کتاب آواره یک شاه اثر
آواره ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ !
از قلم اوکتای اصلان راه سوم، تاریخ، بیست چهار ماه هشتم سال دوهزار بیست سه عیسوی.
داستان آواره ادامه داستان کتاب مادر می باشد. این داستان از یک خاندان قدیم کابل حکایه دارد. این اثر با زحمت چهار سال از داشته های سخنان مردان تاریخ چون مولانا و یونس امره کتابت شد. یک شاه اثر در زبان شیرین دری پارسی بوده، مطالعه کننده را از قلب گرفته در تفکرها سوق میدهد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آواره
داستان آواره که ادامه داستان کتاب مادر است، این داستان را از روز نخست کاری رئیس زاده شروع می کنم که با روز نخست، زلیخای او، سورپریز او شد.
در مدت زمانیکه زلیخا از او دور بود، نه ازدواج کرده بود و نه از عقل خود زلیخا را دور کرده بود. او که قربان هوسهای مادر بود، با آرزوهای مادر بخت او بدبخت شده بود. او در بین چند اولاد دختر که یگانه اولاد پسر مادر بود، مادر، او را با کس تقسیم کرده نمیتوانست. مادر از بسکه زیاد دوست داشت، آرزو نداشت بین فرزند و او، عروس بیاید. این تنگنظری بود با رئیس زاده، زلیخا را قربان داد. دوست داشتن زیاد او، جهنم فرزند او بود لیکن ادراک او احوال را، او نداشت.
رئیس زاده ی زلیخا را، شرط های زندگی به احوالی رسانده بود، او خاطر تربیه ی روح، با نفس خود در مجادله برامده بود.
او با او مجادله، انسان با اصالت در بین دوستان شده بود.
او دیگر صفت رئیس زاده را با خود نداشت، در عوض پدر، رئیس دوستان شده بود و از احترام زیاد برخوردار شده بود.
فعالیت های بشری او و شیوه صحبت او و استفاده کردن از دانش بزرگمردان تاریخ در اثنا صحبت، او را اعتبار داده بود.
او تحصیلات عالی خود را که در حقوق و شریعت اسلامی در قاهره تکمیل کرده بود، علاقه به مطالعه داشت. کتاب یگانه دوست او بود کدرهای او را از او دور می کرد.
او از حضرت مولانا تا یونس امره، از ماکسیم گورکی تا شکسپیر، از کاپیتال مارکس تا هر سوره و آیت قرآنکریم را با دقت خوانده بود و با تفکرها، از رئیس زاده ی دیروز، رئیس صاحب آینده شده بود.
او که اعتبار زیاد در بین افغان های مقیم خارج داشت، با آمدن ناتو در افغانستان در دولت جدید افغانستان در مقام عالی عدالت آورده شده بود. زلیخا که قربان پلان مادر او بود، از طی دل از او خفه بود و در دل خود یک خالیگاه داشت و در عقل خود سوال های زیاد؛
چرا رئیس زاده ی او نامرد برامده بود؟
چرا از عقب او نیامده بود؟
زلیخا به او چه کرده بود با مثل این سوالها، سوالهای زیاد عقل زلیخا را مثل کرم می خورد لیکن جواب نداشت.
یگانه فرزند زلیخا که از رئیس زاده اش بود، در او روزها که در افغانستان دولت جدید آمده بود و رئیس زاده ی او در مقام عالی عدالت ارباب شده بود، در نزد دار بود، از یک جنایت در دار زده می شد.
زلیخا که شب روز با اشک چشمها بود و بدون چاره در تلاش بود، از آمدن رئیس زاده خبر شده بود و در روز نخست کاری رئیس زاده، او برای او سورپریز می شد و با او سورپریز، امتحان رئیس زاده شروع می شد.
داستان کتاب آواره که ادامه داستان کتاب مادر است، حالا نخستین ملاقات زلیخا با رئیس زاده را از کتاب مادر کپی کرده، داستان آواره را از زبان رئیس زاده تقدیم می کنم.
***
آواره ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1
رئیس زاده در روز نخست کاری در زمان لازم از منزل بیرون شد. از عقب اتومبیل او اتومبیل غلام جان تعقیب گر شد. در نیم راه دو اتومبیل دیگر نیز به اتومبیل غلام جان پیوستند. آنها با مخابره لحظه در لحظه معلومات به همدیگر دادند تا پلان بدون خطا اجرا شود. زمانیکه رئیس زاده در نزدیک عمارت دفتر رسید، در بین حویلی ساختمان، فعالین مطبوعات را دید. وقتی تجمع مطبوعات را دید حدس از زلیخا اش نداشت. او ـ او ارگانیزه را خاطر خود می دانست.
طبق پلان از عقب او اتومبیل زلیخامادر داخل حویلی ساختمان شد و چهار عراده تعقیبی از عقب اتومبیل زلیخامادر هم داخل محوطه ساختمان شدند. اتومبیل قومندان نیز داخل شد. نفرهای زلیخامادر با حرکت های فوری از اتومبیلها پایان شده با تجهزات مکمل، امنیت را گرفتند. یعنی سناریو را به حسب پلان اجرا کردند. موقع که رئیس زاده از اتومبیل مقام خود پایان شد، با شگفتی به صحنه دیدن کرد و با او شگفتی سوی مقام قدم گذاشت. در او اثنا زلیخامادر از اتومبیل مرسدس بنز خود پایان شد با یک سیما غرور از عقب رئیس زاده طرف دفتر مقام او رفت. در او هنگام کمره های عکاسی مطبوعاتی ها بی درنگ صحنه را عکاسی و فیلم پری می کردند. او صحنه ای بود همه با تعجبها شگفت آور شده بودند. کس تخمین چه بودن پلان او صحنه را نمی دانست. رئیس زاده از طرف کارمندهای بلند پایه دولتی آن مقام که در او روز ترتیب پذیرایی اعلی را سازمان داده بودند پذیرایی گرم شد و در مقام تشریف برد. در او اثنا زلیخامادر در نزد دفتر رسید. او که داخل دفتر می شد مطبوعاتی ها نیز خواستند با او یکجا داخل دفتر شوند چونکه سازماندهی به او گونه بود، یکی از کارمندهای آن مقام خواست ممانعت کند، زلیخامادر با لهجه تند گفت که در گوشه برود و خود داری کند. در او هنگام نفرهای زلیخامادر مجهز باتجهزات سلاح درآمد دفتر را گرفتند. زلیخامادر در حالیکه عینک سیاه در چشم داشت داخل دفتر شد. او با سر بلندی دست را به دست زد و با کف زدنها گفت: وه وه رئیس زاده!
رئیس زاده با تعجب در حیرت شد سوی هر کس دیدن کرد مگر همه به اندازه رئیس زاده در شگفت بودند. طبق پلان ترتیب شده رستم خان گفت: مرادجان که جنایت اش ورد زبانها شده فرزند زلیخامادر است. زمانیکه رستم خان زلیخامادر را معرفی کرد از جمله رئیس های مقام یکی با لهجه تند گفت: چه رذیلی است چرا داخل این مقام شدید؟
رستم خان که او لحظه را پیشبین بود و دستور داده بود اگر شخصی از مقامها بلند پروازی کند باید دو مرد مسلح از دفتر بیرون کند با اشاره او فوری دو فدائی زلیخامادر با قوماندان داخل دفتر شدند می خواستند شخص موصف را بیرون کنند زلیخامادر با اشارت دست رمز فهماند تا ساکن شوند. در او هنگامه همه کمره روشن بودند و دفتر پُر از مطبوعاتی ها بود. رئیس زاده گمان زده نمی توانست زلیخا اش در رل زلیخامادر نزد او آمده باشد و در او روز مهم محاسبه گذشته را کند. چونکه به او دروغ گفته شده بود. او مثل زلیخا اش قربان در هوس های مادرش شده بود. با تمنی های غیر واقعی مادر، زندگی دو عاشق جهنمی شده بود. از او حقیقت او خبر نداشت. زلیخا با درد کدرهای بی وفایی بریان شده بود. چونکه یار را بی وفا تصور داشت لیکن رئیس زاده در عشق زلیخا اش اسیر بود هرگز دست را به دست کدام عشق دیگر نزده بود. ولی زلیخا اش او حقیقت را تصور نداشت، او را یک بلهوس پرپری بی اراده تسلیم به مادر تصور داشت.
زمانیکه رستم خان اسم مرادجان را گفت هر کس بدون نوبت به رئیس زاده معلومات دادن را شروع کرد. هر کس گفت مرادجان فرزند دزد و جانی است مانند پدر جنایت کرده است.
آنها عقیده داشتند، ارث جانی بودن پدر به فرزند رسیده هست که او جنایت را با خون سردی انجام داده است. زلیخامادر که منتظر او سخنان بود بی جواب ساکن ایستاد شد. او اشک های قطره شده را پاک می کرد. او اشکها از زیر عینک سیاه روان بود. او لحظه هر کس از حادثه خونین یاد کرده گفت: باید بدون درنگ اعدام شود.
باید یک عبرت به دیگران شود.
همه به یک صدا گفتند: از این که مثال جنایت را در سال های گذشته پدرش انجام داده بود، یک بار دیگر مسلک پدر بدوش فرزند رسید.
او بمانند پدر جنایت را انجام داد.
نباید در جامعه اینگونه انسان مخرب زندگی کند.
آری همه این طور گفتند چونکه مطبوعات و ذهن عامه به این گونه قناعت کرده بودند؛
آنها تسلیم به او ذهنیت بودند.
چونکه جنایت، او ذهنیت را نصیب جامعه کرده بود لاکن کس از مکروب جامعه خبر نبود. او مکروب سبب مریضی جامعه بود. او مریضی او جنایت را سبب شده بود؛
کس خبر نبود.
رئیس زاده در تفکر رفت. او بی صدا شد. بعد از لحظه ها شنیدن جنایت خواست چیزی بگوید زلیخامادر دست راست اش را سوی او بلند کرد، معنی داشت خاموش شو. بار دیگر دست را به دست زد. او کف زدنها را شروع کرد. او از رئیس زاده تا هر فرد حاضر را با دقت دیدن کرد. او به شخص یکه تملق زبانی داشته از عدالت لاف می زد گفت: لنگ شدن هیچ کس به اندازه لنگ شدن عدالت مهم نیست. او سوی رئیس زاده دید گفت: وای رئیس زاده چه منطق اعلی دارید؟ ببینید همه تان می گوید میراث پدر هست که به فرزند رسیده او جانی شده امّا ای ، ای ، ای...
چقدر با آسانی درد جامعه را تحلیل و تفکیک کردید؟
چقدر ساده حکم دادید؟
ای، ای ، ای...
اگر که چشمان عدالت به این اندازه مکفوف باشد، آیا ترازوی عدل، مساوات را در جامعه پیشکش کرده میتواند؟
اگر چشمان عدالت کور شده باشد آیا فردهای جامعه در عادل بودن قضا مطمئن شده میتوانند؟
اگر روح وجدانها در ترازوی عدالت دادرسی تسلیم شده نباشد، هر خبرگزاری هر امر و هدایت را مقبول دیده می تواند.
آیا تفکر دارید؟
گفتارها و به چشمان پیشکش شدهها وقتی تظاهر حقیقت شده می توانند، ترازوی عدالت در دستان او کسانی باشد اگر که از عقل بینا باشند. لاکن آنها وجدان های مطموس داشته باشند عدالت کجا خورشید خود را در نمایش گذاشته می تواند؟ از این جهت که تنها با چشمان بینا دیدن درک حقیقت را ممکن نمی سازد. به درک کردن حقیقت، چشمان عقل لازم هست تا بیدار باشد. فراموش نکنید زبان اگر از مغزانسان الهام بگیرد عقل حاکم در جامعه می گردد و اگر از قلب احساساتی خشک الهام بگیرد مصیبت حاکم می گردد. آری مرادجان در شب جنایت با جانی ها یکجا بود. بلی به گفته شما همه آنها جانی ها بودند چونکه جنایت نابخشیدنی را انجام دادند. لیکن شرط های که جوانان را در پنجه فرهنگ جنایت سوق داده است، کِس درک کرده می تواند تا درک کند تقصیر از جوانان نیست از دیگران است؟
اگر که در یک جامعه اهمیت جان انسان زیر پاها شده باشد، در جانی شدن جوانان تفکر لازم نیست که یک بار دلیل او را ادراک کنیم؟
هزاران جوان ما یا با انجام دادن ترور و یا دیگر جنایت زندگی چند روز جوانی را جهنم می سازند، یا با انجام دادن همچون عمل، هزاران خانواده را در غم ماتم می نشانند آیا ما بزرگها هیچ تقصیرات در عملکرد او جوانان نداریم؟
آیا او گرگ های سیاست که با استفاده از احساسات جوانان منافع جمع می کنند، هیچ خطا ندارند؟ آیا آنها در جامعه کلتور کشتن را رواج نداده اند؟
آیا قدرتمندهای دنیا که جهت رفع جنایتها باز هم شدت را روی دست دارند، پاک و صاف های دنیا هستند؟
آنها منطق «بکش» را دارند تا که می توانی بکوش می گویند آیا اندیشه دارید؟
بکش می گویند چونکه در او بکوشها منافع دارند آیا عدالت این است؟
آنها خاطر منفعت شان در راه ی هدایت دارند تا با زور و قوت، جامعه ها را رستگاری از بدبختی ها به خواست خودشان کنند آیا رفتار آنها نما از عقلایی بشری هست که تجلی کرده است؟
چه ثمرات را دارد مرادجانها را به دار بزنید اگر که زورمندهای جامعه، قوانین جدا را داشته باشند؟
چه سودآور هست اگر که بزرگها مبرا از هر جزا از قانون باشند و تنها بی قدرتها و جوانان بیپشتوانه در دارها زده شوند؟
چه منفعت دارد مرادجانها به دار زده شوند در حالیکه بخش از ملت که امکان دارها هستند، هر نو غارت ثروت ملی را منصوب به حق خود دانسته، وجدان های فساد را پرورش داده باشند؟
در او احوال، دنیایی ها بی تفاوت بدون درک از حال ستمدیده های این خاک، خفته باشند چه فایده دارد مکروب خانه را نادیده در تلاش تداوی مریضی باشند؟
چه مثمریت دارد جوانان ما با مختلف اسم کوبیده شوند در حالیکه کسی در درد ـ دردهای جوانان نباشد؟
سیستم فرسوده افغانستان به این حال آورده است؛
شما از او احوال خبر دارید؟
ببینید ساختمان وزارت همین لحظه در اداره من است. من با زور اداره می کنم و قانون خود را تطبیق می کنم آیا این عمل من در سیستم فرسوده این ملک بازار ندارد؟
در مدت زمانیکه این جا هستم تنها قانون من تطبیق می خورد و من با این عمل ام فردا قهرمان عده از مردم می شوم چونکه من را قهرمان در مقابل سیستم فرسوده قبول می کنند. این سیستم جزء خرابکاری، منفعت به ملت نیاورد آیا درک دارید؟
این فرهنگ را باباهای دولت سبب شده اند چونکه با فسادهای شان سیستم دولتداری این ملک را بافساد فرسوده ساختدند. اینجاست هر زورمند که با هر اخلاق باشد اگر در مقابل این سیستم فرسوده ایستاد شود قهرمان است.
آیا خلق این دیار حق بجانب نیستند؟
خلق در این فرهنگ چه کنند؟
آیا این حقیقت را دیده میتوانید تا درد من را درک کنید؟
در حالیکه خلاف قاعده تمدن بشری و خلاف قوانین کشور دست به کار شده ام، ولی این عمل من بازار دارد چونکه بزرگها سبب این فرهنگ اند زیرا قاعده های دولتی را رسوا ساخته اند.
اگر این فرهنگ فروش شده بتواند و خریدار داشته باشد آیا در ایجاد این فرهنگ، بزرگوارهای محترم تقصیرات ندارند؟
چرا درد من را، حقیقت جنایت را از یک دیدگاه درستتر دیدن ندارید؟
شما عدالت می گوید با زورمندهاکه هر کدام قانون خود را داشته باشد عدالت تطبیق شده می تواند؟
تطبیق نمی شود زیرا، کس در وجدان، اخلاق، گذشته و آینده ی او زورمندها دقت نیست چونکه این کلتور را رواج دادند. اگر زورمند باشد خود او عدالت است در مقابل ملت دربدر شده!
آیا این حقیقت را درک کرده میتوانید تا چه بودن عدالت تان را خودتان درک کنید؟
زورمندها با او کلتور جامعه، تنها همدین باشند و یا همزبان باشند و یا هم مذهب و یا هم سمت باشند کفایت دارد پشتوانه دارند. می پرسم عوض مرادجان من مرادجان رئیس زاده می بود اعدام کرده میتوانستند؟
زلیخامادر دو بار کف به کف زد خندید و گفت: آری همه شما ارث رسیده از پدر می دانید چونکه با این کلتور اولاد غریب را اهمیت نمی دهید. شما مرادجان را خاطر جنایت در دار نمی زنید خاطر بدنام بودن پدر او در دار می زنید، از شما می پرسم اگر مرادجان فرزند یک لیدر می بود در دار زده میتوانستید؟
ای، ای ، ای...
دور خورد عقب را به رئیس زاده کرد عینک را از چشمان گرفت اشک های چشمان را پاک کرد، مگر اشک های تازه جاری شد دو باره دور خورد گفت: بشنوید حقیقت را!
وقتی زلیخا دور خورد رئیس زاده زلیخا اش را از چشمان زیبای او شناخت عاجل از کرسی بلند شد ایستاد شده گفت: زلیخا!
زلیخا جواب داد بلی من هستم.
او گفت: هر کس بشنود من خادمه زلیخا هستم.
من در منزل خانواده اشرافی یک رئیس با مادر بیچاره خادمه بودم؛
او خادمه هستم.
دنیای ساده داشتم. محول حیات من فقط محوطه منزل او رئیس بود؛
دیگر چیز نی!
گاه زمان، از لطف و کرم او خانواده بعضی مناطق شهر را می دیدم آن هم در روزهای تعطیل بازارگانی آنها به بهانه محفلها و میله ها!
دنیای من به او گونه بود.
خانم منزل عور از هر شایستگی انسانی من را می دانست چونکه در نظر او من دختر یک فقیر خدمتگار بودم. بمانند شما او من را یک خدمتگار می دانست چونکه کسب مادرم خدمتگاری بود.
من در او دنیا کوچک خود ـ خود را منزه از هر ناپاکی می دیدم چونکه اخلاق، شرف من بود.
من رئیس منزل را به مثابه پدر می دانستم. تلاشم بود لایق به او خانواده باشم با دنیای صاف خود.
گناه ی من همین بود؛
همین حقیقت.
یک روز در حیات صاف و ساده ی من رئیس زاده داخل شد.
آری ریس زاده!
بلی همین رئیس زاده که صلاحیت قضا یک کشور امروز در دستش است.
گاه لاله شقایقم گفت؛
گه گلی دامن هستی گفت؛
با صدها التفات شیرین، من را ربود برای خود اسیر ساخت. بیچاره پاک و صاف دل ساده ی من را فریب داد.
بلی همین وزیر محترم شما فریب داد.
چه بودن عشق را نمی دانستم.
از عاشقی خبر نداشتم.
همه دنیا را احاطه شده در چند متر محول خود می دیدم.
با پاکیزگی دل، فریفته به سخنان ترنم مانند همین رئیس زاده شدم.
هر چند مادر بیچاره ام داد از خطایم می زد مگر مثلیکه چشمانم دزدی شده بود، جزء رئیس زاده کس را نمی دیدم.
کجا سخنان مادر معتبر میشد در او هنگام ساده دل من؟
چونکه در بهار ساختگی فریفته شده بودم؛
با قلب تسلیم شده بودم؛
با وجدان وفادار شده بودم؛
مگر سر آغاز جهنم می شده او روزهای بهار ساخته ی همین رئیس زاده؛
من بی خبر بودم.
با شتفت های آوازه دار خود را در روز نامزدی در مشهورترین رستوران کشور دیدم. او روز رئیس زاده در جمع جمهور دوستان زانو زده از وفادار بودن یاد کرد.
آری همین رئیس زاده.
ولی عکس گفتار را بعدها عمل کرد. من ساده بی خبر از پلان او بودم. حدس زده بودم زندگی صاف ساده ام با حیات رونق داشته با رئیس زاده گره خورده است. با او ساده دلی باقی عمرام را با معیشت اشرافی خانواده دیده بودم.
آری یک خواب دیده بودم.
یک رویا بود.
یک آرزو بود که در تارپود وجودم ریشه دونده بود.
با آرزوها به خواست رئیس زاده ام مرادجان بنیاد گذاری شد.
آری همین مرادجان یکه همه، او را فرزند نبی جان می دانند.
بلی همین مرادجان فرزند رئیس زاده است.
آری همین مرادجان جانی که شما ارث پدر رسیده می گوید اگر می رسید چرا عوض جانی، قاضی نشد؟
اولین اسم در زبان رئیس زاده مرادجان شده بود حال همان مرادجان او در منتظر دار است.
مرادجان که در شکم ام پیدا شد شب روز با التفاتها آرزو اش را بیان داشت.
می گفت حتمی پسر است نامش مرادجان میشه.
آری نام همین مرادجان جانی را همین رئیس زاده گذاشت گفت مرادجان!
بلی خداوند به خواست همین رئیس زاده مرادجانش را داد.
هر لحظه بزرگ شدن فرزند را در شکم من همین رئیس زاده دیدن داشت، لاکن فشار و ظلم رژیم مارکسیستها رئیس خانواده را در زندان انداخت. از زندان که بیرون شد از ترس رژیم تصمیم فرار از وطن را گرفت. همه ناچاره شدند تا از وطن گریز کنند. در اثنا فرار یک پلان سنجیده شد. او پلان در سر من تطبیق شد. او خاطر درس دادن بود تا مقام خادمه بودنم را بدانم.
چنین گفت با شدت گریان کرد و ادامه داد: به گفته مادر رئیس زاده، عقل رئیس زاده را در گمراهی برده بودم باید درس می گرفتم.
چه حق داشتم در بین فرهنگی های اشرافی با هیکل جاهلی ام جا داشته باشم؟ باید مقام خود را درک می کردم؛
پلان خاطر او بود.
او شیطان، مادر همین رئیس زاده بود به این عقیده بود.
گفته شد باید مکان ام را درک نموده بی صدا از رئیس زاده جدا شوم. این گفته ها را ناگفته در سرم عملی کرد.
پلان در دنیای ساده و صاف من داشت؛
در سرم تطبیق داد.
با نیرنگها رئیس زاده را از من جدا کرد، شامل گروپ اول ساخت و در خارج کشور روان کرد. برای من وعده های دروغین را گفته گروپ دوم را نشان داد. لیکن در بدنام شدنم، من را آماده می کرده و لقب دزد را بر سر من می زده و روانه ی زندان می کرده؛
من بی خبر بودم.
من با دل صاف قربان پلان او شدم.
او ظالم زن با برادر خود این پلان را تطبیق داد.
چه اندازه از پلان، رئیس زاده خبر بود نمیدانم لیکن او من را دربدر ساخت.
در حالیکه اشک های چشمانش را جمع کرده نمی توانست ادامه داد: در زیر تهدیدها و حقارتها بودم مجبور شدیم از زندان فرار نموده با مادر در منطقه دورتر رفتیم لیکن در کجا می رفتیم؟
خبر نبودم.
زیرا پرگرام بدین اساس تنظیم شده بوده؛
من بی خبر بودم.
هر پلان بالایم تطبیق شده اجرا شد؛
من خبر نبودم.
چه بخت خراب من که در جایکه پناه بردیم از عفت فروشی زنان خود فروش درآمد معیشت داشت؛
نه مادرم میدانست و نه من میدانستم.
وقتیکه او حقیقت افشا شد، قلب مادر بیچاره ام ایستاد شد بار دیگر فعال نشد. او من را در او مکان گذاشته در آخرت کوچ کرد؛
از دست همین رئیس زاده.
من تنها در بین گودال بدبختی قرار گرفتم. از زیبایی من استفاده شد. من به یک اوباش و ظالم به اسم عروس فروخته شدم.
آری فروخته شدم.
او پلان را مادر همین رئیس زاده که در کرسی وزارت نشسته است تنظم ساخت؛
من بی خبر بودم.
بیچاره شده در تقدیر نو خود رفتم چونکه بی چاره بودم. دربدر بودم.
زیرا همین رئیس زاده من را رها کرده بود. او بدست مادر رها کرده بود. او مادریکه شیطان خود را خاطر بدبختی من ساخته بود. در خانه یکه فروخته شدم، اسم من از فرزند او شد و امّا نیت صاحب شدن در عفت و شرافت من داشت.
او یک ساده نو جوان اولاد پاک و صاف را قربان کرد؛
خاطریکه بر جوانی و زیبایی من صاحب شود.
او با یک عراده موتر جیپ روسی فرزن را فریب داده برایش گفت «مادرت مریض است صرف یک خادمه گرفتیم که کنیز مادرت شود، هر زمان میل داشتی با خواست ات ازدواج کرده میتوانی»
آری پدر بر فرزند به این شکل گفت.
آری در نزد چشمان من در بین خانواده گفت.
بدین منوال رذالتها صورت گرفت.
از کسی که عروس اش بودم و من او را پدر می گفتم تجاوز را دیدم.
ای رئیس زاده چه گفتن من را می شنوی؟
او جانی ذره به اشک های چشمانم اهمیت نداد. او تنها در تلاش رفع شهوت خود بود. او لحظه با خود محاسبه کردم گفتم چه بر من باقی ماند؟
جوانی ام را رئیس زاده دزدید.
امید و آرزو و شرف و حیثیتم را مادر رئیس زاده دزدید.
او خودپسند مغرور سبب مرگ مادرم شد.
آخرین ارزش یکه باقی بود عفت و ناموسم بود، عفت و ناموسم را یک ظالم اوباش گرفت پس چه می کردم هو رئیس زاده؟
چنین گفت در حالیکه از چشمان اشک می ریخت عمیق به چشمان رئیس زاده دیدن کرد گفت: آن چه لازم بود کردم.
به خود گفتم دیگر ارزشی باقی نیست که خاطر محافظت اش تشویش کنم. نزد خود پلان سنجیدم، نبی جان را قربان انتخاب کردم چونکه او یک نو جوان ساده و صاف بود؛
بازی داده میتوانستم.
چونکه پلان داشتم یک یک خانواده را از صحنه دور می کردم و به همه امکانات صاحب می شدم؛
از نبی جان شروع کردم.
روی تصادف جنایت مشهور که ورد زبان مردم کشور است، رخ داد. بلی جنایت که در دوش نبی جان مال است. او جنایت برای من یک شانس شد؛
من استفاده کردم.
با همه حیثیتم می گویم در جنایت اخیر مرادجان من در وقوع حادثه حاضر بود، لیکن نبی جان از هر لحظه حادثه بی خبر بود.
او معصوم بود.
او حتی در اندیشه و تفکر او فکر نبود. او فقط در شوق موتر جیپ خود بود. برای او غیر از موتر هر چی بی ارزش بود؛
حتی زن!
لاکن او یک جانی در وجدان شما معرفی است چونکه اینجا افغانستان است.
شرط های این کلتور بود من را از انسان بودن کشید. من را در مقابل شیطانها شیطان ساخت. من که شیطان شدم تلاش کردم تا معصومها مثل من نشوند. با او حالت روحی با یک پلان حادثه را بدوش نبی جان انداختم. بعد، از نتایج حادثه همه را ترسانده، نبی جان را در ایران رفتن تشویق کردم. بخت خراب نبی جان که با دستان ما نوشته شده بود، سبب شد بین ایران و افغانستان از طرف مرزبانها کشته شد. تا امروز از جریانات کشته شدن او جزء ما دو تن کس خبر نیست. وقتی او چنین گفت شخصی از عقب رئیس زاده با صدا بلند گفت: تو هم انسان درست نبودی که حقیقت را در زمانش نگفتی.
زلیخامادر در حالیکه با ریختن اشک چشمان، درد دل اش را بیان می کرد با گریانها خندید گفت: فراموش مکن، انسان درست هر زمان حقیقت را می گوید و لاکن انسان عاقل در جای مناسب.
او ادامه داد: بعد از بر طرفی نبی جان هر پلان را با پرگرام تطبیق دادم چونکه او مرد عیاش عقل اش را در زیبایی من داده بود. من یک شیطان شده اول اسناد ثروت نقدی و ملکی او را از دستش گرفتم و بعد در جایکه عفت من را بی حیثیت ساخته بود با شدیدترین کیفر کشتم. رنگ اتفاق وقوع یک حادثه را در او دادم و دفتر دوسیه را بسته کردم. بعد از آن حادثه هر عضو فامیل را از سر راه دور ساختم. بعد همه امورات را سر از نو ترتیب دادم. به زودی زلیخاخانم منطقه شدم چنین گفت به همه دیدن کرد ادامه داد: آیا تصور دارید به چه شکل زلیخاخانم شدم؟
هرگز به کس دروغ نگفتم.
هیچگاه خود را از مردم منطقه بالا جلوه ندادم.
در روز خنده شان خنده کردم، در روز گریه شان اشک ریختم. هر قلم عواید را با آنها یکجا مصرف کردم تا که مادر منطقه شدم.
تا که به زلیخامادر شهرت یافتم.
مادر منطقه شدم چونکه رهبری کرده توانستم، لاکن از پنجه ظلم فرهنگ جنگ یگانه فرزندم را نجات داده نتوانستم.
او چنین گفت با شدت گریان کرد و با ریختن اشک گریان گفت: تو رئیس زاده جوانیم را ربودی، آمدم عوض گرفتن چیزی از تو، برای تو فرزند جوان ات را بسپارم تا از این بعد تو احساس مسئولیت کنی. یک طرف یگانه فرزندیت است در جنایت در دار محکوم شده است، سوی دیگر ملت است که خواستگار عدالت هستند، تو در راس قضا این کشور ترازوی عدالت را در دست داری بین ملت و فرزند! اختیارات از توست هر چی قضاوت می کنی مربوط شرف و وجدانت است.
زلیخامادر درد دل اش را که می ریخت با اشک های چشمان می ریخت. رستم خان با دقت متوجه زلیخامادر بود هر ترتیب را تنظیم ساخته بود. او هر پیشآمد را پیش بین بود یک دستمال سپید پاک آورده بود به زلیخامادر داد با اشارت رمز فهماند تا کنار چشمان را پاک کند. زلیخامادر کنار چشمان را پاک می کرد هر کس سکوت اختیار کرده بود و داخل دفتر سکونت حاکم شده بود.
زلیخامادر سوی تجمع از بلند رتبه های مقام رئیس زاده دید گفت: هیچگاه شخصیت ارثی شده نمی تواند اگر می شد مرادجان عوض رفتن در زندان، قاضی در کشور می شد.
اگر که جامعه را از بدبختی ها و جنایتها و ترورها بخواهید پاک کنید، اول عقلها و وجدان های تان را در دار بزنید نه جوانان احساساتی قربان شده ها را!
زلیخامادر این را گفت با اشارت به قوماندان رمز رفتن را داد. او از مقام رئیس زاده بیرون می شد ریس زاده بار دیگر صدا زد زلیخا!
زلیخامادر در عقب ندید، دست راست اش را بلند کرد و تکان داد. معنی داشت یعنی حرف هایت را نمی شنوم و از دفتر سوی اتومبیل رفت. در او اثنا همه از دفتر بیرون شده از عقب او دیدن داشتند.
مطبوعاتی ها در تلاش بهترین تصویر گیری و فیلم گیری بودند که زلیخامادر با اشک های چشمان به اتومبیل خود سوار شد و با تعقیبی هایش از چشمان دور شد.
آواره ـــــــــــــــــــــــــــــــ 2
زلیخامادر از وزارت که بیرون شد، هرکس با حیرتها در تفکر افتیده بود و بی صدا شده بود.
رئیس زاده در احوال عجیب بود عقل او آشفته بود.
او که بیرون دفتر مقام بود، سر را پایان انداخته داخل شد و دروازه را بست. در او اثنا از رئیسها چند تن داخل شدند با سکوت به رئیس زاده دیدن کردند. یکی از رئیسها: دوستان وزیرصاحب را تنها می گذاریم اگر امر خدمت داشته باشند در خدمت میایم. در حالیکه عقل رئیس زاده در شوک بود سر را به علامت قبولی تکان داد و هرکس بیرون شد. لحظه ای بعد، قلم مخصوص داخل شد گفت: وزیرصاحب کدام دستور دارید؟ در او اثنا سکرتر یک فنجان چای آورد رئیس زاده تشکری نموده به قلم مخصوص گفت: اگر تنها باشم خوش می شوم اگر لازم بود از همکاری تان استفاده می کنم. قلم مخصوص و سکرتر بیرون شدند رئیس زاده تنها شد.
رئیس زاده که در شوک بود، چهره مادر در چشمانش ظاهر شد گفت: آه مادر تو چه کرده از دنیا رفتی!
مادر در دنیا نبود او رئیس زاده اش را با مبالغه آمیزترین حس دوست داشتن، از اسم دوست داشتن دربدر ساخته از دنیا رفته بود.
او به مانند میلیونها انسان ما هرچه ره از دیدگاه زاویه خود میدید. در عقل او هر دید او مکمل بود و به دیگران منفعت آور بود.
او با او اخلاق، برای سعادت اولاد نیت نیک داشت لیکن با حس نیت نیک، عدالت را درنظر نداشت.
اگر او عدالت را درنظر میداشت، برای سعادت اولاد فکرهای اولاد را ارزش میداد لیکن او مثل هر انسان خلق ما سعادت اولاد را در فکرهای خود میدید چونکه در جامعه، او طرز زندگی رواج بود.
بین انسانها، انسان خوب بودن کار ساده است اما هر انسان خوب عادل شده میتواند؟
عدالت نباشد نیت نیک و انسان خوب بودن منفعت آورده میتواند؟
آیا هر انسان، حقیقت، درستی، نیت نیک خود را ندارد؟
اگر که هر انسان دیدگاه خود را با حقیقت خود، با درستی خود و با نیت نیک خود داشته باشد، بین منفعت انسانها تضاد ایجاد نمی شود؟
آنچه که حقیقت، درستی و نیت نیکها را برای دیگران باارزش ساخته لایق احترام می سازد، با عدالت رفتار کردن انسان است.
مادر رئیس زاده در اسارت عقل خود بود. عقل او، خوب بودن را و نیت نیک داشتن را برای او تعریف داشت نه اصل حقیقت!
اصل حقیقت برای او راهنما نبود.
عقل او را آرزوهای او و تمناهای او و نفس او در اداره داشت، نه شخص خود او و نه حیقیتها!
اگر شخص خود او در اداره میداشت و حقیقتها در عقل او حاکم می بودند، برای سعادت اولاد تفکر را در عقل خود جایگزین می کرد و اما او بدون تفکر اسیر عقل خود بود.
این مصیبت خطرناکترین اخلاق انسان است که انسان را اسیر نفس می سازد.
تفکر برای انسان با فلسفه ساختن، دور اندیشی را سبب می شود. اگر دور اندیشی در سرشت انسان باشد، در وقوع حادثه های ناگوار، قبل از وقوع، حدس زدن را ممکن می سازد.
این اخلاق خود ثروت معنوی انسان می شود.
در بخت خراب رئیس زاده، این درک برای مادر نبود. مادر با ساده گی اش اسیر عقل خود بود و عقل او را نفس او با هوسهای او در اداره داشت.
اگر که عقل انسان را، نفس انسان با آرزوها و تمناها در اداره داشته باشد، خوب بودن انسان و با نیت نیک بودن انسان، به دیگران منفعت آور شده میتواند؟
اگر شده نتواند چه ارزش به دیگران دارد؟
مشکل مادر رئیس زاده این نقطه بود لیکن او آگاه نبود.
رئیس زاده فنجان چای را ننوشید بعد از لحظه های چرت تفکر از دفتر بیرون شد و به کس چیزی نگفت در اتومبیل سوار شد به راننده گفت: خانه میرویم!
خانه او همان خانه پدری بود با خود یک فامیل از خویشاوندان پدر را آورده بود. او با یک خدمتگار و با سه تن محافظ، زندگی را در او خانه از سر گرفته بود.
او که یک زاده از پایتختی های قدیم بود، کلتور و اخلاق او و خانواده او با رهبری اجداد او از قدیم در جمع اشرفی های شهر شامل بود.
در هر کشور تمدن از پایتخت به اطراف رواج مییابد. تمدن مردم افغانستان، از زمان محمدظاهر پادشاه وقت با دید بازدید پایتختی ها از کشورهای خارج شکل یافته بود. افغانستان که یک کشور فقیر بود، با همان اسلوب زندگی فقیری، یک تمدن جدید افغانستانی را پایتختی ها از پایتخت رواج داده بودند. خانواده رئیس زاده شامل آن خانوادهها بود که در کشورهای اروپایی، در امریکا و در ترکیه سفرها داشتند.
در یک عصر قبل، سیدجمال الدین و محمود طرزی از فکرهای روشنفکران دوره امپراتوری عثمانی و انقلابات فکری که بعدها الهام به مصطفی کمال آتاتورک برای پیروزی انقلابات فکری شد، فکرهای تازه را آموخته در افغانستان انتقال داده بودند.
با او فکرها که روشنفکری در افغانستان رواج میافت، آنقدر تاثیردار بود، در عقل مردم افغانستان سیدجمال الدین را نابغه معرفی کرده بود در حالیکه سیدجمال الدین جزء از انتقال فکرهای روشنفکری نه قلم داشت و نه از او کدام اثر نوشته باقی ماند.
او که با او فکرها وظیفه جاسوسی سلطان عثمانی را در مقابل انگلیسها در دوش داشت، به خواست سلطان عثمانی جاسوس موفق نبود. او بعد از او وظیفه، با زندانی شدن در خانه، در زیر چشم دولت عثمانی قرار گرفت. افشا ناشدن رازها برای انگلیسها، تصمیم دولت عثمانی بود. او با او زندانی خود را در حق تسلیم داد و از دنیا رفت و لیکن در افغانستان برای او لباس سفسطه نابغه را پوشاندند چونکه افغانستان، افغانستان است.
در زمان اقتدار محمدظاهر باردیگر تاریخ در تکرر بود و اینبار اسلوب زندگی مردم اروپا مستقیم در پایتخت تاثیر داشت و اما کودتا خونین کمونستهای مارکسیست هرچه از تمدن جدید بود ویران ساخت.
در او خانه رئیس زاده خاطرهها داشت و با زلیخااش در او خانه بزرگ شده بود و در او خانه عاشق شده بود.
او که بار دیگر در فصل جدید زندگی اش زندگی را از او خانه از سر گرفته بود، آن روز نخستین روز کاری او بود؛
سرپریز زلیخا هر چه ره از بنیاد تغییر داد چونکه او روز، آخرین روز کاری او می شد.
رئیس زاده با اغتشاش فکر داخل درون حویلی شد. در آشپزخانه خانم خدمتگار او با خانم یکه فامیل او با رئیس زاده زندگی داشت و همکار رئیس زاده بود، کار آشپزی نموده صحبت داشتند رفت گفت: مه در اتاق کاری هستم کس مزاحم نشود. او در اتاق یکه دیوان قلم او بود و در آنجا با مطالعه ها، کارهای قلمی اش را پیش میبرد رفت سر را سر میز گذاشته در چرت رفت.
هرکس در خانه به حال احوال رئیس زاده معنی داده نتوانست. شوهر خانم خبر شده بود در نزد راننده اتومبیل او رفت راننده و تعقیبی های محافظ او نیز چیزی نمیدانستند. می خواست نزد رئیس زاده رفته حال احوال را پرسان کند در اتاق داخل ناشده فکر خود را تغییر داد در آشپزخانه رفت گفت: هرکس بی صدا باشد.
هرکس که با سکونت در تلاش فهمیدن حال احوال رئیس زاده بود، رئیس زاده با گذاشتن سر در سر میز کاری در گذشته رفت و صحنه های مهم حیات اش را در نزد چشمان آورد.
او در نزد چشمان همان خاطره خراب را آورد که از زبان مادر و دایی، دزد بودن زلیخا و دزد بودن مادر او را شنیده بود. او در او لحظه معنی داده نمیتوانست چونکه مادر و دایی گپ ناشد را به او باتکرارها می گفتند. عصیان رئیس زاده در گفتار مادر و دایی، آن دو ساخته کار و نیرنگ باز را در شرایطی آورده بود، قسم قرآنها از زبان شان میریخت.
مادر که بارهبری و تربیه شوهر یکی از خانم های اشرافی با کلتور او زمان شده بود، خودخواهی و کبر او با عروس شدن زلیخا شروع شده بود.
او عروس شدن خادمه را قبول کرده نمیتوانست.
باظلم و فشار کمونستها که در او زمان هرکس در تلاش فرار از وطن بود، خانواده رئیس زاده نیز از هراس از کمونستها ترک وطن گفته بود. رئیس زاده که در شهر کراچی پاکستان منتظر زلیخا اش بود، گفته های مادر و دایی او را از چیله کشیده بود و سکونت برای او حرام شده بود.
خداوند که برای انسان بااخلاق فرشته، اخلاق ابلیس یعنی صفت شیطان را داده است، بمانند هربخش زیست این دو اخلاق در وجود انسان در مجادله هستند. شرطهای زندگی و تاثیر آرزوهای انسان، گاه برای انسان اخلاق فرشته را پرورش میدهد و گاه شیطان را!
در کائنات یکه زندگی داریم هرچه جفت آفریده شده است، حتی کوچکترین ذره اتم!
تاق تک، تنها خداوند است.
شیطان که صفت ابلیس است و ابلیس فرشته رانده شده از جانب خداوند است، برای آزمایش انسان، با اخلاق فرشته، اخلاق ابلیس یعنی صفت شیطان برای انسان داده شده است.
اگر این دو اخلاق باهم ضد برای انسان داده نمیشد، انسان از بین جاندارها انتخاب شده، اشرف مخلوقات شده نمیتوانست.
بودن اخلاق خراب در طبیعت انسان، بودن اخلاق خوب انسان را به انسان معرفی می سازد، چونکه بودن یک آن، به شرط بودن دومی وابسته است.
تاریکی نباشد روشنی باارزش شده میتواند؟
رئیس زاده که قربان پلانهای مادر و دایی بود، با عصیانها با دایی در شهر کابل آمده بود و در تلاش پیداکردن زلیخا شده بود مگر دایی پلان خواهر را تطبیق داده، او را از زلیخا دور ساخته بود و با نیرنگ بازیها، در چشم او حقیقت را شکل دیگر نشان داده بود.
او که چون مجنون عقل سر را از دست داده بود، در او روزها، زلیخای او دست بدست در فروش بود.
او بیچاره زلیخا، مادر را از دست داده بود و در دست یک عفت فروش به یک سرسری فروخته شده بود.
مادر و دایی که لباس دزد را به زلیخا پوشانده در تلاش رنگ زدن در چشم رئیس زاده بودند، زلیخای او در ویران ترین حالت قرار داشت؛
تحمل او حالت را زنان بدوش کشیده میتوانستند نه مردان!
رئیس زاده دوباره که در شهر کراچی پاکستان برگشت کرده بود، از عقل، مریضی روانی پیدا کرده بود. مادر در تلاش تداوی او بود لیکن او صحت یافت نمی شد چونکه وزن نیرنگ مادر و دایی آنقدر سنگین بود بدوش کشیدن کار ساده نبود.
مادر که از خود راضی بود تصور داشت با دوای دکتر صحت یافت شده دوباره رئیس زاده سابق می شود لیکن نشد.
حال احوال رئیس زاده که روبه وخامت میرفت، مشورت دوستان بر آن شد که باید رئیس زاده را در اروپا یا کدام کشور دیگر در تحصیل بفرستند.
رئیس زاده قناعت داده شد به خواست او شهر قاهره مصر انتخاب شد و برای تحصیلات عالی در فاکولته شریعت فرستاده شد.
او که حقوق را ناتکمیل خوانده بود، یگانه علاج برای رهایی از صحت روانی او تحصیل او شد.
آواره ـــــــــــــــــــــــــــــــــ 3
ظلم و فشار کمونستها و نیرنگ بازی مادر و دایی او را از انسانها فاصله داد. او با شرط های زندگی جدید خود، دوست و همراز کتابها را انتخاب کرد و بیشترین زمان خود را در کتابها داد.
او با او علاقه نظر استادان را به خود جلب کرد. او حقوق را نیز تکمیل نموده در شریعت از چهره های ذکی تحصیل کرده شد.
او همیشه در تفکر بود و برای دزد شدن زلیخا معنی داده نمیتوانست.
زلیخا همیشه در عقل او بود. یک شب که هوا خوش بهاری بود بیرون شد به ستاره ها دیدن کرد گفت: زمانیکه به آسمان به هزاران ستاره دیدن می کنم، چشمان تو را در دیدگاه من میاورند؛
چونکه چشمان تو را ستاره های بختم دانسته بودم لیکن چه کردی تو زلیخا؟
اگر دل تربیه نباشد، از زبان گفتار خوش نمی ریزد.
انچه دل فرمان دارد زبان میریزاند.
از زبانم همیشه که گفتار خوش میریخت، چه کردی زلیخای من؟
استعداد درک هرکس تفاوت دارد.
حالا که من را به این حال گذاشتی، درک تو از حالم به اندازه استعداد توست.
رازهای پنهان شخصیت ات را میدانی؟
اگر بخواهی فال آینده را بدانی، اول باید خود را بشناسی.
چونکه بدون شناخت خودت، هرکس تو را با فال نیک خود، به تو سپرده میتواند.
یعنی اداره ات را بدست گرفته میتواند.
عاشق واقعی مردی نیست که تنها با بوسیدن پیشانی یا لبخند زدن به چشمان، قلب را به تپش بیندازد، عاشق واقعی کسی است درک تو را از خود بتو انعکاس داده بتواند.
شود ایام که من رویت را بینم
دوباره رودررو باهم نشینم
دل تنگم به تو دردش را گوید
روحم بتو بگوید انگبینم
قصور و خطا نباشد درستی میسر نمی شود. فراموش نکنیم در عمق دریا سنگها و مراوریدها یکجا هستند.
اگر من خطا داشتم چرا قصور من را به من نگفتی؟
من دزد بودن تو را باور نمی کنم. قلب من به من این حکم را دارد اما چه سِر که از من گریختی؟
در ذهنم، دوست داشتن تو چنان حسی را میداد، غذا به گرسنه، الهام شعر به شاعر و آب به کویر باشد بود؛
من که تا این اندازه عاشقت بودم چرا ترکم کردی؟
انسان با دو ارزش نمایان است زبان و قلب.
زبان چقدر به خدمت باشد به همان اندازه دشمن انسان است. قلب بمانند اوقیانوس است یا غرق می سازد یا در ساحل می کشد.
زبانم در اداره عقلم بود و عقل زیر تربیه و راهنماییم بود تا در عوض باد صهبااور، به توپان زشت بدل نشود.
قلب از تو بود لیکن هدف شناکردن را نداشتی که من را در عقده او اسیر ساخته رفتی.
در دشت وجودم، تنها نقش تو خوابیده بود. حضورت آرامش بخش بود چرا به او حال انداخته به این حالم آوردی؟
دلم در هر دم زندگیم برای وصل تو به درون جهان ناشناخته ای می افتید، خاکستر زندگی ام را زنده ساخته، برایم از عشق تو حیات می بخشید. تو که خالق حس هایم بودی، چه گناه داشتم از او حسها، امروز من را ساختی؟
عقل درگیر تو بود که نماز در قضا رفت
غزل شد همان لحظه، به سوی تو زیبا رفت
زاهد بودم گرفتی، بت پرست به خود ساختی
عقربه ی ساعتم، به تو قبله نما رفت
با این حسهایم تو چه کردی زلیخا؟
می گفتی: غیر ممکن است که بتوانی عشق من را اندازه بگیری، توضیح بدهی، بشماری یا به تصویر بکشی؛
فقط می توانی حسش کنی.
تو که این گونه می گفتی چه شد منطق گفتار تو؟
خوب بدی انسان نسبت به دیگران، خود انسان را در تاثیر دارد.
برای خوب شدن در عقل دیگران زمان دراز شرط است و امّا برای بد معرفی شدن، یک غفلت کفایت می کند.
حالا بگو من صفت خوب را یا صفت بد را در نام تو کار بگیرم؟
چرا بی وفا شدی؟
اگر بخواهی در قصد عیب پیداکردن باشی، از هر چیز عیب پیدا کرده میتوانی؛
حتی از گل!
به این گونه نیت خود را انعکاس ندی تا از سر دیگران عیب خودت اخلاق تو را در اسارت نگیرد.
آرزوهایم را بر فلک گفته بودم تا عشقمان را پایبند بسازد.
این آرزوهایم، تمام حروف زندگیم را در کتابی گم رفته نوشته بود؛
به جزء حرف های نام تو.
دوست داشتن به کسی میزیبد اگر قلب استوار داشته باشد.
زبانت را قلم بساز برای رنگ قلم اشک های چشمان را کار بگیر تا از قلب استوار نوشته بتوانی.
من با او قلم بتو می نوشتم، شعله های بی پایان تشنگی عشقم را در سینه ام می سوزاندم و تو بهترین آبی بودی این آتش را فرو می شاندی؛
من که با این حسها بودم یا تو؟
پروانه ها در دلم، ببین که در پروازند
غزل های گرم دل، خاطر تو آغازند
نرگس و سنبل دل، خاطر تو شگوفتند
با رقص و آوازها، چه خوب مست و طنازند
من با این حقیقت بودم تو چه کردی زلیخای من؟
اکثر برای شناخت دیگران از دنیای آنها دیدن ندارند، از دنیای خود می بینند؛
مثل من که همیشه خطا می کنم.
اگر من را از دنیای من دیدن نکنند من را شناخته میتوانند؟
من که این منطق را می گویم، از آتش نادانی عقل خود سوخته هستم و درس کشیده هستم چونکه تو را از دنیای تو دیدن نکرده خطا کردم.
من که با دل صاف پاکی خود از دنیای خود دیدن داشتم، چرا به پاکی دل من دل نسوختاندی؟
تو در بین میلیاردها یک لطف بودی نیازم را بتو بسته بودم آیا صافی من ذره وجدان عقلت را تکان نداد؟
تو که با خوش زبانی شیطان شده فریب داده می گفتی: چه خوش خیال است؟
فاصله را می گویم؛
به خیالش تو را از من دور کرده نمی تواند، جای تو امن است، اینجا در میان دل من!
تو که میان دل ات را مکان من می گفتی، چرا با دل صاف ساده باور داشتم؟
به فریب های تو؟
از خود نفرت دارم.
برای انسان خوب شدن، به خوب و مقبول و درستی پیدا کردن خود را بده، نه برای قصور پیدا کردن.
من که در دل همیشه این اندرز را میدادم آیا در وجود تو انعکاس خوبی های خود را دیدن داشتم؟
چرا از تو، تو را نشناختم گفته در سر خود قهر هستم.
قلبیکه عشق را به درستی می شناسد، در یک تبسم خوش با امید دیدن می کند.
من که به یک تبسم خوش تو جان میدادم چرا به این حال انداخته رفتی؟
بزرگترین قدرت محبت است.
محبت را بزرگترین قدرت میدانستم.
در این نیم نفس حیاتم به جزء از محبت چیزی را آرزو نداشتم.
محبت که با مادیات خریده نمی شد، چرا از من گرفته ترکم کردی؟
تمام خنده هایم در چشمان تو استراحت می کنند و تمام اشک هایم در رگ های تو سهیم می شوند؛
تو این حقیقت را می گفتی و من می گفتم، چشمانت نقطه پایان آرزوهایم است و او لبخندهای زیبایت با دو دیده نگاه هایت جهان من را نورانی می کنند؛
ما که اینقدر عاشق بودیم چرا ترکم کردی؟
عاشق کُش است دلبرم، با مایه حسود خود
کاشت در خیابان دلم، دو تا تیر عمود
زده بر یک سر آن، تابلوی یکطرفه
در دیگری نوشته، این جاده ممنوع ورود
من که تو را با این حس دوست داشتم، چه بخت بدبخت در سرم بود که، عقل من را فریب های زبانت به این حس آورده بود.
انسان را تنها عقل انسان به کمال رسانده نمیتواند چونکه یک عقل همیشه ناقص است.
انسان را دانش و تجربه عقلها به کمال رسانده میتواند اگر که انسان به سر عقل ناقص خود رهبر شده، او عقل ناقص را برای استفاده تجربه و دانش عقلها کار گرفته بتواند.
هزم را آتش بگیرد خاکستر می شود انسان با عشق بسوزد پروانه می شود.
پروانه در سر گل مینیشند بوی گل را به خود گرفته با او بوی می سوزد.
هر حس خوب را، هر سخن خوب را با دعا مخلط کنیم، او دعا، در اراده مان قوت میدهد.
بلکه یک روز با اراده قوی مان لطف پرورگار ما را به خوبی ها برساند؛
این گونه حرفها را میزدیم اما چه شد؟
یک هیچ!
رئیس زاده که از انسانها گریز داشت، دوست او کتابها شده بود و در بین کتابها مولاناها، یونس امرهها، حاجی بکتاش ولیها، خواجه احمد یسویها، امیرعلی شیرنواعیها، بیرونیها... بودند که برای انسان عادل شدن او، از تجربه و دانش شان چیزها را میدادند.
او زلیخا اش را فراموش نکرده بود شکایت نداشت گله داشت.
گله او مجازی بود در روح و روان او سکونت را سبب می شد.
رئیس زاده را که بزرگان اهل دانش در تربیه گرفتند، دانش او با دوراندیشی او و طرز نوشته و صحبت او در بین استادان روزتاروز اعتبار پیدا می کرد.
او از زبان به زبان در بین اهل دانش جغرافیه ها را تسخیر می کرد.
زمان او که در ختم تحصیل نزدیک شده بود، از کراچی پاکستان خبرناخوش آمد. بستری شدن مادر او را خبر دادند که زیر نظر داکترها در حال بد در شفاخانه بود.
مادر با دایی در کراچی پاکستان زندگی اشرافی را ترتیب داده بودند. آن دو با ثروت رئیس چند خانه خریده بودند و کار تجارت را تنظیم کرده بودند. تابیعت گرفتن که از پاکستان کار مشکل بود لیکن موفق شده بودند. مادر که در راس تجارت و امورات زندگی بود، یک داماد با دایی (برادر مادر) همکار او بودند. دامادهای دیگر با خانواده از طریق برنامه ملل متحد به امریکا رفته بودند. جان جگر مادر که رئیس زاده بود، رئیس زاده از بسکه از زندگی خفه بود به کراچی سفر نداشت لیکن یک پای مادر در قاهره بود.
او در هر سال چند بار به دیدن فرزند میامد.
مادرکه آرزو داشت رئیس زاده مثل سابق همراز و همصحبت او باشد، با هر تلاش موفق نشده بود.
رئیس زاده از زندگی نفرت داشت و از انسان نفرت داشت.
این ابتکار مادر بود با نیت نیک اش بالای فرزند آورده بود.
رئیس زاده که از احوال بد مادر خبر شد به کراچی پرواز کرد و در شفاخانه در نزد مادر رفت. مادر بستری بود اما در ظاهر سیما خوب بودن را انعکاس داشت لیکن مریضی از داخل ریشه دونده بود؛
داکتران چندان امید نداشتند.
رئیس زاده با شنیدن احوال مادر از زبان داکتران، خود را تغییر داده، رئیس زاده سابق شد تا در روزهای اخیر عمر مادر، او را به آرزوهای او برساند.
مادر با تغییر کردن رئیس زاده خوش بود لیکن او نمی دانست که او تغییر، یک نمایش تیاتر خاطر خوش ساختن روزهای اخیر عمر او بود.
نتیجه آنقدر تسلیم شدن به حرص و نفس، یک نمایش ساخته گی را سبب بود که بی ارزش بودن این دنیا را برای انسان پیشکش داشت.
انسان عمر را دراز فکر می کند چونکه در عوض انسان، بالای انسان، آرزوها، هوسها، نفس و حرص پرستی او حاکم است.
در ازبکی:
اۉیلمه سن اوزون دېب، قیسقه بۉلگن عمرینگنی
نېردن کېلیب کېته میز؟ بیلسنگ سن اثرینگنی
جوانلی سرخوشیده، اوزون بو دېب اۉیله مه!
عزرائیل له بیله سن، بو قیسقه بو دُرینگنی
پارسی این رباعی:
فکر نکن دراز است، عمر کوتاه ست بدان
راز آمد و رفت چیست؟ آخریش آه ست بدان
عزرائیل که بیاید، میدانی که او کوتاه ست
جوانی زود گذر است ندانی گناه ست بدان
مادر رئیس زاده که عمر را دراز میدانست، عزرائیل رسیده بود کوتاه بودن را گفته، عملکردهای گذاشته اش را در پیشروی چشمانش میاورد.
انسان در غفلت غرق است، با حاکمیت عقل، به کارهای دست میزند، در عوض خریدن یک دل، دهها دل را از دست میدهد؛
چونکه عقل را رهبری ندارد.
این احوال در سر هر انسان میاید. یک عده درس کشیده در تلاش رهبر شدن در سر عقل می شوند؛
تا کمتر خطا کنند.
لیکن اکثر تسلیم به عقل شده، از طریق عقل، با حرصها و نفس، با آرزو هوسا اداره می شوند.
آن وقت آنها از کوتاه بودن عمر بی خبر می مانند چونکه نفس و حرص با آرزوها و هوسها عقل انسان را در اداره می گیرند و به انسان یک حیات دروغ را پیشکش می سازند.
او پیشکش شدهها با آمدن عزرائیل در سر آب میبرایند و انسان با روبرو شدن به عزرائیل اصل حقیقت را میداند.
لحظه یکه انسان امیدها را از دست داده در حقیقت خود را تسلیم نموده روانه آخرت می شود، قبل از بیرون شدن روح از بدن، عملکردهای گذشته اش را در نزد چشمان میبیند.
او لحظه حاصل جمع عمر او فقد یک پیشیمانی می شود؛
و یک آه می شود و او آه را می کشد.
او «آه» تمام سرمایه اوست که با خود در آخرت میبرد.
آواره ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 4
مادر با آمدن رئیس زاده و با تغییر کردن رئیس زاده خوش بود لیکن عزرائیل که در داخل شفاخانه در اتاق بستر او بود، دیگر زمان نمانده بود در اخرت سفر می کرد.
بعد از آمدن رئیس زاده مادر که خوش بود، یک هفته گذشت احوال خراب شد و بی هوش افتید. دکتران امید کنده بودند توصیه کردند تا به خرابترین احوال آماده باشند.
مادر که عمر را دراز میدانست، بلکه صدها امید و آرزو در سر رئیس زاده اش داشت، او با او امیدها و ارزوها در آخرت سفر کرد.
او در نیم شب خود را به حق تسلیم داد و رئیس زاده اش را با دردها و کدرهای رئیس زاده اش تنها گذاشت رفت.
مراسم دفن و مراسم دینی با اشتراک دوستان سپری شد و رئیس زاده امور زندگی و تجارت را در دست گرفته، یزنه و خواهر را وکیل موقت تعین کرد.
رئیس زاده که برای گرفتن دیپلم به چند ماه ضرورت داشت، یزنه و خواهر را در سر امورات گذاشته به قاهره رفت. او که در بین استادان از اعتبار خوب برخوردار بود، با فیصله دانشگاه برای او اجازت رفتن به پاکستان داده شد تا او تا اثنا توزیع دیپلم در خانه باشد. او دوباره در کراچی آمد و منتظر زمان توزیع دیپلم شد. زمان توزیع دیپلم که نزدیک شد، دایی مریضی قلب داشت با او مریضی سفر اخرت کرد. دایی خانم را به آخرت فرستاده بود و فرزندان را به اروپا کوچ داده بود با خواهر زندگی داشت. رفتن خواهر در آخرت قلب او را برای ادامه زندگی ضعیف ساخته بود، رئیس زاده را با یزنه و خواهر رئیس زاده فامیل کوچک ساخته سفر کرد.
رئیس زاده که در کوشش زندگی جدید بود، از دوستان پدر، حاجی کاکا به دیدن او آمد گفت: بچیم تو در نزد چشمان ما بزرگ شدی. اخلاق و انسانیت تو ثروت توست باید روح پدرت را شاد ساخته، رئیس دوستان شوی.
ظلم کمونستها هرکس را دربدر ساخت. هر فامیل مثل فامیل خودت تیت فاش شده در هر جا آواره شد.
همان کوچه های خاکی وطن در چشم هر افغان ما قشنگتر از جاده های زیبای دنیا نمایان می شوند اما چاره چیست؟
حالا که هرکس در هر گوشه افتیده، هر گوشه را جزء وطن دومی قبول نکنیم چه چاره داریم؟
تو انسان را خاطر انسان بودن احترام کن.
از هر عقیده و از هر قوم و از هر نژاد باشد، افغان خود قبول نموده رفتار کن.
در حقوق، هویت سیاسی هرکس که از افغانستان است افغان است.
کلمه افغان کدام قوم مشخص را تمثیل ندارد که او هویت اتنیکی باشد.
کلمه افغان مالک افغانستان بودن را تمثیل دارد چونکه صاحب افغانستان هر انسان افغانستان است.
به این خاطر هویت سیاسی را تمثیل دارد.
گپ اگر از نژاد باشد، هر نژاد اولاد یک پدر است و هر پدر یک نام دارد.
بطور مثال تورکها اولاد تورک هستند.
پشتونها اولاد پشتون هستند اگر در پهلوی اسم پشتون اسم افغان را مربوط نژاد ساخته استفاده کنیم، در او زمان پشتونها دو پدری نمایان می شوند آیا عیب و خطانست؟
هر نژاد که اولاد یک پدر است برای پشتونها بی احترامی نمی شود؟
به همین گونه در پهلوی نژاد تورک، کلمه ازبک ترکمن را یا در پهلوی کلمه پارس، دری یا تاجیک را، از هویت سیاسی بیرون ساخته، رنگ نژاد داده استفاده کنیم، اینها چند پدری نمایان نمی شوند؟
آیا عیب و خطا نمی شود؟
این منطق است، افتخارات نام افغان مربوط هر انسان افغانستان است.
رئیس زاده عزیز چرا من این بحث را پیشرویت ریختم؟
ببین بچیم یک عده جاهلهای کمونست که از هر چه بی خبر بودند، هر ارزش وطن را ویران کردند.
اینها بین اقوام افغانستان نفاق را انداخته، هر مصیبت را ائدیولوژی ساخته به جامعه دادند.
تفکر کردن در فرهنگ اینها نبود.
مطالعه کردن و با دانش رفتار کردن در اخلاق اینها نبود.
دور اندیش بودن و با منطق گپ زدن در کلتور اینها نبود.
احساساتی و شعاری بودن مایه اینها را شکل میداد.
حالا که اینها بیشترین ضرر را به معنویت مردم افغانستان دادند، تو، تو شو از تربیه پدر بیرون نشو.
مه تو را در بین دوستان رئیس قوم منطقه معرفی می کنم. در بین قوم منطقه از هر قوم و زبان انسان های افغانستان خود را داریم با آنها با احساس مسئولیت رفتار کن.
همیشه در عقلت باشد: «بزرگ بودن به معنی امتیاز داشتن نیست، بزرگ بودن به معنی با مسئولیت بودن است»
مه در سر تو باور دارم تو دنیامیک، دوراندیش، بادانش یک شخصیت هستی چونکه مایه پخته داری.
رئیس زاده را حاجی کاکا در چرت تفکر برد چونکه اینبار وزن سنگین در دوش او افتیده می شد.
او که به حاجی کاکا سخت احترام داشت، نصحتها را در عقل گرفته رد کرده نتوانست. حاجی کاکا سر از آن روز در تلاش شد تا ذهنیت قوم منطقه را برای رئیسی رئیس زاده آماده کند.
اکثر قوم منطقه رئیس زاده را نمی شناختند حالا وزن سنگین در دوش او بود تا با صحبتها و با اجرااتها خود را به اثبات می رساند.
می گویند از زبان بیریز تا من کی بودن تو را به تو بگویم.
حالا هرچه در دوش عقل و زبان رئیس زاده بود، اگر عقل را برای کار گرفتن تجربه و دانش عقلها استفاده کرده میتوانست پیروز می شد و رئیس زاده ی دیروز، رئیس آینده قوم می شد.
حاجی کاکا از نزد رئیس زاده بیرون شد یک یک در نزد وزنداران قوم رفته، فکرهایش را در میدان ریخت. او که از ریش سپیدهای معتبر بود، کس فکرهای او را رد نکرد.
او از بازار حیوان فروشی یک گوسفند خرید و گوشت او را برای دعوت وزنداران قوم پخته نموده، دعوت بزرگ داد. در دعوت که وزنداران قوم اشتراک داشتند، اکثر با رئیس زاده شناخت نداشتند با معرفی حاجی کاکا رئیس زاده را شناختند لیکن وزن او را زیر نظر گرفتند.
دعوت به مقصد معرفی رئیس زاده بود، هرکس علاقه پیداکرد تا رئیس زاده از زبان بریزد و دیگران کی بودن او را بشناسند.
یا دانسته گپ بزن یا خاموش باش منطق در بین اهل دانش رواج است؛
اما لازم بود که از زبان ریخته، کی بودن خود را معرفی می کرد.
امتحان سخت بود.
صحبت با ادبیات بلند شروع بود برای معرفی خوبتر، از تحصیل، از قاهره، از استادان و از کلتور مصریها سوالها میدادند، رئیس زاده با سخنان نرم ادبی معلومات میداد.
صحبت گرم که شروع بود، شرط های ویران وطن اصل مایه صحبت را با خود داشت چونکه مستقیم در سر زندگی، روح و بدن هر فرد افغانستان تاثیر خود را داشت.
در وطن هرچه روبه خرابی میرفت، بیشتر از هرچه، معنویات در وطن قتل می شد.
اخلاق دین پرستی و اخلاق وطن پرستی دو حقیقت تلخ وطن شده بودند، برای فریب جامعه در دست استفاده کنندهها به اسارت افتیده بودند.
مثلیکه شیطان در لباس دین پرستی و وطن پرستی حاکم جامعه باشد، از اسم دین پرستی و وطن پرستی، با خلق و ملک افغانها، اخلاق را از ریشه ویران کند یک فاجه شده بود.
هرکس که دین پرست بود به دین ضرر میداد و هرکس که وطن پرست بود به وطن ضرر میداد.
چونکه دین پرستی و وطن پرستی با او گونه تعریف گرفته بود.
در ملک یکه جهالت مقام دانش را گرفته باشد، شیطان با لباس حق، عقلها را در اسارت می گیرد.
این وضعیت ویران وطن سبب بود از حاضرین یکی از رئیس زاده پرسید، محترم رئیس صاحب، در وطن هرچه روبه ویرانی است، در چهره انسان کسانی را میبینیم دست به هر کار خراب میزنند لیکن در لباس حق ظاهر شده، برد میدان میشوند آیا اینها انسان هستند یا شیطان؟
رئیس زاده کمی مکث کرد گفت: اگر پرسیده شود «چهره شیطان» چه شکل دارد؟
به این سوال عقل انسان چه جواب دارد گفته تفکر کنیم، به نظر عقل من شیطان با هزاران چهره نمایان است؛
مهمترین چهره ی شیطان، چهره ی حق است.
چونکه چهره ی حق با سادگی انسان را فریب داده میتواند.
خود شیطان کیست یک جسم است یا یک اخلاق گفته تفکر کنیم، وقتی شیطان می گویم اگر یک جسم باشد چرا لمس کرده نمیتوانیم؟
شیطان جسم نیست او یک اخلاق است که اخلاق یک جسم را تمثیل دارد.
او جسم ابلیس است در خارج دنیای ما زیست دارد.
اخلاق ابلیس از طرف خداوند برای ابلیس داده شد تا ابلیس با او اخلاق انسان را فریب بدهد.
او اخلاق در بطن هر انسان داده شد تا در علیه اخلاق نیکو انسان، در مجادله باشد.
یعنی هر انسان شیطان خود را با خود دارد.
اگر هر انسان شیطان خود را با خود داشته باشد، اراده ی انسان در مقابل شیطان خود ضعیف باشد، شیطان او انسان در او انسان لباس حق را پوشانده، انسانها را فریب نمی دهد؟
شیطان که اخلاق ابلیس را در بدن انسان تمثیل دارد، اگر انسان را اسیر گرفته باشد و اگر انسان، در قالب انسان خوب نمایان باشد، نتیجه عملکرد او، اسیر به شیطان بودن را هویدا نمی سازد؟
حق برای هر نفس باارزش است.
چونکه برای گرسنه گی نفس حق غذا میدهد.
شیطان به این خاطر در چهره حق ظاهر می شود.
حق که برای هر نفس مقدس است، کس حق خود را فداکرده میتواند، تا شیطان او، او چهره را برای فریب او انتخاب نکند؟
هرگز فدا نمی کند و برای بدست آوردن او مجادله می کند.
این نقطه است، چهره حق، برای شیطان بهترین چهره شده است.
این نقطه است انسان از خود باخبر در مقابل شیطان خود در مجادله است.
دل، روح را تمثیل دارد و بدن، حیوان را تمثیل دارد.
در تقدیر انسان، این دو همیشه در مجادله هستند تا انسان را تسلیم بگیرند.
بدن که حیوان را تمثیل دارد، روح دمیده شده از خداوند، مقدس و پاک با قلب انسان تمثیل می شود، اگر انسان ارزش آن را نداند و خود را شایسته او نسازد، در مجادله اسیر بدن شود، آیا در عوض درک از حقیقت حق، به شیطان خود تسلیم نمی شود؟
بدن که حیوان را تمثیل دارد آیا شیطان، انسان را با بدن او فریب نمی دهد؟
اینجاست یا انسان در مقابل نفس در مجادله برخواسته اسیر بدن نمی شود یا اسیر بدن شده خود را به آرزوهای شیطان خود تسلیم میدهد.
شیطان الهام گرفته نمیتواند او تقلیدکار است.
در شرایط امروز وطن خرابکارها در چهره دین پرستی و وطنپرستی تقلیدکارها هستند.
کسی که از دانشمند الهام می گیرد درس و عبرت می گیرد، کسیکه تقلید کار است برای دانشمند درس و عبرت می شود.
رئیس زاده که با شیوه نرم با دانش صحبت داشت، در قلبها دانشمند بودن خود را پیام داده صحبت داشت. صحبت او برای رئیس قوم شدن انرژی میداد.
در سرشت انسان، تسلیم بودن به زور وجود دارد. زور یا با قدرت پول مال ممکن می شود یا با قدرت امکانات کرسی دولتی و اما قویترین زور، قدرت دانش است که جامعه انسانی را دیگرگون می سازد.
دانش بزرگترین قدرت در دست انسان است.
رئیس زاده یا زور دانش را نشان میداد یا از این سودا صرفنظر می کرد.
امتحان او دشوار بود.
دوباره او شخص پرسید، محترم رئیس صاحب انسان با کدام راه به حقیقت می رسد؟
رئیس زاده: با تخیل!
تخیل برای انسان افق های بلند را باز می سازد و تفکر را اخلاق او می سازد.
تفکر سبب پیدا شدن فلسفه در عقل انسان می شود.
فلسفه که مادر علم است، علم، دانش را تمثیل دارد.
دانش دروازه حقیقت را به روی انسان باز می سازد چونکه خداوند کائنات را با دانش آفرید.
عکس دانش جهالت است.
جهالت انسان، بهترین وسیله برای پوشیدن لباس حق برای شیطان است که عقل انسان را در اداره می گیرد.
عقل که از اراده ی انسان خارج شود، انسان با عقل رفتار می کنم گفته، خواست های شیطان را عمل می کند و اما خود بی خبر می ماند.
آواره ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 5
در روز نخست که با وزنداران قوم معرفی شد، فرصت یافت تا برای امتحان قوم خود را معرفی کند.
آن روز با صحبت های ادبی پایان یافت هرکس روانه خانه شد. هرکس که روانه خانه می شد گفتند: محترم رئیس صاحب حالا که مسئولیت بزرگ را بدوش گرفتید، هرنشست مثل این نشست با کیف شده نمیتواند زیرا، دردهای بزرگ و درامهای رنج دهنده، وقت پرارزش شما را می گیرند و هر درد و درام شما را عرق ریز می سازد.
رئیس زاده دانست، مسئولیت او همکاری، کار سنگین است باید با مدیریت خوب پیشبرد.
او دانست، انسان وطن با هزاریک مشکل با درد و رنج قرار دارد.
رئیس زاده وعده خدمت را داد و با هرکس دست داده خداحافظی کرد.
او که با حاجی کاکا میزبان بود، از حاجی کاکا تشکری کرد گفت: من امروز پدر خود را در سیما شما دیدم.
حس کردم که تنها نیستم دوست پدر به من پدر شده از من حمایت دارند.
حاجی کاکا: بچیم عمر مه با پدرت گذشت.
ما دوست دور از مقصد بودیم و همراز بودیم.
دوستی با پدرت کیف میداد حالا او که قبل از مه سفر کرد، مطمئن هستم منتظر آمدن مه ره دارد.
تو در نزد ما بزرگ شدی در جمع فرزاندانم فرزند مه شدی. مایه تو باارزش و پرمحتواست، مطمئن هستم اخلاق مه و پدرت را با دانش یکه داری بین قوم تمثیل می کنی.
هرکس انسان است لیکن هرکس وزن انسان بودن را بدوش کشیده نمیتواند.
فرزندانم که در کشورهای غربی در غربت هستند، غیر تو کی ره دارم که افتخار نموده کیف بگیرم.
تو به مه یادگار دوستم هستی با بودن تو خاطرات خوش گذشته زنده می شوند.
رئیس زاده دست حاجی کاکا را بوسیده گفت: شما به من انرژی میدهید.
اگر که چیزی با خود دارم، او مایه از تجربه دانش و اصلیت شما و از پدرم است که من خود را بختیار حس می کنم.
خداوند شما را از سر من کم نکند، وعده میدهم شب روز در خدمت قوم شده، تا توانم کوشش می کنم.
آن روز به پایان رسید و رئیس زاده با گرفتن مسئولیت بزرگ در خانه رفت. او طعام شب را نخورد خواهش کرد با چای مقدار میوه خشک بیاورند.
او در دست شوی رفت هنوز از دست شوی نبرامده بود چای و میوه خشک آمد. او از دست شوی برآمده با چای نویشی آژانسها را شنید و از احوال یک روز وطن و جهان خبر شد.
او در چند زبان بلد بود، آژانس را از مختلف مطبوعات با او زبانها می شنید. او در هر بخش که معلومات می گرفت، از فکرهای ضد در او بخش معلومات گرفته با تحلیل خود در نتیجه می رسید.
برای دانش، یک عقل ناقص است.
او این حقیقت را دانسته، از عقلها استفاده می کرد چونکه او ناقص بودن یک عقل را در مقابل دانش از دانش بزرگمردان تاریخ آموخته بود.
در عقیده ی او اگر خداپرست خوب بود باید که با گفتار خداوند، گفتار آته ئیستها را مطالعه می کرد.
او می گفت اگر یک کس بخواهد آته ئیست شود، بدون طرف گرفتن، گفتار خداوند را باید بررسی کند.
(قرآن ودیگر کتابهای خداوند را بخواند)
اگر از دو منبع ضد معلومات کافی نداشته باشد خداپرست خوب و یا آته ئیست با اخلاق شده میتواند؟
او با این منطق، از منبع های ضد معلومات جمع کرده، قناعت خود را میاورد.
او بعد از آژانسها کتابها را دیدن کرد و چند کتاب را ورق زده، بعضی صحفه ها را خواند. بلکه او، او کتابها را خوانده بود صرف یادداشت های فکر را تازه می کرد.
در بین کتابهای او قرآنکریم وجود داشت برعکس رواجها، قرانکریم در چند تکه گلدار زیبا پوش نبود با کتابهای معمولی اش در سر میز کاری بود و از بسکه دست خورده بود، فرسوده شده بود.
اگر مسلمانها او حال کتاب را میدیدند، از بی احترامی او، او را در دار میزدند.
او عجیب یک مسلمان بود، نه قرآنکریم را با احترام زیاد در تکه های زیبا سپرده بود و نه برای رد بلاها در بلندی گذاشته بود.
قرآنکریم در پیشروی او، نزد دست او بود. او که محتاج راهنمای قرآنکریم می شد، باز می کرد سوره ها و آیتها را می خواند و در هر بار خواندن قرآنکریم را فرسوده تر می ساخت.
او قرآنکریم را برای دانستن راهنمایی های خداوند می خواند برای ثواب گرفتن (مکافات گرفتن) نمی خواند چونکه او به هر امر و تصمیم خداوند سر تسلیم بود.
او در چند زبان با ترجمه چند کس بررسی کرده می خواند.
او عجیب یک مسلمان بود، برای ثواب گرفتن نمی خواند برای صواب کردن، با تحقیقات می خواند.
او برعکس هر مسلمان عقیده داشت، ثواب که (مکافات) گرفته نمی شود داده می شود، اگر من سزاوار مکافات باشم آیا خداوند ظالم است که نمی دهد؟
اگر دادن و ندادن به دست خداوند باشد و من خداوند را عادل دانسته تسلیم شده باشم، آیا شک به عدالت او دارم که در عوض صواب کردن (صحیح خواندن و عمل کردن) در تلاش ثواب گرفتن (مکافات گرفتن) باشم؟
آیا بنده گی من منطق تجارت را دارد تا من در هر عبادت از خداوند ثواب گرفتن را هدف بگیرم؟
او عجیب مسلمان بود با سِرهای خود!
رئیس زاده چای نوشیده کتابها را ورق زد. او از چند کتاب سطرها را خواند. او بعد کمی در چرت رفته قرآنکریم را باز کرد، از سوره بقره آیت هفتادنو را خواند در تفکر رفت.
بلکه او دیندارهای افغانستان را با منطق او آیت بررسی کرد؛
بخصوص دینداری عالمان دین را!
در افغانستان هر عالم دین با منطق عقل خود تبلیغ های دینی دارد؛
نه با درک آیت های قرآنکریم!
عقل هر دیندار در ارتباط دین هر مقوله را صحیح بگوید تسلیم است؛
نه با تحقیق با گفتار خداوند!
حکم عقل شان را حکم اسلام گفته تبلیغ دارند.
خطا در اینجاست.
در قرآنکریم، اسلام را گفتار خداوند تمثیل دارد نه گفتار دیگران حتی گفتار پیغمبر!
حدیث و سنت پیغمبر را که خداوند فرمان داده، اسلام را تمثیل دارد گفته قبول داریم؛
اگر هدایت خداوند نباشد چرا حدیث و سنت او را قبول کنیم؟
غیر از حدیث و سنت پیغمبر، سخن و رفتار هرکس مربوط او کس است؛
نه مربوط اسلام!
مربوط اسلام نباشد، آیا با منطق عقل خود اسلام را تمثیل کرده میتواند؟
آیا عقل آنقدر مکمل است، تفکیک هرچه ره دارد؟
از داشته های منبع حقیقی با عقل کار گرفتن به مقصد نمیرساند؟
اگر داشته های فکر را از اسم اسلام تبلیغ کنیم حکم آیت هفتادنو سوره بقره از گریبان نمی گیرد؟
رئیس زاده در دل دعا کرد قرانکریم را بوسید در سر میز کاری گذاشت قلم را گرفته در دفتر خاطره نوشت: قلب کاروانسرا نیست که هرکس به دلخواه داخل شود.
او درگاه ست.
کس که داخل او درگاه می شود، ارزش زیاد در درگاه دارد؛
درگاه به سادگی از دست نمیدهد.
چونکه درگاه انتخاب می کند در باز شده ندارد کس ناکس داخل شود.
شاید تو من را مثل خود بدانی، در عوض خودت، دیگران را حدس بزنی داخل این درگاه!
اما منی با وفا، دروازه درگاه را به دیگران بسته، بهار عمرم را قربان نام تو کردم؛
ولیکن تو چه کردی زلیخا؟
در شبی که ستاره ها با سکوت به تو دیدن کنند، تو در خاطرات ماضی مان قطره اشک چشم را ریخته می توانی تا حسیات من را درک کنی؟
آیا تو گمانه زنی داشتی، بی وفا شده رهایم کردی؟
من را مثل خودت دانسته «رهایش می کنم تا زمان دیگران که من را دوست دارند، ضایع نشوند گفته رهایم کردی؟»
من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم با این حس یا تو؟
گل بشو در باغ عشقم، مه برت باغبانیت
در لحظه های باران، مه برت سایبانیت
رخ نمایی کن به من، عشق از تو بشکفه
هر لحظه در حیاتت، جانم برت قربانیت
حقیقت مثل هوا بی رنگ است کس سیاه یا سپید گفته نمیتواند.
اگر که سیاه و سپید زدن در حق حقیقت ناممکن باشد، به او تسلیم باشیم، پاک تمیز نمی مانیم؟
هرکس حقیقت خود را دارد.
اگر هرکس صاحب حقیقت خود باشد، خطاکار کیست؟
آیا در عوض «من» بودن، «ما» باشیم به حقیقت نمی رسیم؟
بلکه تو با حقیقت خودت من را میدیدی آیا لازم نبود از حقیقت «ما» دیدن می کردی؟
مه که همه آهنگ های عاشقانه را به تو آرزو داشتم آیا مخاطب شعرهایم بودن را حس نکردی که از حقیقت «ما» آتش قلبم را میدانستی؟
سطرهای شیرین برای گفتن این که «چقدر زیبا و شگفت انگیز هستی» کافی نیستند می گفتم، و با سکوت ستارهها بی صدا به چشمان زیبایت دیده، همی شان را جمع نموده با یک سطر کوچک مختصر عرض می کردم «دوستت دارم می گفتم»
نمی شد که کمی از حقیقت خودت دور شده، از حقیقت «ما» به صمیمت من میدیدی؟
وقتی به چشمانت نگاه می کردم دنیا او لحظه متوقف می شد و تو تمام بود و نبودم شده به تو اینگونه می سرودم:
با نگاهت غزلی، پایه گذاری می کنم
ز خدمت برای تو، گل و گلزاری می کنم
گر که نبینی به من، جام شرابم ندهی
سر به خم به پای تو، از دل زاری می کنم
گاه زمان ارزش سکوت، از گپ های باقیمت، باارزشتر است.
اگر که ارزش گپ های باقیمت دانسته نشود، سکوت را اختیار کنیم، سکوت را به قیمت بیشتر فروخته نمی توانیم؟
چه تصور داری تا رسیدن روزیکه از کرده هایت شرمنده شوی، سکوت را اختیار کنم یا برای بیدار شدن وجدانت گپ های باقیمت را با وسیله روح بفرستم؟
من هر روز عشق را در لبخندهای تو میدیدم.
موهایت را که لمس می کردم، در دلم شگوفه شدن نرگس و سنبل را حس می کردم.
هر کلمه که از زبانت می ریخت، قند و شکر زندگیم می شد.
مایه عشق که تو بودی، نام آن را زندگی می گفتم آیا در عوض او گفته هایم سکوت کردن بهتر بود که بی ارزش ساخته ترکم کردی؟
تو که نزدم میبودی شعرهایم ردیف و قافیه نمی خواستند چونکه تو خود شعر بودی؛
مکمل!
بوی آغوش تو هر دیوانه ای را شاعر می کرد که من به دیوانه های دیگر فرصت نداده تو را صاحب شده بودم یا بهتر است بگویم فریب خورده بودم.
تصور داشتم تو از من هستی در حالیکه در افق های عقل تو خیانت بوده است.
من که به تو اینگونه میسرودم یا تو؟
شیرینتر از قند و شکر، بهرم تو عسل هستی
هر لحظه در زبانم، شیرین یک غزل هستی
اگر که از عشق گفته، داستان از ماضی بگویم
در ماضی و امروزم، به دلم یک گل هستی
قانون طبیعت است خورشید در زمانش میتابد و گل در وقتش باز می شود.
اگر که این گونه باشد، بگو ای دل چرا اینقدر بی طاقت هستی؟
دل بی طاقت است زلیخا!
بگو از بسکه دوست دارد بی طاقت است؟
یا در دوست داشتن او خیانت کردی که بی طاقت است تا دیده کرده هایت را در رخت بکشد؟
اگر روزی دلم را شکستی غم مخور، فدای سرت می کنم ولیکن تو کفش بپوش که شکسته هاش پایت را خون نکند گفته به چشمان زیبایت میدیدیم.
هزار شکستن را از دور بودن ترجیح میدادم چرا تو بی وفا، در عوض شکستن دلم، ترکم کردی؟
من نام زیبایت را در کتیبه ای از جنس عاطفه حک کرده بودم و عکس قشنگت را در قابی از جنس عشق گذاشته بودم آیا زمانش رسیده بود که ترکم کردی؟
تو را برای خود شروعی تازه ای دانسته بودم که پنجره های امید را باز شده می دیدم.
حدس میزدم، مرا با شکوفه های بهاری و نوای چشمه سار آشنا می کنی گفته و اینگونه مسرودم:
با نگاهت عاشقم کردی که این دل دیوانه است
شاعری بخشیدی به من که این دل شاهانه است
گفتم آیا می شود با یک نگاهت عاشقی
لب خنده پرستم کردی که این دل مستانه است
آواره ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 6
رئیس زاده رباعی را سرود به فشار خواب طاقت کرده نتوانست برخواست نماز خفتن را خوانده در بستر دراز کشیده در خواب رفت.
او در فردای او شب در سر طعام صبح بود زنگ تلفن آمد همکار گوشه کی را داد، او با بلی گفتن صدای مقابل را شنید. در مقابل او از بزرگان قوم بود خود را معرفی نموده از حادثه دلخراش معلومات داد.
او گفت: از دوستان دو کس در نزد خانه ی تان منتظر هستند و یک عده هم در اینجا جمع هستند منتظر شما.
رئیس زاده: طبعی همین اکنون میایم.
رئیس زاده برخاست بیرون حویلی شد با او دوکس در منزل یکه فرزندانش را در راه ایران از دست داده بود رفت دید که هرکس منتظر اوست.
با آمدن رئیس زاده هرکس داخل سالن شد و برای رئیس زاده حادثه را توضیح داد.
گفتند: اکبرجان و رووف جان دو رفیق نوجوان منطقه بودند علاقه یافتند تا از سر راه ایران به ترکیه و از آنجا در اروپا بروند. این دو نوجوان که هنوز سن خام را دارند، بدون مشورت فامیل های شان این تصمیم را گرفتند. اینها که این تصمیم را می گیرند، در بخت اینها تصمیم اینها را یک باند قاچاقبر خبر می شود. باند قاچاقبر که بین پاکستان و ایران مواد مخدر قاچاق می کند، برای انتقال مواد از جوانان ساده بی تجربه خام افغانی کار می گیرد.
نفر این باند که در بین جوانان ساده افغان وظیفه دار است، در دام او این دو نوجوان می افتند. نفر باند به چشم اینها باغ و بوستان سبز سرخ را نشان داده به رفتن تشویق می کند. این دو نوجوان که بی تجربه هستند به تشویق نفر باند سر داده روانه سرحد می شوند. اینها که بی تجربه هستند، نفر باند با حیله ها این دو را فریب داده، در نزدیک سرحد به باند تسلیم میدهد. باند به مدت سه ماه اینها را شکنجه نموده عقل اینها را گرفته، به مرگ راضی می سازد. اینها که جسماً و روحاً به مرگ راضی می شوند، باند شرط خود را پیشکش اینها می کند می گوید: حالا شما سه راه دارید یا با ما بوده با شکنجه ها خدمتگار ما می شوید یا برای یکبار با رهبری ما مواد را در ایران انتقال داده آزاد می شوید. موادیکه باخود میبرید هزاران دالر ارزش دارد به این خاطر امنیت را از هر نگاه می گیریم تا در دست محافظ های سرحد ایران نافتید. اگر این دو شرط را قبول نکنید با مقدار مواد به پلیس پاکستان تسلیم میدهیم روزتان از روز سک بدتر می شود؛
اختیار از شماست گفته برای اینها تا فردا شب فرصت تصمیم را میدهند. اینها که از شکنجه و تجاوز به مرگ رسیده بودند، منطقیتیرین پیشنهاد انتقال مواد به ایران را دانستند و قبول کردند. اینها که قبول می کنند، باند تن پوش مخصوص به اینها می پوشاند و در او تن پوش چند کیلو مواد را پنهان می کند و با یک راهنما در راه می کشد. اینها که در راه میبرآیند، مثل اینها چند نوجوان دیگر را هم در راه کشیده، بعد از نیم شب در صفر نقطه سرحد میاورد.
با چند کیلومتر که از پاکستان به ایران به باند جانب ایران میرسند، منطقه اساس است که محافظ های سرحدی دو کشور اگر قاچاقیها را ببینند اجازت فایر را دارند.
در او شب در بخت خراب اینها محافظ های سرحد ایران اینها را تثبیت نموده، در سر اینها فایر می کنند. هرکس که دست پاچه شده گریز می کند، دو نوجوان ما سوی پاکستان می گریزند. از صدای فایر ایرانیها محافظ های سرحدی پاکستان نیز در تلاش پیداکردن قاچاقی ها می شوند و در فایر فایربازی مرمی در جان رووف جان اثابت می کند و زخمی می شود. این دو از ترس جان در شب تاریک ناخودآگاه که گریز می کنند، به شانس شان پاسبان های سرحدی دستگیر ساخته نمیتوانند و اینها در دشت در بین بوته ها پنهان می شوند. رووف جان که سخت زخمی ست و خونریزی دارد، اکبرجان موادها را از تن پوش کشیده، رووف جان را به بسیار مشکل در نزدیک یک قریه میاورد و لیکن رووف جان از خونریزی زیاد خود را به حق تسلیم میدهد. هوا که کم کم روشن می شود، اکبرجان جنازه را در آنجا رها نموده از ترس جان از آنجا فرار نموده به شهر و از آن شهر به کراچی میرسد و این حکایه را گفته، همه ما را در ماتم می گذارد.
اینها که به پلان باند اسیر می شوند، اینها را فامیلهای شان و بزرگان قوم گم شدهها گفته به پلیس راپور دادند و برای پیدا شدن شان کمک پلیس را خواستند. حالا اکبرجان را نزد پلیس ببریم قاتل گفته دوسیه می اندازد، محترم رئیس صاحب چه نظر دارید با کدام میتود حرکت کنیم؟
رئیس زاده: اکبرجان را در شهر پشاور در نزد یک دوست روان می کنم. چند روز که گذشت از او یک نامه به اسم فامیل اش می گیریم و او نامه را در همان دفتریکه این دو را گمشده دادیم، برده، در پشاور بودن اش را گذاریش می دهیم.
خاطر بدست آوردن جنازه در دفتریکه گمشدهها را راپور دادیم، نام آن شهر را گرفته می گویم «خبر بی آدرس و ناشناس رسید که رووف جان در او شهر در نزد پلیس زخمی و دستگیر است»
چرا دستگیر و زخمی است به پلیس عرض داریم تا همکار شده معلومات بدهد گفته عرض خود را پیش می کنیم. اگر جنازه در دست پلیس باشد همکار می شوند.
هرکس که همنظر بود رئیس زاده در پشاور با دوست اش تماس گرفت و قضیه را گفته تقاضای همکاری کرد. دوست او اطمئنان داد همکار می شود. بعد همان لحظه اکبرجان را در اتوبوس های پشارو به پشاور روان کردند و بعد در دفتریکه گمشدهها را راپور داده بودند رفته عرض کردند تا پلیس همکار شود. پلیس با پلیس او شهر تماس گرفت و از پیدا شدن یک جنازه خبر شد. سیما رووف جان را که تعریف کردند دانستند که جنازه از رووف جان است. جنازه را با همکاری پلیس از آن شهر آوردند و دفن کردند. اکبرجان که در پشاور رسیده بود راپور دادند که اکبرجان در پشاور بوده، خبر رسید گفته.
این حادثه که از درامهای افغانها یکی بود، تقریباً هر روز همچو درام را در هر جا خلق افغانستان یا شاهد می شدند یا می شنیدند.
ملت را آباد بکن تا دولت آباد شود منطق در فرهنگ نامه سیاست کمونستها نبود.
کمونستها که از قیشلاق قصبه آمده با کودتا قدرت سیاسی را گرفتند، از بسکه بی تجربه در دولتداری بودند، اقتصاد فقیر مردم افغانستان را فقیرتر ساخته، در زمان کوتاه به مهاجر شدن میلیونها سبب شدند.
افغانستان که شانزده میلیون نفوس داشت، در کمترین زمان نیم انسان خود را در پاکستان و ایران مهاجر داد.
افغانها تا او زمان خلق آرام و قناعتی بودند. یعنی با زندگی فقیری سعادت داشتند و لیکن حالا هرچه ویران شده بود، نه سعادت باقی بود و نه به اکثر خلق برای زنده ماندن لقمه نان!
مهاجرت افغانها را بیشتر از جنگ داخلی و ظلم کمونستها، کمبغلی سبب شده بود.
ملت را ویران کرده بودند که دولت شان ناپایه دار بود.
این همه درامها تاثیر سیاست های خطای کمونستها بود.
رئیس زاده با همکاری قوم منطقه این حادثه را یک طرفه کرد و بیشتر احترام قوم را از خود کرد.
او که در ختم این حادثه در مهمانخانه یک دوست با دوستان بود، صحبت داغ شروع بود.
یکی از دوستان پرسید، رئیس صاحب، کسانیکه در باند بودند بدون شک حیوان نیستند انسان هستند. اینقدر که ظلم نموده در سر دو فرزند ما و شما که جهنم را آورده تا تجاوز رذیلی کردند، بلکه خود را مسلمان بدانند آیا ترس از خدا ندارند؟
رئیس زاده: خداوند با تمام بنده مسافت مساوی دارد.
اما انسان است که یا مسافت را نزدیک می سازد یا دور می سازد.
هرکس تسلیم خداوند است.
حتی کسانیکه با بت عبادت می کنند، در عقل آنها نیز خداپرستی وجود دارد.
بت برای او قبله است که در منطق دینداری او، عبادت اش را به خداوند میرساند؛
عکس منطق وجود ندارد.
عکس منطق وجود ندارد چونکه هرکس در هر دین باشد در امید جنت رفتن در او دین، عبادت به خداوند می کند.
خداوند همان قدرت است، جنت را در دست دارد.
انسان در هر دین باشد، در عقل او، رفتن به جنت وجود دارد؛
چونکه جنت امید اوست به عبارت دیگر نام دیگر جنت «امید» است.
امید رفتن به جنت، بودن خداوند را منطق داده است چونکه خداوند با این میتود انسان را آفرید.
اگر خداوند بدون بودن جنت و دوزخ انسان را میافرید، هرگز انسان به خدا تسلیم نمی شد.
نام دیگر امید که جنت است، جنت برای جنت شدن به جفت خود محتاج بود منطق دوزخ به وجود آمد؛
چونکه هر پدیده جفت نداشته باشد موجود بوده نمیتواند.
هر انسان، خدای عقل خود را دارد.
هر انسان جنت و جهنم عقل خود را دارد.
هر انسان خوبی و بدی عقل خود را دارد و به آنها ارزش داده، تسلیم است.
امّا، آیا خداوند این اسلوب را قبول کرده، در جنت اش جای میدهد؟
اصل، درک این نقطه مهم است.
انسان ظالمترین جاندار در بین جاندارهاست.
من در این حادثه از یک زاویه دیگر دیدن دارم.
در روسیه که کمونستها با کودتا قدرت را گرفته، یک دولت پازنده عضویی را ساختند و نام او دولت را اتحادجماهرشوروی گفتند؛
امنیت داخلی را برقرار ساخته نتوانستند.
به خصوص در مقابل تورکهای قاپچاق عاجز شدند.
گاه دردسر در آسیامیانه برآمد، گاه در دیگر جغرافیه قلمرو!
ایستالین رهبر ظالم بود و او یک کمونست وفادار در فلسفه مارکس بود.
او یک برنامه ریخت و تطبیق داد و به هدف سیاسی خود رسید.
در برنامه ی او، شکنجه، به گرسنگی گذاشتن و از وطن دور ساختن وجود داشت.
در او زمان که اکثر در زمینداری و مالداری مشغول بودند، انسان های باتجربه را از وطن کوچ داده، تغیر تبدیل جغرافیه داد.
زمیندارها و مالدارها که از منطقه دور شده، تغییر تبدیل جغرافیه شدند، برای پیشبرد کار، انسان های باتجربه باقی نماند.
زمین بدون کشت شد و مالداری ضربه دید.
با این برنامه، بین سال های نوزده بیست هشت ملادی تا نوزده سی و چهار میلادی قحطی دامنگیر شد.
تورکهای قپچاق که با هویت ازبک، ترکمن، قزاق... دردسر کمونستها بودند، از قحطی آنقدر ضرر دیده ناتوان شدند، شانس مجادله در مقابل کمونستها را بکلی از دست دادند و تسلیم کمونستها شدند.
هدف استالین تسلیم گرفتن بود.
بطور مثال در او قحطی از تورکهای قزاق (قپچاقها) چهار یک خلق از گرسنه گی جان به حق دادند.
او حادثه را در یک محاسبه دقیق اگر در نظر بگیریم، اگر او برنامه تطبیق نمی شد، امروز قزاقستان یک کشور شصت میلیونی بود.
این تراژدی که در سر ملت های شوروی آمد، با شمول افغانستان در اکثر دنیای عقب افتیده، ایستالین قهرمان آنها شد.
یعنی در جامعه های عقب مانده به ظالم تسلیم شدن نیز تقدیر آنهاست که با دست خودشان نوشته شده این تقدیر.
دیده می شود در هدف باند، میتود ایستالینی وجود دارد تا با شکنجه تسلیم گرفته، استفاده کند.
این میتود را کشور چین در سال های نوزده شصت میلادی بالای خلق چین تطبیق داد و بیشتر از شصت میلیون انسان را در قحطی به مرگ داده، به هدف سیاسی رسید.
کمونستهای خلقی و پرچمی افغانستان با کودتا خونین هفت ثور این میتود را اجرا کردند و سبب فرار ما و شما از وطن شدند.
این میتود که در اکثر کشورها نتیجه داد، در افغانستان در عوض نتیجه، جنگ داخلی را سبب شد.
به همین مثال این میتود در بعضی جغرافیه های دنیا تطبیق خورد.
این میتود، برنامه شیطانی ست برای هدف سیاسی و اقتصادی.
به نفس تسلیم شدهها، از انسان بودن بیرون شده، این میتود را تطبیق میدهند.
رئیس زاده ادامه داد: جنت انسان و جهنم انسان بادست خود انسان ساخته می شود.
چه در این دنیا و چه در دنیای آخرت!
انسان ویژه گی گندم را دارد.
گندم تا رسیدن در سر سفره، سختی های زیاد را دیدن می کند. اگر انسان، سختی های گندم را از سر بگذاراند، مقام آدمی را درک کرده، آدم و حوا می شود.
سختی های را که گندم تا در سر سفره طی می کند، با کشت او شروع می شود.
او کشت شده تا در درو میرسد، با ظلم اقلیم مجادله می کند. او که در درو می رسد، درو نموده، بوته های آن را یا زیر ماشین پارچه پارچه می سازند یا زیر پای حیوانها.
بوته های او که پارچه پارچه می شوند، یا با وسیله ماشین یا در پیشروی هوای باد دار از بوته ها، او را جدا می سازند.
درد گندم پایان نمییابد اینبار برای آرد شدن در زیر سنگ های آسیاب می رسد.
دو سنگ بزرگ که با خشم به آرد تبدیل می کنند، اینبار بدست ظالم های نانپز سپرده می شود.
مثلیکه گندم دشمن نانپزها باشد، با خمیر شدن مشت های نانپزها را خوردن می کند تا با مشتها قوت پیدا نموده برای نان شدن آماده شود؛
لیکن چیله او به پایان نمی رسد در جهنم آتش تنور میرسد.
او در جهنم آتش تنور داده می شود تا پخته شده نان شود.
او پخته شده در سر دستخوانها که می رسد، برای سیر شدن نفس انسان، اینقدر سختی را می بیند.
گندم که برای سیر ساختن نفس انسان اینقدر سختی را میبیند، انسانیکه مثل گندم در سختی های روزگار پخته نشود، آدم حوا شده میتواند؟
به این خاطر انسان و گندم ویژه گی مشترک دارند.
گندم را انسان در مقابل باد قرار داده از بوته اش جدا می سازد یا انسان تسلیم گندم شود و گندم، انسان را در مقابل باد روزگار قرار دهد؟
احوال او چه خواهد شد آیا تفکر کردیم؟
گندم در عین زمان مادیات را تمثیل دارد.
گندم رابطه ی خوب که با انسان دارد، با رابطه ی خوب، نفس انسان را سیر می سازد تا انسان اسیر نفس نشود.
اگر انسان به این حقیقت خود تسلیم نشود و به مادیات تسلیم شود، نفس او، او را از جنت او بیرون نمی کند؟
در این دنیا هرچه از یک تخم شروع می شود.
گندم هم با یک تخم شروع می شود امّا خود گندم تخم است.
چونکه او، از نخستین آفریده شدههاست.
در این دنیا برای بقای زیست، یک مونث و یک مذکر ضرورت است. گندم که خود یک دانه تخم باشد، مونث مذکر او کدام است؟
اینجاست باید درک کنیم یک سوی گندم آدم را یعنی مذکر را تمثیل دارد و سوی دیگر او مونث یعنی حوا را تمثیل دارد.
در گندم یک راز پراهمیت وجود دارد.
چه است او راز گفته بپرسیم «وحدت» را میبینیم.
گندم مذکر و مونث خود را وحدت داده است.
درک حقیقت کار ساده نیست، به کودک شیرخور نان داده نمی شود.
بدون عشق، از انسان حیوان ساخته می شود.
این راز گندم است که در خاک افتد، از او بوته ها سر زده برکت را در سر سفرهها میاورد.
اینجاست باید بگویم، خانمها و آقایان برای سعادت خانواده بمانند گندم هستند، در هسته متحد بوده، از هم جدایی ندارند.
همان گونه که مونث گندم در قلب گندم قرار دارد، مقام زن در نزد مرد بمانند مونث گندم در قلب مرد باید باشد تا سعادت به وجود بیاید.
قلب آینه ی مرد است چونکه مقام زن در آنجاست.
این قلب است که مرد برای مرد شدن به او آینه محتاج است.
این آیینه است که خوب خراب مرد را به او نشان میدهد.
آدم که در جنت بود، حوا برای آدم آیینه بود چونکه او در قلب آدم بود.
آدم به آیینه خود را دیده بود لیکن در عوض دیدن چهره ی خود، به نفس خود تسلیم شده بود.
نفس او از حقیقت او، او را دور ساخته بود و از امر سرکشی داده بود. چونکه در آینه خود را دیده بود، لیکن حقیقت خود را ادراک نکرده بود.
آدم که در نفس خود اسیر شد، او نفس بود او را از جنت کشید و به جهنم این دنیا انداخت. او نفس بود و تسلیمی به نفس بود در عوض جنت، جهنم را داد.
حقیقت آدم در جنت مقام آدمی بود لیکن او، حقیقت خود را ندید و به نفس خود تسلیم شد و روانه ی جهنم این دنیا شد.
آواره ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 7
با چشم عقل، حادثه دلخراش را شاهد شده، چه بودن حال و احوال خلقیکه با ظلم کمونستها در غربت افتیده بودند، ادراک کرده، با صحبت های پند دهنده آن روز را سپری کردند.
هرکس که از سالن مهمانخانه بیرون می شد، رئیس زاده حاجی کاکا را گوشه کرده گفت: فردا صبح یک دوست قیماق وطنی می فرستد، اگر تشریف آورده در طعام صبح در سر دسترخوان فقیر برکت بیاورید ممنون می شوم.
حاجی کاکا دست به علامه قبولی اشاره نموده میایم گفت و هرکس باخداحافظی روانه منزل خود شد.
او روز، نخستین روز رئیسی رئیس زاده بود با آبرو سپری شد.
طرز صحبت و در اثنا صحبت استفاده کردن از دانش دانشمندان اعتبار او را در نزد وزنداران قوم بلند برده بود.
او یک فنومن در بین قوم می شد.
فردا شد در طعام صبح حاجی کاکا مهمان دسترخوان رئیس زاده شد. قیماق با اسلوب وطنی ساخته شده بود و از دوستان رئیس زاده برای رئیس زده فرستاده شده بود در سر دسترخوان بود.
طعام با تعریف توصیف قیماق خورده شد حاجی کاکا گفت: مه که در سن تو بودم فکر می کردم عمر بسیار دراز است.
با او باورخام، به هر هوس و امیدم می رسم را در سر کرده بودم.
دیروز خود را دیدن نداشتم، در امروز خود، در تکبر جوانی بودم. با او تکبر فکر می کردم فردایم برای من زانو زده سرخم در تعظیم می شود.
از دیروز خود که درس نمی گرفتم هر فردای من، یک امروز خود را داشت؛
بی خبر بودم.
بی خبر بودم که هر امروز، کار خود را می کرده.
هر فردایم که یک امروز خود را داشت، من هر امروز خود را ارزان فروخته، با اسارت کبر سوی فردا می رفتم.
سال های من که مثل آب روان گذشت به امروز خود که رسیدم، دیدم در دست من جزء پیشیمانیها چیزی باقی نیست.
حالا هر لحظه در او سن های کودکی، نوجوانی، جوانی و متوسط سفر می کنم تا آدرس به آدرس او زمانها را از پیشروی چشمانم بگذارانم.
رئیس زاده بچیم، در این سن پیری غیر از او خاطرهها، چه در دست من بوده میتواند؟
رئیس زاده: شما که در گذشته در سفر هستید، در تلاش چه هستید چه بدست میاورید؟
حاجی کاکا: در تلاش چه هستم؟
خود نمی دانم.
چه بدستم میاورم؟
او ره هم نمی دانم.
چیزیکه من را در اسارت گذشته انداخته، پیشیمانی های من است؛
من از او اسارت نجات یافته نمیتوانم.
رئیس زاده: چه نظر دارید در اخیر عمر سفر کنیم بهتر است یا...؟
حاجی کاکا: بچیم در گذشته ی عمریم کجا عقل امروز بود که به زمانش، به آدرس هایکه قدم گذاشتم، سفر نموده از خطاهایم درس می گرفتم؟
انسان با خطاهایش انسان است.
یک لحظه بعد حیات برای انسان چه روزگار را پیشکش میکند آیا انسان دانسته میتواند؟
نمی تواند.
از اینکه یک لحظه بعد لحظه ی جدید است، انسان چه پیشآمد میاید را از کجا بداند؟
این حکم حیات است که انسان به خطا کردن مایل می باشد. این مایلی ست که انسان با خطاهای خود پخته شده انسان می شود.
به شرط یکه در زمان های لازم سفر به گذشته داشته، تجربه گرفته باشد، نه مثل من در اخیر عمر سفر کند.
انسان اگر در هوای مکمل بودن اسیر شده با خطاهای خود سازش کرده نتواند، و از خطاها ترسیده از آنها گریز داشته باشد و از آنها درس گرفته نتواند، به خطاهای خود اسیر نمی شود؟
او اسارت برای انسان ذهنیت مکمل بودن را داده، انسان را از انسان بودن بیرون نمی کشد؟
کسانیکه از این راز خبر ندارند انسان را با شکل ظاهری انسان تعریف دارند. در حالیکه معنویت انسان، انسان را انسان تعریف دارد نه شکل ظاهری انسان!
من که در اخیر عمرم به آدرسها سفر نموده در او آدرسها چه میراث از خود گذشتم گفته در تفکر می روم، چیزیکه برای من نصیب می شود «پیشیمانی هاست!»
چونکه در زمانش، جاهل بودم سفر نداشتم!
رئیس زاده: انسان باید هر لحظه به گذشته خود سفر کند. سفر کند که خطاهای او، برای انسان ساختن او دست بکار شود.
حاجی کاکا: بچیم میدانی کدام انسان جاهل است؟
اکثر تصور دارند بی سوادها جاهل اند، خطا می کنند!
انسانیکه از خطاهای خود درس گرفته نتواند، جاهل است.
مهم نیست که او یک فرد بی سواد است، یا با سویه دکتورا یک دانشمند مشهور!
در ملک ما، بیشترین جاهلها، در بین تحصیل کردها نمایان است. چونکه آنها به اسارت کتابها افتیده، از خودشناسی دور هستند.
هر کتاب عقل یک انسان یا عقل چند انسان را انعکاس دارد باید استفاده شود نباید اسیر شود و اما حیات انسان است، برای انسان بمانند کتابها، کتابهای عمر او را پیشکش دارد تا از تمامی کتابها برای انسان شدن خود، استفاده کرده بتواند.
انسان باید از کتابها آموحته خطاهای داخل کتابها را ادراک نموده، نقش خود را برای محتویات کتابها بازی نموده، برای امروز زندگی کند تا با امروز، فردا رهبر شده بتواند.
انسان را که از دیگر جاندارها تفاوت داده مقام اشرف بودن را بخشیده است «تفکر» است.
تفکر در یک جامعه فلسفه را به وجود میاورد. فلسفه مادر علم است دروازه را برای علم آموختن باز می سازد.
این علم است که انسان را اشرف ساخته از هرکس معتبر می سازد؛
چونکه ما را در این دنیا «علم» به وجود آورده است.
نام دیگر پروردگار «علم» است زیرا، هر کار او با علم شروع می شود و با علم ختم می شود.
ما که زاده از این منطق هستیم اگر هر روز از خطاهای روز گذشته درس گرفته نتوانیم، چگونه علم را بدست آورده میتوانیم؟
بچیم رئیس زاده، شک شبهه داشتن برای پخته شدن انسان یک اخلاق نیکوست. اگر انسان در درست بودن و در درست نبودن هر عملکرد خود با شک شبهه دیدن کند، افق عقل او را برای درس گرفتن از خطاها باز می سازد.
بهترین اخلاق آن است که انسان به حسیات خود اسیر نشود.
به عقل خود گرفتار نشود.
اگر انسان حریت پیدا کند و باارزش بودن حریت را ادراک کند، در عوض اسیر شدن به عقل و حسیات، عقل و حسیات را رهبری کرده میتواند.
رئیس زاده: حاجی کاکا با گپ های علمی و باتجربه در راهرو کویر من طراوت را سبب می شوید، از این بهتر ثروت وجود دارد که من شما را پدر معنوی عقلم قبول نکنم؟
رئیس زاده با ادامه: در جامعه ما هرکس با عقل حرکت کند انسان مکمل میدانند، شما اسلوب دیگر دارید، منطق این فلسفه چیست؟
حاجی کاکا: بچیم در جامعه های عقب افتیده هرکس با عقل خود حرکت دارد.
در جامعه های پیشرفته هرکس عقل را رهبری کرده با استفاده از عقلها رفتار دارد.
عقل بهترین دوست و ظالمترین دشمن برای انسان می باشد. یک پدیده که با دو ویژگی باشد، تسلیم شدن کار نیکو نیست.
یا در عوض دوستی دشمنی کند؟
اینجاست می گویم «اسیر عقل تان نباشید، عقل تان را رهبری نموده کار بگیرید»
بچیم رئیس زاده، اگر تو عقل ات را بهترین ثروت داد خدا گفته، حریت ات را تسلیم بدهی، او داد خدا را دیگران رهبری نموده تو را در اسارت می گیرند.
جسم انسان را در اسارت بگیرند بالای انسان هدف عمل شان را به سادگی تطبیق داده نمیتوانند؛
اگر عقل انسان اسیر شده باشد او داد خدا برای بدبخت شدن انسان بهترین سبب در دست دیگران نمی شود؟
تو بگو بچیم رئیس زاده کمونست های خلقی پرچمی یا تندروهای دینی که در علیه ی آنها قرار دارند، با جسم اسیر بیگانه ها هستند یا با عقل؟
کاش جسم اینها در اسارت میبود درد نداشت.
درد نداشت چونکه آزاد ساختن جسم شان کار ساده بود. عقل اینها در اسارت است، من و تو و میلیونها انسان چه امکان داریم از درون جسم اینها عقل اینها را از اسارت آزاد کنیم؟
عقل اینها در دست اجنبی ها باشد با کدام امکان و منطق، از خطاهای اینها برای اینها درس داده میتوانیم؟
اگر عقلها در اسارت باشند برای آزادی جامعه با آنها مجادله کردن کار ساده شده میتواند؟
بچیم رئیس زاده، تمام امکان را از دست بدهی بدی لیکن عقل ات را خودت رهبری کن؛
نه عقل تو، تو را در اسارت بگیرد.
رئیس زاده در چرت رفت.
حاجی کاکا: چه شد؟
تو من شده در چرت رفتی که؟
رئیس زاده: گفته های تان من را از من گرفت به تفکرها برد.
حاجی کاکا: خس خاشاک را که در سپری کردن عمر، حیات در بدن انسان می چسپاند، زمان، آنها را از بدن انسان دور می سازد لیکن لکه های او باقی می ماند.
من که در گذشته سیر سفر دارم در تلاش هستم تا چه بودن آنها را بدانم.
رئیس زاده: دانسته شوند چه فایده دارد؟
حاجی کاکا: انسان، به یک قطره آب که انسان را ساخته هزار یک تفکر باید کند؛
در کرامت او!
من در دانستن او کرامت هستم با لکه های حیاتم!
حیات که او لکه ها را به جان من زده، من چه خطا کردم که حیات با او لکه ها من را در سفر انداخته؟
من خاطر دانستن خطاهایم در سفر هستم.
آینده نمایان است میمیریم یا گذشته؟
گذشته یک معماست بچیم رئیس زاده.
بعد از طعام صبح حاجی کاکا روانه خانه شد و رئیس زاده در سر کار تجارت خود رفت. او که مسئولیت میراث پدر را بدوش داشت، بیشترین زمان او یا در تجارت خانه یا با دردهای قوم سپری می شد.
او قیمت زمان را میدانست. او با کتابها از چهره های تاثیرگذار تاریخ که با او همکار بودند استفاده می کرد. او چون حاجی کاکا از وزنداران دانش و تجربه زمان نیز استفاده می کرد. او قیمت زمان را درک نموده استفاده می کرد.
همنشین ات را معرفی کن تا من تو را تعریف کنم.
از زبان ریختن کن تا من کی بودن تو را بتو بگویم.
عقل رئیس زاده را کلتور و تربیه ی او، با تجربه حیات او رهبری داشت و او باریکی های حیات را درک نموده رفتار داشت.
این همه ثروت معنوی برای او میراث از کلتور و اخلاق پدر بود. تمدن زمان پدر او نتیجه تمدن افغانستان او زمان بود که در رئیس زاده از پدر تجلی داشت.
رئیس زاده خوش بود چونکه در اولین امتحان در نزد قوم از امتحان پیروز برآمده بود. او با او خوشی طعام شب را خورده در اتاق کاری رفت قلم را گرفته در دفتر خاطره نوشت: دوست خوب بمانند آیینه است، حقیقت را حقیقت نشان میدهد.
چه تلخ چه شیرین باشد.
من که در احوال مجازی با روح خود خطاب می کنم، ای کاش تو زلیخا بمانند حاجی کاکا برای من یک آیینه شده با اسلوب سخن زنی استادی، عقل من را به باریکی های زندگی رسانده رهنما می شدی.
تو را دوست تصور داشتم.
من چه بگویم برای تو؟
تو را انسان روزها بدانم یا انسان حقیقت؟
اکثر که در تلاش انسان روز شدن هستند، در مقابل حقیقت، عمر روز چه مقدار بوده میتواند که رنگ اعتبار اش از بین نرود؟
کاشکی انسان حقیقت می شدی!
انسان حقیقت می شدی، روزها را در قبضه گرفته ضعیف و ناتوان بودن را در رخ شان می گفتی لیکن تو چه کردی زلیخا؟
تو انسان روز شدی و با ساز روز رقصیده برای عاشق شدن من، نیرنگ بازی کردی مثل اکثر در این زمان که با انسان روز شدن در تلاش محترم شدن هستند.
در سر یخ نوشته کن، مقابل چشم خورشید بگذار؛
منطق آن!
دوست داشتن تو را نعمت دنیا میدانستم.
لبخندهای تو را هدیه جهان میدانستم.
حالا بگو هنرنمایی او روزها چه منفعت به تو داشت که انسان حقیقت شده نتوانستی؟
قشنگترین طلوع بخت خود را از طلوع چشمانت دانسته بودم.
شنیدن صدای خنده های تو را بهترین آوای دنیا گفته بودم.
فکر می کردم برای درازی عمرم معجزه هستی لیکن چه کردی زلیخا؟
صدای قدم های تو که ضربان حیات من بود، چرا با من راه نیامدی و از حقیقت دوست داشتن من، خود را پنهان ساخته از اصلیت انسان حقیقت، چهره ی انسان روز را بازی کردی؟
این باده ی عشق که، بی جام خوشیم
هر لحظه غزلیم و هر شام خوشیم
دانیم و ندانیم، سرانجام بدانیم
در افق خوشی، بی هیچ سرانجام خوشیم
من که این گونه می گفتم یا تو زلیخا؟
به شکر کشیدن انسان خداوند محتاج نیست.
لیکن این شکر کشیدن است که انسان را با داشته های دست انسان به سعادت میرساند.
من در بودن تو شکر می کشدم یا تو من را با چه وصف میدیدی؟
ترک کرده رفتنت، در عقل تو من را یک بلهوس که در داشته های دست، نادیده، امروز باتو فردا با دیگر تعریف داشت؟
در دید عقل تو «عشق» چه بود؟
آیا انسان بودن ما، قصه ی عشق ما را تعریف ندارد؟
اگر از عشق، انسان بودن را دور کنیم، او یک شهوت پرستی حیوانی نمی شود؟
چه بگویم؟
همیشه می گفتم: اگر کسی احساس ات را نفهمید، مهم نیست، سرت را بالا بگیر و لبخند بزن، فهمیدن احساس، کار هر کس نیست که از انسانیت گپ بزند.
آیا من به هر ارزش تو سر با تظیم نبودم و برای اعلان دوست داشتن، بند پاپوش قلبم را نبسته، سوی تو دویش نداشتم؟
چه بگویم زلیخا؟
نکنی صبح شوه، جای تو خالی باشه
بوی زیبای تنت، در سر قالی باشه
نشود دلم پر از گیر او لحظه ی خراب
بگریه ام تا به شامم، روحم بدحالی باشه
من که با این حس بودم یا تو؟
می گفتم: معجزه ی قلب را بدان و دانسته رفتار کن. چونکه او، خانه ی خداوند است؛
مهربان و بخشینده.
نه به من عیب پیدا کن و نه قلب مرا آزرده کن.
اگر انسان از عیب جویی دور شده قلبها را آزرده نسازد، و اگر قلب را خانه ی خدا دانسته با او حس به دیگران رفتار کند، حکمت خداوند مقام او انسان را بلند میبرد می گفتم و به تو دوستی ام را از خانه ی خداوند یعنی با قلبم تعریف داشتم؛
یا تو؟
من خاطر تو چیزی را که برای زندگی بخشیده بودم، عشق بود. آیا زیباتر از عشق چیزی وجود دارد تا به زندگی بخشیده شود؟
وجود ندارد چونکه، هر رنج دوست داشتن، صیقلی ست برای روح!
در کوچه های یخ زده ی هر بی فروغ حیاتیم، گرمی چشمان زیبای تو را حس داشتم.
این عشق مانده نی گفته، این عشق را شعر در حیاتم میدانستم و وزن و قافیه او با خنده های زیبای تو تنظیم می شدند لیکن تو چه کردی؟
هر لحظه که با تو بودم، زیبایی های تو غزل شده سرودنی میدانستم لیکن تو زلیخا چه کردی؟
پراز ستاره شب است، بیا که رقص کنیم
با شوق امشب عشق، روی یکدیگر بینیم
من از لبان خودت، جای شراب قرمزی
ببوسم از مخزن عشق، سوی آسمان ببینیم
این حس من بود یا تو؟
اگر امید دیدار باشد درازی راه چه اهمیت دارد؟
آیا ما خداوند را نادیده قبول نکردیم؟
قلب من که هر لحظه برای یک دیدار می تپد، کدام زمان وجدانت تکان خورده برای کوتاه کردن راه جدایی، لحظه ای فکر کردی؟
در نزد بی ادب با ادب ات سکونت را اختیار کن؛
اگر او بی ادب، خاموشی تو را مهارت خودش هم بداند.
این نصحت بزرگان است، چه نظر داری؟
کار خراب می کنم که با روحم درد دلم را به روح تو میفرستم؟
تو که بی ادب نبودی!
اگر همه چیز نابود گردد فقد تو در زندگیم باشی این حیات معنی دارد؛
اگر عکس آن باشد جهان به یک ناشناخته سهمگین تبدیل می شود گفته اعلان عشق کرده بودم آیا خطای من بود که تو را با ادب دانسته بودم؟
از شوق دوست داشتن تو با یک دسته گل زیبا می خواهم به دیدن خدا بروم گفته، به قلب خود تو را شیرین ساخته بودم آیا خطا داشتم؟
بگو زلیخا به آتش قلبم، کی آب یخ زده میتواند؟
ببین عقلم میگه حیران تو است
به جانت جان من قربان تو است
به دو چشمان زیبا دل دیوانه
به این دل شب و روز آرمان تو است
آواره ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 8
من با این حس بودم یا تو؟
رئیس زاده یا تو نوشت، عقل را به زله گی بدن داد که بدن از قلم زدن مایل به استراحت شده بود. او دفتر را بست در سر دفتر قلم را گذاشته به مقصد خوابیدن برخاست.
فردا شد در تجارت خانه حساب کتاب دادوستد داشت با حاجی کاکا چند تن از وزنداران قوم آمدند. رئیس زاده حساب کتاب را کنار گذاشت با چای نوشی به صحبت شدند. حاجی کاکا گفت: استفاده کردن از عقلها از خانواده شروع تا شرکت های تجارتی و تا اداره دولت یک نعمت است؛
انسان های ذکی، از عقلها کار می گیرند.
در این دنیای فانی عقلی وجود ندارد در هر مطلب رسیده گی کرده بتواند.
اگر دانشمند چون بیرونی، مولانا، یونس امره، ادیسن، آلبرت اینشتینها را درنظر بگیریم، از تجربه عقل دیگران الهام گرفته و کارگرفته دانشمندان بزرگ دنیا شدند.
کسانیکه به ایدئولوژیها گیر افتیده رادیکال می شوند، از بسکه در محوطه کوچک اسیر می افتند، کائنات بزرگ را و رازهای زندگی را از او حدود کوچک دیدن کرده، مسبب بدبختی ها می شوند.
احترام به فکرها احترام به انسان است.
احترام به انسان احترام به خداوند است چونکه تمرین احترام به خداوند را انسان در سر انسان تکرار کرده، کلتور آن را یاد می گیرد.
گاه زمان فکر یک فرزند کوچک، فکرها را در افقها رسانده الهام برای کارهای بزرگ می شود. جاویدجان فرزند حاجی صاحب عمرخان است با فکر زیبا اش هرکس را به هیجان آورد.
جاویدجان می گوید: اگر رئیس صاحب به شنیدن فکرهای من فرصت بیان بدهند، برای وحدت قوم و برای حل مشکلات قوم و برای نشان دادن وزن قوم به جامعه و کارمندهای دولت پاکستان، یک ساختمان خریداری می کنیم که او ساختمان را برای روزهای خوش قوم چون دعوت های بزرگ، برای ختم قرآنها، برای نامزدیها، برای جلسه های قومی و برای روزهای بد و برای روزهای عید یک آدرس می سازیم. پول ساختمان را هرکس حال به قدرت، دست در جیب زده پرداز کند. ولله رئیس جان فکر جاویدجان گپ خوب است چه نظر داری اگر یک آدرس باشد کار خوب نمیشه؟
رئیس زاده: عقل انسان همیشه به انرژی ضرورت دارد تا بهتر کار کند. مه در چرت بودم با چه شکل تنظیمات را آورده، برای بیان فکرها زمینه را ممکن بسازم گفته، ولله عقلم به فکر جاویدجان نرسیده بود، فکر جاویدجان انرژی به عقلم شد صد در صد موفق هستم و حتی یک بخش بزرگ پول را مه خودم میپردازم.
حاجی عمر: محترم رئیس صاحب هرکس که فکرجاویدجان را شنید خوشی کرد لیکن هنوز اکثریت بی خبر هستند.
رئیس زاده: اگر یک نشست مصلحت دایر کنیم چه نظر دارید؟
گفتند کار نیک می شود.
آن لحظه برای نشست مصلحت بعد از نماز شام را تعیین کردند تا در خانه رئیس زاده جمع شوند.
هرکس از نسشست مصلحت اطلاع یافت همان شام هرکس که نماز شام را خوانده غذا شب را خورد، در خانه ی رئیس زاده جمع شد.
با چای نوشی فکر جاویدجان در صحبت انداخته شد و مصلحت شروع شد. در مصلحت با توافق هرکس تصمیم گرفته شد تا یک ساختمان که به آنها خدمت داده بتواند خریداری کنند.
هرکس توافق کرد تا هرکس حال به توان مالی سهم بگیرد.
از فردای آن شب در تلاش پیدا کردن ساختمان شدند. سه ساختمان را درنظر گرفتند و با مشورهها بالای یک آن همنظر شدند. قیمت ساختمان را با صاحب ساختمان تعیین کردند خواستند آن ساختمان را خریده برنامه شان را تطبیق بدهند رئیس زاده گفت: دوستان به کار نیک همنظر شده موفق شدیم. حتی دوستانیکه در کشورهای غربی و عربی هستند سهم گرفتند. جمع شده مبلغ نتنها ساختمان را می خرد، در دست ما یک مقدار آن باقی می ماند. اگر دوستان با من موافق باشند، ما یک صندوق خیریه می سازیم و مطابق به قانون های پاکستان به گونه رسمی می سازیم. در صندوق خیریه پول یکه در دست ماست می گذاریم و قباله ساختمان را نیز به او آدرس می گیریم تا هرچه از فعالیت ما، از مال ملک شخص شدن بیرون شده، مال هرکس شود.
این صندوق که با کمک هرکس برای روزهای خوشی و روزهای غیرخوشی برای قوم سمبول وحدت می شود، کلتور ما افغانها را در غربت انعکاس میدهد. اگر هر کار ما به گونه رسمی مطابق به قوانین پاکستان شود، کس مزاحم فعالیت ما شده نمیتواند چونکه توانمندی قانون در دست ما می افتد.
هرکس به فکرهای رئیس زاده همنظر شد و صندوق خیریه مطابق به قوانین پاکستان به گونه رسمی ساخته شد و ساختمان در او آدرس خریداری شد و کمی کاستی آن از دست گذاشتانده شد. از شروع تا ختم این مرحله اسم جاویدجان گرفته شد و برای تشویق جوانان و نوجوانان جاویدجان معرفی شد.
اولین بهره برداری ساختمان با مراسم ختم قرآنکریم، خیرات بزرگ شد هرکس اشتراک کرد.
او ساختمان که در خدمت قرار گرفت، کلتور مصلحت بین قوم قوی شد. مطابق به فیصله قوم در هر هفته دو شب برای مصلحت و برای ردبدل فکرها انتخاب شد. در شروع که فیصله دو شب بود، صحبت های علمی و عرافانی سبب شد تقریباً هر شب باز شد.
در همان روزنخست که نخستین مراسم بود، در شب آن روز، ساختمان پر از قوم بود. صحبت که از هرچه شروع بود یکی گفت: محترم رئیس صاحب، عجیب زمان شد، کی دانشمند است کی جاهل است، برنج ماش مخلوط شد.
رئیس زاده: محترم چه شد؟ انشاالله خیریت باشد.
او شخص: از ولایت جوزجان یکی «دکان شفا» باز کرده، به دلخواه خود به مریضها دارو دوا می فروشد. از تحصیل سوال کردم نزد یک طبیب همکار او بوده است، نه روی مکتب را دیده و نه اجازت فعالیت را دارد.
رئیس زاده با تبسم: هر انسان برای دیدن حقیقت، روش خود را دارد.
در دیدن حقیقت، در عقل او شفاگر، او میتود وجود دارد، چه گفته میتوانیم برای او؟
او اگر کدام مریض را در عوض تداوی به مرگ اش سبب شود، کیفراش را از قوانین پاکستان دیدن می کند، غیر از احترام به او، دست پا بسته است.
محترم، خود این دنیا یک معماست.
حیات انسان با رازها پر از یک معماست.
کی حق را دیده میتواند کی نمیتواند غیر از خدا، کی میداند؟
در افغانستان قدیم در اطراف افغانستان، دست دولت به فرستادن داکتر ضعیف بود. خدمت داکترها را طبیبهای هر منطقه انجام میدادند. طبیبها از یک نسل به نسل دیگر تجربه را انتقال میدادند. او رسم رواج هنوز در اطراف وجود دارد. این شفاگر از همان گروه است.
اگر دوستان اجازه بدهند، من برای شان قصه ی قاضی تشنه و مرد کهنسال را میکنم. در قدیم در دیار روم، جوان، تحصل اش را به پایان رسانده، به یکی از شهرهای روم قاضی تعیین می شود. در او زمان هنوز اتومبیل اختراع نبود با اسب روانه وظیفه می شود. بین دو شهر که مسافت دراز بود، در راه تشنه می شود و روی تصادف یک کهنسال را میبیند که با پای پیاده در او گرمی و زمین کویر در راه روان است. قاضی به او کهنسال سلام داده می پرسد: از کجا میاید و در کجا روان هستید؟
کهنسال: از راه میایم و به راه روان هستم.
قاضی که خود را انسان بامنطق و با دانش و عالم میداند، به منطق کهنسال تبسم می کند و او را بی منطق فکر می کند.
به پای و سر کهنسال دیده در دل خود می گوید: این ظلم حیات است من و اسبم از تشنگی که به مرگ نزدیک هستیم، در بخت ما یک جاهل کهنسال را کشید.
در عقل قاضی «از راه میایم و به راه روان هستم» گپ بی منطق بود لیکن در آینده ی او، حیات او به او درس میداد و او درک می کرد، انسان از یک راه آمده است که چه بودن آغاز او راه را نمیداند و به راه روان است که کجا رسیدن را نمی داند، بنااً انسان تنها روانه ی یک راه نامعلوم است.
قاضی که در دل خود کهنسال را جاهل دانسته بود، از بسکه تشنه گی غلبه داشت پرسید: بگو در این راه که هر طرف شوره زار خشک است کدام چاه آب وجود دارد که اسبم را آب بدهم؟
کهنسال که به پیشرو دیده در راه روان بود گفت: اوصله داشته باش، از حق به زودی باران میبارد.
قاضی به کهنسال دید و به آسمان دید و به عرق جان خود دید گفت: با من شوخی می کنی یا دیوانه هستی در این هوا ابر از کجا شد که باران ببارد؟
کهنسال چیزی نگفت در راه روان شد. گرمی و تشنه گی که قاضی را به مرگ نزدیک کرده بود با عصبانیت: جواب دادن با پول نیست، انسانیت است.
کهنسال: خاموشی هم با پول نیست اصالت است.
قاضی با قهر اسب را اینسو آنسو برد تا منبع آب را پیدا کند، در هوایکه ابر نبود ابر پیدا شد و باران با شدت بارید.
از شدت باران اسب را در یک مغاره برده، آب نوشیده منتظر ختم باران شد و در تفکر عرق شده، در اندیشه این سِر شد. کهنسال که پای پیاده بود، با باران سرتا پا تر شده بود، او نیز در او مغاره آمد. قاضی در اغتشاش فکر بود با خجالت پرسید: در این هوا از کجا میدانستی باریدن باران را؟
کهنسال: از زانوهایم!
قاضی: چه از زانوهایت؟
چه ارتباط به باریدن باران دارند؟
کهنسال: هر زمان که باریدن باران نزدیک شود زانوهایم به درد میایند. پرودگار این مریضی را به من داده تا من او مریضی را به مثل عقل خود بشناسم.
قاضی: من کرامت تو دانسته معجزه تصور کردم.
کهنسال با تبسم: از این بهتر معجزه چه بوده میتواند؟
قاضی: در کجای این معجزه وجود دارد آیا باران با فرمان تو بارید که معجزه قبول کنم؟
کهنسال: حاشا!
نزدیک شدن باران است که زانوهایم را به درد میاورد و من میدانم.
قاضی: به این خرافه باور داری؟
کهنسال: به خرافه باور ندارم لیکن به حق باور دارم.
باران زانوهایم را به درد آورد. اصل معجزه درک من با عقلم، دانستن مناسبات درد زانوهایم با باریدن باران می باشد.
در این عالم هرچه باشد مربوط خداوند است.
یعنی مربوط حق است.
غیر از او چیزی وجود ندارد.
ما یک پارچه از مال او هستیم آیا برای انسان شدن ما از روح خود روح ندمید؟
ببین این مغاره، کوهها، پرندهها هر چیز با یک صورت نمایان است؛
انسان هم با صورت انسان نمایان است.
اگر عضو بدن درد کند درد او را انسان با عقل حس ندارد؟
اگر در پای انسان خار دراید انسان با پای خود او درد را حس می کند یا با عقل خود؟
ما یک عضو مربوط به حق مربوط به خداوند هستیم.
استفاده از عقل است که خوب خراب را درک می کنیم. اگر معجزه ی عقل را ادراک کرده به او ارزش داده و پرورش داده از او کار بگیریم، او یک کرامت اگر نیست پس چه است؟
این استفاده ی عقل است که با نزدیک شدن باران دردهای زانوهایم را میدانم.
رئیس زاده قصه را تمام کرد گفت: در قدیم طبیبها و حالا در این زمان طب از یک راه استفاده دارد، او راه تجربه و دانش است.
تجربه و دانش را نسل به نسل انتقال داده، تجربه های زمان شان را علاوه می کنند و در راه یکه نه شروع اش را میدانیم و نه چه شدن اخیر اش را میدانیم، میراث گذاشته از دنیا میروند.
او شب تایم که مثل آب روان بود، نزدیک به ساعت یک شب شد و ساختمان خالی شد. در ساختمان با رئیس زاده چند تن که با رئیس زاده همسایه بودند باقی ماندند. اینها که ساختمان را بسته نموده روانه خانه می شدند، یکی از اینها گفت: ولله در یی کار نیک هرکس سهم گرفت، اوغانها هم سهم گرفتند.
کلمه «اوغان» مغز رئیس زاده را تکان داد لیکن چیزی نگفت.
کلمه اوغان که مغز رئیس زاده را تکان داده بود، تصمیم گرفت برای این اشتباه کار فکری کند. او منتظر زمان شد تا صحبت را از سر این کلمه شروع نموده، ارزش «افغان» بودن را پیشکش قوم کند.
قوم از هر کس بود از تاجیکها، ازبکها، پشتونها، هزاره ها خلاصه از هر کس و از هر منطقه افغانستان!
چند روزشب گذشت در یک شب صحبت و ردبدل فکرها مجلس قوم را گرم کرد. در بین قوم او محترم که کلمه «افغان» را تغییر داده اوغان گفته بود حضور داشت.
هرکس که صحبت داشت چشمها به رئیس زاده بود تا با صحبت علمی مجلس دوستان را گرم کند. رئیس زاده منتظر زمان بود و منتظر او لحظه بود تا منطقاً صحبت از نژاد و هویت براید تا در ارزش کلمه افغان فکرها اش را بیان کند. او که منتظر زمان و لحظه بود گپ از نژاد برامد نوبت صحبت به رئیس زاده رسید او گفت: دوستان محترم در ملک ما افغانها بدون تفکر نظر دادن و یک حقیقت را به گونه دیگر انعکاس دادن رواج است.
بدون شک ضعیف بودن ما خلق از دانش سبب این مصیبت است.
صد بار تفکر کن تا یک جمله پخته شود را ما خلق نیاموختیم.
در بین این خلق که شخص خود من نیز شامل هستم، چه بودن نژاد را در جامعه افغانستان داده نتوانستیم.
فرق بین هویت نژادی و هویت سیاسی را نه خود ما آموختیم و نه در جامعه آموخته توانستیم.
دوستان عزیز، من فرزند یک پدر هستم و پدر من یک نام دارد چونکه او یک انسان است. اگر در عوض یک نام دو نام را گرفته من فرزند این دو نام هستم بگویم، او زمان مادر من دو شوهر باید داشته باشد و من فرزند آن دو شوهر مادرم باید باشم.
آیا در او منطق من زاده یک حرامی نمی شوم؟
هرکس که به منطق و گفته های رئیس زاده با حیرت دیده شنیدن داشت با علاقه سکوت اختیار نموده، گوش داده بود تا چه بودن ختم گپ و منطق رئیس زاده را بداند.
صحبت رئیس زاده ادامه داشت او گفت: به این گپ و منطق من هر یک از دوستان حیرت زده شده، منتظر اخیر گپ است. ببینید دوستان زمانیکه تعداد اولاد آدم انسان در کره خاکی زیاد شد، هر فامیل جدا از دیگران یک جغرافیه را برای زندگی انتخاب کرد. از یک فامیل یعنی از یک مادر و پدر اولادها که زیاد شدند، قبیله را شکل دادند و بین خود ازدواجها را ادامه دادند.
از اینکه در او زمان وسایل به رفت آمد بین جغرافیه ها وجود نداشت، شرط های او زندگی سبب شد ازدواج بین قبیله ها صورت نگرفت.
در نتیجه از هر فامیل یعنی از یک زن و شوهر یک نژاد به وجود آمد.
بطور مثال در عقیده تورکها، تورک از فرزندهای نوح پیغمبر بود، اولاد تورک نژاد تورک را به وجود آورد. حالا سوال این است، در پهلوی اسم «تورک» یک اسم دیگر را علاوه کنیم، تورکها دو پدری نمی شوند؟
یعنی این نژاد، حرامی نمی شود؟
وقتی رئیس زاده این طور گفت از بین دوستان با صدای بلند: محترم ازبکها، ترکمنها، قزاقها، تاتارها هم تورک هستند، خی چرا این نامها را استفاده می کنند؟
رئیس زاده: من در ادامه ی صحبت از این اسمها مثال آورده، چه بودن کلمه «افغان» را می گفتم، خیر ببینید همکار شدید.
دوستان عزیز در نژاد تورک، اولاد تورک با دهها هویت سیاسی در سیاست جهان نقش بازی کردند.
اسم هایکه دوست محترم در زبان آوردند، او اسمها نژاد را تمثیل ندارند، آنها هویت سیاسی تورکها را تمثیل دارند که در بین او هویتها، غیر از تورکها، دیگران نیز شامل بودند و هستند.
چونکه در ظهور هر هویت سیاسی، در قلمرو سیاسی او گروه، هرکس از هر نژاد که زندگی داشت، از حقوق مساوی برخوردار بود زیرا، هویت سیاسی حقوق هرکس را در ضمانت داشت و دارد.
بطور مثال هویت ازبک در بین تورکها و مغلها با مسلمان شدن ازبک خان به وجود آمد و هر قبیله که با ازبک خان مسلمان شد و یا پیرو فکرهای او شد، از هر نژاد بود با هویت ازبک سر بلند کرد.
بطور مثال در نژاد پارس، دری زبان های افغانستان و تاجیک های تاجیکستان و پارسی گوی های ایرانی های ایران، با هویت های سیاسی قد بلند نموده، هرکس که از نقطه نظر سیاسی حقوق مشترک داشت، شامل هویت سیاسی شد حالا کس گفته میتواند، تمامی پشتوزبانها، از نژاد پشتون و تمام پارسی گویها از نژاد پارس اند؟
(زبان تعیین کننده نیست)
ناممکن است چونکه حق مساوی در قلمرو هویت سیاسی، سبب شد، هرچه مخلوط شد.
شما ایالات متحده امریکا را درنظر بگیرید یا کشور کانادا را در نظر بگیرید از دهها نژاد شکل یافتند لیکن در سیاست جهانی از اسم کانادایی و از اسم امریکایی قد بلند دارند آیا از اسم کانادایی یا امریکایی نژاد شده میتوانند؟
کمی منطق!
با این منطق پشتونها باید یک پدر داشته باشند و او پدر یک نام داشته باشد و او نام در تاریخ از نام «پشتون» باید باشد که این گونه است.
(نوت: آیا پشتونها، پشتونی را یک نژاد میدانند یا با کدام اسم دیگر شامل نژاد هستند؟)
اگر اولاد هر نژاد از یک پدر باشد و او پدر یک نام داشته باشد چرا بعضی دوستان کلمه «افغان» را از هویت سیاسی بیرون نموده، رنگ بوی نژادی داده، مربوط پشتونها تبلیغ دارند؟
چرا تلفظ این کلمه را تغییر داده برای بی احترام ساختن پشتونها «اوغان» تلفظ دارند؟
از دو نقطه نظر این بی احترامی را باید در بررسی بگیریم:
1 ـ کلمه افغان مربوط نژاد نیست چونکه هر نژاد اولاد یک پدر است و هر پدر یک نام دارد.
2 ـ در ادبیات اگر تلفظ یک کلمه از اصل اش تغییر بخورد، معنی او تغییر می خورد. کلمه افغان که یک کلمه پارسی است، با تغییر یک حرف، معنی او تغییر می خورد و معنی او تلفظ یک عجوبه می شود.
ما یک جغرافیه سیاسی داریم که مالک این جغرافیه، خلق هایکه در او جغرافیه زندگی دارند می باشند.
در حقوق جهانی نام این جغرافیه افغانستان است و حقوق جهانی، هرکس که از افغانستان است صاحب اصلی این جغرافیه می داند و قبول دارد.
از اینکه نام جغرافیه افغانستان است و یک جغرافیه مستقل و آزاد است، با یک دولت اداره می شود نام او دولت «افغانستان» است.
از اینکه نام او دولت افغانستان است، هرکس از هر نژاد که در او دولت زندگی دارد، در نزد حقوق جهانی او «افغان» است.
از اینکه کلمه افغان در حقوق جهانی حقوق هر انسان افغانستان را در ضمانت دارد، این کلمه مربوط کدام نژاد نیست، مستقیم مربوط انسان افغانستان است؛
او از هر نژاد باشد.
او کسانیکه کلمه افغان را رنگ بوی نژادی داده، مربوط پشتونها میدانند، یا جاهل بی سواد دانش هستند، یا به نژاد خود، خیانت می کنند.
آواره ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 9
منطق رئیس زاده هرکس را در تفکر برد در او اثنا یکی از دوستان: محترم رئیس صاحب همه این مصیبت ابتکار کمونستها است بدون تفکر، ارزش های وطن را تخریب کردند.
رئیس زاده: همنظر هستم زیرا با قد بلند کردن ایدئولوژیها در افغانستان، هر ارزش افغانستان تحریف شده به جامعه داده شد چونکه کلتور تفکر از بین رفت.
کمونستها رادیکالترین ایدئولوژی پرستها اند بدون تفکر هر سبسطه را قبول دارند و عمل دارند.
در جامعه یکه کلتور تفکر ضعیف شود، داده شده گیها در عقل جامعه، به گونه رادیکال قبول می شوند.
باید در سر هر قبولی، خلق ما با شک و شبهه دیدن کند تا کلتور تفکر رواج یافته، فلسفه گویی به وجود بیاید و دانش قوی شود.
از حاضرین یکی: محترم رئیس صاحب با او منطق، در هر گپ اسلامی شک شبهه به وجود نمی اید؟
آیا شرک شده انسان را گناهکار نمی سازد؟
رئیس زاده: کاش قرآنکریم برای دانستن خوانده شود و کاش روح هدایت خداوند در جامعه حاکم شود.
دوستان عزیز خداوند برای برطرف ساختن شک شبهه در قرآنکریم، با مطالعه کنند در بحث قرار می گیرد.
هرگز منطقی وجود ندارد بدون بحث و فهماندن، امر داشته باشد بدون قید شرط امر را قبول می کنی گفته.
قرآنکریم هر انسان را با بحثها در تفکر برده، تسلیم اسلام می سازد، بعد از آن، قبول کردن امرها را بدون قید شرط هدایت میدهد.
یعنی هر چه ره که میشنویم اگر او شنیدگی مربوط دین اسلام باشد، بدون تفکر باید قبول نکنیم و در شک شبهه شده، درست بودن و درست نبودن آن را از قرآنکریم باید بیاموزیم.
شک شبهه داشتن انسان را به حقیقت میبرد.
انسان که به حقیقت برسد، به حق تسلیم می شود، حق مقام خداوند است.
صحبت که گرم بود یکی با عجله آمد گفت: عروس حاجی بی بی در راه ایران ترکیه از سردی هوا جان را به حق تسلیم داده و در آنجا دفن شده است.
این معلومات هرکس را به کدر برد چونکه تقدیریکه کمونستهای ایدئولوژی پرست در حق خلق افغانستان نوشته بودند، او تقدیر را خلق افغانستان با دهها کدر می دیدند.
هرکس تقدیر را تنها با دست خداوند نوشته شده میداند اما خداوند در قرآنکریم با تکرارها می گوید: «هر مصیبت که در سر تان آمد از نتیجه عملکرد خودتان است»
خداوند در سوره سجده در آیت سیزده می فرماید: «اگر می خواستیم، هدایت هرکسی را از روی اجبار به او عطا می کردیم، اما همه را آزاد و مختار آفریدیم تا راه هدایت یا گمراهی را خود انتخاب کنند»
اگر هر مصیبت نتیجه عملکرد خود انسان باشد، با کدام منطق تمامی تقدیر را ازلی گفته میتوانیم؟
تقدیر، هم ازلی است و هم با خود انسان با قوانین خداوند نوشته می شود.
اگر از تقدیر رل انسان را دور کنیم، در او منطق در عملکردها چرا انسان مسئولیت داشته باشد؟
اگر در تقدیر رل خداوند را دور کنیم، در او منطق بودن خدایی خدا چه ارزش دارد؟
فراموش نکنیم در کائنات هرچه با هر چه در ارتباط است، چونکه ما پارچه از داشته های خداوند هستیم.
به دنیا آمدن ما تقدیر ازلی است که خداوند رل دارد لیکن در عملکردهای ما مسئولیت بدوش ماست که نتیجه مثبت یا منفی او با اراده ی خداوند در رخ ما کشیده می شود.
خداوند حاکم هر چه است، در مقابل عملکرد ما نتیجه او عملکرد را به چه شکل بخواهد مینویسد.
خبر ناخوش که هرکس را به کدر برده بود و یکبار دیگر حال احوال غربت را در رخ انسان ما زده بود، جزء آواره بودن، انسان ما در چه احوال بوده میتوانست؟
وطن برای هر انسان او وطن، جنت است.
اما اداره وطن در دست نااهلها افتد، او جنت برای انسان جهنم می شود.
افغانستان درس به دنیا شد.
اگر آزادی بیان با اخلاق دانش از وطن دور ساخته شود، ایدئولوژی یک گروه حاکم شده سبب بدبختی می شود.
سعادت، مال فکرهاست اگر آنگونه نمی بود خداوند در قرآنکریم با مطالعه کننده بحث را ادامه نمیداد.
اگر فکرها آزادی نمی داشتند تکامل بشری رخ نمیداد.
اگر رخ میداد و سعادت میامد کمونست های اتحادشوروی دچار مشکلات اقتصادی و دچار عقب ماندن در تولید نمی شدند.
آنچه انسان را اشرف ساخته است عقل اوست و لیکن اگر که او عقل، با تفکر، فکرها را به وجود آورده بتواند.
اگر انسان تابع به ایدئولوژی یک گروه یا یک کس شود، چگونه میتواند با اراده خود نتیجه تفکر خود را در جامعه بیان نموده، اشرف مخلوقات بودن خود را انعکاس دهد؟
روی این منطق رادیکالیسم که با مصیبت ایدئولوژی پرستی جامعه را اسیر می گیرد، عقبگری شروع شده مصیبت حاکم می گردد.
این مصیبت با اقتدار کمونستها شروع شد و با دین پرستهای سیاسی ادامه یافت و سبب آواره شدن میلیونها شد.
انسان افغانستان که از وطن از ظلم شرط های سخت وطن فرار کرد، در جستوجو زندگی شرافتمنانه شد.
این جستوجو انسان افغانستان را بدون داشتن کدام هویت به سوی مهاجرت برد و به امید یک زندگی جدید در راه انداخت.
نه میزبان ملامت شد و نه مهمان!
چونکه انسان افغانستان از بیچاره بودن، مهمان هر ملک هر کشور شد و هر ملک هر کشور که میزبان شد، نظم جامعه را و توانمندی اقتصادی اجتماعی را درنظر گرفته یا خوش رفتار کرد یا ناخوش رفتار کرد.
انسان افغانستان دور از قانون از دشتها ـ کوهها عبور کرده، از سرحدات سیاسی کشورها که گذشت، یا در ظلم اقلیم ها گیر ماند یا در مشکلی راه سردچار شد یا در دست محافظین سرحدها دستگیر شده رفتار خوش ـ ناخوش را دید.
عروس حاجی بی بی با شوهر و فرزندان در امید رفتن به اروپا در راه برآمده بود. در پاکستان که هوا گرم بود، سرحد بین ایران و ترکیه با اراضی سخت کوهی یکی از سردترین اقلیم دنیا بود، ظلم اش را در تقدیر عروس حاجی بی بی نشان داده بود.
او در اثنا راه رفتن دست پا را به ظلم اقلیم تسلیم داده بود، بی خبر از تاثیر منفی او به امید رسیدن در آدرس داخل ترکیه در نیم شب در راه روان بود تا جسارت اولادها را ضعیف نسازد.
پای دست یخ زده بود لیکن او به کس نگفته بود چونکه از نتیجه اخیر او کدام تجربه نداشت.
قاچاقبرها می گفتند غیرت کنید مسافت کوتاه ست کمی راه باقی ماند.
او مادر بیچاره با غیرت روان بود از اثر تاثیر یخ زدن پای دست، قوت پای ضعیف شده بود.
قوت پای که ضعیف شده بود افتید و با او افتیدن به پایان لول خورد.
شب که نیم شب و تاریک بود، راه حال احوال همیشگی خود را داشت، با برف، یخ زده بود.
او که در زمین افتید نشیبی بود پایان هم جر با چاک چاک زمین با معیار کلاسیک جغرافیه کوهی!
او مادر بود برای اولادهای خود جنت را در زیر پای خود داشت، کی میداند بلکه غیرت او را محبت و عشق اولاد به وجود آورده بود.
او که در زمین افتیده لول می خورد شوهر و اولادها خبر می شوند و با چراغ دستی که دیدن می کنند، او مادر بیچاره مترها در جر افتیده است نه امکان بیرون کردن وجود دارد و نه شرطها برای توقف کردن مساعد است.
به یک کلمه به گفته ملاهای افغانستان «قیامت!»
هرکس که اشک میریزد قاچاقبرها که از سالم بودن راه وعده ها داده بودند، شوهر را زیر فشار گرفتند تا برای زنده ماندان دیگران در راه روان شود.
قیامت را که قرآنکریم بعد از ختم عمر کائنات و دوباره ساختن شدن دنیای آخرت همان روز محشر که از زمین دنیای آخرت، انسان به پا برخواسته قیام می کند، گفته است و لیکن در اسلام جامعه افغانستان ختم این دنیا را و زمان ویرانی و مشکلات را قیامت میدانند؛
او قیامت در سر شوهر و اولادها آمده بود.
کی میداند بلکه او مادر بیچاره در همان لحظه زنده بوده باشد و اما روز سخت برادر ندارد منطق به وجود آمده بود، هرکس شوهر این زن بیچاره را زیر فشار داشت تا یک آیت خوانده در راه روان شود.
بالاخره شوهر چاره پیدا نکرد با ریختن اشک چشمان چیزی در زبان خواند و در سر زن کمی برف انداخت در راه روان شد.
این حکایه از هزاران حکایه انسان افغانستان بود با نوشته تقدیر یک گروه ایدئولوژی پرست در سر انسان افغانستان آمده بود.
رئیس زاده با مشورت وزنداران قوم و با آنها در خانه حاجی بی بی رفت.
مردن که حق است آنچه این حادثه را تراژیدیتر ساخته بود، افتیدن عروس در جر و بدون مراسم دینی باقی ماندن جنازه در غربت در او منطقه بود.
انسان حس دارد با حسیات یک مخلوق است.
هرکس که از حادثه خبر بود در ظاهر ساکن لیکن از درون آشفته بود. هرکس آشفته بود اما کدام چاره نداشت بی صدا از درون گریان داشت.
آتش هر جا افتد آنجا را می سوزاند.
بدون شک خانواده حاجی بی بی در ماتم بزرگ بود اما قلب هرکس با او خانواده در گریان بود.
رئیس زاده با قوم هرچه لازم بود در خدمت خانواده قرار داده بود.
او مراسم دینی همان روز را سپری کرد و تا نیمه های شب در منزل جنازه دار بود. او مثل هرکس از روح و بدن خسته در خانه آمد خود را در بستر انداخت لیکن خواب نبرد.
روح که ناراحت باشد نه خواب میاید و نه سکونت در عقل!
او در تفکر بود و در سر سِرهای حیات چرت میزد.
حیات خود یک سِر است.
انسان نه شروع آن را دانسته میتواند و نه در ارتباط اخیر او معلومات دارد. هرچه گفته شود از خیالات و فانتزی های عقل عبارت است.
او که با اغتشاش عقل بود مثل همیشه در حال احوال مجازی با زلیخا اش در صحبت شد. او قلم را گرفت نوک آن را در سر صحفه دفتر گذاشته نوشت: دستهایم بی روح، روحم بی حس، همه وجودم کدری شده، خواب از چشمانم گریخته است.
با قلم های زشت که تقدیر ما خلق نوشته شده، دلتنگییم نوک قلم را در سر صحفه دفتر آورد تا با تو درد دل کنم زلیخا!
از آن لحظه که بی وفایی تو را درک کردم، از سقف لحظه هایم خاطرات گذشته می چکد؛
در هر حال روزگارم در غربت.
من که در دریای نامهربانی تو افتیده ام، از چکیدن خاطرات گذشته سیل را میبنم؛
برای غرق ساختن نفسم، او سوی من میاید.
من خدا را در قلب کسانی دیده بودم بدون توقع مهربان بودند.
تو را در او مقام دیده عاشق شده بودم مگر تو در عوض خدا، شیطان را در قلبت جا داده هستی که بی وفا شدی.
انسان بین گذشته و آینده گیر افتیده یک حقیقت است.
محاسبه گذشته وجود نداشته باشد برای آینده به تکمیلی رسیده میتواند؟
ارتباط خود را از گذشته قطع نکرده در روزگار آینده باید بگردد؛
انسان.
من این ام که در خاطرات گذشته غرق شده آینده را رقم میزنم؛
با کدرها و افسوسها...
بهار لاله زار تقدیم تو باد
غزلها صدهزار تقدیم تو باد
بهار لاله زار او موسم عشق
به عشقت ای بهار تقدیم تو باد
من با این حس بودم که در قلب من نهال دوستی غرس بود؛
یا تو زلیخا؟
تو زلیخا بی وفا برآمدی اما بازهم در آرزوی آن هستم، روزی شود از کوچه های بارانی بیایی تا غم های هجر ات را از دلم بشویی.
چه بودن دوست داشتن را اگر کس بفهمد، خدا را به آسانی از استشمام بوی گل فهمیده میتواند.
اگر فقط فهمیدن عقلی برای او معتبر باشد، خدا برای او از یک مجهول عبارت است.
من هر بار که گلها را بوی می کنم، عظمت خدا با جمال زیبای تو در چشمانم نمایان می شود. چونکه خدا من را در دنیا آورد و تو من را در عشق ناپایان انداختی؛
با بی وفایی هایت.
آمدن ما در این دنیا اگر تقدیر است، انتخاب مایه زندگی در ترجح ماست.
من که به این عقیده بودم، در دستان شیطان صفت تو ترجح زندگی تقدیر بد شده نوشته شد؛
آیا حال من را میدانی؟
تو نیستی، من اینجا تنها به این امید دم می زنم که با هر نفس گرفتن، او نفس گامی به تو نزدیکتر می سازد؛
خیالات و فاتنزی ها.
مرا کُشت آن دو چشمان سیایت
به دوش افتیده زلفان و هوایت
به قتلم حاجت تیر و کمان نیست
می کُشت آن نازنین ناز زیبایت
عشق بالای من اینگونه حکم را داشت که من با این حس بتو شعر می سرودم؛
لیکن تو چه کردی زلیخا؟
این عشق است که انسان را سوسیال بخشیده است، غیر آن منجمد موادی، برای دستگاه های تولیدی می شدیم.
در هر چیز می توان عشق را حس کرد یا ماهی در آب دریا غوطه بزند یا زمین جوانه های کوچک را با محبت ببوسد یا در آغوش گل بلبل نغمه سرایی کند.
در هر جا که در چشمانم ظاهر بودی، آنجا بودن عشق را حس داشتم حالا که با بی وفایی ات من را در غربت تنها گذاشتی، چه نظر داری ذره ذره بدنم از تو فاصله گرفته که یادت نکنم؟
شکایت انسان را فرسوده می سازد، تحمل را به شکایت ترجح دادن انسان را زنده نگه میدارد.
من شکایت ندارم تا فرسوده نشوم، من تحمل دارم تا برای حساب گیری زنده باشم.
گفته هایم فقط درد دل اند در عالم مجازی با تو صحبت دارم؛
نه شکایت.
ساعتها را که در کنار تو میگذراندم، در باغ معطر با چشمه زیبا نشسته حس داشتم که در دنیای آخرت مثل تو پری زاده را حور جنت می گویند.
در چه بودن حور هرکس فانتزی خود را دارد. اگر از من میپرسیدند من از فانتزی حرف نمی زدم با انگشتم جمال تو را نشان میدادم.
عمر دراز است گفته در تلاش جمع کردن مال ملک هستند، لیکن درک ندارند «جان از کجا مال انسان شد که مال ملکها از انسان باشد؟»
من نه در غم جمع کردن مال ملک بودم و نه در غم بدل کردن معشوقه با نفس ظالم؛
من تنها یک شیدا بودم در گیسوهای سخنان شیطان تو گیر مانده برای داشتن عشق.
خواهی گر بسوزانی این جهان را
بیافشان سر شانه گیسوان را
باناز رفتار چشم و رخ شبنم
بِکش تیغ و بُکُش پیر و جوان را
معشوقه در چشم عاشق زیباترین موجود در حیات کائنات است؛
اگر چنین نمیبود قیس مجنون لیلی می شد؟
تو که زیبا بودن نبودن جمال ات را میپرسیدی، آیا جواب سوال های تو مثل رباعی بالا، سروده شده از قلب به قلب نمی نشست؟
من که قلبت را اسیر شده سروده هایم میدانستم آیا تو آتش قلبم بودن را نمی دانستی؟
یا که قلب شکنی را اصالت به خود میدانستی؟
بدون کوشش چیزی نصیب نمی شود، دعا را از زبان دور نکن، دعا لکومتیو کوشش انسان در حیات است، انسان را با خدای انسان، به خود انسان تسلیم میدهد گفته، حسیات قلبم را شریک قلب تو میدانستم، مگر تو در عوض یکجا بودن، به آرزوی جدا شدن دعا را در زبان آورده بودی که درد هجر را به من روا دیدی.
محبت، قلبها را نرم می سازد.
محبت را یا با گل بدی یا با تبسم خوش!
تو اینگونه گفته قلب و زبانم را با محبت آراسته بودی حالا بگو کدام زمان بدون محبت رفتار داشتم که رهایم کردی؟
برای پیروزی و ناکامی انسان، ترس و عشق داده شده یا با ترس گوشه گیر شده به تقدیریکه دیگران نوشته تسلیم می شوی، یا عشق را انتخاب کرده آغوش خود را به سوی آن چه که زندگی با شور و هیجان تقدیم می کند باز می کنی.
من که اینگونه گفته بدون ترس عشق تو را در آغوش گرفته بودم، تسلیم شدن به عشق را چرا به ترس یاس تبدیل کردی؟
چه بودن عشق را نمی دانستم زمانی عشق اتفاق افتاد، تو قطعه ای از روح من را به من بخشیدی.
من آنقدر با جهالتم غرق بودم از گم شده قطعه روح ام بی خبر بودم. این عشق که با این سویه بالا صورت یافت شده بود، چرا ترکم کردی؟
وقتی قطعه روح گم شده ام را باتو یافتم، کلمات که از قلبم میبرامدند سخنها نبودند، در گلو گیر مانده آتش قلب بودند که چشمان من برای چشمان تو چه بودن آن را می گفتند.
من برای تو اینگونه می سرودم:
برایت می گویم از دل دوبیتی
سرود عشق است این گل دوبیتی
تنت در روی زمین لاله گلها
جمال حُسن تو سنبل دوبیتی
قلم که در دست رئیس زاده بود خواب با زله گی او را در بستر برد و عمیق در گرداب خود گرفته تا فردا نزدیکی نماز چاشت با خود داشت.
رئیس زاده تا بیدار شدن از دنیا بی خبر بود چونکه خداوند روح او را در قبضه داشت.
در منطق قرآنکریم در سوره الزمر در آیت چهل دو، انسان که در خواب باشد و یا جان را در حق تسلیم داده باشد، روح را در قبضه ی خداوند میدهد.
این دادن، انسان را از عالم بی خبر نگه میدارد.
کسانیکه جان به حق تسلیم نداده باشند با بیدار شدن، دوباره صاحب روح می شوند و اما جان را که به حق تسلیم داده باشند، تا روز حساب در دنیای آخرت بدن خاک و روح در قبضه می شود؛
تا از دنیا کوچکترین خبر را نداشته باشند.
روز حساب را که خداوند نزدیک معرفی دارد، او یک منطق بسیار علمی دارد؛
در شروع باید بگویم، روز حساب را خداوند روز قیامت می گوید. چونکه انسان از قبر قیام می کند و او قیام که شروع روز حسابده است، قرآنکریم آن روز را قیامت می گوید و انسان را از آن روز میترساند زیرا، در او روز سرنوشت انسان نمایان می شود؛
خداوند از نتیجه سرنوشت میتراسند.
در منطق قرآنکریم «قبر» مکانیکه انسان در این دنیا به خاک سپرده می شود نیست، «قبر» در دنیای آخرت همان مکان است که انسان در او مکان دوباره در خاک ساخته می شود و از آن مکان که سر بلند می کند قرآنکریم آن مکان را قبر گفته است.
دو مسئله مهم را که از معلومات قرآنکریم دانستیم، حالا منطق نزدیک بودن روز حساب یعنی منطق نزدیک بودن روز قیامت را از معلومات قرآنکریم بیان می کنم.
انسان که جان به حق تسلیم داد تا روز قیامت از هرچه بی خبر می شود.
بین مرگ و دوباره زنده شدن، جسم خاک و روح در قبضه خداوند قرار می گیرد.
بین این دو حادثه با گذشت میلیاردها سال، عمر کائنات به پایان می رسد و بعد، کائنات به حالت اول که قبل از آفریده شدن بود، تبدیل می شود.
در او حالت ماده به مانند دود بود، کائنات دوباره به مانند دود می شود.
یعنی ماده از بین نمی رود.
چونکه، کائنات از ماده یکه موجود بود ساخته شد نه از هیچ!
بعد دوباره از همان ماده، کائنات جدید ساخته می شود.
بعد در او کائنات، دنیای آخرت ساخته می شود.
بعد در او دنیا دو زندگی با هم ضد ساخته می شود.
این دو زندگی را قرآنکریم جنت و دوزخ گفته است.
این دو اسم را از فرهنگ عربها استفاده کرده است؛
چرا؟
جواب: اگر از موجودیکه انسان درک کرده میتوانست کار نمی گرفت، انسان چه بودن دو زندگی با هم ضد دنیای آخرت را فهمیده نمیتوانست.
بعد انسان در بین خاک آن دنیا ساخته می شود.
بعد روح قبض شده آزاد می شود.
بعد با یکجا شدن روح و جسم، انسان دوباره زنده می شود و از خاک بیرون می شود؛
قرآنکریم آن مکان را قبر گفته است.
در آن روز انسان در روز حساب برابر می شود. همان روز حساب را خداوند در قرآنکریم روز قیامت گفته است؛
چونکه در آن روز سرنوشت تعین می شود.
تا آن روز میلیاردها سال که سفری می شود، آن میلیاردها سال از حافظه انسان دور می باشد.
به این خاطر انسان تصور می کند چند لحظه قبل مرده بود دوباره زنده شد.
آواره ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 10
(سوره الذاریات آیت چهل هفت بعد از انفجار، از بزرگ شدن کائنات معلومات میدهد. این معلومات را علم در عصر بیست دانست. سوره فصلت در آیت یازده از ماده یکه قبل از آفرینش بود، معلومات میدهد. یعنی خداوند کائنات را از ماده یکه موجود بود آفرید. یعنی از هیچ نیافرید. او ماده بمانند دود بود. علم به اثبات رساند که ماده از بین نمی رود، این حقیقت را قرآنکریم تصدیق دارد. در سوره العنکبوت در آیت بیست، خداوند هر فعالیت علمی را نتنها قبول می کند، هر انسان که قانون زیست این دنیا را با چشم سر میبیند، بطور مثال حقیقت تکاملی زیست را می شناسد، خداوند به او انسان می گوید دنیای آخرت بعد از عمر این کائنات، دوباره به همین گونه که تو دیدن داری آفریده می شود. یعنی علم تکامل را قرآنکریم تصدیق می کند. در سوره النبیا در آیت یک صد چهار خداوند می گوید عمر کائنات که در آخر میرسد این کائنات چون طومار می شود و به همان گونه به قبل از آفرینش تبدیل می شود. یعنی یکجا جمع شده ماده به شکل دود می شود. در سوره النبیا در آیت سی خداوند می گوید دنیا با آسمانها یک پارچه بود جدا شدند؛ یعنی علم که از انفجار گپ میزند، خداوند از او معلومات میدهد. در سوره الحجر در آیت هشتاد پنج خداوند از همان ساعت معلومات میدهد که در کائنات نظم از بین رفته، عمر کائنات ختم می شود. این حادثه را در جامعه قیامت قبول دارند نادرست است. و در سوره ابراهیم در آیت چهل هشت خداوند از دنیای آخرت معلومات میدهد که این دنیا به دنیای آخرت و آسمانها به آسمانهای آخرت تبدیل می شوند. یعنی همین اکنون برای انسان نه جنت وجود دارد و نه دوزخ وجود دارد. این دو بعد از ختم عمر کائنات با آفریده شدن کائنات جدید ساخته می شوند)
(نوت: آدم و حوا در منطق قرآنکریم از جنت همین دنیا رانده شدند. یعنی خداوند از بین زنده جانها زنده جان را انتخاب کرد و از روح خود روح بخشید و بعد، او جاندار به مقام آدمی رسید. از اینکه او حادثه در همین دنیا رخ داد، آدم از جنت این دنیا رانده شد چونکه جنت باغ معنی دارد از آن باغ رانده شد. اگر جنت یکه آدم رانده شد آن جنت را از جنت دنیای آخرت تصور کنیم در او زمان در گفته های قرآنکریم تضاد پیدا می شود. زیرا، آیت هایکه من در بالا ذکر کردم در او آیتها دنیای آخرت بعد از ختم عمر این کائنات ساخته می شود)
(نوت: در منطق قرآنکریم تمام زنده جانها از گل ساخته شدند. خداوند برای معرفی این حادثه اشرف مخلوقات را نماینده این حادثه انتخاب نموده برای ما معلومات داده است. یعنی آدم با همه زنده جانها از گل ساخته شدند و لیکن یک نقطه باریک در قرآنکریم موجود است اکثر دقت ندارند. آن نقطه، زمانیکه از تصمیم خود خداوند به فرشته ها معلومات داد، فرشته ها اولاد آدم را خونریز گفته احتراز کردند. در معلومات قرآنکریم آینده را فرشته ها نمی دانستند چونکه مالک آینده خداوند است. این نقطه است خداوند زمانیکه از انتخاب آدم برای اشرف مخلوقات شدن معلومات داد از اینکه آدم قبل از آدم شدن وجود داشت و فرشته ها می شناختند احتراز کردند. یعنی از بین جاندارها یک جاندار را انتخاب نموده با روح دادن از خود برای آن جاندار، مقام آدمی را برای او جاندار داد و او جاندار با مقام آدمی آدم معرفی شد. اگر این منطق را قبول نکنیم با یک سلسله تضادها روبه رو می شویم)
قرآن که با این منطق و عقل ارتباط این دنیا را با دنیای آخرت بیان می کند، ملاهای افغانستان از مار گژدم عذاب قبر انسانها را میترسانند.
روح که در قبضه خداوند باشد و جسم روبه خاکستر شدن باشد، عذاب قبر ملاهای افغانستان با کدام منطق قرآنی درست بوده میتواند؟
خداوند که از قبر دنیای آخرت بحث دارد نه از قبر این دنیا، پس سفسطه ها چرا؟
رئیس زاده بیدار شد ساعت را دید نماز صبح رفته، تایم به چاشت نزدیک است. گوشه گی تلفن را گرفته به تجارت خانه زنگ زد و از خیر خیریت بودن دادوستدها و از نبودن حادثه ها سورپریز دل جمع شد.
او آب در سر گرفته غذا صبح چاشت را خورد و روزنامه ها را از چشم گذشتانده آژانس ها را تعقیب کرد.
او بعد از نماز چاشت در تجارت خانه رفت از زیر چشم بود نبود دادوستد را گذراند.
هرچه بر حال بود.
او نزدیکی شام خبر دعوت یک دوست را گرفت در شب برای کباب خوری دعوت کرده بود. او به دعوت دوست رفت و بعد با دوست در ساختمان خریه رفت که مجلس صحبت گرم بود.
صحبت از ارزش سند تحصیل بود.
بعضی ها تصور داشتند سند با تنهایی انعکاس تجربه انسان است که در او مسلک استاد است.
هرکس که با نوبت صحبت داشت، چشمها به رئیس زاده بود زمینه که میسر شد رئیس زاده گفت: تحصیل به دریا افتیده و به آب غوطه خورده، از دریا برامدن را باید انعکاس دهد؛
نه از سر دریا عبور کردن را!
سند فارغ تحصیل از دریا عبور کردن را نشان میدهد؛
تطبیق دادن داخل سند، در آب دریا تر شدن را!
اگر کتابها را در سر عقل بار نموده شهر به شهر بگردانیم، چه منطق دارد اگر که داشته های کتابها را از عقل در پراتیک نریزیم؟
از عقل به پراتیک ریختن زمانی ممکن می شود از غرق شدن به دریا هراس نداشته باشیم؛
او زمان سند در دست داشته ارزش پیدا می کند.
فرق بین عقلدار و دانشدار چیست گفته تفکر کنیم، عقلدارها در تلاش تغییر دادن جامعه با عقل شان هستند ولیکن دانش غلبه کند میدانند که با همرنگ شدن با جامعه، جامعه را با دانش تغییر داده میتوانند.
سند، انعکاس عقل است که انسان بدست دارد و اما خوانده گی ها را در پراتیک ریختن، دانش را به وجود میاورد که با همرنگ شدن جامعه، او دانش جامعه را تغییر داده میتواند.
هر خلق، باتجربه صدها سال برای خود قانون های غیر نوشته را نصیب می سازد.
تصور نکنید که او قانونها برای ترقی کشور مانع اند. تا زمانیکه روح روشنفکری برای آینده سازی زنده باشد، تجربه صدها سال برای سعادت خلق دانشها می شوند که معتبری را نصیب جامعه می سازند.
یا گروهها ارزش صدها سال تجربه را ویران کنند؟
با یک کلمه تبایی می شود.
از بین دوستان یکی: محترم رئیس صاحب کمونستهای خلقی پرچمی ارزش های صدها سال را ویران نکردند؟
همه با یک صدا گفتند: ویران کردند، نه تجربه داشتند و نه برای دوباره سازی دانش!
رئیس زاده ادامه داد: اگر تاریکی نمیبود اهمیت نور خورشید دانسته می شد؟
یا نور خورشید نمیبود حقیقت نمایان می شد؟
عملکرد کمونستها اهمیت نور را انعکاس داد چونکه آنها تاریک فکرها بودند و از داشتن دانش محروم بودند.
این دانش است که نور خورشید شده حقیقت را منعکس می سازد.
در یک ملک کس فیل را ندیده بود فیل را آورده در اتاق تاریک گذاشتند. اتاق آنقدر تاریک بود چشم توانمندی شناسایی فیل را نداشت.
انسانها را که داخل اتاق نموده چه بودن فیل را پرسیدند، از اینکه روشنی نبود هرانسان با دست زدن قناعت بیان کرد.
دست یکی به گوش فیل خورد او گفت: این ممکن بز باشد. دست انسان دیگر به پای فیل خورد گفت: این یک ستون است. دست انسان دیگر که در پشت فیل بود گفت: احتمال دارد یک تخت خواب باشد. هرکس یک اسم حیوان یا اشیا را گفت که در زندگی او مردم موجود بود؛
کس فیل بودن را گفته نتوانست.
جامعه ی انسانی نیز از این حکایه عبارت است.
اگر تجربه صدها سال را ویران کنند به معنی بی نور شدن جامعه می شود.
اگر در مقابل ویرانی در آرزوی آوردن یک سیستم جدید باشند ولیکن چه بودن سیستم را ندانند، هرکس از او قناعت شخصی اش را بیانات میدهد و اما اصل حقیقت را گفته نمیتواند.
در او شرایط اگر یکی الف بگوید دیگریش واو می گوید. از اینکه در میدان برای درک حقیقت یک سند باقی نمیماند، هرکس از حقیقت خود در دفاع میبراید.
در یک جامعه اگر هرکس حقیقت خود را مقدس بداند کس به اصل حقیقت دیدن می کند؟
اینجاست، سند تحصیل را دانش باید معتبر بسازد؛
دانش باید در پراتیک افتیده باشد.
فرق بین رژیم های مردمی و رژیم های ایدئولوژی از این حکایه عبارت است. در رژیم های مردمی عرفان در سر کار است. تجربه در سر کار است. تفکر در سر کار است و خلق صاحب کار است. اگر رژیم به ایدئولوژی تسلیم باشد نه حریت می ماند و نه عقل و منطق!
چونکه ایدئولوژی عقل انسان را از انسان غصب نموده انسان را ایدئولوژی در تربیه می گیرد. در او فضای تاریک فکری، حقیقت از کجا روشن شده میتواند؟
صحبتها گرم از سویه بالا بود. رئیس زاده که با سورپریز زلیخا، گذشته های غربت را در عقل آورده، او صحبتها و حادثه ها را پیشروی چشم میاورد، صحبت گرم آن روز را به یاد آورد که صحبت اینبار دینی شده بود، بحث در سر تبلیغات دینی امام مسجد بود.
بعضیها از ضعیف دانش بودن امام صحبت داشتند. رئیس زاده خاموشی را اختیار کرده بود تا اصالت او ضرر نبیند. او زمانی سهم می گرفت، با تقاضا، شرطها برای با اعتبار شدن او و صحبت او ممکن می شد.
بحث در سر دانش امام، یک غیبت بود لیکن جزء از سکوت چاره دیگر نداشت.
می گویند: «انسان درست هر زمان حقیقت را می گوید و اما انسان هوشیار، در شرایط مساعد!
در حقیقت گناه ی امام چه بود؟
او از عقل یکه او معلوماتها را داشت از زبان می ریخت؛
ریاکار نبود.
عقل چه ملامت بود، صاحب به هر معلومات سوق داده بود ذخیره داشت؛
در خدمت قرار میداد.
فضای بود هرکس از دید زاویه خود حق بجانب بود.
از تبلیغات و نصیحت های امام نقل کردند گفتند: امام می گوید: «مومن با قلب که تسلیم خداوند است، لازم نیست تا با عقل جستوجوگر باشد»
از گفتار امام ادامه دادند: زمانه خراب شده، جوانان امروز با عقل شان در تلاش شناخت خداوند هستند، نمی دانند که این رفتار انسان را به شرک میبرد.
هرکس در غیاب امام با نقل از گفتار او فکرهای خود را بیان کرد که اکثر با غیبت منفی گویی بود.
رواج در وطن!
امام عالم نبود او در مسلک امامی امام بود اما رل عالمی را بازی می کرد.
درد بزرگ جامعه های عقب مانده؛
مطالعه نکن، تحقیق نکن اما گپ بزن!
عده زیاد که از سر گفتار امام صحبت کردند، بار دیگر چشمان یک عده به رئیس زاده شد تا فکرهای خود را در میدان بریزد.
رئیس زاده که فضا را به نفع خود دید، صدای گلو را کشیده گفت: اجازه است قصه چهار پرنده، حضرت ابراهیم و خدا را بگویم؟
هرکس با دقت به رئیس زاده دید او گفت: حضرت ابراهیم در ملاقات با خداوند به خداوند گفت: ای پرودگار نشان بده در دنیای آخرت، مردهها را چگونه زنده می سازی؟
خداوند: ای ابراهیم آیا ایمان نداری که این سوال را می کنی؟
حضرت ابراهیم: ایمان دارم لیکن به صورت مکمل می خواهم قلبم قبول کند.
خداوند: چهار پرنده از چهار جنس را بگیر تربیه کن تا آنها تو را دوست بدانند. بعد، سر آنها را بریده پُست کن و بدن شان را توته توته نموده مخلوط کرده، توته ها را در سر چهار کوه بگذار، بعد بگو طرف من بیاید.
حضرت ابراهیم چهار پرنده از چهار جنس را گرفت تربیه داد بعد سر برید، با پُست کردن توته توته کرد، توته ها را مخلوط نموده، در سر کوهها گذاشت. سر پرندهها در دست حضرت ابراهیم بود گفت: به سوی من بیاید. با این امر توته های پرندهها با اجازت خداوند سوی حضرت ابراهیم آمده، هرجنس با توته های خود یکی شده، دوباره حالت زنده را به خود گرفت. با امر دوم، با گذاشتن سر در تن دوباره پرنده های زنده شده، مثل سابق در نزد حضرت ابراهیم آمدند.
ایمان حضرت ابراهیم با این آزمایش قوی شد.
این اندرز از بین قرآنکریم است. در منطق قرآنکریم بکار گرفتن عقل امر شده است. چونکه خداوند کائنات را با عقل توسط علم خود آفرید. ما انسان بخش از داشته های خداوند هستیم بنااً برای اشرف مخلوقات شدن با عقل رفتار کردن را باید شرط بدانیم؛
در شرایطی که عقل در اداره ما باشد.
انسانیکه به آرزوی ثواب گرفتن (مکافات گرفتن) قرآنکریم را می خواند، اندرزهای قرآنکریم را از قصه ها عبارت میداند.
انسانیکه به مقصد صواب کردن و اندرز گرفتن، کتاب خداوند را می خواند، به ظاهر اندرز دیدن ندارد که از قصه ها عبارت بداند.
او در روح کتاب خود را تسلیم میدهد تا برای مومن شدن از اندرزها درس بگیرد.
عقل کار گرفته نشود درس گرفته می شود؟
خداوند را تنها با عقل و یا تنها با قلب شناخته نمیتوانیم زمانی قناعت را به خود داده میتوانیم اگر ما رهبر کل بدن باشیم؛
چونکه ما از سرجمع بدن شکل یافته یک حقیقت هستیم.
حالا سوال این است، این اندرز چه درس به مسلمان میدهد؟
آیا ایمان حضرت ابراهیم ناقص بود؟
اگر ایمان ناقص بود چرا خداوند به پیغمبری قبول کرد؟
یا این اندرز برای مسلمان پیام دیگر دارد؟
ایمان حضرت ابراهیم ناقص نبود، قرآن می گوید: عقل را در کار اندازید؛
تحقیق کنید؛
با تحقیقها قلب را پر از ایمان بسازید.
قرآن می گوید: «اگر با قلب تسلیم یک حقیقت باشید، تلاش کنید با به کار بردن عقل، قلب او حقیقت را بپذیرد»
چه بودن حقیقت را عقل با اراده انسان درک کرده نتواند، قلب به آن حقیقت یکه عقل نارس پیشکش دارد تسلیم می شود.
عقل اگر در تربیه و رهبری انسان قرار نداشته باشد، شیطان یا دیگران عقل انسان را در تربیه می گیرند، او زمان شیطان یا دیگران برنامه شان را حقیقت معرفی نموده به عقل انسان جایگزین می سازند.
قلب در او احوال چرا ملامت باشد او تسلیم عقل است.
اگر یک عضو بدن انسان درد کند، انسان او درد را با وسیله او عضو بدن ادراک می کند یا با وسیله عقل؟
این حقیقت است قرآنکریم از شروع تا ختم با مطالعه کننده در بحث بزرگ قرار دارد تا عقل انسان را به اداره انسان داده، حقیقت بودن خداوند را با همکاری عقل، قلب بشناسد.
ما امام را ملامت کرده نمیتوانیم او چیزیکه از مدرسه ازبر کرده به ما و شما نصیحت می کند.
اگر جامعه با سیستم ازبری (میخانیکی بدون تحقیق) تربیه بیابد، دانشمندان جامعه ی ما را امام های مساجد رهبری خواهند کرد.
اگر که در مسلک امامی امام های مساجد، مسئولیت دانش دین و اسلام را ما و شما داده باشیم، در بین خلق امکان دارد که سفسطه های چون این امام را خطا بکشیم؟
امکان ندارد.
چونکه ذهنیت خلق را ما و شما در انسیاتیف امامهای مساجد سپرده می باشیم.
در دین اسلام طبقه معتبر روحانی وجود ندارد.
زیرا قرآنکریم به هرکس خطاب نموده مسئولیت میدهد.
اگر معتبر با امتیاز را جامعه قبول کند، در حکم آیت هفتادنو سوره بقره در گناه بزرگ گرفتار می شود.
از حاضرین یکی: صاحب به نظر شما وظیفه چگونه باید تقسیم باشد؟
رئیس زاده: امامی امام های مساجد یک مسلک است باید رسم رواج عبادت را اجرا کند و لیکن حکم های قرآنکریم و اسلام از طرف دانشمندان در جامعه داده شود.
فرق بین مسلک دینی و عالم دینی در جامعه باید وجود داشته باشد تا جای عالمها را امامها نگیرند تا تفسیر آیت های قرآنکریم با دانش عالمها در جامعه داده شود.
صحبت با گرمی ادامه داشت به پایان رسید و هرکس در راه خود رفت.
رئیس زاده در خانه بود از همسایه جدید خبر دادند. او همسایه از مهاجرهای جدید بود هنوز شناخت نداشت.
گفتند که در خانه همسایه غیر از درام، روز خوشی وجود ندارد. درام های دلگیر کدری با ظلم شرط های ویران کننده در سر ملت افغانستان آمده بود. ملت افغانستان خانه ویران در غربت افتیده بودند و کسانیکه در وطن بودند با صدها رنج دیگر بودند.
رئیس زاده که از درام خانه همسایه خبر شد، برای دانستن درام و برای معرفی با همسایه خواست از نزدیک دیدن کند. رفت دروازه را زد همسایه بیرون شد رئیس زاده گفت: ببخشید مزاحم شده باشم، مه همسایه دست چپ خانه ی تان هستم. از چند روز به این طرف به آرزوی دیدار با شما بودم اگر ممکن باشد دست همکاری همسایگی را عرض تان می کنم.
اگر غلط نشنیده باشم از مهاجرهای جدید هستید بلکه گفت، همسایه گپ رئیس زاده را قطع نموده: لطفاً لطفاً بفرماید خوش آمدید، شما ره همسایه ها رئیس زاده، رئیس قوم گفته معرفی کردند انشاالله خطا نکرده باشم.
رئیس زاده: نه نه، دوستان محروم قبله گاه صاحب با شوخی رئیس زاده رئیس زاده گفته، این اسم را در سر من گذاشتند. حالا اسم تذکره ی من صرف در سر کاغذهاست، هرکس او اسم را در زبان نیاورده مره رئیس زاده می گوید.
مسئولیت رئیسی قوم را بزرگمنشی وزانداران قوم در دوش من گذاشت. من به خواست بزرگان قوم شانس رد را نداشتم حالا دعا می کنم رذیل ناشده با همکاری قوم خدمتگار قوم باشم.
همسایه: مره هم مادر اولادها گل آغا گفته به گل آغا شهرت داد اما نه از گل بودنم چیزی دانستم و نه از آغا بودن!
من همان آغا هستم حیات همیشه زیر بازویش گرفته در زمین زد.
رئیس زاده: گل آغا بگویم عیب نمی کنم؟
همسایه: نه نه، با راحت گفته میتوانید.
رئیس زاده: گل آغا خان در این دنیا هرکس از دیگران در گله و شکایت است در حالیکه رقیب و دشمن بزرگ انسان حیات خود انسان است.
این حیات است که با روزگار سرد و ملایم انسان را در دفتر خداوند در آزمایش میدهد تا هر لحظه خوب و بد عملکرد و همت او را برای روزگار آخرت نوشته کند.
همسایه: راست گفتید رئیس صاحب، حیات که به مه تجربه داد ظالمترین رقیب برای انسان حیات انسان بوده است. مه در افغانستان یک دکان بقالی غریبانه داشتم. با او دکان بقالی با زندگی مختصر و محدود یک فامیل خوشبخت بودیم. ارزش داشته های دست را دانسته با او مختصری دور از تشویش زندگی داشتیم. هرچه که بالای ما آمد بعد از به قدرت رسیدن کمونستها آمد. ما که از دنیا بی خبر با مختصری خود زندگی داشتیم، قبل از اینکه داشته های دست را از دست بدهیم، فکر آرام را از دست دادیم. هر روز یک خبر ناخوش، یک حادثه، یک توهین خلاصه گپ به جای رسید نه او سعادت مختصری باقی ماند و نه در دست، داشته های دست باقی ماند.
مختصر گپ، در عقل من فرار از وطن یک ایده آل شد با گذشت رنج غمها آب دانه پاکستان بوده، در پاکستان آمده در پشاور خانه گرفتیم.
مدتی در او شهر شانس خود را آزمایش کردیم نشد. نشد که نشد در کراچی کوچ کردیم؛
بخت در اینجا کشاند.
بخت کشاند لیکن او صمیمیت در بین اعضا فامیل باقی نماند. فکر میکنم ازهرکس بیشتر ملامتر خود من هستم؛
چونکه با زیر رفتن در ظلم حیات، حوصله سابق باقی نماند بدون تفکر در هر گپ خرد بزرگ عکسالعمل غیر عقلی نشان میدهم.
رئیس زاده: اندرزهای حیات هر هموطن، منحصر به او نیست، باور کنید با شمول من، هر افغان یا این مرحله را گذرانده و یا در حال گذراندن است.
شما در کراچی خوش آمدید مطمئن باشید هرچه از دست ما بیاید کمی نمی کنیم.
من شما را با دوستان معرفی نموده در محفل های صحبت های دوستان میبرم؛
انشاالله هر چه خوب میشه.
همسایه: انشاالله.
بعد ادامه داد گفت: محترم رئیس صاحب، این دنیا یک پنجره بوده است. هرکس که آمد از او پنجره داخل را یکبار دید، دوباره برگشت کرد و رفت.
کی چه ره دید، دیده گی او چه حقیقت را به او پیشکش کرد، یک سِر است غیر از خدا، خود شخص ندانست.
رئیس زاده: ما چاره نداریم جزء که به حقیقت، خود را تسلیم ندهیم.
حقیقت مانند آب است.
آب در هر باغچه رسید به گل و به خار جان میدهد.
حقیقت کس را یا چیز را انتخاب نمی کند بمانند آب به هرکس و به هر چیز خود را رساند بدون تعبیض عمل می کند.
حقیقت به هرکس میرسد یا به گل آب داده می رسد یا خار را پرورش داده میرسد.
آواره ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 11
رئیس زاده همسایه را به قوم معرفی کرد و برای حل مشکلات اقتصادی او همکاری کرد.
برای رئیس زاده مصروف بودن با مشکلات قوم و مصروف بودن به کار تجارتی، کدرهای او را سبک کرده بود لیکن در گوشه عقل او سیمای زلیخا برای او رنج میداد.
او زلیخا را بی وفا میدانست در حالیکه بیشتر از رئیس زاده قربان پلان های مادر رئیس زاده زلیخای او بود.
درام زلیخا و رئیس زاده، کی بودن انسان را از یک زاویه دیگر معرفی داشت.
حرص، کبر، خودپسندی همان نقاب فریبنده هستند در چشم انسان های ضعیف با چهره جوهر نمایان می شوند.
به این جوهر فریبنده، مادر رئیس زاده برای روح دان به نفس خود عواقب سرنوشت دو انسان را درنظر نگرفته، اسیر بود.
انسان ظالمترین جاندار در بین جاندارهاست.
اگر بدست مادر رئیس زاده از این رفتار چه سعادت رسید گفته پرسان کنیم، بدون شک غیر از پیشیمانی چیزی نصیب او نشد.
او که تا آخرین لحظه حیات خود، ظلم وجدان را دید، هوسهای او که رئیس زاده اش را بمانند کودکی و نوجوانی به او پیشکش کند، نشد.
چونکه رئیس زاده را شرط های زندگی تغییر داده بود؛
لیکن او بی خبر بود.
شرط های حیات رئیس زاده را اسیر به درون رئیس زاده کرده بود مثل سابق به مادر کودک و نوجوان نمی شد.
او که در احوال عجیب غریب افتیده بود، بی وفایی زلیخا برای او یک سِر بود.
از همه مهمتر چه بودن این سِر آشکار نبود.
بعد از چاشت بود هوا بسیار گرم بود پنجره ها را بسته هوا یخ کن را روشن کرد قلم را گرفت نوشت: خوبی بدی تقدیر است؟
عشق چه است؟
عشق تقدیر حقیقی انسان است.
یا انسان او تقدیر را شناخته از گرم سرد او کیف می گیرد یا ناشناخته در روزهای گرم حیات، در هوای یخ زده ی او زندگی می کند.
بگو زلیخا چه بگویم؟
اگر عشق یک پدیده بی کیف بود، در این حال احوالم، در تارپود عقلم تو چه میکردی؟
آنچه من از ظلم عشقت دانستم، معنی زندگی با یکجا شدن دو قلب دانسته می شده؛
یا با قلب های وفادار و یا با قلب های بی وفا!
در کنار تو بودن، معنی زندگی را بیان می کرد، حالا تو همیشه در افق عقلم زنده هستی؛
اگر که در کنارم نباشی هم!
این حقیقت است که من عشق را انتخاب نکردم، او لحظه که من در تار تار موی تو بسته شدم، این عشق بود که اسیر گرفت و زندگی را با همه ابهام او، برای من لذت دهنده ساخت.
دست طبيعت در هر دل پاک اين احساس شريف را گذاشته است كه: به تنهایی نمی توانی خوشبخت شوی؛
بايد سعادت خود را در خوشبختی با ديگران جستوجو کنی؛
من با تو جستوجو داشتم چرا ترکم کردی؟
من عشق را یک راز ساخته بتو سپرده بودم. هر راز که وزن سنگین دارد، اگر به انسانیکه وزن سبک داشته باشد امانت داده شود، بمانند ظرف سوراخ نیست که از آب پر کنی و به امید فردا باشی؟
من این حقیقت را از بی وفایی تو آموختم.
اندازه ی یک لحظه ی کوتاه بمان
نه آه بکش آه نکش شاه بمان
از بهر خدا بمان به این دلتنگ من
این عشقکه به این عشق بمعناه بمان
من همیشه با این حس بودم که سرودههای شیرین از قلبم می ریخت اما تو چه کردی زلیخا؟
هنگامی انسان اميد پیدا می کند که، کس دیگر هيجان را به زندگی او باز بگرداند.
او زمان برای ايجاد عشق و شور و نشاط به او وابسته می شود، در آن وقت تماس خود را با سرچشمه عشق درون خود از دست می دهد؛
چونکه هر چیز او فقط او کس می شود.
عشق آتشی است كه اگر نباشد، خانه سرد و تاريک است و اما اگر بيجا افتد، خانه و خانمان را می سوزاند؛
من از دست تو سوختم زلیخا!
بزرگترین و مطمئن ترین نگهبان زندگی یک خانواده را، عشق موجود بین زن و شوهر میدانند.
من که به امید این حقیقت با تو نکاح داشتم، چرا اهمیت به آرزوها نداده، ترکم کردی؟
تخم گنده شده میوه داده میتواند که ارزش قلب خوب از کارنیک انسان نمایان نباشد؟
حالا بگو با کار بد تو به قلب تو چه ارزش قایل باشم؟
حل مشکلات روزگار با صبر ممکن است، نمی بینی که در عقب هر شب، خورشید نوراش را میتاباند؟
من به قلبم اینگونه گفته امید میدهم یا روزیکه تو را پیدا کنم و تو ذره منطق دفاع را از کرده هایت نداشته باشی بگو به این قلب شکسته ام چه جواب داده میتوانم؟
نباشد جزء از تو دلبر نباشد
به سرم شور شوق در سر نباشد
به روزگار خوب بد گل زیبا
به جزء از تو به دل دیگر نباشد
اینقدر دوستت داشتم آیا از سروده هایم مقام ات را در دنیای قلبم نمی دانستی؟
مهمان در این دنیا هستیم؛
پیشکش شده گیها را مهمان می خورد نه آرزوهایش را در خانه میزبان!
اگر قناعت کردن را در حقیقت های حیات، جزء جهانبینی خود کند انسان، او قناعت، از بین خارزارها، گلزاری را نصیب می سازد.
اگر اسیر آرزوهای دور از حقیقت حیات شود انسان، سعادت او را او آرزوها قربان می گیرد منطق، در تارپود وجدانم ریشه دونده بود، با تمام کمی کاستی تو، سعادت را باتو آرزو کرده بودم؛
چه کردی زلیخا؟
یا تو خود را مکمل دانسته با کمی کاستی من، من را به ناتوانی های من سپرده تصمیم ترک کردن را گرفتی؟
در حیات انسان تنها امروز وجود دارد؛
چونکه هر فردا امروز خود را دارد.
همان گونه که هر دیروز با امروزاش سپری شد.
امروز من که با امروز به من حیات داده است، از دست بی وفایی تو به تلاش دیدن فردا هستم تا باتو تصفیه حساب کنم.
عقل من را که تا این اندازه دور از منطق ساختی، یا فردا با امروزاش حقیقت دیگر را در رخ من بزند؟
این جهنم را که تو سبب شدی، در گناه اینقدر ظلم در روز آخرت چه جواب داده میتوانی؟
تو زیباترین دلیل واسه تُند زدن قلب من بودی.
به زیبایی تو چون شمع آب میشدم که نام او لحظه هایم را عشق گذاشته بودم؛
چرا ترکم کردی؟
هر قلعه ی تاریکی را با یک دستم فتح کرده با خورشید سعادت روشن می کنم می گفتم؛
اگر که در دست دیگرم دست تو میبود.
فلک زدنهای چشمان زیبایت را عشق گفته بودم؛
چرا بی وفا شدی؟
کف بینی نکن، بدست یکه بتو دراز شده طالع را تو بنویس گفته، از آتش قلبم اینگونه می گفتم:
نه گرمی خورشید، نه نور مهتاب بی تو
فایده ندارند که این دل بیتاب بی تو
تو حسرت من در هر روز خوب شیرین
قند و شکر نمانده در آب بی تو
در کار عجله شیطان شریک است. معجزه ی صبر است که عقل و زمان برای انسان سعادت میاورند را منطق و فلسفه زندگی ساخته حرکت کردم و اما بی وفایی تو در هر تارپود صبرم کدر را مخلوط کرد آیا درد من را حس کرده میتوانی؟
اشک ریختن ابرها خاک کویر را به باغ بوستان تبدیل می نماید. اگر وجود انسان زحمت را قبول نکند روح چگونه خوشنود شود منطق را در فلسفه زندگی ام آورده برای سعادت تو نهال هوس شانده بودم؛
آیا عیب نیست به این دل پاک رفتار بی وفایی؟
هرچه لباس می پوشم افاقه نمی کند.
نبودن تو زمستان را کنارم آورده است آیا بهارم نمی شوی تا از سنگینی لباسها نجات یافت شده، مثل واسه در گرد نورت بگردم گفته اعلان عشق کرده بودم؛
چه ظلمی که در اقلیم گرم پاکستان، زمستان سرد قطبها را از ظلم تو دیدن دارم.
دوست داشتن حس ساده است و لیکن باور کردنش سخت، اما تو ساده باور کن که من سخت دوستت دارم گفته، در نهایت که دوست داشتن را دیگران در قطره های باران میدیند، من در عوض قطره های باران، دریای خرشان را تقدیم کرده بودم تا از حس قلب زیبایت برای زندگی ام کیف بگیریم اما چه شد؟
از لبخند تو، خندهها خاطرههاست
عشق اند که به من، برایم ستارههاست
از بسکه تو زیبای ای نور زیبا
چرخید زمین در گرد تو دایرههاست
من مثل این رباعی دوست داشتم یا تو؟
رئیس زاده با یا تو نوشتن به پنجه خواب افتید اما برخاست به تخت خواب رفته دراز کشید. او تا طعام شب در خواب عمیق رفت، با بیدار کردن همکار خانه اش در دستشویی رفت و بعد در سر دسترخوان نشت.
در او اثنا صدای همسایه برآمد می گفت: این پاکستانیها اعم دزدی می کنند و هم گناه را در سر ما انداخته از پاکی گپ میزنند.
رئیس زاده برخاست به خانه همسایه رفته دروازه را تک تک زد اگر لازم باشد همکاری کند. همسایه با دیدن رئیس زاده خوش شد گفت: دلم به ترقیدن آمده بود خوب شد که آمدید بیاید بفرماید چای نوشی کرده صحبت کنیم. رئیس زاده بدون صدا داخل سالن مهمانخانه شد پرسید: انشاالله خیرت که است گفت، گپش ختم ناشده بود همسایه حکایه او روز خود را شروع کرد به گفتن. او گفت: از چند ماه به این طرف با یک پاکستانی معامله تجارتی دارم. او با سپارش از من قالی می خرد. من به بسیار مشکل سپارش او را از افغانستان میاورم. یکی دو بار پول یکه میداد بدون غلطی حقم را میداد؛
مه از او راضی او از من راضی بود.
در ماه های اخیر از بین پول، پول های ساخته برامد. یکبار برامد مقدار کم بود بریش نگفتم. باردیگر برامد بریش که گفتم با صد قسم قرآن، بلکه دستکاری خدمتگارهای دکان خودت باشد گفته، به دلم شک شبهه انداخت. امروز قالی ها را تسلیم دادم پول را گرفتم به من چای آورد مه پول را در پیشروی چشمم در سر میز گذاشتم چای را نوشیدم پاکت پول را با خود آورده داخل پاکت را که باز کردم، از بین پاکت در عوض پول، کاغذ برامد. در اثنا چای نوشیدن چه هنر داشت نمیدانم پاکت را بدل کرده بود. در دکانش رفتم تا مسئله را گفته طلب حق کنم، گپ خلاصه، صدای ما برامد گپ به پلیس رسید. پلیس در عوض گوش دادن به عرض مه، تعریف توصیف او را شروع کرد و از عدالت گپ زده، مه ره دست خالی از پلیس خانه کشید. رئیس صاحب چه قسم عدالت چه قسم مسلمانی ست به ولله به مرگ راضی هستم.
رئیس زاده: محترم حاجی صاحب اگر اجازه تان باشد مه حکایه پادشاه عادل را برای تان می گویم. او حکایه روزگار بد ما افغانها را انعکاس دارد. حکایه این گونه است: پادشاه ساده اطرفیان حرمزاده داشت. شخص پادشاه انسان پاک با نیت نیک بود. او آرزو داشت در قلمروش هرکس از حقوق بهرهمند باشد.
یعنی او در عقل خودش یک پادشاه عادل بود.
وزیران و رئیس های او هر گذارش را که برای او میدادند، از سعادت ملت و رضایت خلق بود.
گذارش که به خواست پادشاه بود، در بین خلق، او حرامزادهها از دزدی تا رشوت، از اختلاس تا جنایت، هر خیانت را با خود داشتند و در جامعه انداخته بودند. کسیکه در تلاش گفتن احوال ملت می شد، کسانیکه در حلقه نزدیک شاه بودند، فرصت رسیدن را به داد او نمی دادند. یک فقیر بود، دار و ندار او فقیر دو گاو بود؛
در زندگی داشت.
او دو گاو او فقیر دزدی شد.
فقیر در هر دفتر دولت رفت، همکاری و عدالت را ندید. او که همکاری و عدالت را ندید، نزد خود یک پلان سنجید. او یک شب از تاریکی هوا استفاده کرده داخل قصر شاه شد و در سر اتاق خواب شاه برآمده، دقت محفظین شاه را به خود آورد. از هیاهویکه در سر بام بود شاه خبر شد. گپ کوتاه او دستگیر شد و برای محکمه در زندان انداخته شد. گپ که به شاه رسیده بود، حلقه نزدیک شاه جزء محکمه کردن چاره دیگر نداشتند. محکمه دایر شد لیکن فقیر زبان بند بود به سوالها جواب نداد. حلقه نزدیک شاه او فقیر را دزد گفته به شاه گذارش دادند. شاه گفت: بیارید ببینم با کدام جسارت تصمیم دزدی اتاق خاص شاه را پلان کرده است.
زمانیکه او را در نزد شاه آوردند شاه پرسید: بگو از اتاق خاص چه ره دزدی می کردی؟
فقیر که در محکمه زبان بند بود میدانست حلقه نزدیک شاه به شاه دروغ می گویند، او به شاه گفت: ای سلطان عالم، من نه دزد هستم و نه در محکمه چیزی را اعتراف کردم.
شاه با تعجب: اگر دزد نیستی کی هستی؟
فقیر: من از فلان قریه یک بیچاره فقیر هستم. در دار ندار من دو گاو داشتم گم کردم. آمدم تا گاوهایم را پیدا کنم.
شاه با تعجب خنده: ای حمق گاوهای تو در سر بام اتاق خاص من چه می کنند؟
فقیر: ای سلطان عالم، شما در تخت طلایی نشسته برای ملت عدالت توزیع دارید و این روش را عادلی و عالی میدانید، در مقابل این گونه دولتداری شما من که گاوهای خود را از سر بام اتاق خاص شما جستوجو کنم حمق می شوم؟
شاه ی ساده به هوش آمد دانست که درد فقیر گپ دیگر است و دانست که حلقه نزدیک او انسان های درست نیستند فریبکار و دروغگو هستند.
شاه اصل هدف فقیر را دانسته در عوض گاوهای او دو گاو بخشید و از سر از آن روز عدالت را از سر تخت شاهی توزیع نکرد، با خلق ارتباط برقرار کرده عدالت را از بین خلق به خلق توزیع کرد.
حاجی صاحب محترم در تقدیر و قسمت ما شما عدالت یا از جلسه های حزبی کمونست های خلق پرچم توزیع می شود یا از جبهه های مجاهدین یا از دفترهای صاحب صلاحیت پاکستانی ها!
اگر حقیقت سپید باشد سیاه گفته میقبولانند.
اگر سیاه باشد سپید گفته...
گپ رئیس زاده در دهنش بود زنگ دروازه خانه حاجی صاحب با تکرارها زده شد. فرزند پسر حاجی صاحب دروازه را باز کرد دید فرزند همسایه با چهره گرفته پرسید: رئیس صاحب در خانه شما هستند؟
رئیس زاده گپ او را شنید به حاجی صاحب گفت: کدام حادثه شده، حاجی صاحب صدا زد: بچیم بمان در سالن بیاید. فرزند همسایه آمد با سلام دادن: صاحب جنگ شده یکدیگر را میزنند؟
رئیس زاده: کی می زند چرا می زند چه جنگ گفت با حاجی صاحب از جا برخاسته با فرزندهمسایه نزد مسجد رفتند.
دیدند که دو خانواده از سر فرزندان شان یک دیگر را دشنام میدهند و دیگران در تلاش خاموش ساختن هستند.
دو طرف با مشت یقه یکدیگر را چنان کوبیدن که نه یقه آباد مانده و نه دهن بینی بی خون!
رئیس زاده: سلام چه گپ چرا دوستان جنگ دارند؟
از همسایه ها: صاحب در اصل چیزی گپ نیست از سر دو نوجوان بی عقل مشت یقه شدند.
رئیس زاده: برادران بیاید همین جنجال را بین خود حل کنیم. ما و شما در ملک بیگانه هستیم نام همی ما بد می شه.
به گپ رئیس زاده هرکس از دو طرف خواهش کرد سکونت را اختیار کرده با مصلحت جنجال را حل کنند. گپ کوتاه هرکس با خواهش رئیس زاده در خانه رئیس زاده در سالن مهمانخانه رفت. رئیس زاده طرف های جنگ را در دستشویی راهنما شد و با دست روی شستن هرکس با سکونت در سالن نشست.
برای نرم شدن عصابها رئیس زاده گپ را به یک حکایه برد و بعد اصل جنجال را پرسید. هرکس دانست که جنجال با دستگری پلیس پاکستان شروع شده، پلیس دو نوجوان که از دو فامیل بودند و آنها دوست صمیمی بودند دستگیر نموده در زندان انداخته.
اینکه چه گناه داشتند و چرا دستگیر شدند دو طرف خبربردار نبودند. رئیس زاده در دل خنده کرد به خود گفت: دیگ در کجا کاسه در کجا اینها اصل گپ را ندانسته مشت یقه شدند.
دو نوجوان از دو فامیل هر فامیل فرزند خود را اهل صالحی و فرزند همسایه را مایه فساد دانسته، یکدیگر را به ملامتی ها کشیده مشت یقه شدند.
نتیجه مشت یقه شان حال احوال او لحظه بود که هر عقلدار از طی دل در تبسم معنیدار بود. رئیس زاده که اصل گپ را دانست گفت: دوستان عزیز دو اولاد شما دو نوجوان کم تجربه هستند. اینها فرزندان این منطقه هستند. اینها یکجا نشست برخاست دارند. رفتارشان یک رفتار معمولی و طبعی است.
بلکه پلیس اشتباه کرده اینها را در کدام حادثه مسئول گرفته یا اینها کدام گناه کرده، در هر حال قابل تشویش و جنجال نیست و نباید باشد.
انسان با خطاها و با اشتباه ها پخته شده به کمال میرسد.
اگر از انسان خطا را دور ساخته انسان قبول کنیم یا او یک فرشته است یا یک توته سنگ چوب؛
نه انسان!
من از خود میدانم گناه های من و خطاهای من نسبت به کارهای خوب من زیاد است چونکه من انسان هستم.
انسان با گناهها و خطاها پخته شده انسان می شود.
اولاد هرکس به او کس عزیز است.
بسیاری وقت، ما و شما از بسکه عزیزان خود را از حد زیاد دوست داریم، در نزد عقل ما عزیزان ما مکملتر از دیگران نمایان می شوند؛
این روش به فکر من نادرست است.
یا تلاش داریم فرزند خود را مکمل دانسته دوست داشته باشیم.
به نظر من با مکمل و نامکمل با گناه ها و خطاهای اولاد باید اولاد خود را دوست داشته باشیم تا در همچو حادثه با فکر سالمتر حرکت کرده بتوانیم.
چونکه در حال ما انسان هستیم.
ما و شما باید خطا را به سر همسفر ناندازیم، باید انتخاب راه را درنظر بگیریم و از راه یکه خود ما انتخاب کردیم باید در نظر گرفتن را شروع کنیم.
اگر اجازه دوستان و بزرگان باشد حکایه آرزوی حضرت موسی را می گویم. همه که با علاقه شنیدن داشتند دست همسایه حاجی را فشار داد گفت: حاجی صاحب حکایه جالب است اجازه که است؟
حاجی همسایه: استغفرالله بفرماید.
رئیس زاده: حضرت موسی یک روز دست را به سما بلند نموده از خداوند تقاضای یک همسفر جدید را کرد. حضرت موسی که چند همسفر راه داشت، در تلاش پیداکردن یک همسفر جدید شد. او با او تقاضا سفره را باز کرد تا طعام بخورد لیکن دید که کوزه ها خالی اند. دید که کوزهها نسبت به حضرت موسی به آب محتاجتر هستند. چه قسم رفته از چشمه آب بیارم گفته در چرت بود در او اثنا دروازه خانه زده شد باز کرد دید یک درویش به گدایی آمده از او یک تنگه طلب دارد. موسی یک تنگه را از جیب کشیده به درویش نشان داد گفت: اگر از چشمه یک کوزه آب بیاری مه این یک تنگه را بتو میدهم. درویش که بدون چاره و گرسنه بود قبول کرد تا با او یک تنگه شکم اش را سیر کند. او یک کوزه آب آورده او یک تنگه را گرفت در راه روان شد. حضرت موسی سفره را باز نموده طعام را در سر دسترخوان چینده باز دعا و تقاضا کرد تا خدا یک همسفر جدید بدهد. او که درویش را همسفر نگرفته بود اینبار حضرت خضر آمد خود را معرفی کرد گفت: ای موسی در دعای تو من آمدم اما من و تو چگونه همسفر راه شده میتوانیم تو برای یک درویشیکه از گرسنگی و مجبوری به یک تنگه زار بود، یک تنگه ات را به خدمت او فروختی؛
به همسفری نگرفتی.
اگر تو آرزوی داشتن یک همسفر را داشته باشی، تو باید به آرزوهای همسفر سر خم کنی؛
نه در خدمت بگیری.
اگر من را در همسفری می گیری آرزوهای من را قبول می کنی. حضرت موسی شرط های حضرت خضر را قبول نموده قول قرار بست. همسفر شدن حضرت خضر را که حضرت یوشع از همسفران حضرت موسی شنید به حضرت موسی گفت: باریکی های علم حضرت خضر را من خوب میدانم، به همسفر شدن او، من از قافله جدا می شوم چونکه قوت توان عملی ساختن آرزوهای او را من ندارم؛
خدا برای تو قوت بدهد.
او وقت حضرت موسی درک کرد چه مصیبت که در سر انسان بیاید از همسفر نمی آید از انتخاب راه میاید.
انتخاب راه حضرت موسی خطا بود اگر انتخاب راه او درست بود همان درویش را همسفر می گرفت.
چونکه درویش بمانند حضرت خضر موسی را در علم خود سردرگم کرده نمیتوانست.
حضرت موسی در حقیقت دو همسفر خوب را از دست داده، در جان خود حضرت خضر را بلا گرفت چونکه خضر برای درس دادن آمده بود.
شما دوستان خاطر این دو نوجوان یکدیگر را خفه نسازید، اینها نوجوانها هستند با خطاها پخته می شوند.
اگر که ما بزرگان احساس مسئولیت کنیم، راه یکه اولادهای ما انتخاب می کنند، از انتخاب راه درست خود برای شان رهبر باید شویم؛
تا کار بهتر شود.
رئیس زاده در او شب با شکم گرسنه تا نیمه های شب با درد قوم مصروف شد. این خاطرهها در حافظه رئیس زاده بودند و او از پیشروی چشمان میگذراند.
از خاطرات رئیس زاده به یاد آمد: رئیس زاده با دوستان در سالن مهمانخانه یک همسایه نشسته بود صحبت از عدالت برآمد.
هرکس از بی عدالتی رژیم کمونست خلقی ها و پرچمی ها صحبت کرد.
خلقیها پرچمیها از بسکه بی تجربه در دولتداری بودند، باگرفتن قدرت بدست، عدالت را از بنیاد ویران کردند.
آنها از معجزه عدالت خبر نداشتند؛
تصور می کردند با گرفتن قدرت و با امکانات دولت خلق اداره شده دولت به پا ایستاد می شود.
لیکن ادراک شان ضعیف بود چونکه دولت و ملت را عدالت حفاظت می کند؛
نه زور و امکانات دولتی!
هرکس که از خاطرات بد از ظالم بودن کمونستها صحبت داشت، رئیس زاده از عدالت پیغمبر اسلام صحبت کرد.
او گفت: حضرت پیغمبر اسلام در روزهای اخیر عمر قرار داشت؛
ضعیف و مریض بود.
حضرت فهمیده بود سفر در دنیا به آخر رسیده، روانه آخرت می شود.
از بسکه مریض و ضعیف بود با کمک یک صحابه در مسجد آمد گفت: ای مسلمانها، ای یاران من، حق تان در سرم باشد بگوید میدهم.
او سه بار تکرار کرد صدا از کس نبرامد.
همه که سکوت کرده بودند از صف اخیر یک صحابه برخاست گفت: در نبرد بدر شما در شترتان سوار می شدید، من به شما کمک می کردم، یک ضربه ی قمچی تان در شانه ام خورد. شما به شتر میزدید ندانسته من را زدید، آیا این حق، حق بنده نیست؟
پیغمبر اسلام: حق بنده است.
بعد حضرت پیغمبر اسلام امر کرد تا او قمچی را از خانه اش بیاورند. قمچی آورده شد حضرت پیغمبر اسلام به صحابه گفت: با این قمچی حق ات که در سرم است در شانه ام زده بگیر تا من قرضدار از دنیا نروم.
او صحابه قمچی را گرفت گفت: ای پیغمبر اسلام ضربه قمچی که در شانه ام می خورد شانه ام برهنه بود. پیغمبر اسلام چه گفتن صحابه را دانست شانه اش را برهنه کرد گفت: حق می گویی در شانه برهنه باید شانه برهنه باشد. همه که تا او لحظه در سکوت بودند به پا خاستند احتراز کردند. یکی گفت در عوض پیغمبر اسلام من را بزن، دیگری گفت مال ملک میدهم از حق ات صرفنظر کن، سومی، چهارمی خلاصه هرکس احتراز نموده تلاش کرد تا قمچی در شانه پیغمبر اسلام نخورد. حضرت پیغمبر این حال یاران را دید گفت: ای مسلمانها، ای یاران من، شما مداخله نکنید این حساب مربوط من و این صحابه است شما حل کرده نمیتوانید.
همه که با اشک های چشم دیدن داشتند، صحابه قمچی را در زمین انداخت نزدیک شد از شانه پیغمبر بوسید گفت: حقم به شما حلال باشد. این جان در راه تان قربان باشد من حق خود را بخشیدم.
رئیس زاده به صحبت ادامه داده گفت: او معجزه عدالت پیغمبر اسلام بود که اسلام با یک انسان شروع شد به کمترین زمان در یک امپراتوری بزرگ تبدیل شد.
اگر عدالت نبود عمر دین او کوتاه می شد و او اسلام نمی شد.
عدالت خاطر هر کس است؛
خاطر فرد عادی، خاطر یک شاه و خاطر پیغمبر.
هرکس به عدالت ضرورت دارد. پیغمبر یا فرد عادی با عدالت به پا ایستاد شده میتواند.
بنیاد یک رژیم، بنیاد یک قدرت جهانی، بنیاد یک خانواده عدالت است. اگر از یک ملک عدالت بیرون شده باشد، مصیبت داخل او ملک می شود.
برای درک این حقیقت، دو چشم کفایت نمی کند، چشم عقل باید باز باشد و عقل باید در اداره انسان قرار داشته باشد.
در روزگار غربت رئیس زاده، همچون آن روز، روزهای زیاد وجود داشت. او با دردهای قوم آن روزها را سپری کرده بود.
حیات انسان بمانند فیلم سینماست. هر یک ما نقش کوچک خود را در او فیلم داریم.
همی این خاطرهها با سورپریز زلیخا به یاد رئیس زاده میامدند.
او که در خانه برای تصمیم جدید آمده بود، در نزد دار بودن فرزند، او را او حادثه از قلب گرفته بود.
اگر او برای نجات فرزند تلاش نمی کرد، باقی عمر او ارزش اش را می باخت پس زندگی چه معنی داشت؟
زلیخا که مرادجان را یکی از قاتلها گفته بود، امتحان رئیس زاده شروع شده بود.
در یک طرف زندگی او، زندگی او با درد قوم در غربت گذشته بود و او زندگی برای او شخصیت داده بود و او انسان عادل و دانشمند معرفی شده بود، در طرف دیگر زندگی او زلیخا و فرزند قرار داشتند؛
امتحان او سخت بود.
زمین سخت آسمان بلند!
او که قربان زیاده خواه یی مادر بود، در مقابل شخصیت او، حقیقت یگانه فرزند او قرار داشت اگر کوتاه یی می کرد، او فرزند قربان شده در دار زده می شد.
برای او مرگ خودش ارزش نداشت چونکه نام و شخصیت او به مراتب با ارزشتر از جان او بودند لیکن جان یگانه فرزند آنقدر باارزش بود اگر به دار زده می شد، هر لحظه ی او مرگ می شد.
فرزند یکبار قربان شده کشته می شد مگر او هر لحظه با تکرارها کشته می شد.
او که تا گرفتن تصمیم جدید از خاطرات در پیشروی چشم میاورد، در حقیقت در تلاش استفاده کردن از تجربه گذشته بود.
گذشته دانسته نشود در آینده قدم گذاشتن مشکل است.
زندگی خود یک سِر است.
انسان به سِرها اسیر یک حقیقت است.
کار رئیس زاده بسیار مشکل بود او به خود می گفت: در کجا خطا کردم که پروردگار مه ره در امتحان بزرگ قرار داد؟
این امتحان را باسرنوشت اولاد ترتیب داد گفته از چشم اشک می ریخت. مرادجان رئیس زاده یگانه جان و جگر او بود. او مرادجان اش را ندیده بود اما مرادجان اش را با همه خطا و گناه اش دوست داشت.
او هیچ وقت اشتباه و خطا و گناه های مرادجانها را بدوش مرادجانها نمیدید؛
بدوش بزرگان میدید.
آیا یکی از سِرها، در حیات انسان این حقیقت نیست؟
او در مشکل بزرگ قرار داشت زیرا، اینبار مرادجان خودش از دست بزرگان در دست گناهها و اشتباهها افتیده بود آیا فلسفه زندگی اش را تغییر میداد؟
هرگز نه!
او شخصیت قوی و استوار داشت لیکن با قوی و استوار بودن، بمانند طفلها در گریه بود و با گریه ها از گذشته خاطرات را در پیشروی چشمان میاورد.
او که به مثل طفلها اشک می ریخت، شیرین بودن اولاد، قلب او را چون پروانه ساخته بود.
هرلحظه آرزو داشت پرواز کند در زندان برود، مرادجان اش را در بغل گرفته گریان کند.
حال او برای او رنجآور بود چونکه در نزد وجدان، خود را ملامت می دانست زیرا، او زلیخااش را یک خانم ضعیف بی وفا دانسته بود.
عقل دوست و دشمن برای انسان است.
اینبار عقل برای رئیس زاده دشمنی کرده بود، از زلیخا، یک زلیخای دیگر را ایجاد کرده بدست او داده بود تا او را با مسخره گری در اسارت بگیرد.
آیا این عقل نیست، برای هر انسان چهره ی خدا را و چهره ی پیغمبر را به خواست خود نشان داده، انسان را در خرافه می کشد؟
چند در صد انسان، خدا را و پیغمبر را از کلام خدا با تفکرها می شناسند؟
عزیز بودن رئیس زاده برای مادر این مصیبت را به او آورده بود و او را قربان گرفته بود.
او که در دنیا یکبار شانس زندگی کردن را داشت، او شانس در زیاده خواه یی مادر قربان شده بود و با او شانس زلیخا نیز قربان شده بود و حالا یگانه فرزند او قربان می شد.
این احوال رئیس زاده برای رئیس زاده فضا زندگی را تنگ ساخته بود لیکن چاره نداشت.
او که در نزد وجدان خجالت زده بود، زلیخا را تا سورپریززلیخا، با رنگ روغن دادن مادر شناخته بود؛
لحظه های تلخ را سپری می کرد.
او لحظه که از طی دل اشک ریخته گریه داشت، به یادآورد، او در شهر کراچی در صحن حویلی قدم زده نزد گلها رفته بود و یک گل سرخ را گرفته گفته بود: به گل سرخ که در دستانم است، آیا گفته میتوانم ترکم کرد رفت؟
کاش به آمدن او امید میداشتم و برای او مثل گل سرخ می شدم و با اشتیاق نفس هایش، در شاخه ام می مردم.
هوس داشتم در عوض یک شاخه گل سه شاخه گل برایش روان کنم؛
یکی آن را از طرف خدا بگویم تا نگهدارش شود، دومی را از طرف قلبم بگویم تا دوست داشتنم را بداند و سومی را از طرف چشمانم بگویم تا دلتنگی ام را از اشک چشمانم بفهمد.
ای گل سرخ!
انسانیکه با عشق زنده نیست، از اسم جسم، یک جسد در دوش دارد و اما انسانیکه با عشق زنده است، خاطر دانستن راز دنیا، یک دنیا در دست دارد.
من که با عشق زنده هستم یک دنیا در دست دارم تا خاطر سعادت او کار بگیرم، آیا او این حسم را می فهمد؟
من که با این حس دوستت داشتم یا تو زلیخا؟
ذهن مانند گل است در زمان مناسب باز می شود.
آیا زمان مناسب همان لحظه عاشق شدن من نبود که با ذهن باز شده اسیر گیسوهایت شده بودم؟
چه کردی تو زلیخا؟
در دفتر شعر من، هر مصره با نام توست
هر چه که قلم نوشت، یک سره با نام توست
باریدند همچو باران در هر صحفه ی دفتر
در دفتر و قلب من، هر ذره با نام توست
من که با این حس بودم یا تو؟
در حیات، آب، انسان را تمثیل دارد یا در بوستان گل را سیر می سازد، یا راه را برای هرکس گل آلود می سازد.
آیا ما انسان اینگونه نیستیم؟
یا به هر طرف نفس داده هر طرف را زنده می سازیم یا راه را ویران کرده اذیت به هرکس میشویم.
طلا را دیدی که مس شده باشد یا مس طلا؟
هر انسان را با حقیقت او انسان اعتبار دادن آیا کارنیک نیست؟
این را به هرکس می گویم اما چرا حقیقت تو را ادراک نکرده به تو اعتبار دادم؟
هرکس که به دنبال گل است، از خارش شکایت دارد مثل من که از بی وفایی تو شکایت دارم.
آیا این فلسفه خطاست؟
بعضی زمان به خود می گویم بیا رئیس زاده یک بار به دنبال خار برو تا گل را بیابی.
آیا لازم نیست گاه زمان در دنبال آن باشیم و درک کنیم چرا خار گل دارد؟
این را نمی گویم از خار داشتن گل شکایت داریم.
باور کن حیات انسان از سِرها پُر است.
من کجا و دست گل چیدن کجا؟
ای باغبان مرا ناله ی بلبل اینجا با زور آورده است.
من که به ناله ی قلبم در باغ عشق آمده بودم، چه گناه داشتم در دست فغان قلب اسیر ساخته ترکم کردی؟
گل های خشک شده دفترم عطر تو را از عاشقانه هایم به خود گرفته اند.
من که مینویسم به امید آن هستم غنچه های خشکیده رنگ تازگی بیگیرند و بوی تو را فریاد بزنند آیا حس من را میدانی؟
بیا ببین که عشق دیوانه کرده
شکسته هر چه ره ویرانه کرده
ز بسکه جان من اسیر او است
نمانده قوم خویش بیگانه کرده
هر مصیبت را از عمل نفس دانستن کارنیک است. نفس ات را از حق دور نکن حق مصیبت نمیارود.
اگر دروازه یک راه بسته شود ناامیدی نادرست است؛
کی میداند یا دروازه راه خوبتر را خدا باز کرده باشد؟
من هرگز ناامید نشدم برای پیداکردن جواب به سوالهایم همیشه خداوند را در نزد چشمانم حس کردم.
تمام گل های فردا با کاشته شدن بذرهای امروز به وجود می آیند آیا لازم نیست هر امروز را با دقت بشناسیم؟
من این نظریه را میدهم اما خودم در همان روزها که تو را با وفا میدانستم کجا همان روزها را شناخته قدم گذاشتم؟
باور کن بسیار پیشیمان هستم.
می گفتی: ترجیح می دهم گل در میان موهایم بگذارم تا این که بخواهم الماس به گردنم بیاویزم.
تو که زندگی را از چشم معنویات میدیدی چرا در عوض گل، الماس را ترجیح دادی؟
تو از جنس ستاره درخشان در قلبم بودی که از لطافت بارانی ات صبحم را شبنمدار با طراوت می ساختی.
تو عشقی را نثارم کرده بودی همچو گل های بهاری سر زنده و شادابم ساخته بود.
چه زیبا بود خنده ی عاشقانه و چه زیباتر بود در کنارم بودن تو.
من که هنوز تو را با این حس می شناسم در ساده گی من یاتو؟
کاش برای تو گلی فرستاده میتوانستم که نامش سلام، بویش عطر دوستی و پیامش غم دوری تو را تمثیل می کرد؛
آه!
آه می کشم چونکه همی هوسهای مرا در زیر برف های زمستان گور کردی.
یکی درد و دیگر درمان پسند است
یکی در شوق وصل و یکی هجران پسند است
من ام از همه اینها بنده ی عشق
پسندم آن چه ره جانان پسند است
من که با این حس بودم آیا در افق وجدانت خورشید کوچک نبود تا تاریکی های حس تو را پرتو اندازی کرده، به تو شهامت از خود گناه دیدن را میاموخت؟
دهن و روی، عقل و قلب را نمایش دارند.
اگر به چگونگی خنده ی دهن و نمایش روی نظراندازی کنیم، وزن عقل و چه بودن قلب را دانسته میتوانیم.
حالا بگو زلیخا در او روزها آنقدر باسواد جاهل بودم که خوانده میتوانستم اما تحلیل آن را نداشتم؟
تنگنظری را اگر در قلب پرورش داده باشی، چشم هر حقیقت را با او دیدن می کند.
بگو زلیخا در او روزها آنقدر تنگنظر بودی حتی خطاهای من را در ارتباط شناخت تو به من گفته نمیتوانستی؟
تو در حقیقت همانند دوستان تملقی بودی برای سپری کردن او روزها!
در ظاهر نمایش دوستی داشتی اگر نی چرا اینقدر گول خوردم؟
همانند یک پرتوی خورشید در روز تابستانی گرم بالای گل آفتابگردان، تابش و درخشندگی ات بالای زمستان سردم افتیده است که در افق سعادت با تو در باغ عشق قدم میزنم.
تو همانند همان گل زیبا هستی بدون لمس، عطر آن در فضا باغ پیچیده لذت بخش می گردد.
در جایی که برای عشق کلمات شکست می خورند، گلها قدرت بیان هزاران احساس را دارند که در قلبها شیرین هستند.
تو همانند گلها بدون سخن زدن هزاران حس را برملا می سازی.
گلها نگران نیستند که چطور شکوفه کنند، آنها فقط باز می شوند و به سوی نور می چرخند تا زیبایی را پرورش دهند.
من که برای انعکاس زیبایی ات به تو در تعظیم هستم، خورشید خود قبول کن هرگز در تاریکی نمی گذارم گفته، عشق خود را اعلان کرده بودم اما چه کردی زلیخا؟
چه کردی که یک باره ترکم کردی؟
حالا بگو، شخصیت که برای انسان همانند عطر برای گل است، با اینقدر گول خوردن از تو از شخصیتم چگونه دفاع کنم؟
یاد تو هر لحظه است، شعله به پا خاسته
قلب من از نور تو، آتش او آراسته
روی زردم را ببین، بنده عشق نما او
دوری مکن از بهرم، شمع در وجود کاسته
آواره ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 12
رئیس زاده که با ریختن اشکها گذشته ها را نزد چشم میاورد، به یادش آمد: در ساختمان خیریه نشسته بود هرکس از چشم دید اش از داستان تلخ مردم افغانستان قصه داشت.
هرکس که از داستان تلخ مردم افغانستان قصه داشت، انگشت های انتقاد در سوی کمونست های خلقی و پرچمی دراز بود.
هرکس از آتش یکه او را می سوزاند شکایت دارد.
هرکس که از کمونستهای خلقی و پرچمی شکایت داشت، آیا گناهکار خرابیها تنها دو گروه کمونستها بودند؟
در جامعه های عقب مانده هرکس از هرکس شکایت دارد و هرکس خود را بدون نقصان دیده شکایت دارد.
کمونستها ملامت بودند چونکه دار ندار ارزش های وطن را با بی تجربه گی شان به نیت خوبتر آباد کردن ویران کرده بودند.
آنها که اولاد همین وطن بودند آیا آنها را همین وطن با او اخلاق تربیه نکرده بود؟
گپ کوتاه هرکس از حساب کتاب خائینی کمونستها شکایت داشته، قصه های تلخ مردم را در میدان می ریخت. نوبت صحبت به رئیس زاده که رسید رئیس زاده گفت: در این دنیا هرکس حساب کتاب خود را دارد؛
انسان و خداوند!
اگر کمونستها با حساب کتاب خائنی در هدف ویران کردن ارزش های مردم افغانستان باشند، بدون شک خداوند نیز حساب کتاب خود را دارد؛
آنچه پراهمیت است درک خلق از حقیقتهاست.
داستان یوسف زلیخا را هرکس شنیده، او داستان با حساب کتاب نادرست برادران آن حضرت شکل گرفت.
حضرت یوسف به پدر اولاد شیرین بود. برادران او حضرت تحمل او شیرینی را نداشتند قرار بستند از پیشروی چشم پدر او حضرت را دور کنند.
حادثه چاه در داستان حضرت یوسف با او نیت به میان آمد و با او حادثه داستان یوسف زلیخا ساخته شد.
شما دوستان داستان او حضرت را شنیدید، تکرار او لاف سردردی است. عاشق شدن خانم والی در داستان عشق یوسف زلیخا را شکل داده است که هرکدام تان از داستان خبر دارید.
من از بین داستان، در داخل زندان در سر حضرت چه آمد و دوره زندانی او حضرت چگونه گذشت را تقدیم تان می کنم.
شما بهتر میدانید هرکس زندان را مکان وحشتناک به انسان میداند. طبعی که هر دیدگاه محترم است لیکن زندان برای نجات انسان از روزگار وحشت یک مکان برای عبرت گرفتن و برای شناختن خود انسان هم شده میتواند.
فراموش نکنیم خداوند هر چه ره با ویژگی جفت، آفریده است، یگانه تک تنها خود خداوند است مکمل با صفتهای خوب!
داستان این گونه است: زندان را هرکس که مکان خراب می دانست، او زندان بخت حضرت یوسف را به خوبیها باز کرد. او حادثه بهترین مثال شده برای هرکس عبرت شد. داستان به اینگونه ادامه میابد: آن حضرت که در زندان انداخته می شود، از پیشامدها ناراض نمی شود، برعکس به عبادت مصروف شده برای شناختن خود، فرصت برای تفکر پیدا می کند.
خودشناسی یک معجزه است، غیر او، انسان به حرصها و کبر و به برنامه دیگران گرفتار می شود.
او حضرت که باتفکرها خود را می شناسد، دست بلند نموده به پروردگار دعا می کند تا او را بمانند برادرانش در فکرهای کوتاه و تنگنظری ناندازد. اگر بمانند برادرانش شود فرق او و برادران چه می شود گفته در چرت می رود. حضرت پروردگار دعای حضرت یوسف را قبول کرده برای او فکر وسیع و اوصله قوی را نصیب می سازد.
دعا در مکان و زمان مناسب اگر با منطق اجرا شود قبول می شود.
خداوند که انسان را برای اشرف مخلوقات شدن از بین زنده جانها انتخاب کرد، بزرگی او را از زوربازو و ثروت و قدرت تعین نکرد عقل او را درنظر گرفت تا او با تفکرها رهبر خود شده بتواند.
رهبر خود شدن قوی بودن انسان را نشان میدهد.
در تاریخ، انسان های قدرتمند که دنیا را لرزاندند، زیاد هستند لیکن از اینکه خود را رهبری کرده نتوانستند، با اشتباهها در عوض موفقیت، ناکامی را در نام خود نوشتند.
بزرگی انسان را فکرهای بزرگ انسان انعکاس دارد نه چیز دیگر!
او حضرت که فرصت تفکر را و خودشناسی را در زندان با خود داشت، با زندانی ها اسلوب صحبت نرم قوی خود را پرورش داد. او حضرت که با او اسلوب رفتار کرد، قلب هرکس را بدست گرفت و در نتیجه یک مدت بعد رویاهای زندانی ها را تعبیر ـ تفسیر نموده، اعتبار خود را زیاد ساخت.
صحبت های او حضرت در بین زندانی ها آنقدر تاثیردار شد، زندانی هاکه انسان های سرسری بودند به اخلاق نیکو رفتند.
(جامعه را فکرهای بزرگ با منطق تغیر داده میتواند، نه قدرتدارهای دولتی و نه ثروتدارهای جامعه!)
یک مدت بعد هرکس دلیل دانش و اسلوب صحبت او حضرت را از او حضرت پرسید، او حضرت لطف خداوند است گفته جواب داد و گفت: هر بنده با نیت نیک از پروردگار چیزی بخواهد بی بهره نمی ماند؛
آنچه مهم است در زمان و مکان مناسب با اخلاق با منطق خواستن است.
او حضرت با او اخلاق قلب زندانی ها را به خداپرستی نزدیک ساخت. قصه کوتاه با اخلاق او حضرت زندان به یک مکان انسان های خوب خداپرست تبدیل شد. در شروع صحبت گفتم «هرکس یک حساب دارد انسان و خداوند»
برادران آن حضرت که به شیرین بودن او تنگنظری داشتند، پروردگار او حضرت را در قلب هرکس حتی در قلب انسان های سرسری جامعه شیرین ساخت.
محبوبیت او حضرت که به گوش زلیخا رسید، در چشم زلیخا آن حضرت از هر نگاه مکمل دیده شد. او دیدگاه که داستان عشقی یوسف زلیخا را ساخت، دانش و تفکر او حضرت، او حضرت را در مصر به قدرت سیاسی رسانده وزیر ساخت.
هرکدام ما از کمونستها شکایت داریم لیکن اصل سوال این است، ما خلق و خود کمونستها از این مصیبت چه درس گرفته توانستیم؟
اگر درس نگرفته باشیم تاریخ حادثه ها را با تکرارها در رخ ما می کشد.
هرکس، هرکس را به ملامتی کشیده محکمه دایر کردنش، کار ساده است لیکن هرکس دانستن نقش خود را در حادثه ها به فکر خود دادن، کار مشکل است.
اگر در یک خانه یک مصیبت از طرف یک عضو او خانه آمده باشد، سهم دیگران در اخلاق او عضو وجود دارد.
داستان حیات حضرت یوسف به هرکس معلوم است لازم به تکرار نیست. به این خاطر زندانها تنها زندان نیستند اگر انسان بخواهد یک مکان تحصیل شده میتوانند.
هرچه با اراده انسان مربوط انسان است.
خداوند باهرکس در مسافت مساوی قرار دارد، باهر کس، با مسلمان با کافر!
انسان است که مساوی بودن را از بین برده یا او مسافت را کوتاه می سازد یا دراز!
داستان را که رئیس زاده مختصر ساخته گفت، هرکس در تفکر بود چونکه هر قصه یا هر جمله که از دهن رئیس زاده میبرامد، بدون حساب کتاب نبود.
هرکس که در تفکر بود یکی گفت: صاحب وطن ویران شد هر چه از دست رفت این ملت بیچاره چه کرده میتوانند؟
رئیس زاده کمی مکث کرد گفت: عشق و همت را از مور باید آموخت تا وطن را آباد کرد.
یک روز حضرت سلیمان از منطقه مورچه دار می گذشت مورچه ها به احترام حضرت سلیمان کارها را رها نموده صف بستند. چشم حضرت سلیمان به مورچه ای افتید به آمدن او حضرت اعتناء نکرده در تلاش انتقال یک تپه به جای دیگر بود. حضرت سلیمان نزدیک شده دلیل بی احترامی او را پرسید. مورچه با دیدن او حضرت در زبان آمده گفت: ببخشید از بسکه در کار غرق بودم آمدن تان را نفهمیدم.
حضرت سلیمان: این چه کار است که تو را اینقدر غرق ساخته است؟
مورچه: صاحب مه به مورچه ی عاشق شدم، شرط دور ساختن هجر را مربوط انتقال این تپه کرده است.
حضرت سلیمان: در مقابل جسم تو انتقال این تپه آنقدر ناممکن است اگر عمر حضرت نوح را هم داشته باشی نمیتوانی.
مورچه: بلکه نتوانم بلکه در این راه خاطر این عشق بمیرم، اگر بیمیرم هم خاطر یک هدف خاطر یک عشق میمیرم، خاطر هیچ، هیچ شده نمیروم.
به همیت و عشق مورچه حضرت سلیمان تسلیم شده، خاطر مورچه تپه را به جای دیگر انتقال داد. مورچه در نفس خود گفت: ای نفس، همت و عشق در این کار موجود بود که، از نیرو حضرت سلیمان کار گرفته شد!
دوستان عزیز هر ملت هر زمان وطن اش را آباد کرده میتواند به شرط یکه در عوض اسیر شدن به گپ های بی ارزش، برای چگونه آباد کنیم منطق خود را داشته باشد و هرکس خود را اصلاح کرده باشد و با مطالعه ها بادانش و منطق رفتار کرده باشد در او زمان در عوض حضرت سلیمان، حضرت خداوند به کمک میاید.
اینها که در صحبت بودند، خبر جنگ پاکستانیها و افغانها رسید.
غم نداشتی بز بخر منطق بود.
حکایه این بود: یک عده جوانان افغانستانی باطرز لباس پوشی عجیب و غریب در کلتور کشورهای غربی، در تلاش نشان دادن خود شدند تا هرکس خارجی بودن اینها را بداند. اینها که دور از کلتور افغانی و دور از کلتور پاکستانی در جامعه پاکستان خودنمایی کردند، یک عده جوانان پاکستان را در او منطقه در تحریک آوردند. جوانان پاکستانی از طرز لباس پوشی اینها انتقاد نموده گفتند: این طرز لباس پوشی برای ما خوش نمی خورد همرنگ جامعه باشید. افغان های ما که غیرتزادهها هستند چونکه سیاسیون ما از نام افغان باغیرت همیشه گاز داده اند، به گپ پاکستانی ها ارزش نداده با تبسم معنیدار در راه روان شدند. ارزش ندادن اینها جوانان پاکستانی را بیشتر تحریک می بخشد با او تحریک گپ نرم تند می شود خلاصه زدن زدن و دشنام دادنها شروع می شود. در زمان کوتاه اگر جوانان پاکستانی دو بودند بیست می شوند و با خواست دل دهن بینی غیرتدارها را پر از خون نموده، تا که دل شان را یخی می گیرد کوبیدن می کنند. جوانان غیرتزاده افغانهای ما با نوش جان کردن ضربه های مشت لکد بی هوش شده در سر سرک می افتند. آنها را از سر سرک پلیس در شفاخانه برده با شناسایی هویت شان خانوادهها را خبر می کند. خبر که به ساختمان خیریه می رسد، رئیس زاده با عده از بزرگان قوم در شفاخانه رفته کمیدی تراژدی را میبیند. جوانان که در زیر تداوی دکتران بودند، پلیس، بزرگان را از شفاخانه به آمریت پلیس میبرد و با گپ های آب دار تقاضا می کند تا برای اصلاح جوانان بزرگها دست به اقدام شوند. رئیس زاده شان که جوانان را با لباس های عجیب غریب دیدن می کنند و حقیقت داستان لت خوردن اینها را می شنوند، جزء سرخمی و عذرخواهی شانس دیگر پیدا نمی کنند.
لت خوردهها با تداوی دکتران به خانه های شان میروند، رئیس زاده با بزرگان قوم خجالت زده شده در ساختمان خیریه میایند.
تا گوساله گاو میشه، دل مادر آب میشه منطق، در جامعه های عقب مانده یک مقوله بهتر است. در افغانستان خلق افغانستان با صفت «افغان باغیرت» تربیه دیده گاز خوردند.
مثلیکه خداوند در توزیع غیرت همه غیرت را به ما افغانها داده است، به دیگران بی غیرتی را.
این گاز دادنهاست افغانهای ما که از وطن برآمدند، شهر را ندیده شهری، اروپا را ندیده اروپایی می شوند.
ذاتاً یک بخش از ارزش های معنوی را کمونستهای خلقی و پرچمی از تربیه و اخلاق خلق ما گرفتند، با گازها، از اروپایی ها بیشتر اروپایی می شوند؛
در حقیقت نه افغانی شان باقی می ماند و نه کلتور اروپایی را تحلیل نموده همرنگ جامعه شده میتوانند.
داستان جوانان لت خورده بارها در هرکشور میزبان تکرار شده است.
رئیس زاده شان که در ساختمان خیریه میایند خاموش با سکوت بودند. مثلیکه روزگار مشت آهنین را در سر شان کوبیده باشد در تفکر بودند.
ساختمان خیریه که برای کمک به قوم ساخته شده بود، تقریباً هر روز یک یا چند حادثه از مردم ما در غربت وجود داشت.
خلق ما آواره بودند و آواره هستند چونکه برای بدبخت ساختن خود هر کدام ما صداها بی تجربه گی را با خود داریم.
ما خلق در عوض تفکر و اصلاح به غیرت افغانی خود تسلیم هستیم.
او عده که از اصل گپ خبر نداشتند و در ساختمان بودند، با سکونت در گاز و آتش بودند.
آنها را «پاکستانی های بی غیرت» با کدام جسارت افغان های باغیرت را لت و کوب کرده میتوانند منطق اسیر گرفته بود.
در مقابل سکوت رئیس زاده شان که دیگران منتظر شنیدن جواب بودند، رئیس زاده برای تغییر دادن فضا ساختمان گفت: ما خلق، خلق از خود راضی هستیم.
در زمان های قدیم از خود راضی یک مسلمان روانه ی مراسم عبادت حج میشود. در او زمان که هنوز هواپیما و اتومیبل اختراع نست، یا با اسب یا با شتر در راه روان می شدند، این شخص نیز با قافله اسب و شتر در راه روان می شود.
این شخص خود را آنقدر دوست خدا دانسته، نزد خدا معتبر می دانست، اگر مراسم حج را اجرا می کرد، در عقل او، او یک مومن بود.
او با شب روزها سفر در مراسم حج میرسد.
او مراسم حج را اجرا می کند.
در روز اخیر که در مکه است، میخواست به مقصد رفتن به مملکت از حویلی کعبه بیرون شود ابلیس را میبیند. میبیند که ابلیس به دروازه کعبه تکه دارد چشمانش به سوی تواب کنندههاست. او به حیرت افتیده نزدیک شده می پرسد: ای ابلیس در این معبد مقدس تو چه کار داری؟
ابلیس تواب کنندهها را نشان داده می گوید: منتظر آنها هستم در شانه شان سوار می شوم و عقل شان را در اختیار می گیرم و غلام ساخته در رایم روان می کنم.
مرد از خود راضی: بگو ابلیس در هدف ات در بین آنها، من را هم قرار دادی؟
ابلیس با تبسم معنیدار خود را نزدیک ساخته در گوشش می گوید: برای تو لازم به پلان نیست، هر وقت خواسته باشم شانه و عقلت از من است.
مرد از خود راضی حیرت زده شده در راه روان می شود. او که در راه روان می شود، در چرت تفکر می رود و از خود سوال می کند: کعبه، خانه ی خدا باشد، ابلیس دشمن خدا باشد چرا ابلیس در آنجا؟
او که خدایی خدا را از داخل عقل خود در تحلیل گرفته بود، با قافله در راه روان بود به یک دریاچه رسید.
آب دریاچه تا زانو پاها بود.
او که در نزد دریاچه رسید، یک پیرمرد نورانی را دید با ریش سپید، با چهره نورانی، چشمان نابینا، به کمک و محتاج شده ایستاد است. مرد از خود راضی از اسب پایان شد و برای ثواب گرفتن نزد پیرمرد رفت گفت: اگر اجازه باشد کمک می کنم.
پیرمرد: خیر ببینی در اسب شتر سوار شده نمیتوانم اگر در سر شانه گرفته عبور بدهی کار خیر می کنی. مرد از خود راضی که در تلاش ثواب گرفتن بود، پاها را تا زانو برهنه کرد و پیرمرد را در سر شانه گرفت، داخل آب شده به قصد عبور یک دو قدم گذاشت. در وسط دریاچه که رسید، صدای ابلیس را شنید می گفت: گفته بودم هر زمان شانه و عقلت بدست مه است. ببین در سر شانه ات سوار هستم، حالا اگر از شانه ات در آب اندازی، به پیرمرد نابینا رحم نکرد گفته قافله در سرت غضب می شود، اگر از دریاچه عبور بدهی در سر عقلت قهر می شوی.
بیا رسوا ناشده این رذالت را قبول کن.
مه به تو قول میدهم از رذالت کس خبر نمی شود.
او مرد از خود راضی چاره دیگر پیدا نمی کند ابلیس را در سر شانه از دریاچه عبور میدهد.
دوستان عزیز، خداوند انسان را با دو صفت با دو اخلاق آفریده است. اگر اخلاق خوب رحمانی در قلبش باشد، شیطان همیشه در شانه هایش است.
پیروزی زمانی ممکن می شود عقل با اداره ی انسان اخلاق رحمانی قلب را پرورش داده باشد.
در غیر او ابلیس با اخلاق شیطانش انسان را در اسارت می گیرد و انسان او اخلاق را بمانند او پیرمرد نورانی یک فرشته تصور می کند.
در او زمان از خود راضی شده به خود صفتها میدهد.
در قرآنکریم ابلیس دشمن خدا نیست او همکار خداوند است تا انسان آزمایش شود. چونکه کس حتی ابلیس امکان دشمنی را در مقابل خداوند ندارد. اگر که ادعای دشمنی را داشته باشد، او بمانند ابلیس در ساز خود رقصیده محبت خدا را از دست میدهد.
شیطان اخلاق ابلیس را تمثیل دارد او اخلاق در وجود انسان می باشد.
خداوند به دوستی و دشمنی کس محتاج نیست اگر مسئله دوستی و دشمنی باشد مربوط انسان است که به خود ایجاد می کند.
ما افغانها صفت غیرت افغانی را به خود، خودما دادیم و از خود راضی یک خلق شدیم.
این از خود راضی شدن شد هر ابلیس افغان با غیرت هستی گفته در شانه ما ملت سوار شده به دلخواه خود مسیر داد. ما بی خبر از ابلیس های شانه به افغان با غیرت گفتن آنها افتخار کردیم.
انسان در هر حال احوال اگر از خود راضی شده مقام خود را مکمل بداند، بمانند او مرد راضی گرفتار نیرینگها می شود.
اکثر مسلمان در مراسم حج منطق با سنگ زدن شیطان را نمی دانند.
در اصل در این عبادت هر انسان اخلاق شیطانی خود را با سنگ می زند نه ابلیس را!
منطق آن است: انسان سر از آن عبادت به اخلاق شیطانی خود باید دقت کند.
اکثر که از منطق او عبادت خبر نیستند، از گذشته بیشتر غرق خودخواهی می شوند؛
چونکه ما حج کردهیم منطق را با خود دارند!
در او زمان اخلاق ابلیس یعنی شیطان در شانه او قرار گرفته، عقل او را در اسارت می گیرد.
یعنی در وجود و شخصیت او، اخلاق شیطانی او پرورش میابد و او بیشتر به گناه غرق می شود.
صحبتهای رئیس زاده هرکس را به چرت تفکر می برد.
هر صحبت معنی خاص خود را داشت. هرکس تسلیم او معنی ها شده، شخصیت خود را تغیر میداد.
اگر در هر جامعه، عقل ملی با دانش دانشمندان درس تعلیم دیده از معنویات غنی شود، برای رهبری جامعه شخصیت های قوی ظهور می کند.
امپراتوری های موفق را درنظر بگیریم، بطور مثال امپراتوری عثمانی را درنظر بگیریم، اگر جامعه این امپراتوری، با رهبری دانش مولانا جلال الدین، یونس امره، حاجی بکتاش ولی، احمد ایسوی، حاجی بیرم ولی، پیر سلطان عبدل و از دیگر دانشمندان تربیه نمیدید، خاندان عثمان امپراتوری را ساخته نمیتوانست.
برای ساختن هر جامعه موفق و برای ساختن هر دولت موفق باید معنویت قوی، اداره جامعه را در تربیه گرفته باشد.
پوپولیسم و شعارهای پرحرات مصیبت هستند.
ناسنجیده گپ زدن و بدون تحقیق قبول کردن فلاکت هستند.
در تاریخ بشریت «دانش» قدرت اول بود و است.
بدون دانش یعنی بدون معنویات، هر جامعه و هر دولت و هر قدرت به شکست و به اسیر شدن محکوم است.
گذشته های رئیس زاده که پیشروی چشمان میامد، به یادش آمد در کراچی در یک پارک بود. او تنها در او پارک رفته بود. در او پارک گل های زیبا بودند علاقه داشت با بوی گلها روح را تازه کند. او خود را در درخت بزرگ تکیه داده در دنیای مجازی بود یک چای فروش به زبان اردو چای دارم چای بنوشید گفته نزدیک شد. رئیس زاده اشاره کرد یک فنجان چای گرفت از جیب پول را کشید به ارزش ده فنجان پول چای را به او داد گفت: بخشش باشد. چای فروش به ژیست رئیس زاده یک گل بوی دار که در نزدش بود داد گفت بوی خوش دارد. چای فروش رفت رئیس زاده چای را نوشیده گل را بوی کرد در او اثنا زلیخا در یادش آمد گفت: گل نمی تواند بدون نور خورشید شگوفه کند.
انسان نیز بدون عشق نمی تواند زندگی کند.
حیات که از این حقیقت عبارت بود، من را به صبر محتاج کرده بی وفایی کردی. این صبر است که آرزوها را با ارزش ساخته است. دلیل آن این است، هر خواست انسان با ساده گی تحقق نمی یابد.
بهای سنگهای قیمتی را کم یافت بودن آنها با ارزش ساخته است.
حالا بگو من را از قلب گرفته به صبر که محتاج ساختی، می خواهی چون سنگ های قیمتی خود را نایافت ساخته با ارزش بسازی؟
یا مثل همین گل با خواست خودت در دست کس دیگر هستی؟
آیا این گل با خواست خودش در دست من است؟
این گل و تو، گل هستید، فرق یکه بین دو گل وجود دارد، این گل اراده تصمیم گری را ندارد با سیما معصوم به وجدانها محتاج است.
یا در بته گذاشته برای زیبایی بخشدنش در طبیعت اجازه میدهند یا چشم قلب وجدان را کور ساخته برای چند لحظه کیف گرفتن از بویش از بته کنده جوانمرگ می سازند.
لیکن اما تو در سیما گل بودن، زهر وجدان را فاش داده من را از بته سعادت کنده برای جوانمرگ شدنم در زمین انداختی.
بدان، زمان است که رنج و خوشی انسان را از انسان می گیرد؛
یا در اثنا افتیدن درد جان، زمان ایستاد شود؟
تو در درد انداخته زمان را برایم ایستاد کردی.
گل، روح شکفته شده در دل طبیعت است.
روح من که با روح تو شکفته شده بود، گل دیدنم تو را در افق های غرور برد و تو جان من را در درد انداخته در هر دست بالا کردنم دهها عاشق صف بسته گفته، ترکم کردی آیا کار درست کردی؟
از گلستان پیراهنم کمی گل برایت آوردم گفته قول میدادی که آغوشت گرمم می کرد، آیا در هوای گرم غربت یخ زدن وجودم را حس کرده میتوانی؟
آمد بوی تو، گرفت دل بوی تو را
گذاشت مرا به من، گرفت خوی تو را
نه خسته او، او بسته او در راه ی تو
بوی تو گرفته بود، گرفت سوی تو را
این دل و وجود سروده شده بتو می ریختند یاتو؟
قیمتترین لحظه انسان سکوت انسان است زیرا، هر انسان آدم حوا نیست و هر لاف از آدم حوا نیست که سکوت کار خود را نکند.
تو زیاد گپ میزدی از وفا و از عشق!
ای کاش سکوت مال تو میبود و من در غربت ارزش او را یاد می کردم.
غیر از خدا هر چه جفت خود را دارد.
فراموش نکن در اثنا ناامیدی، جفت او امید شده میاید گفته به دل تسلی میدهم، آیا انسان از کوزه یکه تمیز نیست آب مینوشد؟
طبعی که انسان از کوزه ناتمیز آب نمی نوشد.
تمیز گذاشتن برای دیگران آدم حوا بودن انسان را تمثیل دارد نه به ناپاکی درد انداختن!
اگر معجزه گل را به طور واضح مشاهده کرده بتوانیم، معنی زندگی تغییر می خورد گفته، گل بودنت را در روحم میدادی و من زندگی را از سر تو تفسیر می کردم.
من که زندگی را از سر تو تفسیر کرده با بوی گیسوهایت زنده بودم، گناه من چه بود به این حال انداختی؟
هر روز یک سال تمام در جستوجوی وجودت هستم و
تو بر لب هایم خفته هستی.
لب هایم را که به بهار بگشایم و چشمانم را به باران، قلبم به گل می افتد که به من حد وفا داده بود، بگو با این حالم کجا برم؟
دو گیسویت افتیده سر شانه
ساختی به جان دو لشکر ظالمانه
به استمداد چشم و زلف و رخسار
زدی به دل تو ظالم بی رحمانه
چه بگویم بگو زلیخا!
جزء از ادامه حیات چه چاره در دست است؟
چاره نیست زندگی باید کرد.
زندگی باید کرد، گاه با یک گل سرخ؛
گاه با یک دل تنگ؛
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ یک خیال؛
گاه با غزلی از احساس عشق؛
گاه با خوشه ی از عطر گل یاس؛
گاه با نابترین شعر زندگی؛
گاه با ساده ترین قصه یک انسان مظلوم؛
گاه با سایه یک ابر؛
گاه با هاله ی از سوز پنهان؛
گاه با خنده برای غم بی پایان؛
این حیات انسان است نامش زندگی.
زلیخا!
در هر روز امروز هر روزم، در سرم ساعت شماطه داری؛
بدون درنگ زنگ می زند.
هر روزکه زنگ میزند، خاطرهها را بیدار ساخته ابر بارانی را در قلب چشمانم میاورد تا در کویر خاطرهها طراوت بخشد.
در روزهای بارانی کوچه های خاکی خیس که، دستی دری را باز می کند و پای دری را می بندد، ترکم کرده رفتی.
بی آنکه پیراهنم در فراموشی گرفته باشد، دستگیره درهای خانه قلبم هنوز در فکر گلدان این عشق، گل قرمزی با عطر لطیف گلایولی را آرزو دارد و در شیشه های بخار گرفته این عشق می نویسد: ای بی تو ماندن حکایت ذره ذره مردن من توست؛
چرا ترکم کردی؟
اگر نیمم تو شده باشی یا امانت را به من بدی یا صاحب نیم دیگرم شو.
دوست داشتن فقط گفتن دوستت دارم نیست، دوست داشتنت مثل نشانی خانه ای باشد، نه از کوچه اش خبر باشی، نه از رنگ دروازه اش، فقط آن را از عطر گل های زنبق باغچه اش بشناشی.
به من اینگونه درس از عشق میدادی چه شد او گپ های کلان کلان تو؟
سعادت آن حس است با تو بیاید، اگر نی مهمان چند لحظه است ترکم می کند.
عقلم که در دریای سعادت غوطه خورده با هوس در سرگردانی می گردد، رویای باران می بینم در باغ و در شن های صحرا!
بیداریم که ناگهانی می شود، زمان را از دست رفته دیده خود را در اسارت عشق ناکام تو دیدن می کنم؛
این چه زندگی ست زلیخا؟
اگر اطراف ات را آتش بگیرد تسلیم عشق هستی، برای نجات به یار محتاج هستی، به او خاطر اسم معشوقه در زبانت است.
گل رز شیرین صحرا را، هر گلبرگش، با یک وعده ی مخفی رازدار نمایان می سازد. هیچ عطر شیرین تا به حال بیش از این عذابم نداد که تو گل رز شده با وعده ی مخفی عذابم داده یی.
بیا بتاب طنینیش عاشقانه
هرچه بنازی بناز که او ترانه
بخوان بگوشم فسانه ز عشق را
که این دل اسیر تو او دیوانه
تو را که از تو نبینند، انعکاس خودشان را از سر تو دارند؛
غم نخور.
سعادت به موجویت ثروت باشد، از انسان معمولی دوچند غذا می خوردی.
تو که با این گپ های کلانت من را از من گرفته در ذکا ات تسلیم داده بودی، کجا شد گپ های کلان تو که، من غربت نشین شده آواره شدم؟
اگر خاموشی تو در زمین سبب غرش آسمان شود، قوت حق پرستی توست انرژی فریاد ات را فرشته ها به آسمان بخشیده اند.
تو که من را حق پرست گفته رز سرخ را که به دیدار من هدیه میاوردی، با دور شدن رخ نازنینت گل های زندگیم پژمرده می شوند؛
تو این طور می گفتی لیکن چه شد؟
همه لطف زیبایی که از حسرتت به رویم می خورد، هوش از سر ما را به تاراج برده است در گرمای شب های یخ دلم.
صفای تو را که گل پایدار دانسته بهشت از بهار میدانستم، گل مهر تو در دل و جانم به گل بی خزان تبدیل شده بود؛
در هوس های خام عقلم.
مثلیکه دیشب و شب های قبل خواب یک دشت گل رز و سرخ دیدم. در میان گلها قامت رعنای تو دیده می شد پیش میرفتی.
من که از پی تو سرگشته و حیران می دویدم، هرچه کوشش کردم به تو رسیده نتوانستم.
چونکه تو دورتر و دورتر می رفتی آیا این رویا را به حقیقت تبدیل نکردی؟
تو ببین باده فروش تو همه مست روان
تو ببین یکسره هرکس به سوی عشق دوان
منشین با همه گان تو، میشوند پشت تو رام
گر که بیش از یکی باشد کار عشق است ویران
آواره ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 13
رئیس زاده که از سورپریز حیات در شوک بود و زلیخای بی وفا او، زلیخامادر شده چون کوه پیشروی او در روز نخست کاری وزارت اش ظاهر شده بود، بازی حیات را میدید.
او بازی تمامی داشته های دانش او را در ارتباط زلیخا نادرست کشیده بود؛
ظلم جدید حیات بود برای او!
او که تا فردا تصمیم چه کردن اش را می گیرفت، در یک گوشه چشم او عکس مجازی یگانه فرزند او بود؛
برای او عقل میداد.
در گوشه دیگر از گذشته صحنه های مهم حیات او ظاهر می شد؛
تجربه میداد.
فرزند او عقل میداد چونکه یگانه شانس رسیدن به فرزند و پدر فرزند شدن با عقل ممکن بود.
در گوشه چشم او ظاهر شد یک روز در ساختمان خیریه با قوم نشسته بود، صحبت با گرم حرارت ادامه داشت.
او که با سکونت صحبتها را می شنید، صحبت از انسان های نیرنگ باز شروع بود. صحبت که از انسان های نیرنگ باز شروع بود یکی گفت: بزرگان گفتند لباس های مجلل را میبینی در بین شان انسان نیست، انسانها را میبینی به یک لباس معمولی محتاج اند.
تصادف است یا تقدیر، باور کنید عقلم کار نمی کند.
جامعه را میبینم به یک گپ شعاری دور از محتوا، هزاران را سرگردان ساخته است.
کس نیست «این گپ دیگران است اصل گپ چیست گفته تفکر کند»
در هر گپ، نیرنگ بازی ست و در هر عمل، ساخته کاری ست؛
جامعه اسیر است.
صحبت که گرم بود چشم اکثر باز به سر رئیس زاده بود او گفت: مرغ طاووس را اگر دیده باشید، او مرغ در هر پر خود رنگ دنیا را دارد.
زیبایی او مرغ انسان را به حیرت انداخته، مرغ جنت بودن را در عقل انسان داده است.
مرغ طاووس مرغ جنت است.
اگر به زیبایی او دیدن کرده چشم را به پاهای او بیاوریم، پاهای چرکین لاغر با گِل لای را میبینیم؛
یک حیوان با دو عبرت!
بعضی دوستان بلکه پاهای مرغ طاووس را بین زیبایی او و پاهای لاغر چرکین او تواضع تصور نموده یک معنی دیگر را بدهند؛
هرکس به تفکر حریت دارد هر چه تفکر کند محترم است.
اما مرغ طاووس یک سِر دیگر دارد.
اگر لطف دوستان اجازه بدهد او سِر را برای دوستان می گویم.
هرکس که به شنیدن صحبت های معنیدار رئیس زاده علاقمند بود، خواهش میکنیم خواهش میکنیم بفرماید گفتند.
رئیس زاده: پاهای مرغ طاووس لاغر و چرکین است آیا او زیبایی که مرغ طاووس دارد، عقل انسان کم عقل را فرصت می دهد، به پاهای او دقت اش را بیاورد؟
هرگز!
اصل معنی در این نقطه است؛
نام بکش در کاه خانه بخواب!
زیبایی رنگارنگی مرغ طاووس، مار را از راه می کشد؛
انسان که با عقل خودش در فریب است!
اگر چگونه گفته سوال کنید، به عرض تان ادامه داستان را اینگونه بیان می کنم: فرشته که امر خدا را نپذیرفت، به لعنت خدا گرفتار شد و از مقام فرشته به مقام ابلیسی تنزل یافت.
ابلیس که از جنت کشیده شد، به عقل خود بازیها را ترتیب داد تا آدم را فریب داده از جنت بکشد تا در دنیا با او، آدم همراه شود.
فراموش نکنیم ابلیس که به لعنت گرفتار شد، از خداوند تقاضا کرد تا قیامت فرصت بدهد تا آدم و اولاد آدم را فریب دهد و تا آنها امتحان شوند.
به تقاضای ابلیس خداوند فرصت داد.
چونکه منطق به نفع خداوند شد.
برای ابلیس علم فریب را خداوند داد زیرا هر چه در دست اوست.
اگر کس در دعوای ساختن علم باشد او دعوای خدایی می کند چونکه علم ساخته نمی شود او کشف می شود.
بطور مثال اگر در تداوی مرض سرطان علم تداوی او ساخته می شد او در دست انسان بود. از اینکه ساخته شدن ناممکن است تلاش دارند او علم را پیدا کنند، یعنی کشف کنند.
بطور مثال تا شناختن برق سالها زیر آزمایش قرار دادند اگر علم برق ساخته می شد ضرورت به آزمایشها نبود.
خداوند برای ابلیس علم فریب را خاطر امتحان شدن انسان به او داد.
او که در تلاش فریب آدم بود، مرغ طاووس و مار زهردار را دید نزدیک شد گفت: شما از جنت کشیده می شوید و آدم نیز از جنت کشیده می شود، اگر من را داخل جنت کنید، من راه نجات را به آدم یاد میدهم، با علم من، آدم و شما از کشیده شدن نجات میابید. طاووس که با مار یکجا می گشت و با زیبایی اش به خود بسته بود، در عقب پرهای زیبایش مارزهردار را پنهان کرده می گشت، با مار مصلحت کرد و ردبدل فکر کرد بالاخره به تصمیم رسید، نزد ابلیس رفت گفت: فکرهایت را باور داریم اما تو را با کدام تاکنیک داخل جنت کنیم؟
هرچه تفکر کردیم عقل کار نکرد بگو و نشان بدی راه را!
ابلیس با اخلاق شیطانی خود گفت: مشکل نیست به جادوی من دیدن کنید، این جادو را کار می گیریم. ابلیس با جادوگری خود به یک دانه مروارید تبدیل شد. مرغ طاووس جوهر مروارید را دید در دهن گرفت. ابلیس با او هنر خود در جنت داخل شد. طاووس که با زیبایی اش عقل را از سر می گرفت، دروازه دارهای جنت به زیبایی طاووس روح شان را داده به دهن طاووس دیدن نکردند.
ابلیس در دهن طاووس در جنت داخل شد.
ابلیس که هنر جادو میدانست، طاووس ابلیس را با چهره جوهر مروارید به حوا به خانم آدم آورد و داد. ابلیس با یک جادوی دیگر از چهره مروارید بیرون شده به چهره انسان درآمد و در مقابل حوا ایستاد شد گفت: ای حوا اگر از میوه این درخت نخورید از جنت کشیده می شوید.
آن گپی بود در ضد شرط خداوند.
حوا گفت: خوردن میوه این درخت برای ما منع است به گناه گرفتار می شویم و از جنت کشیده می شویم.
ابلیس: نخیرنخیر خطا دارید اگر نخورید از جنت کشیده می شوید. تو از جنت کشیده می شوی. آدم کشیده می شود.
ابلیس با هنر شیطانی رنگ حقیقت را تغیر داد.
گپ کوتاه بالاخره حوا را فریب داد و حوا از میوه او درخت خورد. بعد حوا فریب ابلیس را دانست در نزد آدم رفت گفت: ای آدم من از میوه درخت منع شده خوردم. ای وه گفت آدم، به تفکر رفت و در تشویش شد و به خود گفت: حالا حوا از جنت کشیده می شود، من بدون او چه طور زندگی کنم گفته به کدر رفت.
تشویش های آدم سبب شد آدم نیز از میوه درخت منع شده خورد تا از حوا جدا نشود چونکه حوا «نفس» آدم بود.
ابلیس نفس آدم را دانسته بود و به نفس او، او را تسلیم داده، با نفس او، او را فریب می داد.
نفس دشمن هر کس است.
آدم چاره دیگر نداشت یا تسلیم نفس می شد یا در جنت بدون حوا (نفس) باقی می ماند.
انسان بدون نفس زندگی کرده نمیتواند چونکه نفس انسان، امتحان انسان است.
ابلیس در هدف رسیده بود در دنیا یک همراه به خود پیدا کرده بود و نقطه ضعیف او همراه را دانسته بود و هر زمان که می خواست به خود غلام بگیرد، انسان را با نفس انسان فریب داده تسلیم می گرفت.
طاووس که غرق زیبایی خود بود و حساب کتاب خود را داشت که همیشه در جنت باقی بماند، فریب ابلیس را خورده سبب گناهکار شدن آدم و حوا شد.
او نیز با او گناه از جنت کشیده شد.
مار که دوست و مشوره دهنده به طاووس بود او نیز از جنت کشیده شد.
معنی این حکایه چه است گفته پرسش کنید، ابلیس با اخلاق شیطان اش در لباس رنگارنگ ثروت یک قدرت پنهان است.
اگر جوهر انسان را از رنگارنگ های ظاهری انسان دیدن کنیم، ابلیس با هنر شیطانی اش کار خود را می کند؛
با رنگارنگی فریب داده میتواند.
انسان با عقل خود فریب میخورد چونکه نیرنگ و فریب را از درستی ترجیح میدهد.
در بالا گفتم انسان که با عقل خودش در فریب است، اگر به عقل اش رهبر شده نتواند، در رنگارنگ پرهای زیبای طاووس فریب خورده، زهر مار طاووس را خوردن می کند.
صحبت گرم بود هرکس به طرز گفتار رئیس زاده عاشق بود. صحبت های معنیدار رئیس زاده عسل به دیگران شده بود. رئیس زاده به مثل زنبور عسل از گل های دانش دیگران الهام گرفته تقدیم می کرد لیکن در عقل هرکس مال رئیس شده تقدیم می شد.
او ادامه داد: زنبوران عسل بدون درک دانش عسل جمع کن، بهترین معجزه شفا بخش را از اسم عسل می سازند.
اگر با درک دانش عسل ساخته می شد، دانشمندان عسل می ساختند.
معجزه حیات هم عجیب است!
در این دنیا مالک هر دانش خداوند است.
خداوند با کتاب کائنات خود به عقل هایکه ادراک کرده میتوانند دانش را سرویس دارد.
الفبای این کتاب در دانشگاهها تدریس نمی شود، عشق فردی کار است به مقصد میرساند.
تفکر اگر باشد درک ممکن می شود که در کائنات مخلوق یا موجودی وجود ندارد که با انسان درد حال نکند.
چه زنده جان و چه غیر زنده در این کائنات زبان دارد به انسان حال خود را می گوید.
اگر که استعداد درک زبان او را انسان داشته باشد!
یعنی دانش مادرزاد نیست که ارثی باشد بنااً دانش مال شخص نیست.
دوستان عزیز، غیر زندهها را غیر زنده نگوید!
چونکه هرچه در کائنات است باشمول خود کائنات تولد می شود، زندگی می کند و وفات می کند؛
هرچی!
حتی یک توته سنگ از این سه مرحله عبور دارد.
اگر که از این سه مرحله بگذرد، کی او ره غیر زنده گفته میتواند؟
صحبت که گرم بود یکی از دوستان: صاحب داشتن مال ملک کار خوب بوده است، اگر مال ملک نمیداشتید به قاهره رفته دانش آموخته ما را با حکایه های معنیدار عاشق صحبت تان کرده نمیتوانستید، ببینید ما جاهل ماندیم.
رئیس زاده: استغفرالله!
ادامه داد: اشتباه دارید اکثر دانشمندها و شخصیت های نامی دنیا از انسان های فقیر بودند.
گفته های من را شما دوستان مال عقل من ندانید، من خود را دانشمند نمی گویم همان گونه که حضرت مولانا خود را مولانا نمی گفت.
دیگران بعد از هجرت او حضرت از دنیا به او حضرت این صفت را دادند.
دانش از کتاب کائنات با عقل های زیاد صیقل شده به ما رسیده یک نعمت است؛
هرکس صاحب شده میتواند.
در این کائنات یک مخلوق یا یک موجود وجود ندارد که با انسان گپ نزند.
اگر که چشم عقل را باز ساخته دیدن کنیم، هر موجود از حقیقت خود و از حقیقت کائنات و از حقیقت خالق گپ میزند.
یعنی صحفه های کتاب کائنات خالی از نوشته نیستند.
دلیکه تمایل خواندن را داشته باشد، کتاب کائنات صحفه های خود را باز می سازد تا عالم بسازد.
این کتاب کائنات است با استفاده عقلها برای ما الهام میدهد تا بیاموزیم و آموخته گی را از زبان بریزیم و او ریخته شدهها ما را عالم نشان داده در تصور دیگران بدهد.
اگر حضرت جلالالدین محمد بلخی مولانای روم هم در اینجا میبود، فکر من را تکرار می کرد.
کائنات کتاب خداوند است.
او کتاب دانشها را با خود دارد.
هرکس اگر با چشم عقل آرزو کند، دیده و بدست آورده میتواند؛
ضرورت به منطق دیگر نیست.
هر عقل به هر دانش نمی رسد، خدمت عقلهاست که به آرزو کننده هدیه می شود.
یعنی اگر که من چیزی برای تفکر دوستان داده بتوانم، خدمت عقل گذشته هاست که برای من الهام شده است.
به تحصیل یا شخص ارتباط ندارد!
معجزه ی عشق است!
رئیس زاده ادامه داد: حالا که گپ از کتاب کائنات برآمد اگر خسته نشده باشید قصه حضرت سلیمان را می گویم. خداوند به حضرت سلیمان علمی داد بود زبان هر حیوان را میدانست.
خداوند این علم را به هرکس داده است.
حضرت سلیمان در قرآنکریم برای درک ما از خود تنها یک مثال است اگر تفکر کنیم؛
یعنی هر کدام ما یک حضرت سلیمان شده میتوانیم!
خداوند برای سلیمان شدن ما، داستان حضرت سلیمان را در قرآنکریم آورده است. الهام از داستان حضرت سلیمان قرآنکریم، این داستان را برای تان عرض می کنم.
یک روز یک دوست حضرت سلیمان با دهها تقاضا خواهش کرد تا او، علم دانستن زبان های حیوانات را یاد بدهد.
هرچه تقاضا کرد حضرت سلیمان رد کرد گفت: اگر بدون فهم خودت، با گفتار من زبان حیوانها را بدانی، برای تو مصیبت میاورد.
چونکه تو بدون مطالعه خودت با شنیدن صحبت های آنها خود را راحت حس کرده نمیتوانی؛
بیا به گپ من گوش کن تا خودت سلیمان نشوی از این سودا صرفنظر کن.
دوست دو پای را در یک کفش نموده مجبور کرد زبان حیوانات را یاد بدهد.
حضرت سلیمان مجبور شد یاد داد.
دوست او حضرت که زبان حیوانات را یاد گرفت، صحبت خروس و سگ خود را شنید سگ می گفت: صاحب به من غذای شکم سیر نمی دهد یک روز این گرسنگی مجبور می سازد تو دوستم را می خورم.
صاحب که گپ خروس و سگ را می شنود خوش می شود.
یک روز دیگر سگ بسیار گرسنه بود به جان خروس رفت، خروس که دید جان در خطر است گفت: ای سگ دوست همقدرم، من را چرا می خوری یک شب طاقت کن فردا خر صاحب میمیرد گوشت او روزها شکم ات را سیر می سازد. صاحب که با علاقه به گفتگو اینها گوش میداد در تشویش شد یا خر بمیرد ضرر کنم گفته!
از بسکه در تشویش شد از سحر بیدار شده خر را در بازار برد و به قیمت ناچیز خر را فروخت در خانه آمد. سگ که شکم گرسنه بود به خروس صدا زد: ای دروغگو چه شد خر؟
حالا مه تو ره می خورم.
خروس از ترس جان خود: ای دوست مه دروغ نگفتم خر را صاحب در بازار برد و فروخت خر در خانه صاحب جدید که رفت مرد، به این شانس خراب تو چرا مه ملامت و دروغگو باشم؟
ای دوست تو تشویش نکن شتر را ببین از مریضی لحظه های اخیر را شمارش دارد. از بسکه بسیار مریض است امشب او فردا نمی شود حتمی میمیرد. با مرگ او روزها شکمت از گوشت سیر می شود. صاحب که این گپ خروس را میشنود به تشویش افتیده سراسیمه می شود. شتر او خریدار داشت عاجل از خانه کشیده به خریدار برد با قیمت کمتر از ارزش حقیقی فروخته پولش را در جیب زد. او که شتر را فروخته در جیب زد، از آمدن مصیبت بی خبر شکر کشید. فردا شد از مرگ شتر خبر نیست سگ اعصبانی تر شد و به خروس صدا زد: چه شد باز گپ تو دروغ برآمد حالا نجات نداری. خروس از نزد سگ گریخته در سر درخت بالا شد و سگ در زیر درخت جبهه گرفت. خروس میدانست اگر پایان بیاید فرم پارچه می شد پایان نیامد در تفکر رفت. او در خانه دید خر نیست رفت شتر نیست رفت چیزی باقی نماند. اینبار به سگ گفت: ای دوست، مه دروغ نگفتم ببین شتر در خانه نیست چونکه ظالم صاحب مریضی او را دانست برد در جان یک انسان دیگر زد و فروخت.
اینها انسان هستند در چهره فرشته با عقل ابلیس هستند.
اینها به خاطر منفعت شان هرکس را می فروشند اگر شرم نکنند قبل از مرگ پدر مادر، پدر مادر هم می فروشند.
ببین شترمریض را فروخت.
ببین خر را فروخت.
شتر را که مثل خر فروخت، شتر مریض بود و درخانه صاحب جدید که او بیچاره رفت از مریضی مرد. حالا تو بگو مه چه ملامت هستم؟
گپ مره قبول کن به زودی خود صاحب میمیرد با مراسم دینی، غذاها، میوهها را اسراف نموده به ما تو میریزند.
آخ این انسان!
مراسم یک، سه، هفت، چهل و سال؛
کمبغل شان را هزار یک بار به مرگ راضی می سازد؛
آخ این انسان!
میلیونها انسان که شب گرسنه خواب اند دیدن ندارند. اگر قدرت و پول داشتند در یک مراسم آنقدر اسراف می کنند حد اندازه ندارد.
تو باور کن اینبار خود صاحب میمیرد و تو شکم سیر غذا می خوری.
سگ: هر بار دروغ گفتی مه از زیر درخت دور نمیشم اگر صاحب نمرد تو میمیری.
صاحب که با علاقه در صحبت حیوانها گوش میداد، گفته های اخیر خروس او را سخت در تشویش انداخت؛
اینبار نوبت او بود عزرائیل را نزد خود حس کرد.
او از مرگ نجات یابم گفته دست پاچه شد و در تشویش افتد. او با او تشویش سکته قلبی کرد از دنیا رفت. فردا که شد تا یک سال مراسم دینی دایر شد و بیشتر از ارزش پول خر و شتر اسراف شد و سگ دفعه ها با شکم سیر غذا خورد و خروس را یک دانشمند قبول کرد.
خروس که در چشم سگ دانشمند معتبر شد گفت: ای دوستم سگ، انسانها از زبان ما درستی را یاد نمیگیرند، با حرص، نادرستی را یاد می گیرند.
آنها به شیطان عقل شان تسلیم شده به هوس های شیطان عقل شان چیزهای که عقل شان هدایت دارد یاد می گیرند؛
نه اصل حقیقت را!
ببین در عوض تداوی، در عوض چرا مریض شد گفته تفکر کنند، حیله بازی را پیشه ساخته، حیوان مریض شان را، حیوان سالم گفته به یکدیگر می فروشند.
ببین اینها انسان هستند.
قرآنکریم که از قصه های حضرت سلیمان دقت ما را برای شناخت کائنات داده است، آیا حضرت سلیمان بمانند این قصه، بمانند صحبت دو انسان با حیوانها صحبت می کرد یا هر موجو کائنات با زبان خود به عقل حضرت سلیمان چیزها را میداد؟
رئیس زاده از سر قصه حضرت سلیمان که عقلها را در تفکر برده بود، در گرم صحبت یک جوان با عجله آمد گفت: ولله با کارت زدند.
ولله زدن.
آخرش با خیر باشه!
دقت هرکس که به جوان شد با آواز جمع: کی زده؟
کی ره زده؟
جوان: پاکستانیها زدند.
ولله زدند.
علی ره زدند.
علی که در آن سوی مسجد خانه داره، پدرش کراچی دستی داره، همو ره زدند.
رئیس زاده به چرت رفت تا کی بودن او خانواده را به یاد بیاورد، حاجی کاکا گفت: رئیس جان شناختی؟
تو که کاکا جان گفته پول کمک کرده بودی بچه همو بیچاره ره زدند. رئیس زاده شناخت از جا بلند شد گفت: در شفاخانه هستند؟
در کدام شفاخانه؟
جوان: شفاخانه چهاراهی گفت دیگران گپ جوان را قطع کرده نام شفاخانه را گفتند و با رئیس زاده در او شفاخانه رفتند. رئیس زاده از مسئولین شفاخانه معلومات گرفت و دانست علی در زیر عملیات داکتران قرار دارد. در نزد عملیات خانه رفت دید که پدر بی چاره گریه دارد. مادر بی هوش در راهرو افتیده یک نرس با خانمها در تلاش انتقال او در اتاق استراحت هستند. پدر که رئیس زاده را دید برخاست اشک چشمان را پاک کرد به سینه رئیس زاده سر را گذاشته گریه کرد گفت: رئیس صاحب در دار ندار زندگیم تنها علی جان را دارم.
داکترها را بگوید از جان من بگیرند در جان علی جانم بدهند.
رئیس زاده و دیگران که سخت زیر تاثیر حادثه و حال احوال او فامیل بی چاره بودند دل تسلی دادند و امید دادند.
هرکس که منتظر نتیجه عملیات بود رئیس زاده وقوع یافتن حادثه را با جزئیات معلومات گرفت و سر را تکان داده گفت: ای بخت ویران خلقم، چه می شد سیروسفرت را در ملک ما خلق مظلوم نمی کردی!
حکایه حادثه این طور بود: علی جان با دو جوان همسن هموطنش در سینما میرود. در سینما بین آنها و جوانان پاکستانی با برخورد زبانی جنجال پیدا می شود. اینها که سه تن بودند، باغیرت افغانی جنجال را به شدت مشت یقه کشیده، باجوانان پاکستانی که تعداد شان دهها بودند می جنگند. در شروع یکی دو جوان پاکستانی از اینها مشت لگد می خورند بعد که جوانان دیگر داخل صحنه می شوند تا مرگ علی جان شان را مشت لگد زنی می کنند. در اثنا زدخورد یک ضربه کارد در بغل علی جان می خورد و با افتیدن علی جان در زمین هرکس از جوانان پاکستانی فرار می کند. با افتیدن علی جان در زمین، پلیس می رسد با عجله در شفاخانه انتقال داده در عملیات می گیرد. در اثنا زدخورد از کجا آمدن ضربه ی کارد نامشخص می شود و بدست پلیس در این حادثه کدام سند نمی افتد. به گفته مسئولین پلیس، پلیس در تلاش شناسایی جوانان می شود اما در سینما بیشتر از دهها جوان و تعداد از مردم دیگر برای پیدا شدن کارد و مجرم، شانس را به پلیس نمی دهد.
رئیس زاده با بزرگان قوم حادثه را با جزئیات معلومات گرفت و دست خالی برگشت. چونکه در منطق، حق به جانب پلیس بود. بزرگان قوم گفتند: این حادثه بین جوانان در احوالی رخ داده است، کدام طرف ملامت و کدام طرف زدخورد زبانی و دستی را انجام داده و کارد در دست کی بوده و کی زده را کس دانسته نمیتواند، اگر در سر مسئولین پلیس فشار بیاوریم، غیر منطقی رفتار می شود و کدام نتیجه نمی دهد. حادثه که از این عبارت است جزء دعا کدام چاره نداریم.
هرکس به منطق تسلیم شد و با سکونت منتظر نتیجه عملیات شد. رئیس زاده خود را کنار زد در گوشه دهلیز صندلی بود نشسته دو دست را مشت زده زیر زنخ آورد و چشمان را پایان انداخته در تفکر رفت به دل گفت: این سه جوان قربان غیرت افغانی شدند.
این غیرت درهر جای دنیا جوانان را از منطق کشیده، قربان گرفته است.
غیرت افغانی گفته که خلق ما را در گاز آوردند، غیرت را یک روش بی منطقی ساخته در عقل خلق دادند. اگر در عوض این غیرت، منطق را با عقل کار می گرفتند، در سینما در بین صدها جوان پاکستانی به این حال می افتیدند؟
غیرت غیرت گفته در عقل هر انسان ما سلسله دروغها را دادند.
بطور مثال با داشتن این غیرت جغرافیه افغانستان در دست بیگانه نافتیده است گفته، صاحب این جغرافیه را از خلق های امروز این جغرافیه عبارت دانستند.
این یک دروغ شاخدار است.
چونکه در تاریخ این جغرافیه هشتاد در صد حاکمیت در دست مردم آسیامیانه بود؛
نه از این جغرافیه!
اگر تاریخ را مطالعه کنیم از این جغرافیه حداقل چند دوره اقتدار مستقل سالم را دیده نمیتوانیم.
این چه قسم غیرت است که معلومتها دروغ، رفتار دور از منطق، اخلاق در ضدیت با اخلاق دنیا؟
رئیس زاده که با دنیا خود بود، هرکس به مثل رئیس زاده پریشان و تفکری در راهروهای شفاخانه منتظر خبر خوش از داکتران بود.
یکی از همسایه ها گفت: شنیدم در بازار کهنه یک شیخ است دعای قوی دارد.
اگر از او شیخ دعا بگیریم بد نمیشه.
دقت هرکس که به او شد همسایه دیگر گفت: گل گفتید لیکن حالا علی جان در دست نماینده های عزرائیل افتیده (داکترها)
دعا کنیم که به عزرائیل نسپرده، به ما تسلیم دهند، دعای شیخ گپ بعدی ست.
در او اثنا یک صدا از عقب آمد گفت: رئیس صاحب محترم، شما شریعت خواندید لطف کنید، امتیاز فوق العاده شیخها، ملاها را از دیدگاه دین اسلام توضیح دهید آیا با او امتیازها دعای شان قبول میشه یا مثل هرکس هستند؟
رئیس زاده از صندالی برخاست گفت: دوستان کمی به این گوشه بیاید تا صحبت ما به مریضها و شفاخانه اذیت ندهد. هرکس که در گوشه آمد رئیس زاده گفت: دعای شیخ، ملا، از انسان معمولی، پیر، جوان، خانم خلاصه هرکس که خود را بنده میداند قبول می شود؛
اگر که روی به دعا کردن داشته باشد!
اگر که اخلاق دعا کردن را یاد داشته باشد!
اگر روی به پروردگار نداشته باشد و یا اخلاق دعاکردن به او وجود نداشته باشد دعای او چرا قبول شود؟
شهرت، مقام، چهره نورانی... ضمانت نیستند که دعا قبول شود.
هرکس خود را مسلمان گفته میتواند لیکن کس دعوای مومن بودن را کرده نمیتواند.
چونکه مومن بودن یا نبودن یک مسلمان را تنها خداوند میداند و برای مسلمان در روز حساب نمایان می شود.
شیخ، ملا، عالم... هرکس که بود برای خود است نه برای خداوند!
در اسلام کس امتیاز ندارد نتیجه عملکرد انسان عاقبت او را در آخرت شکل میدهد.
در منطق خدایی خداوند هرکس چه مسلمان چه غیر، در هر عقیده و در هر عملکرد صواب یا گناه باشد بنده ی خداوند است.
چونکه خداوند خداوند هرکس است.
جنت از خداوند است دوزخ هم از خداوند است.
مسلمان هم بنده است هندو یهود آته ئیست... هم بنده هستند. هرکس که خود را در هر اخلاق رساند، نتیجه اخلاق خود را در آخرت دیدن می کند. در نزد خداوند ارزش و یا ناارزش چیزی نیست هرکس یکسان است چونکه هرکس از اوست.
کارنیک کرد مکافات می گیرد کار بد کرد مجازات میبیند؛
منطق تا این درجه ساده است.
به بودن خدا ایمان داشت در جنت میرود، اگر موجودیت خداوند را رد کرد در جهنم میرود. رفتن به جنت و دوزخ را عقل انسان با اخلاق انسان تعین می کند، خداوند با او قانون آفریده است.
اگر که یک انسان راه جهنم رفتن را خود او انتخاب کرده باشد مربوط اوست.
دعا را به مثل مکتوب تصور کنید، اگر ارسال کردید محقق به آدرس میرسد. اگر بی جواب ماندید بد نیست گپ خوب است شما در وسط قرار دارید انتخاب راه بدست خودتان است.
اگر جواب ناراض بدست تان بیاید، از او خوبتر است رهنما شده هستید، فرصت دوباره اندیشیدن را خداوند به شما داده است تا در راه درست بیاید.
دوست به دوست راهنما می شود، خداوند، از قهر خداوند محافظت کند!
حق در میدان افتیدگی نیست که هرکس بدست بیاورد.
به حق رسیدن راه دراز باریک کار است، ایمان است که می رساند.
ایمان کدام دیوار ساختمان نیست که ویرانی اش را دیده دوباره آباد کنیم؛
به تفکر ضرورت دارد تا درکش کنیم.
آنچه برای انسان با ارزش باید باشد، نتیجه آخرت است. اگر در این دنیا هر اخطار را از زندگی ببنیم لطف خداوند است که به ما برای انسان خوب شدن، خداوند رهنما می شود.
خداوند از مصیبت او عقل نجات دهد که، انسان را از خود راضی ساخته، فریب داده، گناهها را در عوض گناه، کار نیک معرفی نموده، غرق مصیبت می کند.
آواره ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 14
هرکس که رخ به سوی رئیس زاده داشت، غرق به صحبت او بود، از عملیات خانه داکتران بیرون شدند و با چهره گرفته شرمسار در زمین دیدند.
رئیس زاده نزدیک شد پرسید: احوال از چه عبارت است؟ از داکترها قدم پیش شان: هرچه امکان داشتیم انجام دادیم مگر آب و دانه او در این دنیا تا این لحظه بوده، تقدیر او، او جوان را از ما و شما گرفت مکانش جنت شود.
رئیس زاده: «انا للّٰهِ وانا إلیه راجعون»
او لحظه او حقیقت، زندگی انسان را و خود انسان را از یک زاویه دیگر، از این دنیای فانی نشان داد.
پدر مادر قبل از اینکه علی جان به خاک سپرده شود، دفن خاک شدند چونکه امیدها برباد رفت و روی زمستان زندگی بالای آنها چون ابر سیاه آمد.
در زندگی بشریت که با خوشیها روزهای ماتم همراه ست، با بی تجربه گی یک گروه کمونست از اسم خلقی ها و پرچمی ها، ملت به غربت و آواره گی انداخته شدند.
در تقدیر این ملت در عوض روزهای خوشی ماتم همره شد.
ما که ملامتگی را یا در سر کمونستها یا در سر گروه های دیگر یا در سر دولتها می اندازیم آیا گروهها و رهبران شان از بین این ملت نبرآمدند؟
اگر که از رهبر مملکت تا گروه ها را ملت تربیه داده باشند، چه حدود منطقی می شود که گناه را در دوش دیگران اندازیم؟
در جامعه های عقب افتیده کس از ملت خود را ملامت نمی کشد.
در عقل خلق های او جامعه ها، غیر از خود آنها، هرکس ملامت است.
این مصیبت اخلاق است که ذهناً به کشورهای پیشرفته تسلیم شده هستند چونکه هر حادثه را از ذکای کشورهای پیشرفته میدانند.
مثلیکه اینها را خداوند بدون اراده بدون عقل، گروه های بیچاره آفریده باشد.
این تز را به او سویه رواج میدهند، کشورهای پیشرفته قدرتدار را در عوض خداوند، مالک سازماندهی هر حادثه قبول می کنند.
با او قبولی بدون مجادله به او کشورهای قدرتدار به غلامی میروند؛
خود بی خبر به غلامی میروند.
در عقل این خلق های مصیبت زده، شکایت کردن از کشورهای قدرتدار، بهترین وطنپرستی و بهترین روشنفکری و بهترین مجادله نمایان می شود.
گپ برای زبان آوردن وجود نداشت، رئیس زاده با وزنداران قوم برنامه مراسمها را سازمان داد و با دفن جنازه برای کمک به فامیل دربدر شده دست بکار شد و تا روز چهل همراه او فامیل شد.
شب روز رئیس زاده دردهای قوم شده بود. اگر یکی از دردها از بیرون میامد، دوی آن از کلتور، تربیه و رسم رواج داخلی بود.
یا با احساس کلتور افغان باغیرت به میان میامد یا رسم رواج وطنی را در بیرون وطن تطبیق داده سبب اذیت دیگران می شدند.
تعداد زیاد خلق ما شهرها را نادیده خارج وطن را دیده بودند. یک عده چه بودن زندگی غربی ها را مطالعه نکرده غربی شده بودند.
جامعه پاکستان و افغانستان که نزدیک همدیگر بودند، بازهم تفاوتها را با خود داشتند. بطور مثال در ذهنیت هر افغان ما نهال غیرت افغانی غصب بود. اگر یک خلق خود را باغیرتتر از خلق های دنیا بداند با او ذهنیت کدام خلق دنیا سازش کرده میتواند؟
یا مسلمانتر از دنیای اسلام بداند در این بی منطقی چرا دنیای اسلام احترام کند؟
هرجامعه که از روند پیشرفت عصر در عقب افتیده باشد، تضاد پیشرفت و عقب ماندگی، دردها شده به او جامعه میاید.
از یک طرف خلق را با احساس داشتن غیرت افغانی از راه کشیده بودند، از جانب دیگر بدون مطالعه از بیرون وطن، کلتورها را تقلید کرده بودند؛
نه ملی آباد با حالش بود و نه بیرونی بررسی شده رواج بود؛
همه عجوبه بود.
یک شام رئیس زاده از دردها خسته درخانه رفت به همکار گفت غذا شب را دیرتر تهیه کن. او خود را در بستر انداخت تا خواب کند خواب از چشمان دور شده زلیخا را پیشروی چشمان آورد.
هربار که زلیخا را پیشروی چشمان میاورد، زلیخا به همان سن جوانی که چون لاله بود ظاهر می شد.
بار دیگر زلیخا در پیشروی چشم بود اشک ریخت به تقدیر قسمت لعنت خواند.
او به تقدیر قسمت لعنت خواند اما با دستان مادر و دایی نوشته شدن را ندانست چونکه در عقل او دروغها داده شده بود.
بلکه ندانستن برای او یک لطف بود زیرا نه مادر و نه دایی با او نبودند به آخرت کوچ کرده بودند اگر میدانست بیشتر به درون خود حبس می شد.
او تقصیر را از زلیخا می دانست و امید داشت روزی آدرس اش را پیدا کرده دلیل اینقدر خیانت را بپرسد.
او در اصل برای انتقام گرفتن زنده بود تا دلیل را پرسیده به روی زلیخا بی وفا بودن را گفته انتقام بگیرد.
او انتقام بود او را زنده نگه کرده بود.
او انتقام بود در کارهای دادوستد تجارت و در خدمت به قوم، او را استوار نگه کرده بود.
خداوند در قرآنکریم خداوند را عالم معرفی دارد؛
بدون شک از هر دانش باخبر عالم است او.
او که کائنات را با قانون تلاطم انقلابی، بانظم خاص زمانی آفریده است، تلاطم انقلابی کائنات در هر زمان، یک نظم خاص را به وجود آورده است.
هر زمان کائنات که برای عمر کائنات ناچیز است، اما در مقابل عمر انسان میلیونها سال است.
انسان را نیز در بین او تلاطم از هر نگاه مکمل آفریده است.
برای انسان انتقام گیری را، مجادله و رقابت را برای تکامل او برای او داده است تا برای تکامل، بدست او سببها باشد.
در کائنات با شمول کائنات هر چیز در حال تغیر است، تنها خود خداوند ثابت و پا برجاست.
اگر حداقل یک چیز بطور مثال قانون های ثابت دنیا را بدون تغیر بدانیم، در منطق گفتار خداوند در قرآن و در منطق خدایی خدا خیانت می کنیم.
چونکه با شمول قوانین ثابت دنیا هر چه در حال دیگرگون شدن است بنااً هر چه با دیگرگونی تکامل یافته به پیش می رود.
هرچه ضد سعادت، ضد عدالت، ضد صلح باشد در مقابل انسان قانون ساخته قرار داده است تا از آنها، سعادت، عدالت و صلح را انسان به وجود بیاورد تا انسان بودن انسان نمایان شود.
این انسان است، تسلیم دانش عقل خود شده، خدایی خداوند را از داشته های عقل خود میبیند؛
نه از منطق خدایی خداوند.
این انسان است که جنت این کره خاکی را به جهنم تبدیل کرده است.
به عباره دیگر، اگر از کره خاکی این دنیا انسان کشیده شود، برای جاندارهای دیگر این کره خاکی جنت می شود.
کسانیکه از منطق قرآنکریم و از منطق خدایی خداوند بی خبر هستند، از سر ظلم های این دنیا، خداوند را به ملامتگی می کشند.
چونکه خداوند را صلح پرست و عدالت پرست تصور می کنند.
مثل یکه خدای جنگ، خدای بی عدالتی کس دیگر باشد.
انسان است که هر تعریف را به آرزوهای عقل خود معرفی دارد.
اگر کمی بالای عقل حاکم شده تفکر کند، این ظلمهاست برای انسان دروازه جامعه ناظالمی را باز می سازد؛
آیا تمام روشنی در آغوش یک تاریکی نیست؟
خداوند خدای عدالت و خدای بی عدالتی، خداوند خدای صلح و خدای جنگ است چونکه هر چه را او آفرید و ما را با حریت ما در میدان گذاشت تا ما با حریت خود انتخابها داشته باشیم.
در چشمان رئیس زاده که زلیخا ظاهر بود، قلم را گرفت نوک قلم را در دفتر خاطرهها گذاشت نوشت: عشق چیزی بود در لبخندهای تو می دیدم.
عشق چیزی بود با لمس تو احساس می کردم.
عشق چیزی بود، هر کلام که از زبانت می ریخت، با همه حسها که حیات داشتم، با او کلامها نام او را زندگی گفته بودم؛
لیکن چه کردی زلیخا؟
در مشکلترین حال، انسان خدا را یاد می کند.
این لطف خداست که در هنگام ناامیدی، دروازه امید را باز می سازد.
حالا بگو زلیخا به ناامیدترین حالم، دروازه امید باز می شود تا برای انتقام گرفتن از تو به چشمانت دیده بی وفایی ات را در رخت بکشم؟
لبخند تو که خلاصه ی خوبی ها بود، با هر لبخند تو گل های قلبم در شکوفه میامدند و من او لحظه نام حیات را زندگی می گفتم، چه گناه داشتم اول بهار داده و بعد با سردی زمستان، یخ زده ساختی؟
ای زلیخا میدانی به دل چه می گویم؟
می گویم ای دل!
غیر از ترک خداوند چه اهمیت دارد که دیگران ترک کنند؟
مالک راهها اگر خداست، امید داشته باش که راه جدید از تو می شود.
من که با این امید زنده هستم تا انتقام بگیریم، باورکن انتقام من بسیار سخت می شود چونکه تصمیم دارم برای زنده نگه کردن انسانیت هر بی وفایی او را بدون دلسوزی به رخ او می گویم.
به چشمان او می گویم و به وجدان او می گویم.
البته به شکر کشیدن انسان خداوند محتاج نیست.
لیکن این شکر کشیدنهاست داشته های دست انسان، بهار از سعادت را نصیب انسان می سازد.
من که با این عقیده زنده هستم، در دست داشته هایم انتقام سرد اند سخت از او انتقام می گیرم.
یعنی بی وفایی او را در شرف و وجدان او تسلیم میدهم.
ای زلیخا!
بوی آغوش تو را که هر دیوانه نصیب شود، چه بودن وزن و ردیف و قافیه را ندانسته شاعر می شود می گفتم،
بلکه او جادوی تو بود که من را به او گفتارها اسیر داده بود و من که با او اسارت اینگونه می سردم:
میریزد به لبخندت تعادل شهرها
بزم شاهی می شوند شام و سحرها
شهر را من می سازم ویرانیش چیه؟
بخند که میدهد قند و شکرها
من اینگونه میسردم آیا جادوی تو بود یا یک عشق باطراوت؟
با همه مداد با رنگهای زیبا، دور از هر تشبیه و استعاره، بدون ظاهرپرستی با زبان ساده می گفتم فقط دوستت دارم.
فقط دوستت دارم می گفتم آیا حیا نکردی از زبانم جوهرها را ریخته، من را در بین سنگها انداخته، سنگ قیمتی عشق را از من ربودی؟
آیا عشق جوهر نیست؟
الماس و یا یاقوت نیست؟
طلا زر و مروارید نیست؟
اگر که جوهر باشد چرا او جوهر را نشان داده فریبم دادی آیا ذره نزد وجدانت خجالت کشیده میتوانی زلیخا؟
در این دنیا هر چیز پخته شود با ارزش می شود.
برای دیوار زدن ساختمانها، خشت کار است.
خشت از گِل و آب ساخته می شود و با هوا و نورآفتاب به پختگی می رسد.
برای بیشتر پخته شدن خشت، خشت را در آتش می دهند چونکه آتش انرژی است، انرژی، خام را پخته می سازد.
انسان نیز از چهار عنصر شکل یافته است.
انسان را به پخته گی اقلیم سرد گرم روزگار می رساند نه هوای بهار!
برای مستحکم شدن دیوار، خشت آتش خورده کار باشد آیا برای انسان شدن انسان، اقلیم گرم سرد روزگار کار نیست؟
ای زلیخا بشنو به عمر می گویم ای عمر!
در زمان کوتاه حیات من، درسهای زیاد دادی غیر از انسان، موجود دیگر نه گرفته میتواند و نه در آتش او طاقت کرده میتواند.
ای عمر!
دانستم که حیات راه یست، شروعش نمایان، اخیریش نامشخص با دهها راز، نه ایستاد شدن ممکن است و نه عقب رفتن!
ای عمر!
نام زیبای یار را که در کتیبه ی از جنس عاطفه حک کرده در قلبم گذاشته بودم، عکس قشنگ او را که در قابی از جنس عشق، در چشمانم تظاهر داده بودم، فاتح محوطه حیاتم را لبخندهای او میدانستم، در هر بار هزار قربان او می شدم لیکن چه کرد او بی وفا؟
تو شمع بودی سوختم و دودم نکرد
خاکستر شدم بتو او دردم نکرد
آزمودم دل خود را با هزاران شیوه
جزء وصل تو هیچ چیز، خوشندم نکرد
انسان خوب شدن، کار ساده است ولیکن انسان عادل شدن کار مشکل است.
اگر که انسان در ترازوی خوبی خود، خوب بد دیگران را در محاسبه بگیرد، ترازوی عدالت، محاسبه او را صحیح کشیده میتواند؟
بلکه او ظالم خوب بد را از تراوزی خوب خود در محاسبه گرفت؛
بدون درنظرداشت ترازوی دیگران!
عدالت در آسمان یک ستاره قطب است و اما نور او، قلبها را روشن می کند؛
کسیکه عادل است قلبش تاریک نیست.
قلب زلیخا تاریک بود یا روشن، آنچه مه از او دیدم بی عدالتی بود؛
فقط!
گوش کن به آهنگ تپش های قلبت. اگر فریاد دوستت دارم را داشته باشد، بند کفش عقلت را نبسته به سوی من بدو تا به این عشق گناهکار نشوی گفته، من را بیشتر از خود اسیر این عشق می کرد اما چه شد نتیجه؟
اگر روزی دلم را بشکنی، او دل را فدای سرت می کنم، فقط او لحظه برهنه نگرد تا با شکسته های دلم، پاهای زیبایت پرخون نشوند گفته، در هر روزگار گرم سرد او خود را عیار کرده بودم لیکن ترکم کرد رفت.
مه ام روزی چو گل یاری داشتم
نبودم خوار ذلیل، اعتباری داشتم
مبینید خوار ذلیل با زمستان غم
در دیروز زمستانم بهاری داشتم
زلیخا در زمستان حیاتم بهار شده بود، یا او یک بهار فریبنده بود که من از بسکه افتیده در زمستان، او را بهار میدانستم؟
چه فرقی می کند مهره ی سیاه باشم یا سفید، زیبایی
چشمان تو مه ره بدست تو سپرده است گفته، از هر نگاه خود را تسلیم او کرده بودم، چه کرد او در مقابل اینقدر دوست داشتنهایم؟
آیا عملکرد انسان، نمایش نیت انسان نیست؟
نیت انسان اگر رهبری با عقل رهبری شده نباشد، از مال انسان اسیر شیطان نمی شود؟
مهم اداره ی عقل است که باید خود انسان رهبر باشد.
اگر عقل را به اداره دیگران یا به اداره حرص گذاشت، عملکرد انسان را خود انسان رهبری کرده می تواند؟
اگر نتواند خوب یا خراب بودن نیت اش را فهمیده میتواند؟
اصل رازهای حیات چون خورشید روشن است اگر چشم قلب باز شده باشد.
زلیخا با همه بی وفایی، چشم قلب باز شده داشت، عملکرد خود را با چشم قلب میدید یا اسیر در اخلاق نیرنگ؟
آهای ناز نمک دار او، مرا عاشق تبدار ساخته، به واسه ی تبدیل کرده بود، دیوانه وار در پرواز برای دریافتن نور او بودم تا سوخته سوخته معنی عشق را بدانم.
اما او نور شمع را نشان داده، در تاریکی زمستان سرد انداخت که او ابر، جزء برف انداختن در سرم، هوای نرم بهار را از من گرفت و رفت.
تنهایی هایم با یاد او پر شده بود.
قلبم که در منزلگه عشق او می تپد، احساسم از آن وجود نازنین او، در حال غرق شدن بود، آیا اینقدر عاشق شدنم را دانسته بود؟
عاشـقانه هایم تمامی نداشتند با دوام شان یک حیات عجیب بود.
لیکن اگر او بهترین اتفاق زندگیم بود و در افق های عشق مسرت داده بود چرا ترکم کرد؟
سردم شده آتش از درون در دوشم
این حال من و روز شب بیهوشم
تو شعر مرا بپوش سرما نخوری
من راز قافیه را با تو می دوشم
من با این حس بودم یا او؟
رئیس زاده یا او نوشت با اثر خستگی خود را در بستر انداخت.
یک روز رئیس زاده در تجارت خانه بود حاجی کاکا با دو تن از بزرگان آمد گفت: رئیس زاده بچیم بیا در خانه حاجی صاحب میرویم. برای حاجی صاحب از تاشقرغان انجیر رسیده، انجیر خوری می کنیم. رئیس زاده با بزرگان در خانه حاجی صاحب رفت، چند تن دیگر از بزرگان با دعوت حاجی صاحب در سالن بودند با احوال پرسی نشستند.
آنها با صحبتها از انجیرها خوردند با انجیرها یاد از وطن کردند.
وطن قبل از حاکمیت کمونستها با فرهنگ مربوط خود اش برای هر افغان جنت بود.
هر چه تنظیم با رسم رواج خلق بود.
افغانستان کشور فقیر بود دردها زیاد بود لیکن بازهم با سعادت بود. در او زمان کس تسلیم حرص نبود. فرهنگ به قناعت کردن سر سامان یافته بود.
کمونستها که با امید ترقی دادن وطن، وطن را ویران کرده بودند، «درک آن که، فرهنگ یک تمدن حاکم جامعه نباشد شکست او تمدن حتمی است را نمیدانستند»
هرکدام از کمونستها ترقی را آرزو داشت مگر غیر از شعار چیزی در ارتباط مسیر ترقی نمی دانست.
دانش و تجربه نبود.
خاطره از ظاهر هویدا هنرمند مشهور کشور. او از خاطرات اش در یک مصاحبه گفت: کودتا کمونستها پیروز شده بود. یک مامور پایان رتبه که سن بسیار خام داشت رئیس رادیو تلویزیون شده بود.
او که از خلقی های کمونست بود بدون درنظر گرفتن تجربه کاری و وزن دانش هنری او، او را در کرسی ریاست شانده بودند.
احمدظاهر که در اوچ شهرت و استعداد بود، به دعوت تلویزیون ملی، برنامه ثبت چهارده آهنگ را بدوش گرفته بود. هنوز این آهنگها ثبت نشده بود کودتا صورت گرفت و او مامور پایان رتبه رئیس هرکس شد. طبق برنامه، احمدظاهر در تلویزیون رفت تا چهارده آهنگ را ثبت کند. رئیس جدید برای ثبت این چهارده آهنگ یک شرط گذاشت او گفت: از اینکه این چهارده آهنگ در زبان فارسی اند در صورتی اجازه ثبت را میدهم اگر در پهلوی این چهارده آهنگ فارسی، چهارده آهنگ پشتو نیز ثبت شود. احمدظاهر وقتی این بی منطقی را دید از ثبت دست کشید و با غضب از تلویزیون بیرون شد و بعد هیچگاه آهنگ ثبت نکرد.
خود احمدظاهر پشتون بود. پدر او رئیس مجلس بود و بعد صدرعظم افغانستان شد. برادر پدر او وزیر داخله بود. یک عضو دیگر این خانواده رئیس پلیس کابل بود. احمدظاهر که از خاندان از قدرتدارهای پشتون بود جزء چند آهنگ پشتو تمامی آهنگ های او در زبان فارسی بود.
یعنی در کلتور قدرتدارهای پشتون در دوره محمدظاهر اصلا تبعیض نژادی وجود نداشت. هرچه بلای جان افغانستان شد با کمونستها شروع شد.
ملامت کردن کار ساده است. هر انسان هرکس را در عقل خود ملامت کرده میتواند اما در او ملامتگی چه حدود خود او انسان نقش دارد؛
درک او کار مشکل است.
در فرهنگ و تربیه کمونستها ملامت کردن رواج بود و هرکس ملامت بود حالا نوبت به آنها بود وطن را ترقی میدادند.
اینها عقب ماندگی وطن را در دوش هرکس انداخته بودند.
اینها در او ذهنیت بودند لیکن دانش و تجربه که، او آرزوها را عمل می کرد نداشتند.
اینها که با فکرهای رادیکال مارکسیستی در تلاش تطبیق فلسفه مارکس بودند، از چه بودن او فلسفه خبر نداشتند.
او فلسفه در جهان سعادت نیاورده بود؛
از او حقیقت نیز بی خبر بودند.
در حقیقت اسیر ذهنیت دوره جنگ سرد بودند و در دست مسکو اسیر بودند.
در این دنیا هر چه ضد خود را دارد، شب روز را دارد، بدبختی سعادت را دارد، شدت صلح را دارد.
کمونستها که با فلسفه مارکس فکر کمونست رادیکال را داشتند، ضد او ذهنیت، ذهنیت رادیکال اسلامی شده، بخش بزرگ مردم افغانستان را تسلیم گرفته بود.
یعنی قانون تکامل کار خود را کرده بود.
ضد ضد را به وجود آورده بود و رادیکالیسم کمونستی، رادیکالیسم اسلامی سرد را حاکم جامعه ساخته بود.
او اسلام را شرط های تند و شدت افغانستان به وجود آورده بود نه فرمان های قرآنکریم!
آواره ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 15
انجیرها که با یاد وطن خورده می شدند، صحبت از وطن بود و در مرکز صحبت ایمان قرار گرفته بود و بحث در سر ایمان بود.
صحبت که گرم بود نوبت به رئیس زاده رسید او گفت: در ایمان، اگر انسان از خود شک شبهه داشته باشد، از موجودیت خدا شک شبهه دارد.
یعنی خود را که شناختی، خداوند را بدون تفکر بشناس منطق حاکم است.
این منطق رواج شرق است!
انسان بدون مطالعه چه اندازه خود را شناخته میتواند؟
ما عقل خود را تا چه حدود می شناسیم؟
آنچه ما حقیقتها گفته قبول داریم، آیا او حقیقتها تیاتر عقل ما بوده نمیتواند؟
عقل ما فریب کار ماهر نیست؟
اگر انعکاس حقیقتها از عقل اینقدر ساده و تمیز باشد چرا اینقدر گول می خوریم؟
قلب منزلی است، به هر چه ایمان داشت، انسان را به راه راست آورده استقامت میدهد.
این عقیده رواج شرق است!
اگر که بدون شک شبهه به موجودیت چیزیکه، بودن اش را به اثبات رسانده نتواند، چیزی با منطق را شناخته میتواند؟
عشق با تنهایی انسان را به حقیقت رسانده میتواند اگر که عقل نباشد؟
فلسفه، عقیده دیگر را به وجود آورده است.
اگر شک و شبهه وجود نداشته باشد علم ساخته نمی شود.
این شک شبهه است که مادر علم یعنی فلسفه را ایجاد کرده است.
این فلسفه است که علم را به وجود آورده است.
شرق که شک شبهه را رد دارد، فلسفه را کار غرب می گوید، این فلسفه بود که غرب به علم رسید.
آیا ما با شک شبهه فلسفه را ایجاد کرده، در پهلوی قلب، عقل را کار گرفته و او را تربیه کرده، ایمان خود را به موجودیت خداوند قوی ساخته نمیتوانیم که راه سوم را قبول کنیم؟
می گویند بدون شک داشتن، موجودیت خداوند را قبول کن؛
چونکه مایه یی ایمان عشق است.
آیا عشق یکه دور از عقل باشد، کار خوب را به ثمر رسانده میتواند؟
عقل که برای تفکر کردن داده شده تا با تفکرها در هدف برساند آیا لازم نیست با تفکر ایمان را قوی بسازیم؟
من که تولد شدم پدر مادر من مسلمان بودند مسلمان شدم، یا هندو یا بودیست می بودند مسلمان شده میتوانستم؟
قرآنکریم در این باره چه می گوید؟
آیا قرآنکریم بدون بحث با انسان، کدام فرمان دارد تا بدون تفکر، موجودیت خدا را قبول کنیم؟
اگر این منطق میبود چه لازم بود قرآنکریم اینقدر کتاب بزرگ شد؟
تنها چند سطر کفایت می کرد با امر، موجودیت خدا را در قلبها میداد.
آیا این گونه بی منطقی در قرآنکریم وجود دارد تا بدون بکار گرفتن عقل، خدا را قبول کنیم؟
اگر تفکر را قرآنکریم امر کرده باشد چرا قبل از قبول کردن موجودیت خدا، به بودن او شک نداشته باشم تا ایمان مستحکم شود؟
چرا با شک تفکر را بکار برده، از عملکرد کائنات، خدا را نشناسم؟
اگر قرآنکریم تفکر را امر کرده باشد، چرا در شرق به فلسفه اهمیت داده نشد؟
چرا شرق با فلسفه علم را نشناخت؟
چه حدود مسلمان های نمازخوان آته ئیست هستند یکبار تفکر کردیم؟
چه حدود این آته ئیست های نماز خوان از آته ئیست بودن شان خبر دارند یکبار بررسی کردیم؟
نمازخواندن و روزه گرفتن فشار جامعه هم بوده میتواند چه حدود مسلمان بدون شک داشتن به خداوند، مسلمان حقیقی هستند؟
این نقطه است قرآنکریم قبل از مسلمان شدن یک انسان، با او در بحث قرار می گیرد و زمانیکه با بحثها موجودیت خداوند را قبولاند، بعد از آن شک داشتن را قبول نمی کند.
اگر این منطق قرآنکریم را در جامعه تطبیق میدادند، در جامعه امروز بررسی کردن و تحقیق کردن رواج می شد و در عوض ثواب گرفتن، صواب کردن مروج می شد.
اگر منطق قرآنکریم عمل می شد اینقدر از نام اسلام، مسلمانها فریب داده می شدند؟
بطور مثال در کدام حکم قرآنکریم تعویذ و طومار فروختن جایز شده است؟
در آیت هفتادنو سوره بقره حکم روشن وجود دارد اگر یک انسان بعد از مسلمان شدن از زبان خداوند ذهنیت خود را تبلیغ نموده بهره برداری کند در آخرت جای او جهنم است.
لیکن چند در صد دیندارهای جامعه حکم این آیت را دانسته رفتار دارند؟
آیا قبل از مسلمان شدن، برای مسلمان شدن با قرآنکریم در بحث قرار بگیریم و عقل را بکار بگیریم مسلمان خوب شده نمیتوانیم؟
آیا در صحیح بودن یک مطلب شک آورده با تحقیق قبول یا رد کنیم، در نتیجه مثبت نمی رسیم؟
من دین پدر مادر را قبول کرده مسلمان شدم چه حدود ایمان من به گفتار خداوند نزدیک است؟
خداوند گناه های من را ببخشد.
صحبتها که گرم بود، رشته صحبت را فکرهای رئیس زاده به معجزه ی حقیقت رساند.
یکی از بزرگان حقیقت یابی را کمال انسان گفته، حقیقت را تجلی خداوند گفت و به رئیس زاده دیده: رئیس صاحب نظر شما چیست؟
رئیس زاده، بزرگان و حاضرین مجلس را جوهرهای قوم گفته، دانش و تجربه ی بزرگان را یک نعمت معرفی نموده ادامه داد: حقیقت یابی که جوهر است، دانش، جوهرهای انسان های باتجربه را انعکاس دارد.
این دانش بود با گذشت زمان، از تجربه بشریت برای جامعه بشریت مولاناها را تحفه داد.
مولاناها آیینه او تجربه های زمان دراز بشریت هستند.
او مولاناها هستند انسان به آنها دیده، خود را می شناسد.
چونکه آنها آیینه هستند.
من که همیشه و هر زمان طلبه هستم، از تجربه بزرگان اگر فکرهای خود را عرض دوستان کنم، اگر انسان یک دهقان معمولی باشد و یا در قصر شاهی یک سلطان باشد و یا خاطر عشق یک شاعر باشد، خلاصه هرکس که باشد اگر که قلب دارد، آواز بلبل به او خوش آهنگ است.
چونکه حقیقت را آواز بلبل انعکاس دارد.
بلبل در عالم حیوانها شاعر آنهاست.
در آواز بلبل نیرنگ وجود ندارد.
صاف و تعمیز یک آواز حقیقتگو است آواز بلبل.
در اصل حقیقت گویی اوست که آواز او زیبا و شیرین شده است.
اگر دروغگو میبود به سرشت انسان اینقدر خوش می خورد؟
در نغمه آواز بلبل یک درد خفیف حس می شود، کی میداند بلکه او درد آواز او را خوش آهنگ ساخته است!
در مقابل بلبل هرکس که باشد چه یک زاهد دیندار، چه یک کافر آته ئیست، چه یک بت پرست، چه با رنگ سپید و چه با رنگ سیاه، برای بلبل تفاوت ندارد؛
سرودن می کند.
زیرا او حقیقت گویی را به خود انتخاب کرده است.
او به عقیدهها و به رنگ پستها کدام اهمیت نداده هرکس را با یک چشم میبیند.
مثل بلبل، شاعران نیز به باغچه های دوستی، بلبلان هستند.
برای ما شاعران حقیقتگو ضرورت است.
آنها در سکوت باشند، سرودههای شان حقیقت را به هر سو برسانند.
آواز بلبل برای هرکس خوش آهنگ است چونکه با حقیقتگویی او، آواز او ارزش پیدا کرده است و به زر تبدیل شده است.
سروده های شاعران نیز اگر حقیقت را انعکاس داده در جامعه پیام رسان باشند، او شاعران در شهرت مس هم باشند، به طلا تبدیل می شوند.
بلبل که با شوق سرودن می کند، هرکس باخاموشی گوش میدهد؛
چونکه حقیقت را می شنود.
اگر که کلمه ها انعکاس حقیقت باشند، هرکس را به سکوت فرو میبرد تا با دقت شنیدن کند؛
او حقیقت را.
حقیقت تفکر را به بار میاورد.
تفکر برای جامعه سعادت را نصیب می سازد.
در جمله هایکه حقیقت لباس شده باشد، باسرعتتر از هر چیز به مسافت های دور و به زمان های زیاد خود را رسانده میتواند.
او زمان جسم انسان خاک هم شود گفته های او که با لباس حقیقت خود را به زمانها و مکانها رسانده است، جاویدان باقی می ماند.
چونکه معجزه ی او، داشتن حقیقت است.
مثل مولانها، تونس امرهها، حافظ شیرازیها...
حقیقت آمد از دهن بلبل بیرون شد، اگر او حقیقت نمی بود کی بلبل را می شناخت؟
حقیقت آمد و برامد از دهن بلبل
کویر سبزه شد از سبزه نمایان شد گل
رئیس زاده اهمیت حقیقت را از سر نغمه بلبل بیان کرد هرکس با سکونت شنیدن کرد.
اسلوب گفتار او بین انسانها قلبها را تصرف می کرد و هرکس او را دانشمند بزرگ میدانست.
در جامعه که دانشمندی را داد خدا میدانند، حقیقت این منطق را نادانسته این طور فکر می کنند.
بدون شک اراده خداوند در هر حادثه با قاعده قانون خداوندی وجود دارد، لیکن اگر منطق آن در جامعه رسانده می شد او زمان میدانستند که هرکس با زحمتکشی دانشمند شده میتواند.
چونکه دانش، با تجربه زمان دراز و با زحمت انسانها به زمان ما رسیده یک حقیقت است؛
نه معجزه ی کسها!
رئیس زاده او دانش را از دیگران آموخته با علاوه دانش خود به قوم می گفت؛
نه از کدام معجزه!
صحبت که با فکرهای رئیس زاده به سکونت بدل شده بود، بعد وقفه دوباره شروع شد و اینبار از ظالم بودن زمان شروع شد.
هرکس از دور شدن حقیقت گله داشت.
هرکس حقیقت را گم شده در دست ظالمها میگفت و رسیدن به حقیقت را در شرط های افغانستان ناممکن می دانست.
رئیس زاده خاموش بود و به زمین میدید.
او بحث های پر محتوا بزرگان را می شنید لیکن چشمهای هرکس به سوی او بود.
او سر را بلند کرد دید که چشم هرکس به اوست مثلیکه تشنه به صحبت او باشند.
او رمز را دانست گفت: حقیقت بمانند آب است.
کس که خود را برای شناخت حقیقت داده است، او کس آب را که از چشمه می نوشد، شیرین یا تلخ نمی گوید، برای او، آب تنها آب است.
اگر که آب را شیرین یا تلخ بسازد، ابتکار انسان است چیزی علاوه می کند.
یا از مسیریکه آب در چشمه میرسد، در مسیر راه موجود چیزهای دیگر است که در آغوش آب قرار گرفته، از آغوش آب خودنمایی می کند؛
غیر از او حادثه، آب تنها آب است.
اگر در نزد چشمه یک ظرف را بگذاریم، هزار سال هم بگذرد او ظرف از آب پر نمی شود. انسان است که از آب، ظرف را پر می سازد.
آیا رسیدن به حقیقت این مثال را ندارد؟
اگر انسان قلب خود را در زیر آبشار حقیقت قرار ندهد، حقیقت در قلب او جایگزین شده میتواند؟
حالا که صحبت از ارتباط آب و حقیقت برآمد، اگر اجازه باشد حکایه این راز را برایتان عرض می کنم.
آب در عالم مادی اولین ماده با ارزش است که عالم هستی را به بهترین شیوه انعکاس دارد.
در سر آب، آتش و در سر آتش، هوا قرار دارد.
موجودیت آتش و هوا بمانند آب نمایان نیست.
آب یگانه ماده با ارزش و بی نهایت مهم یک ضرورت است که با چشم دیده میتوانیم. به این سبب، رمز حقیقت، با آب انعکاس دارد نه با کدام چیز دیگر!
آب در هر ظرف داخل شود و در هر راه روان شود و در هر شکل ظاهر شود و در بین او هر رنگ انداخته شود، برای او بی اهمیت است؛
چونکه اصلیت خود را از دست نمیدهد.
فرض کنید در یک قصر سلطان در داخل یک ظرف طلایی و یا در یک غریب خانه در داخل یک ظرف گِلی باشد، برای آب، او ظرف طلایی یا گلی حکم داده نمیتواند که او از ماهیت اش تغییر کند.
حقیقت بمانند آب است نه قدرت زور و نه قدرت مال ملک و نه حیله و نیرنگ ماهیت او را تغیر داده نمیتواند؛
زیرا حقیقت فقط حقیقت است.
اگر برای انسان حقیقت را دور ساخته باشند، انسان قلب خود را در زیر آبشار حقیقت باید ببرد و باید با امید ببرد چونکه حقیقت ماهیت آب را دارد دور هم بسازند تغییر ماهیت نمی کند.
اگر حق از او انسان باشد، حقیقت، مال او می گردد بنااً نه به ظالم بودن شرایط تسلیم می شویم و نه در زور و حیله ها اسیر می شویم.
فقط در تلاش پیداکردن حقیقت می شویم.
رئیس زاده که جمله اخیر گپ را گفت، دقت او به راهرو دهلیز افتید کس با عجله میامد و رئیس صاحب رئیس صاحب می گفت.
او که یک جوان بود از بسکه زیر تاثیر حادثه بود رئیس صاحب را تکرار می کرد. در سالن درامد رئیس زاده گفت: بهادرجان کمی راحت شو کمی آب بنوش. در او اثنا آب دادند با نوشیدن چند شوف آب گفت: رئیس صاحب در خانه حاجی کبیربای آتش افتیده.
رئیس زاده: بچیم چه افتید؟
آتش؟
بهادرجان: صاحب در اروپا بچه حاجی کبیربای خانمیشه کشته، خانم در قبرستان و بچه در زندان افتیده، در خانه کبیربای ماتم است.
ریس زاده در چرت رفت در او وقت از بزرگان یکی گفت: محترم رئیس صاحب مه هم به گفتن این حادثه آمدم شما در صحبت بودید منتظر ختم صحبت شدم.
رئیس زاده که سر را دور داده به او بزرگ قوم میدید گفت: محترم ببخشید دقتم در صحبت بود از آمدن شما بی خبر ماندم عفو باشد.
او بزرگ: خواهش می کنم!
محترم رئیس صاحب، حادثه که به گوش من رسید این طور است، حاجی صاحب کبیر بای را می شناسید از بزرگان قوم هستند. اینها زندگی خوب دارند کاربار شان کم از کاربار افغانستانی شان نیست. فرزند دوم حاجی صاحب شوق اروپا رفتن را پیدا کرد. پدر و ما چه اندازه نصحیت کردیم فایده نکرد. او که در شوق رفتن به اروپا بود حاجی صاحب بالاخره مجبور شد اجازه داد. او خانم جوان و دو طفل را گرفته از سر ترکیه در اروپا رفت و در مملکت سویدن جایگزین شد. حاجی صاحب کبیربای کمی محافظه کار یک بزرگ ما و شما هستند. شیوه ی زندگی خانواده شان کمی قید گونه است. در او اثنا صدا شنیده شد می گفت: ببخشید کمی نی، بسیار قید هستند خو اروپا که ملکهای آزاد ولله چه بگویم!
معلومات دادن ادامه یافت او بزرگ گفت: محترم رئیس صاحب، آغاجان راست میگه بسیار قید هستند.
این فامیل در سویدن که جابجا می شود، شوهر رفتار وطنی می کند، عروس حاجی صاحب که خود را زیر فشار می بیند، با مشوره خویش قوم که در المان و هلند بودند، مقاومت کردن را شروع می کند و گپ به جایی میرسد پلیس لت خوردن عروس را میبیند و دوسیه می اندازد.
عروس که حمایت پلیس را میبیند، شروع می کند به شکایت کردن، خو گپ را کوتاه ساخته عرض دوستان کنم، محکمه زن و شوهر را تا محکمه بعدی جدا می سازد.
زن را در یک مکان دیگر انتقال میدهند و دو طفل فرزندان شان را دولت می گیرد. شوهر که با آرزو هوسها در اروپا رفته بود خود را در جهنم میبیند.
دور شدن از خانم و اولادها برای او فشار روحی را میاورد.
پلیس که از دیدگاه خود به او فامیل دیدن می کند، فرزند حاجی صاحب در مشکل بزرگ با ویران شدن صحت روانی آینده را تاریک می بیند.
او که خود را در داخل چاه سیاه دیدن می کند، پلیس، او را در محکمه دومی میبرد، در او محکمه حکم داده می شود: زن و شوهر برای دایم جدا هستند.
وقتی قازی تصمیم محکمه را برای او می گوید او از جا پریده گلو خانم را می گیرد، در او اثنا تا که پلیس خانم را از دست او جدا می سازد، در جیب چاقو کوچک داشته با او چاقو رگ گردن خانم را می بُرد. خانم غرق با خون در زمین می افتد تا رسیدن در شفاخانه جان را به حق می سپارد. خانم در قبر می رود و او در زندان میرود و پلیس از وظیفه برطرف می شود.
بودن چاقوی کوچک سبب برکنار شدن پلیس از وظیفه می شود.
این خبر که شب میرسد ماتم شروع می شود.
رئیس زاده و حاضرین این حادثه غمانگیز را که می شوند، هرکس از یک داستان تلخ مردم افغانستان چیزی می گوید.
در ظاهر داستان های تلخ مردم افغانستان، اگر رنگ متفاوت هم موجود باشد، در هسته همی آنها بدبختی بخت خراب مردم افغانستان نهفته است.
وقتی این حادثه المدار را هرکس شنید، کیف صحبتهای چند لحظه قبل از فضا سالن گریخت و هرکس به تاثیر او حادثه افتید.
رئیس زاده به حاجی کاکا دیده: حاجی صاحب نزد حاجی کبیربای نرویم؟
حاجی کاکا که با شاره چشم میرویم می گفت، هرکس گفت: میرویم شریک غم شده در خدمت می شویم.
همه بیرون شدند و به خانه کبیربای روان شدند.
در منزل کبیربای که رسیدند ماتم خانه را دیدند لیکن کبیربای استوار بود باهرکس احوال پرسی نموده به سالن برُد.
حادثه را از دهن کبیربای شنیدند و غم شریکی کردند. کبیربای گفت: مه به بچه دل نمی سوزانم اگر عمر قید هم شود؛
مه به عروس و نواسه هایم دل می سوزانم که در سرم ماتم است.
مه به بچه گفتم ای بچه به آوازه های سرخ سبز باور نکن کمی قناعت را قبول کن.
ببین همین پاکستان هم کشور خارج است الحمدالله هرچه داریم.
آبرو عزت پول، دیگه چه می خواهی!
ببین همی نواسه ها جان جگرما هستند اینها را از ما دور کنی چه لذت زندگی می ماند!
هو بچه ما فامیل محافظه کار هستیم خو از قدیم به این گونه تربیه شده آمدیم تو در یک مملکت دیگر بروی، خوی عادت آزاد داشته باشد رایته گم می کنی.
ببین بچیم قبول فرهنگ هر تمدن کار ساده نیست که انسان خود را به سادگی آماده کند.
به فرهنگ یک تمدن بیگانه اگر خود را آماده کرده نتوانی، با او تمدن زندگی کرده میتوانی؟
رئیس صاحب هرچه گفتم قناعت داده نتوانستم.
او تسلیم حرص و آرزوهایش بود که نعمت در دست داشته را ارزش نداده خود را به این مصیبت انداخت.
ولله از درون در آتش هستم.
رئیس زاده: فکرهای شما درس و عبرت بزرگ است کاشکی قبل از آمدن بلا، عقل را به اداره گرفته یکبار تفکر می کرد.
در او اثنا یکی گفت: محترم رئیس صاحب قسمت است قسمت، قسمت هر زمان کار خود را می کند گریز از او ناممکن است.
رئیس زاده تبسم کرد چیزی نگفت حاجی کاکا گفت: بچیم اگر هر حادثه را به قسمت ارتباط بدهیم، نقش انسان در کجا باقی می ماند در او صورت؟
به دنیا آمدن ما قسمت ماست.
در خانواده مسلمان یا هندو یا... به دنیا آمدن ما قسمت است لیکن حادثه های زندگی را اگر قسمت بگویم، او حادثه با نقش انسان و تقدیر از خداوند قسمت شده میتواند.
در هر قسمت انسان با اراده خدا نقش بازی می کند.
اگر هرچه از جانب خداوند باشد، بودن دوزخ در آخرت چه منطق دارد؟
یعنی اگر هر عملکرد من برنامه شده دور از اراده من باشد، در کارهای خراب من چرا من گناهکار باشم؟
بعد از گفته های حاجی کاکا سالن به خاموشی رفت، خاموشی را صدای خدمتکار ختم داد و فنجان های چای را پیشروی هرکس گذاشت.
سالن که دوباره فضا ساکت را به صحبت داد، از کبیربای پرسیدند چه پلان دارد تا قوم در خدمت باشد.
کبیربای در چرت رفت گفت: باورکنید مغز من یک سنگ شده، به این حادثه کار نمی دهد.
بچه در زندان، نواسه ها در دست دولت و عروس زیر خاک، چه کرده میتوانم و چه باید بکنم باور کنید نمی دانم.
عروس بیگانه نبود از قوم نزدیک بود که هرکس از آنها یا در افغانستان یا درکشورهای غربی هستند.
این حادثه که هرکس را در شوک انداخته است، کس چه گفتن را نمی داند حالا شما دوستان یک راه به من بگوید چه قسم کنم؟
حاجی کاکا: محترم حاجی صاحب هر رسم رواج دینی که داریم خاطر عروس اجرا می کنیم؛
حق دارد.
در ارتباط نواسه ها و فرزندتان، حقوق هر امکان را بدهد، کار می گیریم.
رئیس زاده: مه از سفارت سویدن بخش حقوقی را پرسیده، با حقوق دانیکه در حقوق سویدن معلومات داشته باشد نظرگیری می کنم.
در سویدن یک دوستم حقوق خوانده است با او تماس گرفته از سویدن معلومات جمع می کنم.
هرچه ممکن باشد با مشوره دوستان انجام میدهیم چاره دیگر نیست.
تصمیمها گرفته شد و برای مراسم دینی برنامه ها ترتیب شد، در او اثنا یکی گفت: رئیس صاحب ما بنده در عوض حاکم شدن به عقل، اسیر عقل شده گمراه هستیم.
خطرناکترین گمراه شدن، انسان با عقل خودش اگر که گمراه شود، می باشد.
کاشکی در عوض تسلیم شدن به عقل، عقل را برای سعادت خود استفاده کنیم.
رئیس زاده: راه ات را نمیدانستی، راه درست را آیا یاد نداد؟
قرآنکریم که این گونه می گوید، معنی آن این است: ما بنده در راه غلط بودیم و اسیر شیطان بودیم.
اخلاق ابلیس شیطان که در وجود انسان موجود است، اگر یک مرته راه گم کند آیا ما راه درست را انتخاب کرده میتوانیم؟
عقل دوست و دشمن برای انسان است.
اگر که اداره عقل را در دست اخلاق شیطانی خود بسپاریم، عقل ما هر عمل شیطانی ما را از بهترینی ها برای ما نشان می دهد.
عقلدار و اولاد آدم انسان او کس است، تنها نوشته قلم خود را نمی خواند، نوشته دیگران را برای شناخت خود می خواند.
اگر به باغ یکه اقسام گل موجود باشد، زیبایی این دنیا را انعکاس داده، معلومات به شناخت گلها نمی دهد؟
اگر که عقل را برای دانستن معلومات از باغچه های رنگارنگ گل عبور دهیم، برای انتخاب راه همکار نمی شود؟
ما از لحظه یکه سلام به دنیا میدهیم تا اخرین نفس در راه روان هستیم.
هر راه پایان خود را دارد.
اگر که راه را بی پایان بدانیم، خود را به اخلاق شیطان خود تسلیم نمیدهم؟
در او صورت آیا فکر نمی کنیم زمان ایستاد است و دنیا در اطراف ما میچرخد؟
در او حال عقل بدست ما نیست که نجات یابیم!
بهتر است از رنگارنگ گلهای حیات، راه سالم را انتخاب کنیم، چونکه مهم وسط راه نیست مهم پایانی راه است.
در قدیم در بین اهل خلق شهر، قصه های حضرت خضر رواج میابد. هزار یک قصه پند دهنده از زبانها ریخته می شود. حال روحی یک انسان شهر را چنان اسیر می گیرد، از بسکه آرزوی دیدن حضرت خضر را می کند عقل خود را از دست میدهد. عقل باخته سالها با حال دیوانه گی به سر میبرد دوباره صحت یافت شده به هوش میاید. بعد از گذشت آنقدر ماجرا از حیات او دعای او قبول می شود حضرت خضر با یک فلک زدن او در نزد او ظاهر شده خود را معرفی می کند. او محترم که حضرت خضر را میبیند می پرسد: اینقدر آمدن تو ساده آسان بود چرا قبل از ماجرای حیات من نیامدی؟
حضرت خضر میداند که هدف او دیدن خضر نیست، از تاثیر قصه های خضر، هدف او خضر شدن است.
پالتو و کلاه اش را داده می گوید: پالتو را بپوش و کلاه را در سر بگذار، آن وقت بمانند من خضر می شوی و سیرت انسانها را دیدن می کنی.
او محترم، پالتو را پوشیده کلاه را در سر می گذارد با هوای خضر شدن در شهر میرود. او در شهر میرود در عوض انسان، حیوانها را دیدن می کند. او باحیرت افتیده می خواست در خانه آمده از خضر سبب را بپرسد، خضر در پهلویش آمده به گوشش می گوید: تشویش نکن شهر را حیوانها اشغال نکردند، اینها را که از چهره حیوان دیدن داری، انسانها هستند.
اینها از چهره ظاهر یکدیگر را انسان میبینند اگر از سیرت شان به دیدن یکدیگر موفق می شدند، بمانند تو، حیوانها را میدیدند.
دروغ، فریب، حق خوری، ظلم، خودنمایی، حیله بازی، غیبت اگر که مربوط سیرت انسانی نباشد، با چهره حیوانها تظاهر نمی کند او سیرت؟
آیینه، چهره ظاهر انسان را نشان میدهد.
اگر قلب را برای دیدن سیرت خود، آینه ساخته بکار بگیرد انسان، ضرورت به خضرها نیست.
در او اثنا در بین حیوانها با سیما خوش درخشان انسان ظاهر شد. او محترم که آرزو داشت خضر شدن خود را در نمایش گذارد، نزد او رفت گفت: ای انسان من خضر هستم چه آرزو داری که انجام دهم؟
او انسان به روی خضر شده دید نازیک تبسم نمود و گفت: ای خضر من خضر خود را در وجودم پرورش دادم ضرورت به خضرها ندارم.
تو برو به کسانیکه به خضرها محتاج هستند همکار شو.
بلی!
در بیرون انسان خضر یا شیخ یا اولیا را پالیدن کدام منطق ندارد، خضر، شیخ، اولیا، شیطان در داخل انسان است.
انسان به ساده گی یا خضر خود را بکار می گیرد یا به شیطان خود تسلیم شده با چهره حیوانها در سیرت ابلیس قرار می گیرد؛
اما خود بی خبر می ماند.
آواره ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 16
مراسم دینی سپری شد. این حادثه نه حادثه اول بود و نه حادثه اخیر میشد چونکه درد افغانها در بیرون کشور ادامه میافت.
بیرون افغانستان خارج افغانستان بود؛
او جنت نبود.
خلق افغانستان که با تاثیر هزاریک مشکل از وطن فراری شده بودند، با دردها ازدواج کرده بودند.
دردها از شروع کودتا کمونستها آهسته آهسته بدن و روح را در تصرف داشتند.
اگر وجود و روح با آهسته گی تسلیم نمی شدند، ظرفیت برداشت او دردها برای انسان ناممکن بود.
کی گناهکار بود؟
کمونستها؟
کشورهای خارج؟
خلق افغانستان؟
خدا؟
دردهای افغانستان تجربه داد، تا فرهنگ هر تمدن ازدواج با رسم رواخ خلق نکند، موفقیت او ناممکن بوده.
ایدئولوژی پرستی خطرناکترین دشمنی بوده.
سیاست در نوکها، مصیبت بزرگ بوده.
اگر سیاست با فکرهای وسط در مرکز اجرا میشده، هرکس را در آغوش می گرفته.
دانش دانش، دانش باتجربه نجات دهنده بوده، نه احساسات وطنپرستی بدون دانش!
رئیس زاده در شوک بود. یگانه اولاد او که در نزد دار بود، یا او عزرائیل اولاد می شد یا خضر شده اولاد را نجات میداد.
در روز نخست که هنوز با کارکنان وزارت معرفی نبود، سورپریز زلیخا او را در دنیای تفکر انداخت؛
جزء در چورت رفتن چاره نداشت.
او، او روز خود را شب کرد و او در چرت تفکر خود را داد.
برای عقل او بار دیگر خاطرهها، بازی را ترتیب دادند، در او بازی او در قاهره در زیر یک درخت چنار نشسته به اطراف میدید.
اطراف که سرسبز بود، در هوای گرم قاهره او سرسبزی یک جنت بود.
خداوند در قرآنکریم از فرهنگ عربها زندگی دنیای آخرت را از سر جنت و دوزخ فرهنگ عربها معلومات داده است.
اگر معلومات را از جنت و دوزخ این دنیا در قلم نمی آورد، معلومات از زندگی آخرت را کس دانسته نمیتوانست.
هر انسان که جنت و دوزخ دنیای آخرت را در عقل میاورد، بی خبر است که او جنت و دوزخ را تیاتر عقل او انسان پیشکش می کند.
یعنی تخیل انسانها در ارتباط جنت و دوزخ بکلی چیز دیگر است چونکه چه بودن زندگی آخرت را بعد از قیام انسانها در دنیای آخرت دیده میتوانیم؛
نام او قیام را قیامت و صحنه جواب دادن را روز محشر می گوید قرآنکریم!
فرض کنید با یک معجزه دوهزار سال در عقب بروید و به انسان او زمان از کامپیوتر امروز معلومات دهید آیا عقل انسان او زمان، از معلومات شما چیزی را دانسته میتواند؟
نمی تواند.
پس چاره چیست؟
انسان مجبور است، از یک پدیده او زمان که عقل انسان او زمان درک کند معلومات داد.
حالا سوال این است، او معلومات چه حدود حقیقت کامپیوتر را انعکاس داده میتواند؟
معلومات از زندگی آخرت از سر جنت و دوزخ این منطق را دارد.
یعنی در آخرت، یک سورپریز منتظر ماست نه تخیل ما و شما!
سرسبزی او منطقه همانند جنت قرآنکریم بود. او که در زیر درخت تنها بود دفتر قلم را از چنته کشید نوک قلم را در سر صحفه سپید دفتر گذاشته نوشت: بزرگی عشق را آتش قلب تعریف دارد نه تخیل عقل!
قلب بحر است هرچه دارد در ساحل میدهد، انسان ساحل است که باظاهراش در نمایش قلب است.
حالا که من درد قلبم را مینویسم، دود آتش قلبم در این هوای گرم داغ قاهره، با کدام قوت، خود را نمایش داده میتواند؟
آیا انسان های اطراف من از سوختن قلبم چیزی از دردم را درک کرده میتوانند؟
آتش، کسی را که خاکستر بسازد درد میدهد؛
نه در تصور و عقل هرکس!
زندگی عجیب بوده، حادثه هایکه در تصورات نیست رخ میداده؛
روشنی روزگار تاریک می شده؛
انسان چه بودن تعجب را نمی دانسته لیکن یاد می گیرفته؛
همی اینها برای انسان حیات را معرفی می کرده؛
اگر تفکر داشته باشیم.
هر لحظه که می گذرد، برای دانستن لحظه پیشرو، درس به عقل میداده حیات؛
اگر او عقل را در اداره داشته باشیم.
تجربه نداشته باشیم از کجا چه رخ دادن یک لحظه بعدی را تخمین زده میتوانیم؟
زلیخا باورکن من چون سنگ بدون این همه تجربه بودم که از دست تو گول خوردم.
تو زلیخا که من را گول زدی، من با همه صافی و سادگی ام به چشمانت دیده می گفتم: شاید نفسم دلیل زنده بودنم باشد ولیکن تو تنها دلیل به همین نفسم هستی که او با من است.
تو که حساب کتاب خود را داشتی، چه صاف ساده بودم می گفتم: حاضرم همه دار نادار خود را فقط برای داشتن تو و عشق تو بدم.
هر وقت تو که در کنارم باشی، لذت شادی را با بوی تو می گیرم.
تو هر روز با عشقت روح ام را زیر و رو کرده، لذت زندگی را می بخشی.
عشق تو، زندگی من را به دنیای آرامتر و زیباتر بدل کرده که هر لحظه عاشقتتر می شوم.
زلیخا! من که این جمله ها را می گفتم، تو در دل استهزا نمی کردی به صاف ساده بودنم؟
بیا فانوس شبهای سیاه باش
به سر بنده ی عشق، سلطان و شاه باش
بیا ای چشم ماهت شهر خورشید
دمی بر دل مجنون سر پناه باش
من که با این حس سروده هایم را نثار قدم هایت می کردم، آیا صاف ساده است گفته تبسم نمیزدی؟
کی است بگوید که او تبسم های خوش تو پر از آب کوزه نبود!
نبض زندگیم با صدای نّفس های تو میزند.
زیباترین صدای زندگیم ضربان قلب توست، برای لحظه هایم ترنم دلنشینرا بخشیده است.
من این جمله ها را از عشق آموخته می گفتم بی خبر از استهزا شدنم!
آیا روا بود اینقدر نیرنگ بازی؟
قشنگترین طلوع که طلوعی چشمان توست، به آوای قلبم گوش بده که برای زندگی، ترنم سرایی می کند.
من این جمله را از نورافشانی چشمان زیبایت ساخته بودم.
اگر در عشق من صمیمیت نبود از کدام استعداد ادبیات ساخته میتوانستم؟
اما تو چه کردی زلیخا، من را با او چشمانت گول زدی و من او گولها را گل تصور داشتم.
هر بار ذهنم با حریت خود به عشق و محبت فکر می کند که از آن سوی کوه، از باغ تو وزیدن کند.
من که اینگونه می گفنم بگو زلیخا، من که با صمیمتم به عشق تو سرتعظیم بودم، بوی زیبای تو مسبب این ادبیات نبود؟
قلبیکه از یک گل بوی بهشت را نگیرد، عقل، توان نوشتن این جمله ها را دارد؟
درک کردم زلیخا، اعتماد که قیمتترین جوهر دنیاست، پیشکش کردن را با محاسبه دقیق باید کرد.
انسان هرچه را بپالد آن را پیدا می کند.
هدف در عدالت، پیداکردن گناهکار یا بیگناه نیست، پیداکردن معصومیت است.
حالا بگو زلیخا مصومیت تو را کدام هوس های بیگانه تو ربوده بود که بی عدالت شدی؟
تو تمنای من و یار من و جان منی
بهشتم نام تو است جانان منی
چو گل تو روح و روان، آرامیش جان
به باغ قلب من ریحان منی
من که با این سرودهها تا این اندازه غرق به عشق تو بودم، چرا من را گول زده فرار کردی؟
عدالت که در زمانش ظاهر نشود بی عدالتی را سبب می شود.
بگو زلیخا، برای از دست دادن اینقدر زمان چه جواب داری که من به گول خوردنم غیر خود، تو را به ملامتگی بکشم؟
اینقدر که در سادگی ام قهر هستم آیا عیب نیست یک گل یکه از همه گلها زیباست، با ساده گیم فریب داده باشد؟
آیا به سادگی من و با چهره معصومم دلت نسوخت؟
یا بگو زلیخا حق سادهها، فریب خورده گول خوردن است تا حقیقت حیات فانی را بدانند؟
زبان استخوان ندارد که حرکت اش را دقت شود.
این انسان است که بدون تفکر، زبان را باید در کار ناندازد تا مقام او را به درجه پایان نیاورد.
این پند را بهترین مقوله دانسته تا که توانستم در نزد تو سنجیده گپ زدم تا کوچکترین دل آزردگی پیدا نشود.
من که دوستی تو را صمیمی میدانستم بگو زلیخا، در همه نزاکتهای من چه تبسم میزدی که با کلتور ساخته، گول زدم گفته؟
من تو را نابترین شعر زمان دانسته در عمق قلبم محافظه داشتم تا از گرمی قلبم من را درک کنی.
هر لحظه که نابترین شعر قلبم بودی، همه آهنگ های عاشقانه ها را بتو هوس داشتم چونکه در هر آهنگ زیبا از زیبایی تو یک پارچه بود.
می گفتم، موهایت را به من بده، می خواهم در اوراق آفرینش، در حضور خودت دست ببرم و گلی را لای موهایت بگذارم تا گل، بوی موهایت را بگیرد و من او گل را در جیب سر سینه حفاظت کنم.
دلبرم اندر خیالم خود نماستی
برای درد دل چه خوب دواستی
مرو از بهر عشق ساحل را مکش
چه توفان موج دریا چه زیباستی
من که بی خبر از گول خوردنم، از تاثیر بوی موهایت می سرودم، آیا دلت نسوخت با این سرودهایم، گول میزدی؟
وفا چیست؟
خاطر خوب بودن تو، برگشتن یار قدیم به سوی تو عبارت از وفاست؟
از کجا مطمئن می شوی؟
یاعکس آن وفا را تعریف کند؟
هر انسان، انسان خوب شده میتواند لیکن هر انسان حقیقتبین شده نمیتواند!
حقیقتبین شدن کار نصیب است.
کار نصیب با مجادله کردن در مقابل نفس ممکن می شود.
پرورش نفس است که یا انسان از زحمتکشی یک مور درس گرفته حقیقتبین می شود یا موجودیت کائنات چشم او را کور ساخته، از حقیقت دیدن، چشم او را عاجز می سازد.
هرکس هرکس شده نمیتواند.
از شوق داشتن تو، گلها را می چینم تا به دیدن خدا ببرم.
از بسکه هرشب تو را زیاد یاد می کنم، صاحب رویای من شده در رویا آغوش من را پرُ می کنی و من هر صبح پراهنم را بوی می کنم تا بوی آغوش ات را بگیرم.
من که به دنبال تو با عقربهها می چرخم، هر ثانیه من را حس کرده میتوانی که از سالها دراز شده؟
من که به اعتماد حضورت به جهان پشت کرده ام، آیا در پشت پناه ام تو را انتخاب نکردم؟
من که با همچو جمله ها بسته به تو بودم چرا گولیم زدی؟
دو چشمان زیبایت جبرئیل اند
از نفس می گیرند و بی دلیل اند
منم که سر به زیر شمشیرشان
برای سر زدن عجیب عقیل اند
من با صمیمیتم عاشق تو بودم.
این عاشقی بود شاعر شده نازیک گویی می کردم؛
چرا گولم زدی؟
آته ئیستها برای پیداکردن نقصها از قرآنکریم، کتاب خداوند را با قصور خودشان می خوانند و پیدا می کنند.
درک کن!
به هدف پیداکردن نقص نگرد.
اگر بگردی، انعکاس نقص خودت را از سر دیگران دیده، نقص دیگران تصور می کنی.
من که با ساده گیم عاشق بودم، در مقابل تو بزرگترین نقص من غیر از عاشقی چه بوده میتواند؟
تو من را گول میزدی.
چونکه تو با نقص های خودت من را میدیدی.
ای گل چه می شد نقص های خود را خودت دانسته، من را از دنیای من دیده، در سر سفره ی قضاوت مینشستی!
اخیر هر موفقیت به دل راست پسند نصیب می شود.
چونکه اخلاق نیک از بین بدیها باکوشش انسان یافت می شود.
دنیا با بدیها پرُ است.
خداوند شدت، جنگ، بی وفایی، نامردی، خلاصه هر چه در مقابل خوبی بود قانون ساخته حاکم دنیا کرد و برای امتحان انسان به انسان فرصت داد تا خوبی را از بین بدیها پیدا نموده، دنیای وحشی را انسانی بسازد.
من که در چشمان تو خوبیها را میدیدم آیا او دیدن های من فریب عقل من بود که با اسیر بودن به تو، من را فریب میداد؟
عقل من یک تیاتر باز با نیرینگها بود؟
کی گفته میتواند اگر اراده رهبری را انسان در سر عقل نداشته باشد، جزء از یک تیاتر بازی چه ره بدست آورده میتواند؟
خداوند انسان را از فریب عقل خود انسان نجات بدهد.
چه کسی فهمیده میتواند، در دلم راز بزرگ بودن را؟
من را این راز بزرگ به شب های تنهایی ام سپرده، خیالم را در رقص موهای زیبایت داده است.
هر شب پنجرہ های ملکوت آسمان بسوی قلبها گشودہ می شود تا از قلبها کینه را دور ساخته، نور ایمان را در سینه ها افکند.
من در هر شب با نور ایمان به خیال او لاله های بهاری می گردم، از زیبایی شان تو را پیدا کنم گفته.
بی تو با قافله های غصه و غم سفر کنم، تار پودم که تو را صدا دارد، با دل تنها کجا مکمل شده میتوانم تا نیم من را دوباره به من ندیی؟
من که فقط یک بلیت رفت می خواستم، بلیت برگشتم را چرا بدستم دادی آیا دلت نسوخت؟
دلم تنگ است کنم هر روز زاری
زیبا گل من غلامت به گریه سواری
صفای عشق چه شد از تو نیامد
نماند در روح و بدن بختیاری
رئیس زاده این سروده را نوشت در درخت تکیه داد چشمان را بسته کرد. در او اثنا صدای آب فروش در گوشش رسید آب یخ آب یخ می گفت. چشمان رئیس زاده که بسته بودند به جیب دست زد یک اسکناس را کشید نوک او را با دو انکشت دست گرفته بالا کرد و تکان داد. آب فروش اشاره را دانست نزدیک شد آب را پیش کرد رئیس زاده آب را گرفته اشاره کرد آب فروش پول زیادی را نداده با تشکری دور شد. او روز رئیس زاده، از روزهای معمولی او در قاهره بود به یاد او آمده بود.
او که در درد فرزند افتیده بود، از گذشته ها در پیشروی چشم آورده برای تصمیم خاطر نجات فرزند در تفکر بود.
او که در تفکر بود در یادش آمد یک شب دعوت یک دوست بود سالن پرُ از قوم بود. در کلتور قوم با رئیس شدن رئیس زاده شب نیشینی ها رواج یافته بود. شب نیشینی ها با صحبت های پنددار رئیس زاده به محفل های ادبیات تبدیل بودند. صحبت در او شب از عملکرد کمونستها و از دردهای وطن بود.
کمونستها و مجهاهدین که از مردم افغانستان بودند، از قشر جدید جامعه بودند که از تجربه و دانش دور بودند.
دانش که مال بشریت است، جاهلها مال خود گفته در زندان عقل اسیر می شوند.
شرط های حیات برای آنها، زندان عقل شان را از نام دانش به آنها می بخشند، در حالیکه دانش در عقل میلیونهاست تا زحمت نباشد گرفته نمی شود.
برای انسانیکه از علم اقتصاد دنیا باخبر باشد آبادی اقتصادی ملک بسیار مشکل است.
اما برای انسانیکه از الفبا اقتصاد خبر نباشد، ثروتمند ساختن ملک کار ساده است.
برای انسانیکه رواج دادن فرهنگ یک تمدن در جامعه بمانند کوه مشکل باشد، آوردن تمدن کار بسیار مشکل است.
اما برای انسانیکه از فرهنگ تمدن خبر نداشته باشد، آباد کردن ملک بسیار ساده است.
صحبت که از دردهای وطن بود، وطن ارزش های معنوی خود را از دست داده بود.
زندگی مردم افغانستان شعاری و سیاسی شده بود.
ظلم ایدلوژیها بالای هرکس بود.
عقل هرکس اسیر ایدئولوژیها بود و عقل خلق در اداره ی خلق نبود.
ایدئولوژی مارکسیستی که یک مصیبت بود، به کمترین زمان ضد خود را آفریده بود و او ضد مثل او ایدئولوژی از صنف رادیکال تند بود.
ضد ضد را میافریند!
اگر تاریکی نباشد روشنی نیست.
در آنگونه شرایط، هر فرد وطن خودنما می شد که شد و با شهوت به متاع ها اسیر می شد که شد.
هوسهای دور از حقیقت در تخیلها، وطن را آباد می ساخت چونکه خلق افغانستان را خیالپرست دور از حقیقت ساخته بودند.
این حقیقت یک مصیبت بود اسیر گرفته بود.
لیکن حقیقت چیز دیگر بود، به هوس های فانتزی اسیر شدن، سبب فلاکت بود.
کمونستها آباد می سازیم گفته ویران می کردند.
آنها قیمت در دست داشته را نمیدانستند.
صحبت او شب که از بین رفتن اخلاق در وطن بود، رئیس زاده گفت: از ظرف طلایی آب بنوشید، نوشیده گی یک ظرف آب است.
اگر به طلا ارزش میبود خداوند کائنات را از طلا می ساخت؛
نزد او مشکل نبود.
با این حقیقت برای چیزهایکه صاحب شده نمیتوانیم، چه لازم است که اینقدر تلاش داریم؟
او چیزهایکه مال ما و شما نشوند، ما و شما را اسیر نمی گیرند؟
ما و شما برای آنها غلام نمی شویم؟
قبل از هوس پیداکردن، برای بدست آوردن او، علم او را بیاموزیم راه منطقی نمی شود؟
حالا سوال این است، چه است ارزش این دنیا که تا غلامی خود را میبازیم؟
در قدیم یک شاهزاده به عیش نوش غرق بود. شاهزاده یگانه فرزند پسر شاه بود بدین سبب هرچه آرزو داشت نزد او بود. او خود را صاحب هرچیز میدانست فکر می کرد مالک هر چیز اوست. او که دور از درک حیات حقیقی در چند قصر و باغ با بهترین امکان زندگی داشت، پدر وفات می کند نوبت اداره ملک بدست او میرسد.
او که خلق را از دنیای قصرها می بیند، به اصل حیات فکرهایش نمی رسد تا دردهای خلق را درک کند. یک روز به افتخار پادشاهی یک دعوت بزرگ ترتیب میدهد. در دعوت با اهل مقام های دولت، رئیس های قبیله ها، عالمها خلاصه بزرگان از سرتاسر مملکت دعوت هستند؛
در حضور شاه میایند.
در بین بزرگان با قیافه عالی با قد بلند خوش چهره مردی در دعوت میاید هرکس او را یا یک وزیر یا یک بزرگ از رئیس های قبیله تصور می کند. او مرد که محتشمتر از هرکس در ظاهر نمایان است، در مجلس شخص شاه حضور پیدا می کند. بعد از طعام خوری صحبت شروع می شود او مرد می گوید: من یک مسافر هستم هرکس از دعوت شما یاد کرد آمدم. دیدم که این کاروان سرای به کیف من برابر است، حالا می خواهم چند روزشب را سپری کنم. هرکس که او را یا وزیر یا رئیس قبیله میدانست، با تعجب هرکس، شاه نیز تعجب نموده می پرسد: تو دیوانه هستی؟
این قصر، قصر شاهی من است کدام کاروان سرای نیست.
مرد مسافر با قرقره خندیده: چه فرق می کند کاروان سرای نباشد قصر باشد، مال تو که نیست.
شاه: این مال شخصی خاندان بود حالا مال شخصی من شده، برای من از پدر ماند.
مردمسافر: برای پدرت از کی ماند؟
شاه: از پدر او.
مردمسافر: به پدر او از کی ماند؟
شاه: از یک خاندان دیگر بود به او رسید.
مردمسافر: برای او خاندان از کی ماند؟
خلاصه قصر از یک کس به دیگر کس رسیده بود مردمسافر: بسیار خوب، حالا بگو آنها در کجا هستند؟
شاه: وفات کردند.
مردمسافر: او زمان با کدام منطق این قصر مال تو می شود ببین یکی که بیاید دیگری در خاک میرود به خاک رفته گی با خود برده نمیتواند امانت بود امانت میدهد.
حالا بگو من برای چند روز امانت گرفته در اینجا باشم دیوانه نمایان هستم یا تو که از بین این قصر، دنیا را دیدن داری هوشیار هستی؟
مردمسافر با او گپ از قصر بیرون می شود. شاه در منطق مرد مسافر در چرت رفته از عقب او میبرآید تا او را بشناسد. شاه که از قصر میبرآید حال فلاکت خلق را میبیند. با دیدن حال فلاکت خلق، قصر برای او یک زندان نمایان می شود. شاه با بسیار مشکل مرد مسافر را پیدا می کند کی بودن او را می پرسد. مرد مسافر می گوید: من همان کس هستم گاهی در خشکه، گاهی در هوا، و گاهی در آب هستم، من خضر هستم.
شاه باتاثر گپ های خضر حال احوال خلق را دیده، تخت را به اهل تخت داده، لباس شاهی اش را به یک چوپان داده، لباس چوپان را پوشیده، روانه ی راه می شود.
حکایه که از این عبارت است، پند حکایه آن است: کسیکه در این دنیا روانه ی راه شود، او بنده گی را انتخاب کرده است چونکه هر راه، ختم خود را دارد.
کسانیکه راه رفتن در راه را نمیدانند، در عوض بنده، مخلوق هستند فکر می کنند این دنیا از آنهاست.
فکر شاه را که خضر روشن کرده بود، یا یک ظلم، یا یک محبت، یا یک میوه درخت، یا یک پرنده، یا یک توته سنگ خضر شده برای انسان شدن او، فکرهای او را روشن کرده میتواند.
یک روز یک عبرت ذهنیت کمونستها و مجاهدین را هم روشن خواهد کرد.
همه گفتن انشاالله!
در او شب صحبت دور خورد از گناه و از گناه های کمونستها و مجاهدین برامد.
در او ملک که عالم و جاهل اهل سفره دانش شده باشند، بدون شک جاهل عالمتر از عالم نمایان می شود؛
چونکه جاهل به مقام عالمی عاشق است.
عشق اگر باشد و زمان محدود و میتود نامشخص باشد چاره چیست؟
ملک ما افغانها با به قدرت رسیدن کمونست های خلقی و پرچمی از او ملکها شده بود؛
جاهلها عاشق مقام عالمها بودند.
یک طرف شعار وطنپرستی و روشنفکری بود و در طرف دیگر شعار دینی بود.
مثلیکه وطنپرستی و روشنفکری و دینداری از سر دوباره تعریف میشد.
با لباس این جوهرها، چه نمایشی نبود که به بازار خلق عرضه نمی شد.
جانب مجاهدین از دین و اسلام آنقدر تبلیغ داشتند، از اثر تبلیغها ازبر هرکس شده بود.
اگر که مقام عالم را جاهل غصب کرده تبلیغ کند، غیر از خرافه گفتن، دیگر چه بوده میتواند؟
غیر از چند اسلوب عبادت باقی هرچه خرافه شده بود.
چند عبادت همه شمول را که هرکس میدانست، گناه خرافه گرها را کی می دانست؟
خرافه ها که از تبلیغات کشیده می شدند، چند عبادت باقی می ماند.
مثلیکه دین از چند عبادت شکل یافته باشد و اما نمی دانستند اگر که ایمان با واقعیت اش باشد، عبادتها منطق پیدا می کنند.
اگر گناه هایکه ایمان را ناتوان کنند، عبادتها چیزی داده میتوانند؟
کمترین کس دقت داشت و دقت دارد.
عبادت روزه را شکستانده، عبادت نماز را که ویران می کنند، او گناهها را هرکس میداند و می فهمد لیکن او گناه هایکه، ایمان مسلمانها را ناتوان می سازند و از ایمان دور می سازند، او گناهها را چه حدود انسانها فهمیده میتوانند؟
حق بنده را خوردن، فرمان خداوند را نادیده گرفتن، کار را به اهل کار ندادن، برای ناتوانها ظلم کردن، به حرص و کبر غرق شدن، خلقها را با اسمها پارچه کردن، دروغ گفتن، فریب نیرنگ و وه وه ها، ایمان را ناتوان می سازند با ناتوانی ایمان، عبادتها را اجرا کنند چه معنی دارد؟
یا اجرا نکنند چه معنی دارد؟
رئیس زاده گفت: پیرآغا از اهل دانش منطقه بود. هرکس که به پیرآغا احترام داشت، سبب او احترام، اعتبار منطق سخنان او بود.
زمانیکه دو آتشه های کمونست قدرت سیاسی را گرفتند، مقام مردمی پیرآغا را هر یک از کمونستها آرزو داشت. مقام او کرسی دولت نبود که غصب می شد؛
پیرآغا این بی منطقی را دیده مایوس بود.
شهرها که از کمونستها بود، در قیشلاق قصبه مجاهدها حاکم بودند. پیرآغا از خسته گی روزگار شهر، در بین مجاهدها در قیشلاق قصبه میرود. هدف پیرآغا که داشته های دانش را در سفره ی خلق ریختن است، در نخست روز با مجاهدی روبه رو می شود از پیرآغا از عبادت نماز امتحان می گیرد.
پیرآغا از شهر آمده بود از دیدگاه مجاهد او یک کمونست بی دین بود حالا به او امتحان میداد اگر ناکام می شد درس تعلیم دینی را یاد میداد.
پیرآغا از بین بی منطق های شهری دور شده بود لیکن بی خبر بود قیشلاق و قصبه بی منطقتر از شهرها شده بود.
او این حال احوال را دیدن می کند، بی صدا دوباره در شهر آمده، نزد خواهر زاده در شفاخانه صحت روانی میاید.
خواهرزاده که در شفاخانه صحت روانی رئیس شفاخانه است، با گرمی استقبال می کند. دل پیرآغا که از حال احوال وطن به درد است، می پرسد: بگو داکتر فرزندم مریض های صحت روانی را با چه میتود تداوی میکنید؟ رئیس که خواهززاده است به بسیار احترام از میتودهای تداوی یک یک معلومات میدهد. پیرآغا میپرسد بگو داکترفرزندم برای تداوی مریضی گناه ها چه میتود دارید؟
رئیس به زمین دیده سکوت اختیار می کند.
در او اثنا از مریض های صحت روانی که گوش به صحبت پیرآغا و رئیس داشت، با بسیار احترام نزدیک شده می گوید: اجازه است من جواب بگویم؟
رئیس به روی مریض میبیند در او اثنا پیرآغا: بفرماید لطف کنید.
مریض: ریشه ی توبه را با برگ استغفار (طلب مغفرت) مخلوط نموده، در هاون قلب انداخته، با توحید هاون کوب کوبیده، با الک انصاف الک کرده، با اشک چشم خمیر نموده، در آتش عشق پخته می کنید و بعد با عسل محبت مخلوط نموده، هر روز صبح و شام با قاشق قناعت، کم کم می خورید، نه مریضی می ماند و نه گناه!
پیرآغا که از زبان یک مریض روانی تداوی مریضی گناه ها را می شنود، یک آه می کشد و به او مریض دیده می گوید: ای روزگار بد، تو را دیوانه گفته در این شفاخانه آوردند، تو از هرکس هوشیارتر هستی.
پیرآغا با شنیدن تداوی از نزد خواهرزاده برآمده با تفکرها در خانه میاید.
آواره ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 17
صحبت که با حرارت گرم ادامه داشت، اینبار گپ از دروغگویی برامد رئیس زاده گفت: می گویند سیاسیون ذکی ترین دروغگویان در بین انسانها اند.
دروغگویی سیاسیون عیب نیست چونکه سیاست بازی دارند آیا عیب دار، ذکای او خلق های پاک نیست که سیاسیون شان را از پنجره اخلاق خودشان دیدن دارند؟
سیاسیون بلبلان نیستند که خاطر عشق گل بیهوشانه سرودن کنند، در عقل آنها هنر هزار یک وجود دارد تا برای بدست آوردن منفعت در دروغگویی رقص کنند.
زیبایی صدای بلبل سرمایه ی بلبل است.
زیبایی صدای بلبل را حقیقت انعکاس دارد.
اگر نی زاغ هم پرنده است.
در زبان هر شاعر اسم بلبل و عشق بلبل خانه دارد چونکه حقیقت را با همه زیبایی انعکاس دارد.
شاعری، مقام بلند را در بین انسانها دارد. هر انسان که از مقام شاعری در خودنمایشی افتیده باشد، زیبایی صدای بلبل را در سروده هایش انعکاس داده نمیتواند.
چونکه او در تلاش خودنمایی است از کجا چه بودن حقیقت را میداند که راز صدای بلبل را بداند.
شاعران را درغگویان می گویند باور نکنید.
صدای زیبای بلبل را بشنوید آیا کدام ریا را در او صدا حس می کنید؟
البته در سروده های شاعران حقیقیت کدام حکمت نیست لیکن آنچه سروده ها را پرارزش می سازد، حقیقت گویی، با استفاده از دروغگویی شاعری ست.
چرا صدای بلبلان به گوش هرکس خوش آهنگ است؟ چونکه بلبل نه شاه را می شناسد نه فقیر را، نه مسلمان را می شناسد نه کافر را، نه سیاه را می شناسد نه سپید را، او در غم حقیقت گویی خود است که از او نیت منحرف نمی شود.
شاعران حقیقی نیز تنها به انسان می سرایند نه به شخصها!
آنها در درد کی بودن نمی شوند برای آنها انسان ارزش دارد.
حیقیت گویی که در جامعه کلتور او جامعه می شود، بمانند صدای بلبل بمانند سروده های شاعران به هرکس خوش آهنگ می گردد.
آیا حقیقت گویی بدون زحمت انسان کلتور جامعه انسان شده میتواند؟
خداوند در قرآنکریم «ای انسان» گفته خطاب می کند چونکه خطاب حقیقت به انسان است نه به شخصها!
مشرف چه ارزش دارد اگر انسان، انسان نباشد.
حقیقت ترجمه کار ندارد ولیکن انسان آتش دردها را نادیده باشد، دشت صحرای هر اخلاق ابلیس را تماشا نکرده باشد، چه بودن حقیقت را از کجا ادراک کند؟
حقیقت غذای نیست که در دیگ خوبی ها پخته شود.
اگر انسان با چهل منبع آب چرکینی های درون خود را شسته پاک نکند، باز شدن گل های حقیقت در بدن او ممکن می شود؟
اینجاست آنها که سیرت شان را با شستن درون شان پاک نکنند، سروده های شاعران را دروغگویی میدانند.
آنها چه میدانند از راز صدای بلبلان؟
دروغگویی شاعری برای معرفی حقیقت از راست گویی دروغگویان معتبر و با حکمت نیست؟
او شب که با صحبت های گرم پند دهنده نیم شده بود، یکی از بزرگان قوم دروازه را تک تک زد و با باز شدن دروازه در سالن آمد. او بزرگ قوم گرم بودن صحبت را شنیده بود تلاش داشت تا رئیس زاده و دیگران را از درد یک فامیل آواره خبر کند.
چندی پیش از بین قوم یک فامیل به مقصد رفتن در اروپا از سر ایران در ترکیه میرود. در راه بین ترکیه و ایران که منطقه کوه زمین است و عبور از سرحد بسیار مشکل است، در تعریف توصیف قاچاقبر به مقصد ترکیه در سرحد میرسد. با او فامیل که چند فامیل دیگر یکجا حرکت دارند، در نیم شب در هوای تاریک به مقصد عبور از سرحد به خاک ترکیه پای میگذارند. در شانس بد آنها محافظین دولت ترکیه از اینها خبر می شوند برای ترساندن اینها که به ایران برگشت کنند یکی دو فایر هوایی می کنند. با او فایرها نظم در قافله برهم می خورد، اعضا فامیل از رئیس فامیل جدا شده با یک فامیل دیگر به استقامت ترکیه روان می شوند ولیکن استقامت ترکیه بودن را نمی دانند. اینها در تاریکی هوا از ترس جان در راه روان هستند از شانس خوب شان داخل ترکیه شده رد پای شان را گم می سازند. رئیس فامیل با یک عده دیگر به استقامت ایران فرار می کند و اما از ترس محفظین ایران و ترکیه هرکس سردرگم شده، در هوای تاریک هرکس هرکس خود را گم می کند. رئیس فامیل که در راه روان است گاه نزد یکی رفته زن فرزند را می پرسد و گاه از دیگری. وقتی میبیند زن فرزند در او قافله نیست عقل باخته با گریان برگشت می کند. او که برگشت می کند هوا تاریک است اینبار قافله یکه با او بود او قافله را گم می کند و دیوانه وار در تاریکی هوا اینسو و آنسو می رود. وقت که سحر می شود با روشن شدن هوا سردرگم شده ایستاد می شود. او که از قافله جدا شده بود، راه را گم کرده در یک استقامت دیگر رفته بود. در او استقامت محافظین سرحد ایران نبود در دست یک گروه باند می افتد. او را باند میبیند از او حال احوال شنیده، کی بودن او را و امکانات مادی او را پرسیده از او معلومات می گیرد. او ساده از فامیل با اعتبار بودن را گفته می گوید: اگر همکار شده فامیل ام را پیدا کنید یا از اروپا از برادران و یا از پاکستان از پدر پول احواله کرده، خدمت شما را بی مکافات نمی مانم. باند که از همان منطقه است و در ترکیه و ایران ارتباط های افغانی دارد، با رفتار خوب وعده همکاری را داده داخل یک حویلی می برد. برای او چای نان داده منتظر می گذارد تا از فامیل اش خبر بیاورد. او ساده که از برنامه باند بی خبر است به امید پیداکردن فامیل منتظر می شود. باند در نزدیکی نماز ظهور به او خوش خبری میدهد می گوید که فامیل او به ترکیه در شهر وان رسیده است و شب او را از سرحد عبور داده نزد فامیل اش می برد. او ساده قبول نموده با تشکری برای آنها یک هزار دالر وعده می دهد، زمانیکه در استانبول برسد یا از اروپا یا از پاکستان او پول را حواله نموده برای باند میدهد. باند چیزی نمی گوید بعد از چند لحظه می گویند: ببین ما فامیل ات را پیدا کردیم و شب نیز تو را به وان رسانده با فامیل ات یکجا می سازیم حالا برای ما یک چیک پول را امضا کن. او ساده که چیک پول تصور داشت باند می گوید به رضای خودت لباس هایت را از تن بکش. او حیرت زده می شود میپرسد چرا؟
باند: به چیک پول امضا میدهی. او که در حیرت است سه نفر باند لباس های او را کشیده او را برهنه می سازند. او که میبیند برهنه است با گریان می گوید: روی خدا را ببینید به من تجاوز نکنید من زن فرزند دارم.
باند: ما تجاوز نمی کنیم ما فیلم گیری می کنیم اگر پول ما را در وقتش ندادی به زن فرزندت نشان داده در نزد دوست دشمنت رذیل می سازیم. گپ کوتاه با رذیلترین وضعیت فیلم گیری می کنند و شب از سرحد ایران عبور داده در وان میرسانند. او که در وان میرسد، ارتباطی های باند او را در نزد فامیل او میبرند. او را اعضا فامیل دیده خوش می شوند و به سوی استانبول روان می شوند. او که در استنابول می رسد بعد از چند روز به تلفن او پیام با فیلم میرسد که در او تقاضای ده هزار دالر بود. او به برادران زنگ زده به بهانه ی رفتن به یونان پول تقاضا می کند و پول تقاضا را گرفته بدون سرصدا ده هزار دالر را به آدرس باند ارسال می کند. او که در تلاش رفتن به یونان است تقاضای دومی را میبیند. او درک می کند اگر از ترکیه بیرون نشود چاره دیگر ندارد خلاصه شانس یاری می کند از ترکیه به یونان میرسد. اینبار که او تلفن را تبدیل کرده بود در خط جدید او باز پیام را میبیند با دشنام و اخطار پول تقاضا شده است و گفته شده است در هرجای اروپا برود در تعقیب است.
اودر تعقیب بود چونکه در هر مملکت در بین افغانها از خود افغانها ارتباطی باند موجود بود، او که در هر مملکت میرسید با لباس هموطنی با او نزدیک شده شماره های تلفن او را گرفته میتوانست.
رسیدن پیام جدید وضعیت صحت روانی او را ویران می کند راه گم شده چه کردن را نمی داند.
او که برای رفتن به یونان از پاکستان از پدر پول حواله گرفته بود، نه به نزد برادران و نه به نزد پدر روی نمانده بود که بار دیگر پول احواله می گرفت.
او مجبور می شود حکایه را به خانم می گوید خانم اینبار زیورات که در نزد مادر داشت به دالر تبدیل نموده تقاضای باند را میدهند و اما باند از سبب فرار اینها از ترکیه برای او جازه داده اینبار دوچند تقاضا قبلی پول را تقاضا نموده، از آدرس پدر او، نام یک عده دوستان او را نوشته می کند. این پیام او را از هر نگاه به مریضی روانی تبدیل می کند. او که در نزد خویش و قوم و در نزد دوستان مرد سنگین با اعتبار بود، با مریضی روانی در لب بحر میرود و در آب های سرد بحر خود را انداخته خودکشی می کند. زن فرزند که از حال او خبر بودند در تشویش می افتند با دوستان همسفرشان در جستوجو او میبرایند و نتیجه او جستوجو جنازه او می شود که پلیس بحری یونان از آب های سرد بحر بیرون آورده تسلیم میدهد.
زن فرزند شوک زده می شوند نه به پلیس و نه به همسفرهای راه حقیقت خودکشی او را گفته نمیتوانند.
او که در غربت آواره شده در خاک یونان دفن می شود، زن فرزند با همسفرهای راه به المان در نزد خویش قوم می رسند.
این حکایه را عروس به خسور می کند، خسور، او بزرگ قوم را نزد خود خواسته این تراژی را گفته منتظر بودن اش را به رئیس زاده با او بزرگ قوم می رساند. بزرگ قوم برای خبردادن به رئیس زاده و بزرگان قوم در نزد آنها میاید.
ریس زاده و بزرگان قوم که تراژيدی را می شنوند، در چرت میروند چونکه هر تراژدی در تفکر میبرُد و در چرت می انداخت.
از تراژیدی های آواره های افغان یک داستان تلخ بود با دست خود خلق افغانستان بالای خود خلق افغانستان آمده بود.
نه روس ـ امریکا ملامت بود و نه ایران ـ ترکیه و یونان، چونکه کمونست هایکه عسکر اجنبی را آورده بودند افغانها بودند و همچنان جنگجویان مخالف کمونستها که با برنامه کشورهای رقیب شوروی در افغانستان خون می ریختند آنها نیز افغانها بودند.
در هر کشور اگر تمدن ویران شود آباد می شود و اما اگر کلتور تمدن در عقل انسانها ویران شود به سادگی آباد نمی شود.
در جنگ جهانی دوم در اکثر کشورهای اروپایی تمدن ویران شد لیکن در عقل انسان های او کشورها کلتور تمدن ویران نبود.
او انسانها بار دیگر تمدن را عالیتر از گذشته آباد کردند و اما در کشور افغانستان قبل از ویران کردن تمدن، عقل انسانها را ویران کردند؛
در نتیجه کلتور تمدن در عقل انسانها ویران شد.
در کشورهای عقب افتیده چون افغانستان اکثر انسانها تسلیم به عقل هستند.
تسلیم بودهها شانس تحقیق عملکرد عقل شان را ندارند چونکه صحیح بودن هر عملکرد عقل شان، عقیده شان می شود.
انسانیکه هر عملکرد عقل اش را درست و صحیح قبول کند کدام قدرت او را از عملکردهای عقل اش دور ساخته میتواند؟
خداوند شهرها را ویران کند لیکن خداوند عقل انسانها را ویران نکند!
حاضرین از شنیدن تراژیدی غمگین شدند و با مشورتها به فیصله رسیدند که فردا در نزد او خانواده رفته، هرچه تصمیم او خانواده است همکاری کنند.
در فردای او شب هرکس در خدمت در نزد او خانواده بود. هرچه تصمیم او خانواده بود همکاری کردند و مراسم ها را یک یک سپری کردند.
جنازه که در یونان دفن شده بود، پدر، مراسم دینی را یک یک برگذار کرد.
در مراسم چهل از گوشه کنار پاکستان تعداد زیاد از وزنداران خلق افغان مقیم پاکستان اشتراک کردند. دلیل این اشتراک تراژیدیتر بودن این حادثه بود، روح و روان هر افغان وزندار را زیر تاثیر داشت.
آوارگی افغانها اگر زیر نوک قلم آورده شود، رمانهای هزار یک داستان برای عبرت ساخته می شوند.
در کمترین رمان صحنه های خوشی خواهند بود. در اکثر آنها، با سختترین تراژیدی، ختم رمان رقم خواهد خورد.
خطاکار کی ها اند یا کدام کشورها؟
اگر در جامعه چون افغانستان این سوال داده شود کس انگشت خود را دور داده خود را نشان نمی دهد، اسم کشورها یا گروهها یا انسانها به شمارش گرفته می شود چونکه کلتور با او مسیر شکل یافته است.
داخل خانه ات نامنظم باشد خطای همسایه چیست را کس قبول نمی کند؛
همسایه که با درد خود گرفتار است هزار یک دشنام را می شنود.
در بدبختی های افغانستان کشورها، گروهها و خداوند ملامت نیست اگر که با وجدان دیدن کنیم خود ما ملت ملامت هستیم.
می گویند این کشور استعمارگر است، آن کشور متجاوز است، او خاطر معدن آمده و غیره غیره، آنقدر بهانه داریم اگر کتاب بسازیم انبارها از کتاب پرُ خواهد شد و لیکن به آیینه دیدن هرگز در فرهنگ ما ملت رواج نشد.
اگر که افغان باغیرت گفته گاز بدهند با خود، دنیا را در آتش میزنیم اما یکبار نتیجه عمل را دیدن نداریم.
استعمارگرها، متجاوزین و غیره و غیره، بودن اینها قانون زیست این دنیاست چونکه ما انسان از دنیای وحشی به تمدن آمدیم و تمدن را در سال های بسیار دراز یادگرفته برای خود ساختیم.
اگر از دنیای وحشی آمده باشیم آیا در سرشت ما با اخلاق نیکو، اخلاق ضد او وجود ندارد؟
اگر حقیقت از این عبارت باشد چرا برای حفظ تمدن خود، خود ما عقل خود ما را پرورش نمی دهیم؟
ما افغانها جالب انسانها هستم؛
با جهالت خود در نبرد هستیم لیکن از او حکایه خبر نداریم.
در روز مراسم چهل در بین وزنداران قوم صحبت داغ جریان بود گپ از فریب خور و فریب دهنده برآمد رشته سخن به رئیس زاده رسید.
رئیس زاده گفت: قرآنکریم، شیطان، شما را با خدا فریب ندهد گفته، به عقل انسان یک تفکر را می اندازد.
آیا شیطان، انسان را با خدا فریب داده میتواند؟
این سوال در عقل های که تفکر ندارند کفر نمایان می شود ولیکن اگر تفکر کنیم در لباس مومنها شیطان را دیده نمیتوانیم؟
شیطان اخلاق ابلیس است که برای فریب دادن انسان به انسان داده شده.
معنی این گفته قرآن چیست گفته تفکر کنیم به پیام او میرسیم.
یعنی شیطان، انسان را با عزیز انسان فریب میدهد.
خداوند عزیز انسان است چونکه هر انسان چه خداپرست باشد و چه خداپرست نباشد با خدا سرگردان است.
از او دور نیست.
شیطان با او عزیز، انسان را فریب میدهد.
خداوند را که برای انسان عزیز ساخته است، نفس انسان است.
نفس انسان همیشه انسان را به سوی امید می کشد چونکه انسان با امیدها زنده است.
انسان که با امیدها زنده است، امیدپرستی انسان از بین نمی رود، آرزو می کند همیشه زنده باشد زمانیکه دیدن می کند زنده ماندن ناممکن است، امیداش را در آن سوی مرگ میبرد.
زمانیکه امید را در آن سوی مرگ میبرد، او امید در لباس جنت در عقل او ظاهر می شود.
نام دیگر امید جنت است.
از اینکه جنت مکان زیبا و با ارزش است، در جستوجوی فهمیدن صاحب او می شود.
انسان که در جستوجوی فهمیدن صاحب جنت می شود، کی بودن خدا را می شناسد.
چونکه این امید است که به خدا ضرورت پیدا می کند.
وقتی درک می کند مالک جنت خداوند است، منطق تسلیم خداوند در قلب جا می گیرد؛
مالک اگر بخواهد مکان او جنت می شود.
این مجبوری ست خداوند در قلب انسان عزیز می شود.
حکمت خداوند است که برای انسان راه دیگر را باقی نمی ماند.
قرآنکریم که می گوید تلاش کنید تا شیطان شما را با خدا فریب ندهد، اگر که انسان برای عملکرد عقل حاکم نباشد، با چهره انسان خداپرست، یک شیطان شده، گفته های خود را گفته های خدا معرفی نموده، در تلاش فریب انسان نمی شود؟
یا دانسته یا ندانسته این عمل را انجام نمی دهد؟
انسانها را از اسم تبلیغ دینی، با حکم عقل خود فریب نمی دهد؟
او شیطان در چهره انسان با نام خدا و اسلام فریب نمی دهد؟
خداوند در سوره بقره در آیت هفتاد نو مکان اینها را جهنم گفته است، انسان هایکه از چوکات انسانی خارج هستند و تسلیم مادیات هستند یک طرف قضیه، او عده کسانیکه دعوای عالمی دین را دارند، بدون بررسی حکم این آیت از نام تبلیغ دینی، داشته های عقل شان را به خلق که دیکته می کنند، اخلاق جامعه را از بنیاد ویران نمی کنند؟
رئیس زاده که صحبت داشت، وزندان یکه از گوشه کنار پاکستان آمده بودند، رئیس زاده را از رئیس زاده شناختند و ساکنی را اختیار کردند تا از صحبت های رئیس زاده لذت بگیرند.
مولانا می گوید:
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
در جامعه هرکس، هرکس را از دنیای ذهن خود دیدن می کند، اگر از او کس، او کس را نشناسد او کس را چه قدر شناخته میتواند؟
رئیس زاده که از فریب و شیطان شدن انسانها صحبت داشت، یکی از حاضرین از منطق ذکات سوال داد. رئیس زاده گفت: پرگویی کردم سبب خسته شدن دوستان شده باشم عذرم را قبول کنند. اگر از بزرگان در باره منطق ذکات گل های سخن را ریختن کنند ممنون می شوم.
حاضرین: خواهش می کنیم خواهش می کنیم رئیس صاحب، صحبت خوش شیرین پندهنده ما را مسرت بخشید اگر لطف تان را شریک دوستان کنید ممنون می شویم.
رئیس زاده کمی مکث کرد گفت: ذکات تنها دادن از مال ملک به فقیرها نیست.
در شکل ظاهری ذکات، عدالت اجتماع وجود دارد؛
بدون شک از برکت اوست.
اگر به معنویت این عبادت عمیقتر نظر اندازی کنیم، روی دیگراش را به ما نمایان می سازد.
او نمایش مسلمان را به مومن شدن نزدیک می سازد.
مومن کی است؟
غیر از خداوند کی می داند؟
ضد کافر، مسلمان است.
چونکه کافر، بودن خداوند را قبول نمی کند، ضد کافر که به بودن خداوند ایمان دارد، در قرآنکریم مسلمان معرفی است؛
از هر دین باشد، او مسلمان است.
این منطق است که در قرآنکریم از دین آدم (ع) تا آخرین دین که به حضرت محمد (ص) آمد، با نام اسلام آمد و پیروان شان با صفت مسلمان زندگی کردند.
لیکن اصل هدف مومن شدن است، در غیر آن، دنیا از مسلمان پرُ است.
در این حیات، کمترین انسان شکم سیر، از حال احوال شکم گرسنه باخبر است.
ذکات برای معرفی جهنم حیات به شکم سیرها یک وسیله است.
این بخش مردمی این عبادت است یا در بخش دیگر؟
انسان با معنویت اش انسان است.
اگر انسان در بطن خود یک انسان را پرورش داده باشد، باید که ذکات او را بدهد.
بدن انسان که خود یک سرمایه انسان است، ذکات او سرمایه روزه است.
اگر روزه را اهمیت ندهد او بدن از حال احوال فقیرها خبر شده میتواند؟
ذکات تنها دادن از مال ملک مادیات نیست، اگر که انسان، عقل، زبان، قلب دارم گفته، او داشته ها را سرمایه میداند، باید ذکات آنها را بدهد.
ذکات عقل، علم است؛
باید در جامعه علم تقدیم کند.
ذکات زبان، ذکر عبادت به خداست و در بین اجتماع با نازک سخنی گپ زدن است باید نازیک سخن باشد.
ذکات قلب، عشق است؛
باید در هر کار با عشق اقدام کند.
انسان باید از نفس خود ذکات بدهد؛
فهم دانش را از خود کردن، ذکات نفس است.
اگر نفس، بدون فهم دانش باشد، برای انسان، ابلیس انسان نمی شود؟
نفس از فهم دانش اش یک بخش آن را به عقل میدهد، این دادن، ذکات نفس برای عقل است.
اگر انسان از فهم دانش نفس اش عقل را رهبری نکند، عقل او اسیر به شیطان های دیگران نمی شود؟
ذکات معنویت انسان، مناسبات او انسان را با اجتماع برقرار می سازد.
همان گونه که هر پرنده زیبا از یک تخم به وجود میاید، هر اجتماع و هر جامعه با انسان معنویدار بافهم دانش
به استقامت تمدن مسیر می خورد.
هر انسان معنویدار یک ستون سالم اجتماع و جامعه است و هر خوبی او، یک صدقه است.
انسان در هر لحظه حیات اش در امتحان است.
مقامداریکه در مقابل خلق مقام و ثروت دارد، از او مقام و ثروت در امتحان است.
کارگریکه در خدمت مالک است، از خدمت در امتحان است.
انسان بادانش، با علم دانش اش در مقابل جاهل در امتحان است.
در مقابل خانم، شوهر در امتحان است و در مقابل شوهر، خانم در امتحان است.
در مقابل پول و در مقابل عشق، انسان در امتحان است.
انسان یا در امتحان کامیاب شده در مقصد میرسد یا با امتحان سردرگم شده، مجنون می شود.
عشق فداکاری کار دارد.
قربان کردن کار دارد.
اگر که عشق از داشتن به سوی نداشتن می کشد، اگر انسان از لیلی نگذرد، به محبت خداوند رسیده میتواند؟
یا انسان به نفس تسلیم می شود یا نفس را اداره کرده به حقیقت تسلیم می شود.
عشق یک جوهر است.
یک جوهر بسیار پرقیمت که نه الماس یاقوت نه کدام زر دیگر خریده میتواند.
عشق مثل خورشید است روشنی میدهد.
قلبیکه عشق ندارد بمانند سنگ است نه خورشید.
خورشید که خاک را گرم کرده، میوه ها را پخته می سازد و به تاریکی روشنی میدهد، عشق برای انسان مثل خورشید از داخل پخته گی می دهد و برای تفکر، قدرت تفکر را داده، انسان را به خواست پرودگار، انسان می سازد.
انسان بودن انسان را پروردگار قبول کرده باشد سعادت بزرگ نیست؟
آیا بدون خورشید میوه ها پخته شده میتوانند؟
بدون عشق، زندگی، زندگی شده نمیتواند.
اگر بدون عشق، زندگی، زندگی شده نتواند، بزرگترین امتحان انسان عشق نمی شود؟
همی اینها در حیات انسان منطق ذکات را معرفی دارند نه دادن چند پول و مال به فقیرها!
صحبتها خوش و از سویه عالی بود با خاطرهها، مراسم پایان یافت.
رئیس زاده از مراسم برامد به خانه رفت و در بستر دراز کشید. او از بسکه ذله مانده بود تا نیمه های شب غرق خواب شد. همکار خانه ی او طرز حیات او را میدانست ناراحت نکرد منتظر بیدار شدن او شد. ساعت که نیمه شب بود از خواب بیدار شد دید که همکار خانه در سالن در صندلی در نیمه خواب است با آمدن رئیس زاده از جا فرید گفت: آقا منتظرتان بودم چشمم رفته چه حال دارید چیزی میل دارید؟
غذا خوردید؟
رئیس زاده: چرا خواب نکردی مه بارها گفتم اینقدر خود را اذیت مدهی به روانش رها کن.
همکار: نه نه رئیس صاحب غیر از خدمت به شما دیگر چه کار خانه است ولله اذیت نیست.
رئیس زاده: کمی آب سرد با میوه در اتاق استراحت ببر بعد در خواب برو.
همکار: چشم صاحب.
رئیس زاده در دستشوی رفت دست روی را شسته در اتاق استراحت آمد و روزنامه ها را زیر بر کرد. او از آژانس دنیا باخبر شد کمی میوه خورد. او در او اثنا دفتر خاطرات را باز کرد و قلم را گرفت نوک قلم را در سر صحفه دفتر گذاشت در چرت رفت.
دفتر خاطرات رئیس زاده تناور دفتری بود با سفارش ساخته بود.
او بعد از آمدن از کابل و بعد از تبلیغ های مادر و دایی در علیه زلیخا، او دفتر را سفارش داده بود تا عقده های دل را در او دفتر بریزد. او که خائن و بی وفا بودن زلیخا را قبول کرده نمیتوانست، دروغهای مادر و دایی در احوال عجیب و غریب انداخته بود. زلیخا که او را بی وفا میدانست، بیشتر از زلیخا دروغهای مادر و دایی او را در مقابل زلیخا به احوال عجیب انداخته بود تعریف اش را نداشت.
او دفتر که از ریختن عقدهها با جمله های پندهنده پرُ بود، تصمیم داشت بعد از دیدن زلیخا به زلیخا بدهد تا حقیقت را زلیخا از او دفتر بخواند.
او که نوک قلم را در سر صحفه گذاشته بود نوشت: هر کار را که انجام میدهی، اثنا با عقل شدنت را محاسبه کرده انجام بده.
اگر با احساسات هیجان انجام بدهی، عقل، تو را در محکمه می کشد.
او این نصیحت را به خود نوشت و در چرت رفت و ادامه داد: دوست داشتن زهر را بی زهر می سازد.
اگر دوست نداشت، عسل شیرین را زهر ساخته میدهد.
من که زلیخا را دوست داشتم، در روزگار بد او در تلاش عسل دادن بودم، چه خطا داشتم عسل زندگی را زهر ساخته داد؟
من به او می گفتم: ببین زلیخا گرمان دستانت، آرامیش قلبم را به من می بخشند و من با سکونت به چشمانت دیدن می کنم؛
چونکه او گرمان دست با چشمان زیبا، تعریف شده در قلبم جایگزین می شوند؛
لطفاً من را رها نکن.
هر زمان که به چشمانت دیدن می کنم، در سروده هایم هرچه تکمیل می شود؛
علم عروض سرودهایم را، چشمانت به من یاد داده اند.
دل چو واسه در گرداگرد شمعم می پرد.
این شمع است که در دهلیز تاریک روزگار، راه یافتم ساخت.
اگر قبل از اجل، من را در گودال مرگ ناندازی، لطفاً از من دور نشو.
با عشق تو درعذابم، هر شب
در تاب و تب اضطرابم، هر شب
نه راحتی مانده نه سکونت به تن
شکستم و بیتابم، هر شب
من این گونه بسته به زلیخا بودم افسوس صد افسوس که معنی زندگی را ندانست و او بی وفا شد.
رئیس زاده ادامه داد: او انسانیکه از گلباغ عشق بوی نگرفته باشد، تصور می کند خانه با سنگ خشت آباد می شود.
با سنگ خشت آباد شدن یک سرپناه ست برای زندگی ولیکن خانه ی هر جفت، با قلبها ساخته می شود؛
با یکجا شدن دو قلب!
حالا من که سرپناه دارم، نداشتن خانه را زلیخا درک کرده میتواند؟
یا او مثل خود، من را اسیر هوسها میداند و تصور دارد که پنجره قلبم به هرکس باز است تا خانه ها ساخته شود؟
اگر که از دو قلب خانه ساخته نشود، هوسها چه ارزش دارند که به قلبهای بی شمار گرفتار باشند؟
درد، مشکل انسان نیست او راهنمای انسان است.
اگر مریضی سبب درد انسان نشود، او مریضی او انسان را به دروازه اجل نمی رساند؟
دوست داشتن ام مریضی من بود.
او دوست داشتن ام من را با هزاران درد به این مریضی رساند.
یا این مریضی در درون پیچیده بی درد می کرد آیا با اجل آشنا نمی کرد؟
من که با مریضی دوست داشتن دردم را مینویسم آیا این حالم را او ظالم زلیخا حس دارد؟
چه گناه داشتم غیر از دوست داشتن؟
ناگاهان رسید خوشبختی پروانه
پر زد به شانه ام نشست
این دل چون پروانه بود وقتی کوچکترین حس خوشبختی عشق نصیب او میشد، پر میزد در سر گلها می نشست تا با غزل های شیرین، وصف یارش را بگوید.
آهای ناز نمکدار یار که عاشق تب دار می ساخت، چو واسه این دل در پرواز بود تا بهترین غزل های شیرین را در وصف یار بگوید.
لمس تب تند دلم را او زلیخا بی وفا نداست که این دل چو پروانه در زیر بادتند هوای عشق گل در گل می گشت تا زیبا سخن های عشقی را از زیبایی گلها پیدا نموده در وصف او بگوید.
اما او ندانست.
راه، گناهکار نیست، انتخاب همسفر برای راه مسیر میدهد یا عاشق گل شده بلبل می شویم یا با همسفر رنگ سیاه زاغ را به خود می گیریم.
من گاه راه را غلط کردم و گاه به همسفر غلط اسیر شدم.
حالا من که با سرگردانیها با یک عقده زنده هستم یا تو زلیخا درد حالم را میدانی؟
شب و روز بارشک گفت گل ریحان
بشنو قصه پر از اشکم از این جان
فرشته آمده زیبا از هر گل
ببین غم و حسادت میریزم کان
از زیبایی تو گلها در رشک بودند چرا ارزش او زیبایی را ندانستی بی وفا شدی؟
یا که عشق من را لایق او زیبایی ندانستی؟
تپیش های قلبم که همیشه خاطر تو بود، حالا که با بی وفایی در زندگیم زمستان سرد را آوردی، باور کن خاطر عقده گرفتن هنوز هم او تپیشها در نام تو زنده اند.
چه تصور داری حس دشمنی ست یا توانمندی عشق؟
انسان شهرتدار همیشه تنها است.
اطراف ام پرُ از دوستان گفته فریب نخور، بیشترین حشرات در سر حیوان مرده ضیافت دارند.
تو اینگونه گپ های کلان کلان داشتی، من که از هر گپ تو لذت گرفته پند می گرفتم، حالا که من تنها با خاطرات تو زنده هستم و این خاطرات هستند در بین اجتماع تنها هستم یا تو در چه حال هستی؟
حُسن جمال تو که زیباتر از گل بود، چه تصور کنم اطرفت از حشرات پرُ نیست؟
مایه ی انسان کمی آب و خاک است.
کی است که ادعا کند از چیز عالیتر ساخته شدم گفته؟
اگر میایه همه ما یک چیز باشد، برتر و بدتر بوده میتواند انسان از دیگران؟
انسان بمانند آینه است.
اگر فضا خاکدار باشد، روی آینه را گرد خاک می پوشاند و اگر از او آینه گرد خاک را پاک کنیم، باز او آینه همان آینه است.
تغیر نمی خورد.
انسان نیز به مانند آینه است اگر محیط اش را نادیده رفتار کند، با گرد خاک نادرستها ملبس می شود؛
باید پاک کاری کرد.
همان گونه که آینه بعد از پاک کردن گرد خاک دوباره نورخورشید را انعکاس می دهد، انسان نیز در هر پاک شدن، نورخورشید حقیقت را از خود انعکاس میدهد.
اگر در سر آینه گرد خاک افتد، آیا بالای آینه قهر می شویم؟ یا از سر آینه گرد خاک را پاک می کنیم؟
در هر قلب تخم حقیقت وجود دارد.
اگر یک قلب را گردخاک بدرفتارها پوشانده باشد، لازم است او گرد خاک قلب را دور ساخته، با او قلب چهره حقیقت او را نشان داد.
بگو زلیخا تو که این جمله های معنیدار را می گفتی آیا قلب تو را بدرفتارها پرُ از گرد خاک کرد؟
آیا او قلب برای پاککاری ضرورت دارد؟
یا همه برنامه خودت است که قربان شدم؟
نور از جنت تابید، گفت که یک سودا هستم
حدیث از عشق دارم، بتو یک هوا هستم
از اقلیم عشق درس ادب داده
ز ادب لبانم، بتو یک دوا هستم
تو را من اینگونه حس داشتم آیا گول شدم تا همیشه گول بخورم؟
قلب شکایت از زبان دارد، دوست داشتن را به یار نگفت گفته، زبان سراسیمه است آتش قلب را چگونه تعریف کنم گفته.
من با این حس در هیجان بودم لیکن تو را ناشناخته به تو اسیر بودم.
مایه در انسانها مشترک است.
اراده است که در این دنیای امتحان، یا امتحان را با موفقیت میدهد و یا صنفها را تکرار کرده.
اگر در یک مجلس، اهل مجلس، ما از دیگران بهتر میدانیم گفته اعتبار طلب کنند، باید بدانیم در او مجلس حمقها نشسته اند.
نمایش دانش با امتیاز طلبی، انسان را اگر کوچک نشان ندهد، چه اعتبار را سبب می شود؟
انسان کی است که چه بودن ذره از بحر دانش را بداند؟ این زحمت انسانهاست به عقل متواضع فرصت میدهد، از نام او، در سالن های تاریک قندیل ساخته شود.
آیا داشته های فکریی حضرت مولانای بلخ روم، این حقیقت نیست؟
تصور نکنند که او حضرت مثل امروز اعتبار داشت. تصور نکنند که او حضرت را از دانش او حضرت اعتبار میدادند.
داستان زندگی او حضرت، او حضرت هزار یک مجادله با جسارت را انجام داده، از خود مولانا بلخ روم را میراث گذاشت.
در حیات او حضرت، با توهین و تهمتها هزاران درد رنج وجود دارد؛
نه اعتبار عزت امروز!
دانش او حضرت از خود او حضرت نبود چونکه دانش مال بشریت است، آنچه او را معتبر ساخت، او از هرکس هر دانش و تجربه را گرفته، از خود این نام را میراث گذاشت.
خداوند ذره های او را نصیب ما کند.
ما از دیگران بادانشتر گفته در نمایش بودن، او مجلس حمقها را نشان میدهد.
هر انسان خود را در صراط مستقیم میداند آیا کس شاهد شده میتواند، انسان رفتار مار مانند خود را ادراک کرده، اعتراف کند و دانش اش را به اصلاح ساختن کجی خود کار گرفته، از مار شدن نجات یابد؟
هرکس خود را آینه تصور دارد تا دیگران از او آینه حقیقت شان را ببینند.
آیا آینه در کجاست تا چه بودن خود را ببینیم گفته آینه را تقاضا داریم؟
مایه در انسانها مشترک است.
تو زلیخا که این گپ های کلان کلان را زده مرا در تارهای زلف زیبایت اسیر گرفته بودی، باور کن من یک یک هر سطر را در حافظه سپردم یا تو زلیخا یکبار در آینه خود را دیدی؟
اگر منطق این گپ کلان را در عمل پیاده می کردی من را به این حال می انداختی؟
یا بگو من گیر افتیده در تیاتر عقلم هستم که در سر من بازیها را ترتیب داده؟
یا حقیقت چیز دیگر است؟
ای دل به خدا بی صدا تکیه کن!
چه چاره داری از دور نوک قلم را در رخ زلیخا زده باشی؟
در قلب جاگیر شود چه اهمیت دارد که چشم دیده نتواند؟
قبول کن تو دل با حریت خود رفتار داری لیکن چشم هر زمان او رفتار را دیده نمیتواند.
چه تصور داری شکایتها دور از حقیقت، نیرنگ تیاتر عقلم است؟
اگر باغ ویران شده باشد، قلب پادشاه را اسیر گرفته میتواند؟
آیا قلب خشک خالی مکان پروردگار شده میتواند؟
باغ از باغبان ناراض بود یک روز به باغبان گفت: سنگریزهها و سبز شده های وحشی به من ناراحتی میدهند، بیا با من قرارداد بسته کن، تو از سر خاک من سنگیریزها و سبز شده های وحشی را دور کن و در زمان تشنه گیم آب بدی، من برای تو زیبایی را با انواع میوهها میبخشم.
اگر تو خدمت کنی من بی وفایی نمی کنم.
از نام تو یک باغ زیبای شهر می شوم و تو اعتبار پیدا می کنی.
باغبان گپ باغ را قبول کرده برای باغ یک روح جدید داد. باغ که ترتازه شده ترتیب شد، با انواع درختان میوه و گلها، زیباترین باغ شهر شد.
زیبایی این باغ زبان به زبان در گوش شاه رسید. شاه برای تماشا کردن به باغ آمد. شاه که باغ را دید با حیرتها سبب زیبایی را پرسید. باغبان که مرد هوشیار با تجربه بود گفت: سلطان بزرگ احترام یکه به شما دارم سبب زیبایی باغ شد. این باغ مال شماست چونکه من خاطر خوش شدن شما با اخلاص که دست بکار شدم، از سبب او اخلاص این باغ زیبا ساخته شد. شاه خوش شد به باغبان تحفه ها داده، دوست همصحبت خود کرد.
قلب بمانند باغ است، انسان اگر قلب اش را از چیرکینیها پاک ساخته با محبت پرورش دهد، زیبایی قلب، پروردگار را دعوت می کند.
او قلب یک مدت بعد، مکان پروردگار می شود.
قلبی را که پروردگار مکان خود بسازد، قلب دیگران را برای او انسان، دوست نمی سازد؟
این حکایه هم از گپ های کلان کلان تو بود. من همیشه مثل او باغبان رفتار کردم تا قلبم مکان پروردگار شده قلب هرکس را دوست بسازد. باور کن موفق شدم چونکه هرکس از صحبتها و خدمت های من به من احترام نموده مرا دوست دارد اما تو چرا عکس گفتار منطقت رفتار کردی؟
یا من اسیر تیاتر عقلم قرار دارم اصل حقیقت چیز دیگر است؟
زلیخا باور کن حال ویران دارم.
قبول کن با همه خیانتهایت دوستت دارم.
چونکه هر حال من اسیر نام توست.
اسیر نفس های تو در عالم مجازی ست.
چه چاره دارم غیر این طور نگویم؟
لطف فلک آید که به سامان برسیم
به عشق سجده کنیم جان بجان برسیم
یا من برسم به جانان یا جانان به من
یا هر دو بیمیریم و به پایان برسیم
آواره ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 18
رئیس زاده تا فردا نزدیکی نماز ظهور، گذشته ها را در یاد آورد و دفتر خاطره را تا اخیر از زیر چشم گذراند.
او رباعی اخیر را خواند و تصمیم خود را گرفت.
او برخاست در حمام رفت در سر خود آب گرفت و لباس رسمی را پوشید از خانه برآمد.
دفتر خاطره ی او در دست او بود نزد اتومبیل رفت دید که هرکس منتظر است. او در اتومبیل سوار شد گفت: در وزارت میرویم از آنجا در ریاست جمهوری میرویم.
او در وزارت که رسید از اتومبیل پایان نشد، از دوستان او که دو رئیس از پاکستان با او آمده بودند و در وزات شامل کار شده بودند، او دو رئیس را در نزد خود خواست.
آن دو رئیس که نزدیک شدند اتومبیل ران و محافظ ها را گفت کنار بروند با دو رئیس گپ خصوصی دارد.
دو رئیس را گفت: لطفاً داخل اتومبیل شوید.
آن دو رئیس که داخل اتومبیل شدند گفت: دوستان عزیز شما همکار خوب من و عقل من در وزارت میشدید افسوس حیات بازی جدیدش را بالای من بازی کرد.
من با دوسیه مرادجان وزارت را ادامه داده نمیتوانم.
وجدان ملت و نام من باقیمتتر از کرسی وزارت هستند.
من این دوسیه را بدون امکان دولتی و بدون مداخله با قاعده قانونیکه در نزد ملت معتبر است باید یک طرفه کنم.
من امروز استعفا خود را میدهم و تا فیصله این دوسیه از دولت تقاضا کار رسمی نمی کنم. شانس من یاری کرد من مطبوعاتی ناشده به این بازی حیات آشنا شدم. من که رسماً به وزارت امروز در کار شروع می کردم، نزد رئیس صاحب جمهور رفته استعفا ام را پیشکش می کنم.
در او اثنا از رئیسها: یا رئیس صاحب جمهور استعفا را قبول نکنند؟
رئیس زاده: باریکیها را گفته قناعت میدهم.
رئیس دیگر: محترم وزیر صاحب با چه هوس خدمت و با چه برنامه خدمت آمده بودیم ولله در گرداب فکر غرق هستم چه گفتن را نمیدانم.
رئیس زاده: بلی درست گفتید.
حیات بازی خود را دارد.
ما انسان در بازی تیاتر عقل گیرمانده یک بیچاره هستیم.
یک لحظه بعد ما به ما نمایان نیست لیکن این بازی تیاتر عقل است فکر می کنیم چرخ روزگار در دست ماست.
ما که چرخ روزگار را در دست خود میدانیم، حیات در مقابل ما بیچاره گی ما را در رخ ما زده زده بازی خود را انجام داده درس میدهد؛
اگر برداشت آن را داشته باشیم.
چه اندازه درس گرفتیم گفته، از او عقل فریبکار پرسان نداریم چونکه در دست عقل زندانی هستیم.
دوستان گل من، ما و شما در وزارت یکجا نمی شویم اما غیر از رسمیت، هر لحظه یکجا بوده میتوانیم.
از رئیسها یکی: محترم وزیرصاحب بهترین لحظه های دوستان در زندگی شان، صحبت با شما می باشد.
شما «ما را از ما گرفتید ما جدید ساخته دوباره به ما دادید»
آنچه از صحبت های شما آموختیم، اگر که دانش در مایه انسان میبوده، انسان انسان شده جامعه جامعه انسانی می شده.
رئیس زاده: در جامعه ما افغانها هرکس در عقل خود گناهکار را می شناسد؛
نه اشتباه های خود را!
برای دربدری انسان افغانستان و جامعه افغانستان، کیها گناهکار اند گفته بپرسیم، ماشالله لیست دراز و بزرگ پیشکش می شود اما چند در صد خلق ما اصل گناهکار را می شناسند؟
همان گونه که شروع هر پرنده زیبا یک تخم است، سعادت جامعه، با فرد فرد، با انسان با دانش به وجود میاید.
اگر وزن با دانشها سنگینتر و فرهنگ دانش آموزی رواج نباشد، با کدام منطق انسانی، برای دربدری جامعه، دیگران را ملامت کشیده میتوانیم؟
با ختم جمله اخیر رئیس زاده، هرسه دوست خاموش شدند اتومبیل را سکونت گرفت بعد رئیس زاده گفت: دوستان به آدرس زلیخامادر ضرورت دارم امکان دارد برایم پیدا کنید؟
از رئیسها یکی: محترم وزیرصاحب کمی کونجکویی کردیم معلومات داریم حالا من میارم گفت از اتومبیل پایان شد، دوسیه یکه در ارتباط زلیخامادر تهیه کرده بودند آورد به رئیس زاده داد گفت: آدرس و اسم همکارهای زلیخا مادر در دوسیه است. دوسیه مرادجان هم علاوه است. از دوسیه مرادجان شانس خوب داریم انشالله با کمترین جزا نجات داده میتوانیم. مشکل که وجود دارد اصل جنایتکارها بیرون افغانستان هستند.
رئیس زاده: حد اوسط سن اینها چه بوده؟
رئیس: جوانان هستند بی تجربه خون گرمها.
رئیس زاده: گناه ما بزرگها را اینها بدوش دارند.
در جامعه ما و شما بزرگان امتیاز طلب هستند هیچگاه مسئولیت طلبی رواج نشد.
خوب دوستان مه نزد رئیس صاحب جمهور رفته استعفا را تقدیم می کنم بلکه شب در ارتباط دوسیه مرادجان ردبدل فکر میکنیم.
هردو رئیس وعده خدمت را داده از اتومبیل پایان شدند، رئیس زاده در ریاست جمهوری رفت.
رئیس زاده که در ریاست جمهوری رفت، رئیس جمهور منتظر او بود با دیدن گفت: وزیرصاحب هرچه ترتیب است امروز با مراسم رسمی شما را به خلق معرفی می کنیم.
رئیس زاده که از چهره دلگیر بود گفت: رئیس صاحب اجازه است بنشینم؟
رئیس جمهور: خواهش می کنم بفرماید.
رئیس زاده: محترم رئیس صاحب با چه هوس و هیجان آمده بودم تا با رهبری شما به خلق خدمت کنم.
حیات ظالم حیات است فرصت این هوس و هیجان را نداد.
نزد من اعتبار نام شما و شهرت و نام من محترم است. این اعتبار مجبور ساخت، استعفا ام را عرض شما می کنم.
فکر می کنم به دوستی که از سالهای دراز داریم، استعفای من یک وفا می شود.
رئیس جمهور: وزیرصاحب خیرت که است ندانستم از چه گپ میزنید؟
رئیس زاده به سوال رئیس جمهور قضیه را مفصل بیان کرد و به نی نی گفته های رئیس جمهور او را قناعت داد.
او را قناعت داد، چونکه جنایت مطبوعاتی شده بود و در وجدان خلق انداخته شده بود.
وزیر بودن رئیس زاده ضرر به نام رئیس جمهور و ضرر به نام و شهرت رئیس زاده میداد.
رئیس جمهور را از دیر زمان می شناخت و رئیس جمهور او را از او می شناخت. برای رئیس زاده معتبر بودن درستی ارزش زیاد داشت، رئیس جمهور قناعت کرد استعفا او را قبول کرد.
با او قبولی ماجرا وزارت رئیس زاده شروع ناشده خاتمه یافت.
او از رئیس جمهور تشکری کرده از ریاست جمهوری برآمد و به اتومبیل ران آدرس زلیخامادر را داده گفت که در او آدرس برساند. اتومبیل ران آدرس را میدانست در خانه زلیخامادر رساند. خانه زلیخامادر از خانه های معمولی نبود، مثلیکه کاروان سرای باشد خانه ی تمام مردم منطقه باشد بود.
در مهمانخانه زلیخامادر هر زمان یک گروه از قوم منطقه بودند. یا آنها برای مشورت میامدند یا برای تقاضا همکاری زلیخامادر یا برای صحبت میامدند.
در داخل خانمهای منطقه میامدند در بیرون مردان میامدند.
دیگ زلیخامادر در سه وقت در سر آتش بود.
رئیس زاده که از اتومبیل پایان شد و بیرون حویلی را دید تصور کرد برنامه خاص است. در او اثنا چشم غلام جان افتید رستم خان را صدا زده در نزد رئیس زاده آمد دست داد گفت: وزیرصاحب امر باشد.
رئیس زاده: اگر امکان باشد زلیخامادر را مبینم.
در او اثنا رستم خان رسید با دست دادن خوش آمدید گفت و به غلام جان گفت: بالاخانه باز است یا بسته؟
غلام جان: کلی در جیبم.
رستم خان: وزیرصاحب بفرماید.
اینها در بلاخانه رفتند غلام جان دستور چای را داد باهم نشستند.
رستم خان: محترم وزیرصاحب زلیخامادر از آمدن شما خبر بود دستور داد ما در خدمت شما باشیم.
به فکر من به زلیخامادر کمی فرصت کار است.
رئیس زاده: تخمین داشتم حق گفتید.
غلام جان: ما نزدیکترین فدایی های مادر هستیم خدمت او در سر ما آنقدر زیاد است جان همه خانواده خود را فدا می کنیم.
رئیس زاده: حیات عجیب است. تیاتر عقل عجیب است هر زمان انسان را فریب داده میتواند.
زلیخامادر از من حق بجانبتر بوده؛
ای ظالم حیات چه بازی را در راه انداختی.
غلام جان با کمی تندی: صاحب از چه گپ میزنید یکبار از زنده مرده زلیخامادر احوال نگرفتید.
رئیس زاده در گپ غلام جان از چشمها اشک ریخت، رستم خان که مرد باتجربه بود گفت: غلام جان ما و شما از اصل حقیقت کجا خبر داریم؟
بلکه وزیرصاحب آمد یا نفر روان کرد بلکه پیدا نکرد کمی با اوصله.
رئیس زاده: هرچه تصور دارید حق بجانب هستید چونکه من تا دیروز خود را صاحب حق میدانستم و اما حالا از بازی تیاتر عقلم خبر هستم.
شما محترمها اگر به درواز آمدن این فقیر را یک ادب نیک بدانید، با من همکار باشید تا مرادجان را نجات دهیم.
غلام جان: محترم، ما چه کمک کرده میتوانیم وزیر شما و صاحب هر امکان شما، آنچه ما میدانیم مرادجان ما در جنایت دست ندارد.
اینها جوانان احساساتی یک بد کردند به دیدن عروس رفتند. اینها قصد تجاوز و جنایت را نداشتند لیکن یکباره هر چه تغییر خورده جنایت صورت گرفته.
مرادجان در نزد چشم ما بزرگ شد او برای ما دروغ نمی گوید؛
او در جنایت دست ندارد.
رئیس زاده: پیش از آمدن در اینجا استعفا ام را به رئیس صاحب جمهور دادم؛
من وزیر نیستم و نمی شوم.
این کار را برای آینده فرزندم انجام دادم تا کس از سر من در ملامتگی نکشد.
در او اثنا که غلام جان به رستم خان و رستم خان به غلام جان میدید، رئیس زاده گفت: من از وزارت فراغت حاصل کردم تا دست من در هرجا باز باشد.
قراریکه معلومات دادند شریک های جرم از وطن فرار کردند. من وعده میدهم در هر جا باشند در کمترین زمان تسلیم عدالت می سازم. اگر آنها تسلیم عدالت نشوند نجات مرادجان کار مشکل می شود. شما دوستان به من اعتماد کنید و من را یک خدمتکار خانه زلیخامادر قبول کنید انشالله به توکل خدا هر چه ره حل می سازیم.
دوستان عزیز دو دوستم که در خارج بودند با خواهش من به نزدیکی در وطن میایند. آنها حقوق دانهای قوی و نامدار هستند. کار حقوقی دوسیه مرادجان را با دستور من آنها انجام میدهند؛
هرچه که ما شما تصمیم بگیریم اجرا می کنند.
من خاطر نام نیک زلیخامادر، در پیشروی مطبوعات قرار نمی گیرم؛
استعفای عاجل من این منطق را دارد.
شکر از خدا به وزارت معرفی ناشده شانس استعفا را پیدا کردم.
رئیس صاحب جمهور در هر مشکل تخنیکی همکار می شوند تا عدالت، وجدان ملت را رخنه دار نسازد.
اگر شما دوستان همکار من باشید، ما و شما اشک چشم زلیخامادر را پاک می کنیم. به شما وعده میدهم بعد از ختم این قضیه هرچه زلیخامادر لایق جزا بداند، من در حضور شما قبول می کنم.
رستم خان: ما در خدمت تان آنچه به ما ارزش دارد نجات مرادجان ما می باشد.
چه بگویم در سر شما بسیار قهر بودیم، چشم اشک زلیخامادر را دیده چند بار اجازه خواستیم تا شما را پیدا نموده سببها را بپرسیم؛
دیده می شود اصل حادثه رنگ دیگر دارد.
باورکنید صحت زلیخامادر به ما و به هرکس از قوم منطقه از صحت جان ما پرقیمت است. این کلبه ی مادر را میبینید همیشه از انسان پر است.
جای که شیرینی باشد زنبور ـ مگس پرُ است اما لطفاً انسانهای ما را زنبورـ مگس فکر نکنید.
اینها صاحب این کلبه و صاحب دار نادار زلیخامادر هستند. چونکه به مثل مال خودشان، در تولید سهم می گیرند و شب روز در خدمت هستند؛
یعنی نام از زلیخامادر، صاحب هرکس است.
این مدیریت و اخلاق مادر است که قویتر از هر مرد یک زن نامی شده است.
همه ما اولاد مادر هستیم به فضل خدا تا امروز کدام تخم گنده از مردم نبرامد.
رئیس زاده: عجیب من یک مراسم خاص تصور داشتم.
غلام جان: محترم وزیرصاحب، در او اثنا رئیس زاده: خواهش می کنم وزیر صاحب نگوید یا رئیس زاده بگوید و یا رئیس بگوید.
لقب رئیسی را قوم افغانی ما که در پاکستان هستند لطف کردند. ما در پاکستان یک تشکل مردمی داشتیم برای دردهای قوم؛
من را وظیفه دار ساختند؛
چیزیکه از دستم آمد در خدمت شدم.
غلام جان: رئیس صاحب زن فرزند؟
فرزند از جان شیرین دارم زلیخامادر معرفی کرد او مرادجان است. قبل از بیرون شدن از افغانستان صاحب فرشته بودم، در بازی تقدیر گم کرده بودم در خاک پای او رسیدم؛
غیر این حقیقت، در حیاتم تنها بودم نزد شما دوستان تنها آمدم.
رستم خان: ای ظالم عقل، ما را در کجاها بردی چه تیاترها را بازی کردی؛
ای عقل که انسان را در اداره داری!
محترم رئیس صاحب ما دو خدمتگار مادر را برادران خود بدانید هر چه امر باشد در خدمت می شویم.
رئیس زاده: دوستان محترم، مرادجان، من را نمی شناسد اگر من خود را معرفی کنم با من دوست نمیشه.
اگر من را وکیل حقوقی دوسیه او معرفی نموده بگوید که این حقوق دان از حقوق دانهای مشهور است با دو همکارش تو را نجات میدهد و اگر بگوید که از زلیخامادر پول زیاد گرفته تا نجات تو از دوسیه دور شده نمیتواند، در او وقت مرادجان راز دل را پیشکش کرده به فرمان دادن ادامه میدهد.
او فرمانها با معلومات او از یک طرف در بخش حقوق کمک می کند و از جانب دیگر مناسبات من را با او به دوستی می کشد.
رستم خان: محترم رئیس صاحب اگر تا فردا اجازه باشد با مادر مشورت نموده در خدمت تان میایم.
رئیس زاده: خانه را دیدید یا آدرس بگویم؟
غلام جان: صاحب بسیار خاطرهها از او خانه داریم.
مادر بارها در او خانه رفت و هر بار اتومبیل را کمی دورتر ایستاد کرده گریه کرد؛
یعنی دیدیم.
محترم رئیس صاحب ما و رستم خان راز مادر را دانسته بودیم؛
در دل تنگی های او، او گریها شفا میداد.
گاهگاهی خاطرهها را در زبان میاورد و ما شنیدن می کردیم.
در روز گذشته شما که از وزارت برآمدید من و رستم خان شما را تعقیب داشتیم، دیدیم که در او خانه رفتید.
رئیس زاده اشک ریخت از پاکت پلاستیکی، دفتر خاطرهها را کشید گفت: رئیس زاده تان صاحب هر چیز است. پول ـ شهرت هرچه، لیکن هرچه یی رئیس زاده به اندازه این دفتر باارزش نیست.
این دفتر حیات من است.
این دفتر آبرو و شخصیت من است انشاالله امانت من را به زلیخامادر میرسانید.
رستم خان: خاطر جمع باشید امانت شما امانت ماست.
رئیس زاده دفتر را داد گفت: من منتظر شما هستم انشالله هرچه خوب می شود.
رستم خان و غلام جان تا نزد اتومبیل پذیرایی کردند رئیس زاده به خانه برگشت.
رستم خان و غلام جان نزد زلیخامادر رفتند و گفتند: مادر مثلیکه ما شما را تیاتر عقل های ما فریب داده است؛
ولله گپ دیگر است.
زلیخامادر: چه چه؟
گپ دیگر است؟
رستم خان: هرچه داخل این دفتر است.
زلیخامادر دفتر را گرفت باز کرد از داخل یک صحفه را خواند گفت: چه رئیس زاده برای پیداکردن من در کابل آمده؟
چی تا خانه خاله ام آمده؟
دوستان کس مزاحم من نشود این دفتر را از سر تا اخیر بررسی می کنم.
رستم خان: مادر، رئیس صاحب گفت که گفت، زلیخامادر گپ را قطع کرد گفت: با من مشوره نکنید هرچه ره شما میدانید و هرچه رئیس زاده گفت در خدمت او باشید.
زلیخامادر در اتاق خواب رفت دفتر را از صحفه اول شروع کرد. او تا نیم شب در اتاق بود کس جسارت داخل شدن را نداشت چونکه دستور به او گونه بود.
رستم خان و غلام جان در سالن منتظر مادر بودند و با آنها سالن پرُ از انسان بود. زلیخامادر برای دستشویی رفتن برامد دید که سالن پرُ است آمد گفت: چرا خواب نکردید؟
گفتند: ولله خواب نمی برد از شما در تشویش هستیم.
زلیخامادر: چرا در تشویش هستید خوب هستم هرکس در خواب.
رستم خان: مادر چیزی خوردید؟
زلیخامادر: بمان خوردن ناخوردن را رئیس زاده هم قربان مادر بوده؛
ولله گپ دیگر بوده.
از من تشویش نکنید حال من بهتر از هر زمان است. در اتاق من غیر از خیریه کس نزدیک نشود هرچه ضرورت بود خیریه انجام میدهد. من با دقت هر نوشته رئیس زاده را میخوانم بعد تصمیم می گیرم.
رستم خان: مادر از خوشی دلم میشه پرواز کنم، انشالله عقدهها یک طرفه می شه.
زلیخامادر: صبر صبر آنقدر آسان نیست.
خو تو مدیریت هرچه ره در دست بگیر بلکه یک هفته از اتاق بیرون نشوم.
رستم خان: احوال خوب بودن تان را برسانید میشه، چشم تان در عقب نماند هرچه ره ترتیب میدهیم.
آواره ــــــــــــــــــــــــــــــــــ 19
رئیس زاده ساکن نبود مثلیکه هر ثانیه به اندازه قرن پرُ قیمت شده باشد تپیش داشت. به خواهش او دو حقوق دان نامی به زودی در کابل می رسیدند. دوستان دیگر گوش به هدایت دوست بودند. یعنی یک تیم تمام عیار برای نجات مرادجان در خدمت آماده بود.
رئیس زاده به خانه رفت به شب یکه دو حقوق دان میامدند سپارش غذا را داد گفت: در او شب پنجاه نفر را درنظر گرفته طعام تهیه کنید کوشش کنید اسرف نشود اگر طعام زیادی کند در سفره همسایه ها برسانید.
دو حقوق دان که رسیدند، در شب آن روز دوستان جمع شدند و ردبدل فکر کردند.
در فردا آن شب حق دفاع از حقوق مرادجان را در چوکات حقوق افغانستان رسماً به عهده گرفتند.
دو حوق دان کپی تمام دوسیه را بدست آوردند.
آنها به آن معلومات یکه دولت بدست داشت رسیدند.
برای نتیجه بهتر از کسانیکه در ارتباط مقتولها معلومات داشتند، معلومات جمع کردند و جمع کردن را ادامه دادند.
هویت او جوانان که در او جنایت بودند از هر نگاه آشکار می شد در او ارتباط معلومات جمع کردن را شروع کردند.
غیر از مرادجان کس دستگیر پلیس نبود هرکس فراری بود.
اینها در بیرون وطن فراری بودند.
کاریکه برای پیداکردن اینها ضرورت بود، از هر نگاه معلومات در ارتباط اخلاق، رابطه ها و امکانات اینها بود. این معلومات از داخل از بین قوم اینها جمع می شد و جمع شدگی رد پای اینها را پیشکش می کرد.
تصمیم که رئیس زاده داشت، فرد فرد این جوانان را در بیرون وطن پیدا نموده به عدالت تسلیم دادن بود.
دوستان رئیس زاده که به کار شروع کردند، هر کدام با دوستان بیرون افغانستان در تماس شده، ساحه را وسیع ساختند.
دوستان رئیس زاده که برنامه را پیش میبردند، رستم خان و غلام جان نیز در خدمت رئیس زاده بودند. رئیس زاده این دو را در زندان یکه مرادجان بود روان کرد تا برای دیدار او فضا را آماده کنند.
این دو هدیه ها را گرفته در زندان رفتند. در زندان فضا در تغیر بود چونکه مدیر زندان نیز برای رئیس زاده همکار بود.
این دو که در زندان رسیدند به اتاق خاص گرفته شدند. مدیر زندان اطمئنان داد که برای رئیس زاده همکار است. بعد از چند لحظه مرادجان را آوردند، مرادجان پرسید: چه گپ هرکس بالایم پروانه؟
در اتاقیکه مه هستم هرکس خدمتگار؛
گپ چه؟
روزگذشته اتاقم را تغییر دادند در او اتاق مثلیکه خدمتگارها در خدمتم باشند. این وضعیت را که رستم خان و غلام جان دیدند به یک دیگر دیده ساکن شدند. غلام جان خواست چیزی بگوید رستم خان گپ او را قطع کرده گفت: ای مرادجان من، آخر تو فرزند زلیخامادر هستی، انگور را بخور در غم باغ نشو.
مرادجان: عجیب!
خو بگوید مادرم چه حال داره؟
دیگران چه حال دارند؟
کاکا رستم از زندان بیرون شوم به جان ینگه بلا میشم وعده میته دروغ میگه وعده میته دروغ میگه.
رستم خان با تبسم: هروقت در جانش بلا بودی از بلا شدن میترسانی؟
تو بلای جان همه ما شو ما خوش هستیم انشاالله به زودی او روزهای بلا شدنت را دوباره دیدن می کنیم.
غلام جان: مراد من، به رویت دیده گفته نشود، تو نو ماه را در شکم مادر چه قسم طاقت کردی؟
ولله یک مرادجان در یک قصبه بس است.
رستم خان خنده می کرد مرادجان: خو چه کنم یک فرزند مادر است گفته ناز میدادید ای ای غلام جان کمی خوده ملامت کن.
غلام جان: تو از زندان نجات یافت شو جشن در بودنه جنگی می گیریم.
رستم خان: نی که باز جانت لت خوردن شه...
اینبار به من اعتماد نکنید اگر مادر خبر شوند خود را کنار می گیرم.
مرادجان: برو کاکا رستم، دلت کی طاقت می کنه؟
هر وقت که مادر قهر میشد در عوض من، لت را تو می خوردی.
کی مره به لت خوردن میماندی؟
رستم خان: آه او روزها!
انشاالله او روزها نزدیک است.
دل مادر به لت خوردنت کی طاقت می کرد؟
خو یک سیاست بود.
مرادجان: چه؟
سیاست یعنی هرچه پلان بود؟
غلام جان: پلان نبود لیکن کاکا رستم خانت قلب مادر را خوب میدانست به او خاطر در بین مادر و اولاد خود را انداخته لت گناههای تو را او می خورد.
رستم خان: بچیم هرچه آوردیم اگر چیزی ضرورت داشتی یک خبر کفایت می کنه.
غلام جان: مراد من، مادر دهن صندوق پول را باز کرد.
سه حقوق دان مشهور دنیا را در نزد پایت آورد.
کلان اینها بسیار لایق آدم است.
گپ بین ما باشد یا تو را یی آدم از زندان میکشه یا در عوض تو او هرچه ره بدوش میگره.
مرادجان: هو هی اینقدر پول گرفت؟
رستم خان: آری پول بسیار گرفت.
غلام جان: اگر لایق نمیبود و اطمئنان به خود نداشت شرط مادر را قبول می کرد؟
مرادجان: حتمی لایق است او اینجا نمی آیه؟
رستم خان: میامد سندهای محکمه را میگیره بعد با معرفی تو میایه.
بچیم یی آدم خدمتگار مادر و تو است چونکه پول زیاد گرفت.
تو تا امروز با خدمتگارهایت چیقه صمیمی بودی، مثال، با من و غلام جان همراز نبودی؟
مرادجان: خو شما خدمتگار نیستید کاکماهایم هستید به شما نگویم به کی بگویم؟
رستم خان: بلی ما کاکایت هستیم اما همه ما خدمتگار و اولاد مادر نیستیم؟
مرادجان: آن راست میگین مادرم به هرکس دیدن کند از ترس در لرزه میشه.
غلام جان: ای آفرین ببین او ترس از شفت و فداکاری مادر در سر ما است.
میترسیم مبادا بی احترامی کنیم گفته.
رستم خان: او حقوق دان بلکه آمده باشه اگر گپ کاکایت را قبول کنی در نزد او آزاد باش مثلیکه در نزد ما هستی؛
مثلیکه در خانه هستی.
او را دوست قبول کرده هرچه در دلت است بگو.
چیزی پت پنهان در دل نمانه.
غلام جان: کاکا رستم گوشهایت را بسته کن مه یک چیز میگم به تو عیب نشه، بچیم مراد از دخترها قصه کن.
از بودنه بازی خلاصه از هر چه قصه کن. کاکا رستمت نشنود او در جوانی مثل تو شوخ بوده.
رستم خان: مه چیزی نشنیدم لیکن شما دو حرامزده باز کارهای حرامزادگی، مه به مادر بگویم.
غلام جان: گفته نمیتواند خو چیزی نشنید.
می خواهیه در سر ما کلاه بگذرد، چشم تسلیم شدن به ما و تو است مرادجان؟
مرادجان خنده می کند رستم خان بیرون شده به رئیس زاده حال احوال صحنه را گذارش میدهد. رئیس زاده فضا را مناسب دیده داخل اتاق شد با سلام دادن گفت: ولله مادر زلیخا جیب را پرُ کرد اگر بچه او را نجات ندهم باید در عوض او مه محکمه شوم.
مرادجان با ذوق خندیده: هوشیار باش خوش سخن هم باشه مشت قایم داره در سر نخوری.
رئیس زاده: میدانم انسان های نرم با جدیت کار می کنند مادر زلیخا چه اندازه مادر نرم دل مهربان باشد به همان اندازه سختگیر دیسیپلینی است. مه که خدمت به او مادر را به خود شرف دانستم، جسارت را کاکا رستم و کاکا غلام جان دادند تو را همکار این فقیر معرفی نموده، دوست خوب بودنت را روزها در گوشم زدند انشالله فریب نداده باشند.
غلام جان: نه نه به مرادجان از شما یاد کردم از شوخ بودن های جوانی تان یاد کردم.
مرادجان: کاکا غلام جان از بودنه بازی تان قصه کرد بودنه باز بودید؟
رئیس زاده: سلام این من هستم در جوانی هر کاره در این سن حقوق دان.
معرفی شو با این هر کاره که درد دلت را از هر کی خوبتر میدانه.
مرادجان را خنده می گیره به رستم خان میگه: کاکا رستم گوشه در کری بزن مادر خبر نشه، با دخترها چطور؟
رئیس زاده: ای ای تمام عمرم را دختربازی خورد؛
به ولله در یک او گیر ماندم موی سیاه را سپید ساخت ای ای داستان گیر ماندنم را بدانی مره از خرباتی ها میدانی.
مرادجان: اینه اینه یک رفیق یافتم، کاکا غلام تو همراز بودی لیکن کاکا رستم، گوش ـ چشم مادرم بود هرچه ره میرساند.
همه به گپ های مرادجان خنده می کنند بعد رستم خان میگه: تو کاکا غلام را میگی لیکن اصل همراز تو ینگه ات است؛
هرچه ره از مادر پنهان می کرد، او دختر همسایه را که آزارداده بودی.
همه که می خندند مرادجان: خو جوانی ست او دختر بسیار سوی من میدید خوش شوه گفته یک بوسه گرفتم.
رستم خان: آن یک بوسه گرفتی اما پدر او همه ما را به محکمه کش می کرد، بی عروسی دختر بوسیدن رواست؟
رئیس زاده: خو کاکا رستم، یی کارها میشه، اگر شوخی جوانی مره میدیدید، میدان ره به آتش میزدید.
او روز با این گپها دل و روح مرادجان را به رئیس زاده نزدیک کردند. قول قرار بسته شد هفته چندبار رئیس زاده با مرادجان در صحبت شود تا راه نجات مرادجان از معلومات مرادجان بدست بیاید. به مرادجان که اینگونه گفتند اصل هدف از خود ساختن مرادجان به دوستی پدر بود.
زلیخامادر که دفتر خاطرات رئیس زاده را خوانده بود، علاقه داشت مرادجان او تا قبل از معرفی با پدر، با پدر دوست شود و رئیس زاده آرزو داشت فرزند به او اعتماد کند.
رئیس زاده دهن جیب را باز کرده بود، کسانیکه در زندان با مرادجان در یک ساختمان بودند با خدمت و کمک مالی خریده بود.
او هر یک آنها را بررسی نموده یا در پدر مادر او یا به خانم فرزند او کمک مالی کرده بود و کمک را ادامه میداد.
زندانی ها دانسته بودند که در مقابل کمک های رئیس زاده از مرادجان حفاظت کنند.
مرادجان در زندان مثل یک شاهزاده بود و او تصور داشت که او سازماندهی را مادر کرده است.
او سازماندهی را رئیس زاده کرده بود لیکن از نام زلیخامادر انجام داده بود.
رئیس زاده در نزد مرادجان و دیگران یک حقوق دان پول پرست معرفی بود، برای نجات مرادجان پول بزرگ را از زلیخامادر گرفته بود.
رئیس زاده در زندان در نزد مرادجان که میرفت با تبدیل قیافه میرفت تا مرادجان، رئیس زاده را با میل آرزو اش دیدن کند.
دو حقوقدان که به مقصد نجات مرادجان از خارج آمده بودند، با دیگر دوستان رئیس زاده دوسیه را زیروزبر کردند و برای پیداکردن هر یک، آن کسانیکه در حادثه سهم داشتند، سفربری را در راه انداختند.
از بین این گروه رد پای دو تن را در کراچی پاکستان یافتند و یک تن را در ایران یافتند.
دوستان رئیس زاده که در کراچی بودند اطلاع یافتند و با مدیر پلیس منطقه خانه رئیس زاده در تماس شده با سلام رئیس زاده برای همکاری تقاضای کمک کردند.
مدیر پلیس منطقه شان که اینها را می شناخت با همکاری دوستان رئیس زاده رد پای آن دو شخص را پیدا کرد و از بهانه اجازه زندگی نداشتن به سرحد روان کرد تا از پاکستان خارج کنند.
همی برنامه که تنظیم بود، از کابل یک هیئت به مقصد آوردن آن دو تن در جلال آباد رفته با پلیس سرحدی ارتباط را برقرار ساختند. آن دو تن که به جانب افغانی تسلیم داده شدند در کابل آورده شدند. در فرد سومی که ردپای او در ایران بود، شخص خود رئیس زاده با مکتوب وزارت خارجه و سفارت ایران در تهران رفت و با همکاری دولت ایران آن شخص را به کابل فرستاد.
از جمع گروپ سه تن دیگر رد پای را گم کرده بودند احوال از ترکیه رسید. لیکن این سه تن به مدت کوتاه در ترکیه بودند از سر یونان در آلمان پناهنده شده بودند.
دستگیری های دولت که بسیار مخفی بود، این سه تن بعد از قبولی آلمان با خانوده شان تماس گرفتند. تا او مدت ماهها گذاشت صبر مرادجان تمام شد.
مرادجان که بی صبر شده بود به سر هرکس قهر بود؛
عقل جوانی، او را در اداره داشت.
او که در سر هرکس قهر بود رئیس زاده به دیدن او رفت تا او را در شکار بودنه ببرد، او در نزد رئیس زاده نیامد. رئیس زاده برای یک روز برای او اجازه بیرون شدن از زندان را گرفته بود لیکن او به آرزوی دیدن کس نبود.
از همه حکایه که مدیر زندان خبر بود، مدیر زندان رئیس زاده را در نزد مرادجان برُد. مرادجان که رئیس زاده را دید از پوشیدن لباس او خنده کرد گفت: ولله خرباتی شدی.
در او اثنا مدیر گفت: لباس تو در اتومبیل است برو او لباس را پوشیده به من بودنه شکار کن.
مرادجان: چه چه بودنه؟
ازکجا شکار کنم زندان باغ باغچه داره؟
رئیس زاده: بالطف مدیرصاحب امروز در قصبه میرویم تا شام در شکار بودنه و شب در نزد مادر فردا اینجا هستیم.
مرادجان را راضی ساختند از زندان برآمدند.
در بیرون زندان با چند اتومبیل هرکس منتظر مرادجان بود با آمدن او یک برنامه مستی و خوشی برپا شد با دول سورنای به قصبه حرکت کردند.
آنها هر تنظیم را با لیدری غلام جان ترتیب داده بودند.
در منطقه که رسیدند کبابها در سر آتش هرکس از دست یک کار گرفته جمع جوش برپاست.
مرادجان مادر را پرسید رستم خان بودن مهمانها را بهانه گرفته محفل شب را اشاره کرد.
هر تنظیم که خاطر مرادجان بود مرادجان به رئیس زاده گفت: ولله آدم عجیب هستی لاف کلان کلان لیکن اجراات نیست؛
یا که مادرم را فریب میدهی؟
از عقلت دور کن او ره زلیخامادر می گویند از تنت پوستت را می کنه.
رئیس زاده: بلی خوب میدانم نجات ندارم اما تو دوست کمی به من وقت بدهی. ببین یک یک پیدا نموده در زندان می اندازیم سه تن باقی ماند رد پای آنها از آلمان پیدا شده از آلمان میاریم.
مرادجان: چه تا آلمان رفتند؟
هو یی چطور رفتند؟
رئیس زاده: قاچاق رفتند.
مرادجان: ده آلمان رفته باشند کار خراب است ولله نمی دهد.
رئیس زاده: باور کن میارم؛
خود را به آب آتش زده میارم.
مرادجان: ببینم غیرتیته اگر آوردی مرد بزرگ هستی.
کباب و دیگر ترتیبها تنظیم بود سفره بزرگ باز شد طعام صبح خورده شد و شکار بودنه ترتیب شد.
مرادجان که تجربه داشت، رئیس زاده را بودنه باز استا میدانست لیکن رئیس زاده با همه رهنمایی های غلام جان در نزد مرادجان کوتاهی می کرد.
مرادجان گفت: ولله تو لاف پتاق را خوب میدانی مگر چیزی از تو ساخته نیست.
رئیس زاده: ای دوست مه تو را امتحان می کنم.
مرادجان: ینه باز گپ کلان.
راستی نگفتی بچه دختر داری؟
رئیس زاده: از جانم عزیزتر از قلبم شیرینتر یک بچه دارم.
مرادجان: در کجاست در خارج؟
رئیس زاده: نه نه اینجا در وطن.
مرادجان: بیار معرفی شویم.
رئیس زاده: اگر گناه مرا ببخشد میارم.
مرادجان: چه تو گناه داری؟
رئیس زاده: بلی گناه بزرگ دارم به روی او دیده، مه پدرت گفته نمیتوانم.
مرادجان: چرا تو که تنبل هم باشی آدم خوب هستی چه گناه کردی که از بچه میترسی؟
رئیس زاده: وقتی که تولد شد نبودم؛
وقتی که به زبان آمد نبودم؛
وقتی که در مکتب رفت نبودم؛
وقتی که مریض شد نبودم؛
وقتی که جوان شد نبودم خلاصه من آن بخت زده هستم هیچ وقت نبودم از این گناه بزرگ گناه وجود دارد؟
مرادجان: چرا نبودی؟
رئیس زاده: چونکه از بودن او خبر نداشتم.
مرادجان: چه خبر نداشتی ولله سرم گیج شد تو چه می گویی؟
رئیس زاده: اوف داستان درد دار است از کجا شروع کنم؟
مرادجان: تو از مادرش شروع کن با مادرش عروسی کردی یا تجاوز کرده بچه دار ساختی و از ترس دولت گریختی؟
رئیس زاده: کاشکی او قدر بی شرافت میبودم درد نداشت. درد نداشت چونکه دانسته گناه می کردم اما درد من بزرگ است چونکه هم من فریب خوردم و هم مادر او فریب خورد.
این فریبها من را از زن فرزند جدا ساخت و زن فرزند را از من جدا ساخت.
من گناه را از زن دیدم و زن گناه را از من دید در میان این گناه، جان جگرم که فرزندم بود دور از مهر پدر بزرگ شد؛
حالا بگو مرادجان مه حق دارم پیشروی فرزند برامده خود را معرفی کنم؟
مرادجان: اگر بی خبر باشی بریش بگو او عفو می کنه.
راستی نگفتی برای پیداکردن زن فرزند کوشش نکردی؟
رئیس زاده: تمام عمرم را دادم پیدا نکردم. مه در پاکستان بودم آنها در کابل بودند مه خود در کابل آمدم و هزار یک تلاش کردم تقدیر یاری نکرد پیدا نکردم. من پیدا نکردم لیکن او زن پاک زیبا پیدا کرد و به شرفم با ادبیات اش زدن کرد. حالا من از دست تقدیریم خجالت زده هستم بگو مرادجان اگر او فرزند در رویم توف هم اندازد من را عفو می کنه؟
مرادجان: تو چه گناه داری دیگران گناهکار هستند هرکس آدم خوب بودن تو را دانسته تو را می بخشه. گپ بین ما باشه مادرم در یی کارها استاست مره از زندان بکش با مادر هر چه ره در راه می اندازم.
رئیس زاده: تو در عوض فرزندم میبودی عفو می کردی؟
مرادجان: آری تو آدم خوب هستی قلب تو پاک است.
رئیس زاده: راست می گیی؟
مرادجان: به ولله.
رئیس زاده از روز نخست به مرادجان صمیمیت خود را نشان داد. او آنچه دنیای مرادجان بود استفاده کرد و داخل او دنیا شد تا صمیمیت اسلوب طبعی بگیرد.
مولانا جلال الدین می گوید:
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
فرق بین عالم و غیر عالم چیست گفته تفکر کنیم، غیر عالم هرکس را و هر حادثه را از عقل خود و از دنیای ذهن خود و از استندارد خوب بد خود دیدن می کند و اما عالم عکس این رفتار را می کند.
یعنی در دنیای او شخص داخل می شود و یا عمق حادثه را بررسی می کند چونکه دانش خود را ناتوان میداند.
اگر که دانش ناتوان باشد او کس را و یا چه بودن او حادثه را دانسته میتواند؟
رئیس زاده عالم بود و او جزء معرفی دیگران از شخصیت فرزند چیزی نمی دانست. معرفی ها تا چه حدود انعکاسگر شخصیت مرادجان شده میتوانست؟ این نقطه بود هرچه فرزند علاقه داشت او رل را بازی می کرد تا با شناختن فرزند، رفیق او شود.
برای رئیس زاده پدر بودن تنها یک حس مقدس نبود، بزرگترین مسئولیت و مهمترین وظیفه بود باید تجربه حاصل می کرد.
برای رئیس زاده هزار خطا و اشتباه فرزند ارزش عفو را داشت لیکن یک خطا پدر در مقابل فرزند قابل عفو نبود.
انسان با خطاها انسان می شود.
اگر که از خطاها درس نگرفته بزرگ شود، بزرگی او برای تربیت جامعه نقش بازی کرده میتواند؟
رئیس زاده مرادجان نبود که مرحله خامی را با خطاها پخته می کرد، او از او مرحله گذشته بود حالا در زیر مسئولیت سنگین قرار داشت.
او با او مسئولیت برای مرادجان دوست رفیق شده پدری می کرد.
در آن روز هرچه به میل مرادجان تنظیم بود. رئیس زاده برای اولین بار با حس مقدس پدری با فرزند رل دوستی بازی می کرد. او در هر رل که برای فرزند لازم بود نفش بازی می کرد.
آیا او مبالغه می کرد؟
هرگز!
رل بازی رئیس زاده مسئولیت و وظیفه پدری او بود باید از تولد فرزند این بازی را اجرا می کرد اما شانس یاری نکرده بود.
برای فرزند کوچک که او فرزند دنیای خود را دارد با رل پدری بزرگ سالان نقش بازی کردن نتیجه مطلوب میدهد؟
برای مرادجان یکه در اقلیم جنگ های داخلی و ذهنیت ویران شده جامعه بزرگ شده بود، رل رئیسی یا رل وزیری نتیجه میداد؟
او روز که با میل مرادجان پایان یافت، بودنه گیری نتیجه خوب داشت مرادجان او نتیجه را از برکت رئیس زاده میدانست.
او می گفت: ولله دوست تو یک سِر هستی به ولله تو را شناخته نتوانستم.
گاه بی خبر بی دانش معلوم می شوی گاه با دست پرُ بودنه شکار می کنی؛
به ولله سِر هستی سِر.
او روز شانس از رئیس زاده بود، به شانس رئیس زاده، به میل مرادجان بودنه زیاد شکار شد.
او از بودنه و شکار بودن چیزی نمی دانست، برای او غلام جان همکار بود، او به اشاره غلام جان دیده رفتار می کرد.
در شب او روز مرادجان در نزد مادر رفت و رئیس زاده در خانه خود رفت.
مرادجان که در نزد مادر رفت، مادر یک برنامه شبی بسیار خوش را ترتیب داده بود. مادر با بوی فرزند زنده بود باتکرارها بوی می کرد. او از فرزند از دوستان زندان اش پرسان می کرد و از حقوق دانهای که از حقوق او دفاع داشتند پرسان می کرد لیکن از رئیس زاده سوال نمیکرد. او که از رئیس زاده سوال نمی کرد، مرادجان در هر سوال مادر از رئیس زاده معلومات میداد.
رئیس زاده قلب فرزند را از خود کرده بود.
مادرزلیخا که خاطرات رئیس زاده را با تکرارها خوانده بود، قهر سابق او از او رفته بود به سر تقدیر قسمت آمده بود.
او دانسته بود رئیس زاده اش مثل او قربان خودخواهی و حرص مادر شده. او در قلب رئیس زاده اش را عفو کرده بود لیکن برخورد فرزند را در مقابل پدر نمی دانست. رئیس زاده که با فرزند دوست رفیق شده بود، از او نتیجه خرسند بود.
در روز بودنه گیری که مسافت فرزند و پدر نزدیکتر شده بود، پدر در مقصد آوردن سه تن در آلمان رفت. او با دست پرُ در آلمان رفت چونکه با شمول رئیس جمهور هرکس همکاری کرد تا دست او پرُ در آلمان برود.
آوازه دانش او که از سرحدها عبور کرده بود، با سلسله همکاری دوستان او، یک عده وزنداران افغان در آلمان حاضر بودند تا به او همکاری کنند.
او که در آلمان رسید، دوستان همکار او شدند.
دست پُر رئیس زاده که با سندهای حقوقی بود، به دولت آلمان پیشکش شد و با او سندها دولت آلمان قناعت داده شد تا او سه تن جوان را از آلمان خارج کند.
جوانان از برنامه بی خبر بودند، به آنها سند رد قبولی از محکمه رسید.
آلمان که یک دولت حقوق پسند است، برای دفاع از حقوق جوانان برای جوانان فرصت داد مگر سند رد محکمه در حقوق آلمان بسیار قوی بود.
گپ اخیر، دست جوانان خالی شد و دولت برای اخراج کردن با جانب افغانی تماس گرفت و در کابل فرستاد.
این سه تن که با هواپیما در کابل رسیدند، بی خبر از هرچه، بدست پلیس افتیدند. پلیس آنها را در محکمه داد و محکمه به زندان فرستاد.
رئیس زاده با همان هواپیما در کابل رسید و با دوستان حقوق دان برنامه آینده را ترتیب داده منتظر دایر شدن محکمه شد.
کسانیکه در جنایت اشتراک داشتند حالا در دست قانون بودند.
تا این وقت از سر جنایت زمان زیاد گذاشت و حرارت این جنایت در نزد خلق ضعیف شد.
تا این مدت یگانه زندانی این جنایت مرادجان بود.
این جنایت که دور از پلان به وجود آمده بود، در اصل با مقتولها، جوانان صاف ساده نیز قربان این حادثه بودند.
به مثل این حادثه جنایت، طرز زندگی جوانان در وطن همچون حادثه ها را دعوت می داد چونکه فضا وطن با تاثیر جنگها و فکرهای تند رادیکالی از فضا معمولی هرکشور دیگر تغییر یافته بود؛
با اخلاق جنگ آغشته شده بود.
با کشته شدهها، زنده ها نیز قربان آن فضا بودند.
بخصوص جوانان و زنان دو قشر جامعه بیشترین قربانها بودند.
فضا در نیم عصر جنگهای داخلی با آهستگی، انسان افغانستان را به خود گرفته بود و او فضا را به یک زندگی روزانه تبدیل کرده بود.
یعنی انسان افغانستان در او فضا تکامل کرده بود و غیر معمولی بودن او را تفکیک نمی کرد.
هرچه تغییر خورده بود و در عقل هر انسان وطن، درستها و نادرستهای فضا حاکم شده بود؛
نه او تمدن سابق وطن!
مرگ انسان یک حادثه طبعی بود و چه اندازه با جنگها صورت می گرفت بازهم طبعی بود چونکه در عوض انسان، جایگاه او را بازهم انسان جدید پُر می کرد.
این حادثه آنقدر طبعی بود، رشد کمیت انسان با تاثیر او فضا که معنویت را خدشه دار ساخته بود، دوچند حتی سه چند شده بود؛
چونکه برنامه اولادداری از ریشه برهم خورده بود هر فامیل از ترس مرگ فرزند، فرزندها را به دنیا میاورد.
مرگ انسان درد وطن نبود و لیکن مرگ اخلاق مصیبت بزرگ وطن بود.
جوانان قربان اخلاق فضا جنگ بودند.
جوانان قربان بودند و لیکن بزرگان نبودند.
فضا جدید که با جنگ های داخلی آمده بود، مسئولیت را از دوش بزرگان گرفته بود؛
امتیاز را داده بود.
اخلاق آنقدر ویران شده بود بزرگان را چه اندازه امتیاز میدادند، بازهم گرسنه بودند.
جنگ های داخلی که اداره سیاسی وطن را دست بدست می کرد، با قربان شدن جوانان و زنان، بزرگان با معتبری از وطن فرار نموده به کشورهای مترقی جایگزین می شدند.
خدا که به آنها لطف داشت، کشورهای پیشرفته نیز آغوش را باز کرده بودند.
گپ اخیر هیچ یک بزرگ افغانستان از عملکرداش محکمه نشد.
برعکس امتیاز در سر امتیاز داده شد چونکه بنیاد جامعه انسانی با مواد ظلم ساخته شده؛
نه با مواد مظلوم پرستی!
آواره ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 20
حادثه جنایت که در ترازوی عدل گذاشته می شد، هر یک از جوانان با عملکرد اش مجازات میدید که این گونه شد.
اعتراف هر یک از جوانان دست محکمه را برای روشن کردن مشعل عدل قوی ساخته بود حالا محکمه دور از فشار جامعه عمل می کرد.
شخصیت رئیس زاده که از جنس بالا بود، آرزو نداشت مرادجان امتیاز ببیند و دیگران زیر قانون مشت خمیر شوند.
کار او مشکل بود و دغدغه قوی بود.
محکمه بزرگ که نزدیک شد، حقوق دانها مقدار جزا مرادجان را تخمین زدند. از اینکه مرادجان مستقیم در جنایت دست نداشت، او هم معادل گروه یکه دست در جنایت نداشتند جزا می گرفت.
از اینکه زندانی مرادجان زمان زیاد شده بود، او جزا را سپری کرده میدانستند و اما بازهم منتظر نتیجه محکمه بودند.
او روز تاریخی رسید بازهم زلیخامادر نیامد چونکه او مسئولیت را به رئیس زاده داده بود.
این محکمه بازهم توجه مطبوعات را به خود جلب کرد و باز گپ در بین خلق داغ شد.
گپ داغ شد لیکن اینبار گپ داغ در منفعت مرادجان بود چونکه مرادجان در گروپ دست اول جنایت شامل نبود.
تبصرهها و بدنامی ها برای او ظلم بود.
در نزد وجدان خلق او باید جزا می گرفت اما او مستقیم با تنهایی او جنایت را اجرا نکرده بود.
پس چرا او را جنایتکار درجه یک تبصره کرده بودند حالا خلق از تبصرهها پیشیمان بودند.
روز بزرگ رسید محکمه سرنوشت ساز دایر شد. تا او روز ذهنیت خلق تغییر کرده بود و حقیقت در سر آب برامده بود.
مرادجان که یگانه زندانی این جنایت بود، شهرت جانی بودن او را نام شهرت زلیخامادر سبب بود. چونکه نام زلیخامادر این جنایت را قویتر از هر جنایت مطبوعاتی ساخته بود.
دهنها باز اند چونکه دهنها از خلق هستند لیکن او خلقیکه بدون تفکر با احساسات گپ بزنند با خلق ساکن یکه تفکر کرده پیشکش فکر کنند تفاوت ندارد؟
دهنها از خلق افغانستان بودند اما عقلها زیر تاثیر هنرمندان سیاست قرار داشتند؛
وطن همیشه این گونه بود.
عقل بهترین دوست و ظالمترین دشمن به انسان است.
اگر که کلتور تربیه عقل از یک ملت گرفته شود، عقل او ملت را دیگران رهبری نمی کنند؟
در افغانستان با قدرت سیاسی گرفتن کمونستها، هرچه احساساتی و شعاری و وطنپرستی ظاهری شده بود؛
نه سکونت در عقلها باقی بود و نه فرهنگ تفکر حاکم جامعه بود.
وطن ذاتاً به اخلاق دروغ گویی اسیر بود، هزاریک دروغ هنر سیاسیون بود بدون حیا رواج خلق ساخته بودند و می ساختند.
اگر یک حقه باز سیاست «هوای وطن را پاکستان دزدید» می گفت کس در منطق گپ او تفکر نداشت، هرکس وطنپرست بود و هزار یک دشنام به پاکستان حواله بود.
اگر یک حقه باز «امریکا معدن های وطن را با طیارهها فرار داد» می گفت، هرکس افغان با غیرت بود برای کشتن امریکایی ها در مردن حاضر بود.
مرادجان در او اقلیم اخلاق وطن، به جنایتکار بزرگ تبلیغ شد.
این تبلیغ به قلب و روح زلیخامادر تاثیر کرد. زلیخامادر تا دیدن رئیس زاده همه رنجهای این مصیبت را به تنهایی در دوش داشت.
رئیس زاده از خاندانهای قدیم پایتخت بود.
تربیه و کلتور او از جنس بالا بود.
او که در تحصیل در قاهره بود، عقل خود را به بزرگ مردان تاریخ چون مولاناها، یونس امرهها داده بود تا تربیه ساخته دوباره پس بدهند.
او از دانش او بزرگمردان رئیس صاحب قلبها شده بود.
او دانسته بود دانش مربوط کس نیست، این فعالیت همگان است که در حوض جمع می شود تا هرکس نوشیدن کند.
رئیس زاده که از او حوض نوشیده بود حالا مسئولیت در دوش او بود قرض خود را به حوض داده علاوه ها کند.
او با امکان عقل و دانش یگانه فرزند را شناخته بود؛
او با فرزند فرزند شده بود.
تا از دل جوان فرزند، فرزند را تسلیم بگیرد.
دوستان او که همراه او بودند، از یک طرف برای پیداکردن مجرمها دست به کار شدند و از جانب دیگر ذهنیت جامعه را به اصل حقیقت جنایت آوردند.
هرکس که منتظر نتیجه محکمه بود او روز تاریخی آمد و محکمه دایر شد.
هرچه با اصول قانون تنظیم بود تا وجدان خلق رخنه دار نشود.
محکمه دایر شد مرادجان در گروپ دومی جنایت بود که دست به قتل و تجاوز نزده بود. کسانیکه در قتل و تجاوز نقش داشتند مطابق قانون با جزا سخت محکمه شدند اما گروپ دوم از جنس درجه دوم محکمه شدند.
سال هایکه مرادجان در زندان سپری کرده بود از جزا منفی شد و چند ماه باقی بود که سپری می کرد.
بعضی دوستان رئیس زاده تلاش کردند تا او چند ماه را به عفو نزدیک سازند، رئیس زاده مانع او کار شد؛
چونکه در وجدان رئیس زاده او کار مناسب نبود.
زلیخامادر که در روز محکمه نیامده بود، در فردای محکمه نزد مرادجان آمد.
قبل از اینکه مرادجان گله کند او بهانه خود را داشت او بهانه را گفته دل فرزند را گرفت.
زلیخامادر خاطر رئیس زاده نیامده بود؛
چونکه آرزو نداشت چشم به چشم شود.
او که به رئیس زاده اعتماد داشت در نزد خود تصمیم گرفته بود تا قهرمان نجات فرزند پدر شود.
او که مرادجان را در بغل گرفته از نتیجه خوش بود، مرادجان تعریف توصیف رئیس زاده کرده می گفت باید مزد او را زیادتر بدهیم.
زلیخامادر که راز را گفته نمی توانست می گفت «از زندان که بیرون شوی مه اداره را بتو میسپارم هرچه دلت خواست مکافات بده»
آن چند ماه که مرادجان در زندان بود، رئیس زاده تقریباً هرروز در نزد او بود. این دوستی به او سویه رسید مرادجان راز پدر داشتن را به رئیس زاده گفت.
مرادجان فرزند رئیس زاده بودن را میدانست اما رئیس زاده را او رئیس زاده تصور نداشت.
زمان که در ختم زندان نزدیک شده بود مرادجان به رئیس زاده گفت: تو دوستم شدی مه از زندان که بیرون شدم بخواه با دلخواهت مکافات را.
حالا که تو همراز مه هستی به من او بی حیثیت رئیس زاده را پیدا کن.
رئیس زاده: پیشرویت بیاید چه می کنی می کشی؟
مرادجان: نه نه او نجس به کشته شدن ارزش ندارد در رویش تف می اندازم.
رئیس زاده: حق را می گویی اگر مه هم در جای تو بودم تف می انداختم.
مرادجان: پیداکرده میتوانی؟
رئیس زاده: آری!
قول قرار دوستی ست تو که از زندان برایی در بین خلق در پیشروی چشمت قرار می دهم به من اعتماد کن.
مرادجان: به وللله؟
رئیس زاده: به شرفم سوگند.
مرادجان: شناخت داری؟
رئیس زاده: آری!
مرادجان: در او بی شرف مره نگفتی؟
رئیس زاده: برای رذیل شدن او نگفتم تا تو در روی او تف انداخته، کفت دل را بگیری.
مرادجان: ولله آدم هستی آدم.
مرادجان در وعده رئیس زاده خوش شد. هیجانی شد و منتظر او صحنه شد تا در روی رئیس زاده تف اندازد.
رئیس زاده به مرادجان رئیس زاده معرفی نبود.
مرادجان این وعده رئیس زاده را به مادر گفت مادر در مقابل: هرچه در خیر تو باشد همان شود.
مرادجان: عقلم کار نمی کنه تو سالها او بی حیثیت را جستوجو کردی پیدا نکردی این آدم چه قسم پیدا کرد؟
مادر: هرچه در دست خداست اگر او اراده نکند برگ از درخت نمی ریزد.
مرادجان در روز بعد وعده رئیس زاده را به غلام جان و رستم خان گفت. آنها با شنیدن وعده رئیس زده گفتند: شاید در این گپ کرامت باشد خدا میداند خدا خوب کند.
مرادجان منتظر دیدن پدر بود روز بزرگ رسید ترتیبها گرفته شد زلیخامادر در خانه منتظر فرزند شد.
خانه زلیخامادر که در قصبه رنگ یک قصر بزرگ را داشت، خلق منطقه خدمتگار او روز بزرگ شده، خانه را چون جشن بزرگ ساخته بودند.
زلیخامادر خانم قوی بود لیکن حادثه جنایت و بعد تبصره مردم و بعد روبرو شدن به رئیس زاده و مطالعه کردن دفتر خاطرات، او را از قلب زده بود.
او که خانم قوی بود، در ظاهر تندرست نمایان بود لیکن از درون، روشن شدن حقیقت رئیس زاده، او را ضعیف ساخته بود.
او که سالها عقده را در سر رئیس زاده آورده بود، با دفتر خاطرات حالا هرچه برهم خورده بود.
او یک روی دیگر حیات ظالم را دیده بود.
حیات ظالم با او در بازی بود، او را از سر بی وفایی رئیس زاده از درون خورده بود و حالا هرچه تصور بود دروغ کشیده بود و رنگ دیگر داده بود.
زلیخامادر که در بازی های حیات میدید، با حیرت به خود نگه می کرد؛
جوانی را به دردها داده بود.
او چیزی را تصور کرده نمیتوانست صرف افسوس می کشید.
این همه ظلم حیات در سر قلب او تاثیر انداخته بود و او دو بار تکان قلب را حس کرده بود.
داکتر او توصیه خارج رفتن و تداوی کردن قلب را پیشکش کرده بود و اما زلیخامادر منتظر مرادجان بود.
انسان که از لحظه بعدی بی خبر است، خوشی و هیجان داخل وجود زلیخامادر، بار دیگر قلب را تکان داده بود.
داکتر که منتظر آمدن مرادجان بود تا در شفاخانه و بعد در خارج انتقال بدهد، لحظه شماری می کرد؛
در تجربه داکتر گپ خراب بود.
زلیخامادر او را مجبور کرده بود تا منتظر آمدن مرادجان شود.
دو چشم داکتر به زلیخامادر بود.
تکان قلب او یک راز بود غیر داکتر و غلام جان و رستم خان کس نمیدانست.
مرادجان و رئیس زاده بی خبر بودند.
در او روز که غلام جان و رستم خان از سحر به مقصد آوردن مرادجان پرگرام بزرگ را ترتیب داده بودند، از چهره زلیخامادر او را تندرست یافتند و هر دو با چند اتومبیل و دول سورنای در زندان رفتند.
مرادجان که دیدن پدر را با تار کش داشت، رئیس زاده با دهها اتومبیل در زندان رسید.
در او روز دوستان رئیس زاده او را تنها نگذاشتند.
برای او روز، با شمول حاجی کاکا تعدادی هم از خارج وطن آمدند. رستم خان و غلام جان که منتظر رئیس زاده بودند، رئیس زاده آمد و گفت: هرچه بخش حقوقی تکمیل است شما مرادجان را بیارید مه پدر او را در بین هرکس معرفی می کنم.
رستم خان و غلام جان که در نزد مرادجان رفتند، مرادجان حاضر بود. از مدیر تا کارمندهای زندان و دوستان مرادجان برای او برنامه پذیرایی روز آزادی را گرفته بودند.
مصرف برنامه از طرف رئیس زاده داده شده بود.
مرادجان که رستم خان و غلام جان را دید رئیس زاده را پرسید. گفتند در بیرون منتظر تو است.
مرادجان: اینکه نیامد اینبار در وعده ناکام است.
غلام جان: در کدام وعده؟
مرادجان: پدرم را پیدا می کرد.
رستم خان: پیدا کرد. او با خود قایم گرفت تا دوباره گریز نکند.
مرادجان: خی او طور باشه بیاید برویم در روی او بی حیثیت تف اندازیم.
غلام جان: مارا چرا داخل این کار می سازی برو خودت تف بندار.
مرادجان: کاکا رستم هوشت در سرت باشه کلانکاری کرده او رذیل را از دستم نگیر.
رستم خان: بین پدر و فرزند داخل شدن گناه داره، هرچه دلت خواست بکن ما کار نداریم.
مرادجان: بیاید برویم.
اینها از دروازه زندان بیرون می شوند مرادجان دهها اتومبیل و با قوم منطقه چهره های جدید را می بیند. او در هر طرف دیدن می کند تا پدر را پیدا کند. رئیس زاده نزد یک درخت در مقابل مراد تنها استاد بود، دوستان او و دیگران کمی از او فاصله داشته، به شکل نیم دایره استاد بودند.
دوستان رئیس زاده از راز خبر داشتند اما قوم منطقه رئیس زاده بودن را نمی دانستند.
مرادجان نزدیک شد گفت: کو او بی حیثیت که در رویش تف کنم؟
رئیس زاده با گپ مرادجان گریه را شروع کرد و با یق یق گریه در درخت تکیه داده نشست.
مرادجان: تو چرا گریه داری کجاست او بی حیثیت؟
در او اثنا هر کس از قوم منطقه شوک زده شدند و بین خود تبصره را شروع کردند حاجی کاکا گفت: کمی سکونت، بگذارید پدر و فرزند جنجال شان را حل کنند.
در گپ حاجی کاکا قوم منطقه بیشتر به شوک آمدند رستم خان با اشاره دست همه آنها را به سکونت داد.
مرادجان بار دیگر: تو قول داده بودی کجاست او بی حیثیت؟
رئیس زاده که یق یق گریه داشت گفت: او بی حیثیت در پیشروی چشمانت است هرچه دلت می خواهه رذیل بساز.
مرادجان: چه؟ کاکا رستم، یی چه میگه فهمیدی؟
رستم خان: مرادجان این دوست تو همان رئیس زاده است، ما بی حیثیت فریبکار میدانستیم مگر او بمانند خودت و مادرجانت قربان شده بوده.
مرادجان: با قه قه چه به مه تیاتر ساختید بگو کاکا غلام اینها چه میگن؟
غلام جان: حقیقت را میگن.
مرادجان دو دست را باز میسازد به آسمان دیدن می کند می گوید: ای خدا چه امتحان است که تو می گیری. حالا مه در گپ اینها باور کنم؟ مه که در قصد تف انداختن بودم ای خدا چکنم؟
رئیس زاده: با یق یقها بچیم تف بنداز چونکه در بین من و مادرجان، معصومترین قربان شده تو هستی.
تف بنداز که در اثنا تولدت در نزدت نبودم.
تف بنداز که در مریضی هایت در نزدت نبودم.
تف بنداز در روز اول مکتبت در نزدت نبودم.
تف بنداز که همیشه قلبت عقده دار به من بود.
مه روی دیدن به تو ندارم چونکه مه با آرزوها و هوسهایم تو را به دنیا آورده بودم اما برای نجات تو از ظلم حیات برنامه نسنجیده بودم.
در اثنا که با آرزوها بودم تو در گوشم نخواندی که به خواست تو، تو را در دنیا آورده باشم.
حالا هرچه دلت خواست بکن زیرا مه با همه تلاشم ناکام بودم که تا امروز به تو رسیده نتوانستم.
مرادجان کمی نزدیک شد گفت: مه تو ره ببخشم زلیخامادر می بخشه؟
رئیس زاده: نبخشیدن او بالای سرم، تاج سرم است.
اگر بخواهی تو هم نبخش لیکن از دیدارت محروم نکن.
در او اثنا رستم خان: مرادجان مادر زلیخا هر چه را به اراده تو داده است. او در قلبش رئیس صاحب را بخشیده است چونکه حقیقت را درک کرد.
همه ما حقیقت را درک کردیم حالا اراده همه ما بدست تو است ببخشی می بخشیم نبخشی نمی بخشیم.
مرادجان: از کجا میدانید این یک فریب کار نیست و شما را فریب نداده؟
از کجا میدانید خاطر ثروت زلیخامادر به این رل نیامده؟
غلام جان: مرادجان من، رئیس صاحب نه به پول محتاج است نه به مقام و عذت.
خاطر نجات دادن تو از مقام وزارت استعفا داد.
در او اثنا حاجی کاکا دست اش را به سوی دوستان رئیس زاده دراز نموده گفت: ببین مرادجان هر کدام اینها آدم های بسیار با اعتبار هستند. تمام اینها رئیس صاحبها، حاجی صاحبها هستند. از ریاست جمهوری گرفته تا دوستان یکه از بیرون مملکت آمدند به پذیرایی تو آمدند؛
همه اینها دوستان پدرجانت هستند.
مرادجان: خو اینقدر دوست رفیق داشت اینقدر آدم بزرگ بود چرا تا امروز گم بود حالا چرا؟
رستم خان می خوست چیزی بگوید حاجی کاکا با چشم اشاره کرد تا فرصت بدهد گفت: از کجا میدانی که ما در جستوجو تو و مادرجانت نبودیم؟
دهها بار نفر روان کردیم تا رد پای مادرجنت را پیدا کنیم لیکن نشد. ما حتی در قصبه شما نفر روان کردیم به ما از بودن زلیخامادر خبر دادند از یک زلیخاخانم بیچاره چیزی گفته نتوانستند.
بچیم این تقدیر قسمت بود که ما زلیخاخانم فقیر را می پالیدیم، او زلیخاخانم فقیر یکی از ثروتدارهای کشور شده زلیخامادر شده بوده؛
عقل هیچ کدام ما در این سِر نرسید.
بیا پرسان کن همین قوم منطقه ات زلیخاخانم بیچاره را می شناسند؟
اینها زلیخامادر قدرتدار را می شناسند.
حالا بگو حیات که با این بازی ما را فریب داد، پدرجانت مقصر بوده میتواند؟
تو از اصل گپ خبر داری؟
او روزکه پدرجانت زلیخامادر را دیده بود و تا چشم مادرجانت را ندیده بود زلیخامادر تصور داشت.
پدرجانت که در حکومت جدید وزیر عدلیه تعین شده از خارج میاید، مادرجانت در او روز از رئیس زاده اش خبر می شود. مادرجانت در روز اول کاری پدرجانت، در وزارت او میرود. در چشم مادرجانت که عینک است پدرجانت نمی شناسد. مادرجانت با گپ های استا استا به پدرجانت و به رئیسها درس تاریخی میدهد. مادرجانت که با گپ های استادی هرکس را در شوک میاورد، عینک خود را از چشم گرفته به چشمان پدرجانت دیدن می کند. مادرجانت که پدرجانت را شناخته بود، عقل پدرجانت در سر میاید میداند که زلیخامادر نامی کشور، همان زلیخاخانم بیچاره است از پشت او عمراش را داده بود. در او روز که پدر جانت مادرجانت را می شناسد، مادرجانت اجازه گپ زدن را نمی دهد، میدانی چه می گوید؟
مرادجان: چه گفته؟
حاجی کاکا: مادرجانت گفته «تو رئیس زاده هر چه مره گرفته تنها گذاشته رفتی، مه در عوض چیزی گرفتن از تو، فرزند تو را در شرف و وجدانت می سپارم، یک طرف وجدان خلق که یگانه فرزند ات را در نزد دار کشیده، در طرف دیگر یگانه فرزندت قرار دارد، شرف و وجدانت هرچه در آینده او قضاوت می کنی بکن»
مادرجانت که تو را به پدرجانت سپرد، پدرجانت همان روز که او روز، روز نخست کاری پدرجانت بود، خاطر نجات دادن تو از وزیری استعفا داد و با همه دوستانش برای نجات تو به تو خود را داد، حالا با این حقیقت هرچه تصمیم می گیری ما غرض نداریم.
مرادجان اوف کشید به آسمان دید گفت: خدایا این چه حیات است؟
بعد این سو آن سو رفت به رستم خان و غلام جان دیدن کرد آنها با اشاره چشم گفتند هرچه حقیقت است. دوباره نزد پدر آمد و به دوستان پدر دیدن کرد بعد در نزد قوم منطقه رفت با دست اشاره کرد که معنی چکنم را داشت. قوم منطقه گفتند یک بار فرصت بده. او دوباره در نزد پدر آمد پدر با یق یق گریان می کرد زانو زد گفت: برخیس هرکس بتو دیدن دارد.
رئیس زاده: بخشیدی بچیم؟
مرادجان: نه نه چونکه تو را نمی شناسم چه قدر پدری کرده میتوانی لیکن فرصت میدهم تا با شناختن یا ببخشم یا رد کنم.
رئیس زاده: عزیز دلم در تمام عمر نبخش اما من را از خود دور نکن.
مرادجان: به یک شرط مه از ریسی وزیری چیزی نمیدانم اگر با من مثل من رفیق باشی قبول است.
رئیس زاده: به شرف وجدانم قسم که همیشه هر زمان به مانند دوست تو با دنیای تو نزد تو می باشم.
مرادجان: خی برخیز.
مرادجان از دست رئیس زاده گرفت بلند کرد با صدای بلند گفت: اگر پدر خوب هستی با مهر محبت مرا در آغوش بگیر.
رئیس زاده با او گپ مرادجان تبسم کرد به آسمان دید شکر کشید فرزند را با گرمترین محبت در آغوش گرفت، در او اثنا همه با کف زدن و هیاهوی صدای های وصفدار فضا را جشنی کردند و رستم خان گفت: بزنید دول سورنای را به نزد زلیخامادر میرویم.
رستم خان و غلام جان که برای آوردن مرادجان مرسدس بنز زلیخامادر را گل پوش کرده بودند، پدر و فرزند را با او اتومبیل در پیشروی همه قرار داده به قصبه حرکت کردند.
یک گروپ جوانان قصبه یک گروپ موتورسیکلتی را ساخته بودند از پیشرو و از دو طرف اتومبیل اینها در پذیرایی بودند.
غلام جان دو اتومبیل را در پیشاپیش حرکت داده بود تا آنها راه ترافیک را به قطار اینها باز سازند.
از اینکه زلیخامادر زن قوی افغانستان بود و شهرت او و حادثه جنایت برای مطبوعات خبرساز خوب بود، تعداد زیاد از مطبوعاتی ها مصروف فیلم گیری و گذارش خبری بودند.
فضا در قطار که جشنی بود، در قصبه خرد بزرگ در خدمت محفل بودند. خانه زلیخامادر نمایش صحن یک فیستوال را با خود داشت هرکس خوش بود.
چندین گوسفند گاو قربان شده بود و دیگ های بزرگ قابلی ازبکی در اثنا پخت بودند؛
هرکس منتظر آمدن مراد جان بود.
زلیخامادر با داکترش در سالن بود. در سالن با داکتر، چند خدمتگار از خانم های دهقان های او در خدمت بودند.
قلب زلیخامادر چند بار تکان خورده بود.
داکتر در تشویش بود لیکن زلیخامادر را قناعت داده نتوانسته بود. زلیخامادر با سپری کردن او روز محفل، با مشورت داکتر نخست در پایتخت و بعد در خارج کشور رفته خود را تداوی می کرد.
داکتر از دو روز قبل توصیه کرده بود بدون درنگ بدون سپری کردن محفل باید در خارج کشور برود اما زلیخامادر قبول نداشت.
دو چشم داکتر که به زلیخامادر بود، زلیخامادر تکان خورد و در لرزه شد داکتر عاجل او را دراز کشید اکسیژن داد و هرچه در کمال او بود در اجرا قرار داد.
رنگ زلیخامادر کم خون شده به زردی و سپیدی رفت خانم هایکه در خدمت بودند به گریه شدند.
هرچه امکان داکتر بود انجام داد دید که از دست میرود گفت که در شفاخانه میبریم.
امبولانس که خاطر زلیخامادر وظیفه دار بود به امبولانس بردند لیکن در امبولانس نرسیده زلیخامادر جان را به حق تسلیم داد؛
داکتر دانست که هرچه ختم است در سر زلیخامادر در داخل امبولانس با یق یق ها در گریه شد.
در این اثنا که خانمها با سر خود مشت زده در گریان شدند، در بیرون حویلی هنوز خبر نرسیده بود ساز سرود دوام داشت.
در او اثنا قطار رسید با دول سورنای یک گروه از قوم منطقه در پیشروی مرادجان و رئیس زاده در اتن ملی شدند. در او وقت خانم رستم خان سر برهنه پا برهنه در بین مردان آمد مشت در سر خود میزد با گریان گفت: مادر زلیخا را از دست دادیم خاک در سر همه ما!
ساز سرود دول سورنای خاموش شد برای چند لحظه هرکس در شوک بود هرکس به روی یکدیگر میدید به داخل حویلی دویدند دیدند که امبولانس در نزد سالن، داکتر در داخل امبولانس در گریه است مادرزلیخا مثل یکه در خواب باشد دراز کشیده است.
مرادجان خود را مادر گفته در پای مادر انداخت، چشم هرکس مثلیکه از کاسه چشم بیرون شده باشد در شوک بود.
این صحنه صحنه ای بود، یک روی ظالم حیات در نمایش بود.
این صحنه یک پارچه از حیات انسان بود.
رئیس زاده که با یق یقهای گریه مرادجان را بغل کرده خود را در پاهای زلیخامادر انداخته بود، زندگی بی ارزش بودن حیات انسان را در نمایش کشیده بودد.
این حقیقت، زندگی انسان بود؛
کدام چیز دیگر نبود.
ختم یک حکایه تلخ مردم افغانستان!
از قلم اوکتای اصلان راه سوم