سخنان شیرین و سروده های ناب
از قلم اوکتای اصلان راه سوم
علی جان در نامه ی نوشت: آن چی ما تفکر داشتیم حوادث جلوتر رفت. فکر می کنم بهار ما در فصل خزان خواهد رسید. آن چی ما پیشکش در فامیلها داریم، زمان چون بامداد خواهد گذشت و در تاریکی شب درک بامداد ما را خواهند کرد.
او وقت نهال شکیبایی ما به چناری مبدل خواهد شد و در مقابل هر توفان با غرور ایستادگی خواهد کرد.
کسانیکه حتی شنیدن فرهنگ یک کلام منطق ما را ندارند، روزی شرمسار شده، مقابل چنار شکیبایی ما، به حیرت خواهند شد و با دهها سوال در ذهن، با فشار وجدان در ندامت غرق خواهند گشت.
خسته شدم از کوچه ها و پس کوچه های این دیار!
هر قدم یکه بگزارم، دیوارها ـ درخت ها حتی سنگ ریزه های کوچه های خاکی خاطرات تلخ مردمان را در عقلم روشن می سازد که غیر از دنیای شان به هیچ دنیا ارزش ندارند.
خسته شدم از آب روان جویچه های این دیار. می ترسم مبادا خوی عادت مردمان این دیار را به دیار های دیگر انتقال بدهد و تخم این خوی عادت را بکارد.
خسته شدم از وزیدن باد این دیار، مبادا فرهنگ این مردمان را در مکان های دیگر ببرد و اهل او مکان ها را همرنگ شان بسازد.
تنها انگیزه در زنده بودن و در این دیار زندگی کردن فقط موجودیت توست.
در هیولای همه زشتی ها مانند ستاره می درخشی و شب تارکم را با نور اشراق خود روشن می سازی.
شبم تاریک روزم تاریک
با صد غصه و غم
از ظلم این مردمان
با مکر و حیله ی شان
چیست زندگی؟
رفت از من هر چی
ای نگارم!
جز امیدم
که بسته به بودن توست
نیست دستم هیچ چی
غیر رخسار تو
غیر هوای تو
غیر عشق تو
نیست هیچ چی
شده است قندیل
در چشمانم
فقط رخسار تو
بین تاریکی ها
در بین ظلم ها
فقط نور توست
زنده ام
در این دنیا
بین ظالم ها
صرف خاطر تو
صرف خاطر تو
ویرانی های ذهن مردمان را دیدن می کنم. در اظلم تاریکی غرق هستم و اما هر لحظه که در یادم هستی، هر ثانیه با یاد تو، خود را در بین همه تاریکی ها در شفق سحرگاه حس می کنم تو خورشید شده قلب عاشق من را نورانی می سازی.
هر چی تاریکـــی باز هم یاد تو
در خانه ی قلب من مهر آباد تو
طلوع تو هر چی عقل های عقب گر که من را در گرداب فشار بیاورند و من را بخواهند مثل خود شان بسازند مقاومت ام را بیشتر می سازد و با تابانی تو ای خورشید من، در هر غم حیاتم گلستان می گردد.
هر غمم نابود میشه با طلوعی نور تو
ســعادت بر پا میشه با جــمال حور تو
اضطراب از نابسامانی های جامعه که در قلب من آتش روشن دارد، حال زبون این مردمان سبب کدر در دل شده است. اما همه ویرانی ها که ملت و جامعه را در قرون وسطی نگه داشته است، حتی درک از حال شان ندارند که چنین هستند.
لاکن یگانه سبب آرامش من بین این خلایق عجوبه، نور تو در قلبم است.
تو ستاره ی عشق در قلب من شدی.
یگانه ستاره ی عشقم در آسمانم تو هستی که هیجان زندگی کردن را دارم.
اگـر که زنده هســــتم با هیجان در حـیات
سبب ستاره ی توست شده او آب حیات
آن چی که زندگی را تعریف دارند، فقط محدود به او مفکره های هستند که در گرداب محیط شان غرق هستند.
مثل پرنده ی که در قفس باشد بپرسی دنیا چیست؟
قفس را دنیا بگوید و شفقت صاحب را بهشت.
اما آیا نمی دانند در قرآن کریم بیان شده است راه جنت و یا راه دوزخ دست خود شان است؟
اگر که در گرداب محدود از محیط شان اسیر باشند و دنیا را از بین او حدود تعریف کنند، اگر شایستگی فهم باریکی در عقلها نباشد ضرورت رفتن به دوزخ نیست، دستورات قرآن کریم عمل شده است، این خلایق دوزخ شان را از این دنیا شروع کردند که بسازند.
تلاش دارند من و تو را در دنیای که دوزخ ساخته شده است حبس کنند تا ما از اصل دنیا دور ساخته شویم.
در بین قفس مردمان، تنها پرنده ی من تو هستی که در قلبم پرواز داری.
اوج می گیری در آسمان آبی، احساسم را و من را به بلندترین نقطه ی عشق می رسانی.
تنها تویی در آسمان قلبم که بین این مردمان جسارت زنده بودن را دارم.
بین سـنت آزر دلــــم شـــده آزرده
نجات ده ای پرنده بگردم من آسوده
ما که در موسم بهار خود قرار داریم، چه شانس بخت که بین مردمانی زندگی داریم، معجزه ی عقل شان را ناشناخته در تلاش دریافت معجزه هستند تا در این دنیا و آخرت سعادت پیدا کنند.
غرق همه بدبختی ها هستند و اما عبادت یزدان را می کنند.
میگن "هر کاره باش اما با خدا باش" وای وای وای...
آیا خدا همکار هر کاره ها شده می تواند؟
در حالیکه در منطق عبادت، هر بار وعده داده می شود در راه درست بروند و از راه خطا که تمثیل گر خصایل شیطان است دوری کنند.
حتی معنی عبادت را نمی دانند، تعریف جامعه را قبول دارند نه بیان قرآنی را!
بدین خاطر در تمنی ثواب گرفتن هستند نه در تلاش اجرا صواب ها!
عبادت به معنی تنها یاد کردن خداوند نیست و تنها طلب کردن از خداوند هیچ نیست...
مگر راه درست که ساختن یک جامعه انسانی می باشد درک ندارند.
ساختن جامعه انسانی می باشد. زیرا تا زمانیکه انسان ارزش های خود را شناخته نتواند و محوطه ی خود را انسانی ساخته نتواند آیا با چهره انسان بودن، خدا را شناخته می تواند؟
بلی هر کی می تواند بشناسد و اما خداوند شناختن هر کی را قبول ندارد.
از این سبب که اگر شناختن یزدان با قاعده های خواست تنگری نباشد چرا قبول کند؟