سروده های قشنگ با سخن های شیرین
از قلم اوکتای اصلان راه سوم
یار نگار را در آغوش گرفت گفت: سوگندم باشد تا جان در تنم است از تو دور نمی شوم.
تا نفس در جانم است بی گلم نفس نمی کشم.
چه سختی ـ چه مشکلات ـ چه فشارـ چه ظلمی... من فقط غلام این عشق، کس من را منحرف ساخته نمی تواند.
پروانه که بسوزد در شعله داغ شمع
این چنین حــــیاتم به پایت من فدا قلبت را ربودم. اگر گناه باشد گناه کار هستم نه تو. باران شدی در موسم خشک من. تشنه بودم خود بیخبر بودم باریدی از تشنه بودنم آگاه ساختی.
با عشقت سیرابم کردی.
با دیدنت تشنه بودنم را درک کردم گفتم ببار ای باران! ببار که تشنگی ام رفع شود تا اشک های خوشی چشمانم از بارانت قطره شده، سیمایم را تر بسازد تا گل های خوشی شکوفه کنند.
باریــدن باران نــم نـــم زمـین
او قاعده عشق گلها سر زمین
ببارای باران!
تنهاییم تمام شدنی نیست.
به تو محتاجم به لحظه های زیبا که او لحظه های زیبا از بارش عشق هویدا شود.
ببارای باران!
شعر عاشقیم شو طراوت بده تا دل ـ تا نفس جان دارد به تو شعر عشقی بسراید.
ببارای باران!
غنچه های گل خوشی در سیمای من بشکفد.
چشمانم از ریختن اشک خوشی خسته نشوند.
ببار ای باران!
سکوت لحظه های خسته ی من با صدای تو و با شعرهای عاشقانه ام شکسته شود دلم از غصه های تنهایی خالی شود هر لحظه بارانی شود.
در فراز و نشیب عشق دل خواهی که تسلیم
شــــرط آن ره ی یار چو بــاران باشـــــی
ببارای باران!
با بارش عشق تو آرامی طنین انداز عشق، من را بگیرد.
با قطره های عشق تو گلستان را بر من مسکن بسازد.
ببار ای باران!
چه آمد بر سرم که این قدر آرزوی تو را دارم؟
چه رسید بر سرم که به بارش عشق تو محتاجم تا در زیر باران عشق تو قدم گذارم؟
پس ببار ای باران!
ببارای باران دلگیر در هوای خشک بودم، سیاه سپید بود حیات من، با بارش عشق تو، گل های حیات را دیدم که رنگارنگ، با بودن تو در چشمانم ظاهر شده اند ای باران!
جلوه ها وزید از گل عندلیب ش مست شد
کــــــویر صحرای او با گلــش برنده شـــد