از قیامت بخوانید گلچینها

کتاب عدالت جهنم شد


معلومات مختصر!
در دین اسلام و در دنیای باتمدن، به عقیده هرکس احترام می شود و لیکن در اسلام افغانستان حقیقت رنگ دیگر دارد. در اسلام افغانستان، سنت های جامعه سرنوشت ساز اند؛ داستان کتاب عدالت در سر این زخم خونین انگشت می گذارد.
 
 
   از قلم اوکتای اصلان راه سوم
  
   عدالت!
   شب نزدیکی سحر بود، معصومه غریب به اسم شبنم در زندان انبارخانه در زیر پنجره کوچک انبارخانه، در سر یک صندوق تنها با هیولای تاریکی زندان انبارخانه، سر بالای زانو نشسته در خواب رفته بود. صدای هولناک غرش ابرها، معصومه را با لرزه تکان داده بیدار کرد. او هوش پریده شده فریاد زد و با صدای غرش هولناک دومی از سر صندوق به زمین افتید و او بالرزه های بدن دست پا را جمع کرد و یک وجود کوچک شده لرزیده گریان کرد.
او اثنا او نمی دانست صدای هولناک چیست. او، او اثنا هوش را از دست داد و از هراس پیش آب خود را گرفته نتوانست. او نمی دانست صدای هولناک صدای ابرهای ضد بودن را؛ چونکه هنوز شمال خزان در سرزمین او بدبخت شده نیامده بود لیکن به حال بدبخت او ابرهای منطقه در طغیان آمده بودند تا ناله ی آسمان را با انداختن دانه های مرواریدشان به گوشها برسانند. بعد چند صدای هولناک شرشر باران شنیده شد. بدبخت شده معصومه غریب دانست که او هیولا، ناله ی آسمان است. روی او که در سر زمین بود، اشک چشمان زیبای او زیر گونه نازنین او را تر ساخته بود و او کمی از لرزیدن راحت شده بود. او در او اثنا در تفکر غرق شد. او که در تفکر غرق شد، در چشمان زیبای او، سر آغاز ماجرای او که سبب زندانی شدن او در انبارخانه تاریک شده بود، بمانند فیلم سینما ظاهر شد. او هر لحظه ی ماجرا را به چشمان خود ظاهر ساخته یاد از خاطرات کرد، به یادش آمد: بهار بمانند تابلوساز در گوشه کنار منطقه منظره زیبا را در نمایش گذاشته بود. هوای معتدل چون تبسم معشوقه به رخ هر چیز نازاندازی داشت.
 
چو معــشوقه آمد فصل زیبای بهار
ناز و کـــرشمه کرد در آغوش یار
گلـزاری از او بود مست شد زمین
بوسید از لب او جوشید لیل و نهار
 
   لاله ها و گلها با او هوای ظریف، به شکوفه شدن تمایل داشتند و شکوفه های درختان از سال جدید خبررسان بودند.
 
زمین شد ز عشـــق بهاران همه گل
اعــــم درخت و همه جهان همه گل
درد عاشق ز فرقت یار به جــــوش
یک لحظه ی دیدار ارمغان همه گل
 
   قطره های شبنم چو صهبا به رخ نو شکوفه گلها و سبزهها می ریختند. او هوا به پرندگان هیجان داده، صدای آنها را به لذت دادن به گوش انسان می رساند. سنگینی سرد زمستان را هوای نرم بهار دور کرده بود و او هوا فصل عشق و مستی را مژده داده بود.
 
بازد غــم عشق اگر بهار آید
جوشـد امیدها اگر گلزار آید
بلبل به گلش رسم تعظیم کند
اگــر که بهار خاطر یار آید
 
   همه جا هوای بهار بود. همه جا جشن بهار بود و همه جا مکان عشق بود. شبنم یک نازنین لطیف زیبا چون پارچه الماس بود.
او بمانند گل شببو یک گل نارین در منطقه بود. او از هفده ی خود چند روز را گرفته بود. اندام او بلند و زیبا بود. چشمان او سیاه بادامی بود. او موی زیبا سیاه آبشاری داشت. لبان با تبسم او، زیبایی او را دوچند ساخته بود. او معشوقه دوستان خود بود.
 
بوی بهار مـــــــــی آمد از صدای او
زیباتر از گل بود گل گـــونه های او
با دید دو چشم مـی زد در آغوش دل
چیزی کم از بهشت نبود او هوای او
 
   غزالیکه در دامن سرسبز کوه بین لاله ها غرق دنیای خود باشد، او همچون او غزال در بین سبزهها و لاله های دنیای خیال خود بود.
 
شاهزاده و شیرین بود یک لیلی زمان
هر روز روز او بود به او سن جوان
هر کس اگر میدید مــی گرفت از دل  
نازک قد وزیبا روی او دختر شیطان
 
   او چنان لطیف و ظریف بود مثلیکه گل از بهشت بود.
مثلیکه گلها از دیدن او شرمسار بودند.
 
رخ او بر گل زد گل شرمســـــــــــار گشت
بسکه از روی خجالت دست درسینه گرفت
 
    بهار که آهسته آهسته زیبایی خود را به رخ هر چیز و هرکس زده بود، دروازه های مکاتب برای دوباره باز شدن منتظر امر بودند. شبنم در سال اخیر لیسه بود. او سال اخیر خود را با مستی جوانی اش می خواست سپری کند. هنوز صهبای عشق را او ننوشیده بود و از عشق خبر نداشت. هنوز شراره ی عشق، دنیای او را جرقه دار نساخته بود و امّا او غزالی بود در قلب او سکونت جای خود را در تپیدن های جوانی داده بود و سلاف عشق دیر و یا زود او را به مستی میآورد لیکن او از آینده نزدیک خود بی خبر بود.
 
چشم واکن او تماشا به دلــــــــــــــــها بود
مرده را زنده میساخت به مردهها خدا بود
جلوه ی او رخ نسترن مــــــــــــــــــی زد
به زخـــــــــــم دل عاشق ناپیدا او دوا بود
 
عدالت 2
 
   او با حُسن زیبایی خود همچو ستاره که در زمین فرود آید، زنگ دروازه همسایه خود را زد تا با دختر همسایه که دوست نزدیک و کاکازاده بود در مکتب رفته پرگرام شروعی مکتب را بداند.
او که با او مقصد زنگ دروازه دوست را زد، او بی خبر از معجزه ی او روز بود. او روز او، میلاد در عشق بود لیکن او بی خبر از او میلاد بود.
 
ماه مهتاب زیبا بود او گـــــــــل ریحان
اسیر عشق مـــــــــــی شد او گل جانان
یک وصل از هجران مـــی شد پسند او
نه به غم درد میگشت نه به غم درمان
 
   سر از او روز، او در جمع تشنگان عشق تشنه ی عشق می شد و او با یار خود دو دلداده شده غرق در زلال عشق و غرق در نبیذ عشق می شد.
دیگر نجات نداشت عاشق می شد.
او در دنیای پاک عاشقان اسیر می شد و کتاب عشق را سر از نو نوشته می کرد و مُهر می زد لیکن از پیشآمدهای آینده بی خبر بود.
 
چو خــــــنده ی گل لبخندهای او بود
مثل یکه از بهشت هـــــــوای او بود
هردل او را میدیدسرگردان میگشت
آواز عشق به دل ها صــدای او بود
 
   او، عشق و عاشقی را سر از نو تفسیر نموده، پاکی، لطافت، زیبایی و معصومیت دنیای عاشقان را از دنیای عاشقی خود بیان می کرد و لیکن بی خبر بود.
او، زیبایی حیات را بار دیگر تفسیر می کرد و فریاد بی صدا می زد حیات زیباست، حیات شیرین است، حیات خوش و دوست داشتنی است.
بیاید در جنت عشق با نوشیدن خمر عشق مست باشید.
صهبا را با تکرار از عشق بنوشید تا زیبایی دنیا، برای شما آغوش باز کند.
 
صبح و غزل و امید عشــق باشد و من
هر صحبم صبح سپید عشق باشد و من
ای کـــــــــــــاش به هوس بیاید هر بار
هر بار با چهره جدید عشق باشد و من
 
   از منزل همسایه سه خانم دختر برآمدند و با شبنم مثل لاله های بهار سوی مکتب روان شدند.
آنها با قدم های آهسته و با لبان تبسم و با شادی از آمدآمد بهار راه رفتند. آنها با لباس های سیاه و چادری ظریف زیبای سپید، چون ملک سوی مکتب روان شدند.
آنها با زیبایی نزاکت صحبت داشتند و آنها با رمز فهمی ظرافت رفتار داشتند. با او اخلاق، تعطیل گذشته را یادآور شده، از خاطرات گپ می زدند و با او هوای خوشی، سوی مکتب روان بودند.
مثلیکه هوای زیبا از جنت با نور زیبایی هر سو را زیبا ساخته باشد، با آنها او منطقه با او مثال زیبا بود. شبنم بین خواهر خواندهها پارچه آتش زیبایی بود. اگر او به آیینه خود را میدید آیینه این گونه به او می گفت 
 
تو به آینه دیدن کنی مـی نگرد به تو آینه  
به رخســـــــــار زیبا که از هر گل مباینه
تو به آینه دیدن کنـی از این نظر بیخبری
رشک می کشد آینه خود را میکند معاینه
 
   شبنم گل زیبا بود. او پارچه الماس بود مثلیکه بهشت حور خود را به ازدواج زمین داده بود.
آیا او از ظالم های زمین خبر داشت؟
او ظالمها را حیات او در تقدیر او می کشید لیکن او بی خبر بود.
دو خصلت دو گانه در فطرت انسان موجود اند. آنها خصلت رحمانی و خصلت شیطانی هستند. اگر انسان خصلت رحمانی را پرورش داده نتواند، خصلت شیطانی او، روح او را اسیر می گیرد چونکه هر پدیده جفت خلق شده است.
در شانس شبنم خصلت شیطانی انسانها تقدیر بود لیکن او در او اثنا بی خبر بود.
 
   انسان هر سو دیدن کند فکر می کند هر چه ره میبیند.
دیده نمیتواند.
نه دردها را دیده میتواند نه فقیری را و نه در لباس انسان، انسان نبودنها را.
تنها دیدن می کند.
بمانند هر انسان که به انسان دیگر دیدن می کند.
به مثلیکه در یک خالیگاه دیدن کند.
انسان چه است یک روی تبسمدار؟
یا حسرت های پنهان شده در یک جفت چشم؟
دردها، حسرتها، عشق و پیشیمانی ها، آیا کس از بین یک جفت چشم، اینها را دیده انسان را درک کرده میتواند؟
انسان همیشه در پی گم شده است و منتظر است تا پیدا کند.
بمانند منتظری به نامه یک دوست.
منتظر است تا او گم شده برسد و امّا با سالها منتظری بالاخره او عادت را رها می کند و منتظر نبودن را نعمت دانسته، به منتظر نبودن عادت می گیرد.
انسان با او عادت عشق را پیدا می کند و عشق را نعمت بزرگ میداند.
عاشق می شود.
امّا او زمان عاشق شده خود را از یاد می برد چونکه سبب عاشق شدن خود را از یاد می برد زیرا زمان را گذشته شده میداند.
با او عادت انسان همان لحظه را زندگی می کند و او اسلوب زندگی را عشق یاد می دهد.
 
بی عشق زندگی نه درد دارد و نه دوا
اگر که عشق نیست زندگـــــی بی هوا
 
عدالت 3
 
   شبنم اسیر ظلم کسانی می شد عملکرد شیطانی را اخلاق رحمانی دانسته، بالای او تطبیق میدادند و این کار را تقدیر الهی گفته عمل می کردند و هر عمل را از نیت نیک تصور می کردند چونکه سعادت شبنم را در بین نیت های نیک خود می دیدند.
نیت نیک آنها مصیبت شبنم می شد لیکن او مصیبت را درک نداشتند.
 
عقل با دل شــــود با هم
به زخم می شوند مرهم
 
   انسان در تولد پاک است اندیشه های شیطانی اند کثیف میشود.
 
چون آب پاکــیزه تولد هر انسان
بین ابریشـــــــم یک پارچه جان
اگر که لکه یی شد تا پایان عمر
تسلــــــیم اوست به عمل شیطان
 
   خطرناکترین زندان، ذهن انسان است. اگر انسان اسیر ذهن خود شود، هرکس را با او اسارت می بیند. اگر انسان ذهن خود را رهبری کرده با محبت قلب حرکت کند، انسانیت را می سازد.
 
عقل حاکــــــــــم شود با دنیای قلب
خوبی غنچه می کند با صدای قلب
 
   شبنم با دوستان خود داخل حویلی مکتب شد. مثلیکه زیبایی، منظره خود را بین حویلی مکتب باز کرده باشد زیبایی شد.
او زیباها با سن جوانی غزال های آزاد بودند.
سکونت برای آنها حرام بود.
هیجان مستی با تپیدن قلب سبب خروشان شدن آنها بود. مکتب بهانه بود آرزو، سر زدن به حریت بود.
هوا که بهاری بود، حریت در او هوا از آرزوهای جوانی آنها بود؛
یاداشت آنها می شد.
آنها با مستی خروشان و با غمزه های زیبای چشمان چون نازدار نو شکوفه گل با تبسم لبان زیبا، داخل مکتب شدند. دروازه وان مکتب که مرد کهن سال بود، با دیدن زیباها بی اختیار دروازه را به قدم های آنها گشود.
آفت زیبایی زیباها هر نفسدار را اگر کهن سال هم بود، به رشک برده، به یاد جوانی می انداخت و در تفکر غرق می داد.
کهن سال را به او گونه کردند.
کهن سال از داخل خروشان از ظاهر پژمرده به زیباها دیدن داشت.
زمان بهترین تصویر بردار است در نمایش دادن حقیقت آیا کهن سال از او راز خبر داشت؟
 
فریب به خود مده چرخ زمان را ببین
در فصل زمسـتانت آب باران را ببین
اگر بهار گذشته زمستان را ندانــــــی
اسیر نفس هســتی کار حیران را ببین
   
   چند قدم نگذاشته بودند کهن سال حال احوال شان را پرسید. همه رخ طرف او نموده، به صحبت شروع کردند. طرز سخنان ظریف نزاکتدار آنها، در ذهن کهن سال به هوس جدید سبب شد و او را در بهار جوانی برد.
او لحظه او از ذهن و وجود لذت صحنه را گرفت چونکه در فطرت انسان زیبا پرستی قاعده است.
 
بوی گیســـــوها شد پراگنده با باد
گرفت کهن سال را از جوانی یاد
برد در تخیل آن بـــــــوی گل ها
کشید از پیری به جوانـــــــی داد
 
   در او اثنا از زیبایی حیات چه اندازه انسان، با کرامت انسانی لذت انسانی صحنه را گرفته می تواند؟
اصالت و کرامت انسان در چنین صحنه نمایان می شود.
حقیقت زندگی انسان با خوبیها، بدیها، زیباییها و زشتیها یک روش است. همه اینها یکجا شده حیات انسان را شکل می دهند. دیدن هر زیبایی رواست و از هر زیبایی کیف گرفتن مجازاست، امّا اصالت و کرامت انسانی با خصلت رحمانی باید باشد، نه آغشته در خصلت اخلاق شیطانی.
لذا انسان اگر خود را رهبری کرده بتواند به دیگران راهنما شده میتواند.
 
به عقلت رهبر شو تا رهبر خــــــــــود شوی
خود را رهبری کرده یک مـرد مسعود شوی
رهبرشدن به خود کـــــــــــار مشکل دنیاست
این نقطه را درک بکن تا مرد خوشنود شوی
 
   کیف صحبت چند لحظه برای کهن سال ارمغان هوای بهار بود؛
او از صحبت زیباها کیف می گرفت.
او در او اثنا با قلب معصوم مهربان از زیبایی گل های رسیده کیف می گرفت چونکه در گوشه کنار فطرت انسانی، کیف گرفتن از زیبایی ها امر قانونی فطرت انسانی می باشد.
«انسانیت با تار نازک بدست انسان بسته است، نگهداریش چه اندازه مشکل باشد، گسستن او به او اندازه ساده است.»
او انسانیت را در نظرگرفته تعظیم چشمان را به زیباها آورده بود.
 
گفتم من ازعشق، باور نکردی
از دل گریستم، در سر نکردی
افــکندم ارزان، دل را به پایت
به حــــال زاری، نظر نکردی
 
عدالت 4
 
   شبنم با دوستان با مستی و خوشی او لحظه که نسیم بهاری فضا زیبای آزاد طبیعت را سناریوی او صحنه ساخته بود، قدم زده در دهلیز ساختمان مکتب شد. او چادر نازک سپید خود را از سر خود گرفت، موهای زیبا را تکان داد و با دستان اصلاح نمود و دو باره در سر خود انداخت و به طرف کهن سال دوباره رخ زد و تبسم کنان داخل دهلیز ساختمان مکتب شد.
دلنشین بودن هر رخ زدن او، دو دیده ی کهن سال را شیفته ساخت. ارادت و تسلط عقل خادم بالای دیده ها بی تاثیر شد. مثل او چشمان غزال شد که در اثنا تیر خوردن بی اختیار و بی ارادت تسلیم است. او بمانند او مثال بی اختیار طرف او زیبا دیدن کرد، با این حس
 
دو چشمانت دو جـــــــــــام شراب اند
برای مکتب عشق اســـــــتاد بتاب اند
نه عقل ماند نه هوش درپیکری پیری
برای کشـــــــــــتن دل خنجر باب اند
 
   دهلیز نیمه تاریک بود. ساختمان دراز یک طبقه از متاعی گل و لای، یک ساختمان ساده از کلاسیک منطقه بود. در دو طرف دهلیز، اطاق های صنفی درس قرار داشتند. تابیدن روشنایی نور آفتاب جزء از دو دروازه ی درآمد، راه دیگر نداشت که نیمه تاریک بود. آنها در او دهلیز با قدم های زیبا و با ذرات پرتو اندازی زیبایی نور شان، همچو جشنواره روشنایی را در تاریکی داده بودند مثلیکه قندیل از شمعدان در قدم های آنها روشن شده باشد؛
با نور زیبایی خودشان راه می رفتند.  
آنها با دغدغه ها و امّا با مستی قدم به دفتر مدیر مکتب گذاشتند. اضطراب دل آنها هراس از بر خورد نا مهربان معاون مدیر مکتب بود، زیرا خانم تند با دیسیپلین و اجرا کننده حقوق مکتب، مطابق قاعده ها بود. او خانم نیم قد و سیما زشت از دیدگاه شاگردانش بود. مدیر مکتب تا اندازه خوش خوی مرد بلند اندام بود و از دیدگاه شاگردان معشوقه ی شاگردان بود، چونکه لیسه اناث بود؛
جنت دختران بود.
سیما اگر زیبایی قلب را منعکس کرده باشد قندیل است با تابندگی.
 
او بوی گل که گل در گلــــــــستان
تاثیر به قلبها که شده گل زر گران
 
   دو اسلوب اداره گرهای مکتب طرز سیاست مکتب را شکل می داد. دیپلماسی جهت تربیت و رهبری از یک طرف، تند بودن شیوه دیگر بود مکتب اداره می شد.  
زیباها در دفتر که قدم گذاشتند، شبنم فرد دومی بود با روش احترام سلام را تقدیم نموده داخل شد. با سلام آنها هرکس از معلمین پذیرایی خوب کرد. مدیر و مدیر معاون و چند تن معلمین صحبت در ارتباط کارهای مکتب داشتند. آنها ترتیبها را برای شروع سال جدید می گرفتند. معجزه که به زیباها شد رفتار خوش معاون مدیر بود. او از شاگردان پذیرایی خوب کرد.  
مثلیکه جرقه درخشش زیبایی الماس سیماهای زیباها دل سخت او را نرم کرده بود؛
او رفتار نرم کرد.
او که در چشم شاگردان چهره زشت داشت، شاگردان بی خبر بودند او همیشه قلب نرم مهربان داشت. چهره زشت او خاطر آینده شاگردان بود تا چهره زشت روزگار را شاگردان نبینند. او تلاش داشت شاگردان زمان را ارزان نفروشند لیکن تلاش او چهره او را برای شاگردان او زشت نشان داده بود.
« هر چیز خوب را هرکس آرزو می کند. هر خوب با ضد خود وجود دارد، مهم با ضد خوب، خوب را شناختن و قبول کردن است.
گل چه اندازه با زیبایی و با بوی خوش انسان را مست کند، به همان اندازه خار او زهردار است، او زهر خار به ارزش گل قیمت داده است.»
 
   هر کدام به نوبت حال احوال زیباها را پرسیده داخل صحبت شد. محبت معاون مدیر و دیگران هوس مکتب آمدن را به دل زیباها بیشتر ساخت چونکه معجزه ی محبت شاه را غلام می سازد.
 
 معجزه ی محبت شاه را غلام مـــــــی سازد
 خشم شاه را دور کرده نرم و آرام می سازد
 هر گردن نرم را شمشیر هم نمـــــــــی بره
 قدرت او نرمی است خوش و با نام مـیسازد
 
   سخنان پرمحبت مانند شقایق های بهاری اند جذابیت دارند. بهار مدیون های زیاد در هر زمان خود دارد.
چه بود معجزه؟                                        
زیبایی؟
آیا زیبایی یک ثروت نیست؟
آیا زبان دوم زنان زیبایی آنها نیست؟
آیا سلاح قوی دست زنان این آفت نیست؟
زنان دو زبان دارند، قویترین زبان شان زیبایی شان است. او یک سلاح قوی در زانو در آوردن رقیب است، در صورتیکه عقل و قلب مشترک کار کند.
عقل، بزرگترین معجزه خدا داد است امّا به فعال شدن او تربیت کار دارد.
 
 
از گل بوی می خیزد سوی عندلیب
ذکــــــای عندلیب به بوی گل اریب
ذکــــای عقل او ادراک از بوی گل
هنر او ذکـــا عشق همراز و حبیب
 
عدالت 5 
 
   با نوبت مدیر مکتب و مدیر معاون مکتب و حاضرین از معلمین با مهربانی احوال زیباها را پرسیدند.
همه نرم شده بودند کی می داند بلکه طی چند ماه وقفه بین دو سال تدریسی زیباها بیشتر زیبا شده بودند و شعله زیبایی آنها روح را در دفتر به او روش آورده بود. هر چیز زیبا باشد انسانی می گردد، گپزدن، رفتار، نیت...  
 
زیبندگـــــی گلها بافتد به صحرا
همه مست می شوند ازبهار پیدا
عبیروپونه بوی در او هنگــــام
باز می شود ازگلها با بوی زیبا
 
    صحبت های ناب شیرین بین زیباها و بزرگان چون افسانه های شیرین لحظه به لحظه عسل ناب شده می رفت.
مثلیکه زنبورهای عسل از گل مخصوص جنت تغذیه کرده باشند؛
سویه بالا با محبت بود صحبتها.
احترام بین طرفها مملو از ادبیات بلند و فرهنگ بالا بود چونکه در آنجا تمدن بود. بیشترین صحبت از زبان عسل ده زیباها ریخته می شد زیرا بزرگها چه بودن اصالت را می دانستند.
آنها با او رفتار بزرگ منشی راز مهم را پاش کرده بودند.
چه بود او راز؟
«بزرگان اگر که استعداد شنیدن درد کوچکها را داشته باشند، جامعه معدنی را ساخته میتوانند!»
«در عوض پرگویی زبان دولت اگر گوش دولت به شنیدن درد ملت عیارتر باشد، تاریخ ساخته میتواند.»
 
   محبتیکه بزرگ های مکتب نصیب زیباها کرده بودند، دو باره برگشت کرده فرهنگ احترام را سبب می شد.  
مثل شبنم یکه در شفق بالای گلها قطره قطره ریخته طراوت را می بخشد و با طراوت گلها بلبلان زیبا سخن را مست می سازد و گلستان را با نغمه های بلبلان محل زیبایی می سازد و در گرمی محبت که آب مست شده بخار می شود، او بخار دوباره شبنم شده در سر گلها می ریزد تا حیات همیشه زنده باشد؛
محبت این گونه سِر دارد اگر درک شود!
«فراموش نکنیم هر پرنده ی زیبا از یک تخم زاده می شود.»
 
در طبیعت ببین چه معجزه و سرها  
عقل ادراک کـــــــند همه ی آن دوا  
گلکه واز میشود درشروعش غنچه
برز بلند مــــــی کند عبرتیش اعلا    
 
   صحبتها از پرسیدن احوال های طرفها به چگونگی سیستم تدریس رسید چونکه مروج تدریس کلاسیک همه را خسته ساخته بود و امّا علت یکه در کجا نقص وجود داشت نا فهمی حاکم بود.
فراموش نکنیم موفقیت همیشه در بلندی قرار دارد رسیدن در او بلندی، زینه ها به کار دارد.
 
آن چهره ی مهتاب از دور نمایان
مقام بالا دارد نـــــــــورش پاشان
   
   بین بزرگان شکایت از ذکی نبودن شاگردان بود. در عقل آنها هرکس مکمل بود غیر از شاگردان نا ذکی. این ذهنیت از پایان تا به وزارت را اسیر گرفته بود. وزارت به شیوه تدریس ازبر کلاسیک (میخانیکی) اسیر بود شانس تفکر در سیستم تدریس نداشت.
 
   سیستم تدریس ازبر (میخانیکی) درک عمق محتویات را برای طلبه ناممکن می سازد. از اینکه بدون درک محتویات در عقل ازبر می شود، با او ازبر اسیر ذهن خود می شود.
« خطرناکترین زندان ذهن انسان است، اگر انسان اسیر ذهن خود شود، هرکس را با او اسارت دیدن می کند. چونکه رهبری ذهن را از دست میدهد و ذهن خارج از او رهبری می شود.»
او فرهنگ، تحقیق را یاد نمی دهد.
این مصیبت افغانستان بود. این مصیبت زمینه برای رادیکال شدن را ممکن ساخته بود. در حالیکه شاگرد ناذکی وجود ندارد سیستم خراب سبب او بدبختی می شود.
می گویند: توماس ادیسون در سن خردی خیلی کودن و بی استعداد بود. او یک روز یک نامه از اداره دبستان برای مادرش آورد، از اینکه بچه نالایق آموزشگاه بود، دستخط را خوانده نتوانست و برای مادر مکتوب را داده گفت: این نامه را مدیر مکتب داد گفت که برای مادرت بده، غیر از مادرت کس نبیند. وقتی مادر نبشته دبیرستان را خواند، سوی فرزند تبسم کرد. اولاد چه بودن داخل دستخط را پرسید، مادر برای او گفت: مدیر دانشگاه گفته است تو بسیار ذکی هستی، در لیاقت تو مدرسه رسیدگی کرده نمی تواند، خواهش نموده است تا تو را در یک کالج بالا تبدیل کنم. سالها گذشت توماس ادیسون کودن بی ذکا، دانشمند بزرگ دنیا شد، روزی بعد از فوت مادر خاطرات مادر را دیدن کرد، یک نامه قدیمی را بین خاطره ها دید، دستخط، همان نوشته است که مادر برای تشویق کردن اولاد، حقیقت را از روی مکتوب دبیرستان نخوانده بود او بر عکس، وی را به روی اش ذکی گفته بود. ادیسون خواند نوشته است: فرزند شما کم ذکا و کودن است، ما قبول کرده نمی توانیم.
توماس ادیسون در خاطرات خود نوشته کرد: از تشویق و دلسوزی یک مادر، یک کم استعداد کودن، دانشمند بزرگ دنیا شد.
«ارزش زر را هرکس میداند مهم از آهن ساده زر ساختن است.»
 
گردن شخی شمع که میده میده می ریزد
بالندگی به نورش او جان داده می ریزد
از تابانـــــــــــی نـورش همه اند مستفید
مفاخر به نورش او افگنده مـــــی ریزد
 
   زیباها پرگرام سال جدید تعلیمی را خبردار شدند  و با گرفتن اجازه از بزرگان مکتب، مانند قندیل که دهلیز ساختمان مکتب را نورانی بخشیده باشد، از اطاق دفتر مدیر بیرون شده در دهلیز روان شدند.
آنها با مستی کیف او لحظه ی حیات، همچو بهار شده در هر طرف بوی گل را پاش دادند و قدم زده از دهلیز بیرون شدند.
کهن سال مثل گل آفتاب پرست یکه طرف نور خورشید تمایل دارد، با معصومیت پیری اش به زیباها دیدن کرد؛
او معصومانه معصومانه میدید.
زیباها با تبسم های شیرین با نیمه خندان لبان نازک  بار دیگر سلام های ظریف زیبای شان را نثار کهن سال کردند.
او لحظه مثل گلیکه مهر خود را در شفق به بلبل تقدیم نموده باشد و بی صدا گل بودن اش را گفته باشد و زیبایی و خوش بویی اش را تنازی کرده باشد، بمانند گل در رخ کهن سال خود را ظاهر ساختند.
کهن سال معصومانه تبسم داشت.
او می خواست همچو بلبل نغمه سرایی کند، مگر منتظر بود تا فرصت از زیباها میسر شود.  
زیبایی تجلی نور خداست بدون شک نور خدا زیباست.
                
رخ ســرخ لاله زیبنده و زیبا
بر رخ زیبای او همه شــــیدا 
جلوه ی زیبای او نمایش خدا
از جلـوه ی او پند بسیار پیدا   
 
   بودن زیباها مقابل کهن سال آیا حجاب را جایز ساخته بود؟
ـ آیا خاطر چشم کهن سال در زیبایی زیباها حجاب انداختن بهترین معقوله بود؟
ـ اگر چشم کهن سال زیباها را دیده نمی توانست آیا او منطق یک مقوله بهتر بود؟
اگر که در یک جامعه ذهن اصلاح شده نباشد پرده انداختن به چشمها چه معنی دارد؟
نباید ذهنها از اسم حجاب مانع رشد زیبایی های سعادت انسان شود.
«باید هر ذهن حجاب خود را داشته باشد تا شیطان بودن خود را انعکاس نداده، معنویت خود را رحمانی بسازد.»
آن چه که حقیقت حجاب است، پرده انداختن بین فساد و بین ذهن است. اگر فساد در بین ذهن باشد و او ذهن شیطانی شده باشد در بیرون ذهن، حجاب انداختن چه منطق دارد؟  
آنها که مانند اولاد کهن سال بودند به وجدان کهن سال مربوط بود در مقابل زیباها با کدام اخلاق ذهن دیدن می کرد؛
شیطانی یا رحمانی؟
هر انسان شیطان خود را و رحمان خود را تمثیل دارد.
شیطان هر انسان خطرناکتر از هر شیطان است آیا این حقیقت را ادراک کرده میتوانیم؟
 
هر چه که عمل داری یک بار تفکر کن
نتیجه را درک بـــکن عقل را رهبر کن
 
عدالت 6
   زیبایی زیباها که هوش کهن سال را گرفته بود، آیا زیبایی زیباها خطا کار بود یا کهن سال اسیر تخیل های جوانی بود؟
ـ یا ارادت کهن سال مقابل خصلت شیطانیش ضعیف بود؟
ـ یا که محوطه یکه ذهن او شکل گرفته بود غرق فساد بود؟
«هرکس به آرزوی آوردن تمدن می شود لیکن کمترین کس چه بودن فرهنگ تمدن را میداند!»
آیا اخلاق خلق با فرهنگ تمدن ازدواج نکند در او جامعه تمدن آورده می شود؟
کهن سال در آرزوی صحبت با زیباها بود. کی می داند بلکه در گوشه از ذهن او فانتزی جوانی او زنده بود، یا او سن سال خود را درک نموده رفتار می کرد.  
آن چه سعادت انسانی می گویم «مربوط به ادراک گل ریزه های حیات است و دانسته استفاده کردن است نه اسیر به هوسهای ناممکن شدن.»
کهن سال با معصومیت خود چشمان را از چشمان زیباها دور نمی کرد. او مثلیکه شیفته به او چشمان بود دیدن می کرد.
آیا او لحظه چشمان او مستقل بودن را بیان داشتند؟
ـ آیا مهم دیدن چشمان است یا دیدن عقل؟
ما هر لحظه بی شمار آشیا را دیدن می کنیم لیکن از بودن کمتر او آگاه می شویم چونکه او کمتر را با عقل می بینیم، به این خاطر دیدن عقل معتبر است.   
اگر که دیدن عقل معتبر از دیدن چشمان باشد چرا در خطا عقل خود، دیگران را ملامت می کنیم؟
ملامت می کنیم چونکه دید وسیع نداریم
 
 کرسی شاهـــــــــــی اوست نام او شاهین
شان و شــــوکت اوست حیات او بهترین
دیدگاه ی چشم او از مســـــــــــــافت بالا
پرنده چون بلدرچین بر نصیب او تابعین
                                 
   در او هنگامه ی زیبایی صحنه چشم یکی از غزالها به چاه عمیق مکتب افتید. چاه عمیق مکتب در گوشه از حویلی مکتب قرار داشت با دستگاه مکانیزه دستی با پمپ نمودن آب از چاه بیرون می شد، هنوز او زیبا غزال حرف از چاه گفتن را تمام نکرده بود شبنم با عجله گفت: آب می نوشیم.
آنها نزد چاه رفتند.
کهن سال فرصت را غنیمت دیده جام آب نوش خود را که از نظافت جلا می زد با یک ظرافت نزاکت به شبنم تقدیم کرد، شبنم با تشکری مرحمت لطف کهن سال را قبول نموده، تبسم زیبای خود را هدیه کرد.
 
   زیباها در تلاش نوشیدن آب شدند. شبنم دسته مکانیزه آبکش چاه را بالا و پایان کرد آب از چاه بیرون شد، دیگران با نوبت آب نوشیدند. آنها آب را قسمی می نوشیدند، خنده های نیمه قه قه را تبسم و غمازه های چشمان را بدون ارادت در اطراف محوطه پاشان می کردند و در او اثنا دل کهن سال را آب می کردند.
کهن سال مثلیکه صیاد به زنده ماندن به صید غزال محتاج شده باشد و سفر به ترکستان نموده باشد و شب و روز در تلاش صید غزال ختن بوده باشد، در آخرین لحظه از امید، غزال رونما شده باشد، چه اندازه صیاد تیر به بدست آوردن شکار خود نشاب زده باشد، تیر در نیمه راه باز گشت نموده نزد چشمان صیاد در زمین افتیده باشد، غزال با چشمان کشنده ی خود پیام داده گفته باشد: ای مجنون، من این جا هستم آیا می توانی من را شکار کنی؟ً!
بمانند او حکایه دل جوان شده ی کهن سال با دیدن حوران جنت شکوفه های تازه را به او ارمغان داده بود و امّا هر شکوفه در بطن خود خفیه بود و بدون آشکار ساختن خود پژمرده بود تنها هوس، او لحظه مال کهن سال بود چونکه زمان گذشته بود مثلیکه
 
گذشت جوانـــــــــــی موسم پیری رسید
در عقل و ذکــــای من پند خبری رسید
نه رد آن را دارم نه چاره ی یک قبول
به حـال بدبخت من زخم خنجری رسید
 
   در حیات انسان هر زیبایی هر زمان بدست نمی آید. حاکمیت بالای نفس از اصالت انسان است.   
       
   مستی لبان فرشتگان، کهن سال را از کهن سال گرفته بود. چون قطره های شبنم در دل بهار شده ای کهن سال ریخته بود و به کویر دل او طراوت را داده بود.
کهن سال با حال مستی و با حال شیفته بودن در زیبایی های فرشتگان، هوش را به دست آنها داده بود. او از دیدگان خود قطره قطره اشک حسادت را ریخته بود.
در او هنگامه ی حیات در عقب دروازه ی مکتب جوان خوش تب و خوش چهره ظاهر شد، سلام داد. سلام کاکا سلام کاکا.
کهن سال غرق دنیای خود بود سلام او را نشنید.
او یکی از همرازهای کهن سال بود. گاه زمان کهن سال به او سفره درد حال خود را باز می کرد و او شنیدن می کرد. او جوان کم گپ دوست خوب کهن سال بود. به کهن سال سفره درد دل را باز کردن راحتی روح می داد، او جوان در سر سفره درد دل کهن سال نشسته، به درد دل او گوش میداد؛
به این خاطر همراز بود.
کهن سال با همه کمی و کاستی یک انسان بود و به انسان دیگر ضرورت داشت. سفره دردها و رنج ها را باز نموده، دل را از دردها و رنجها تکاندن به او آرامش روح میداد. او که غرق صحبت با شبنم شان بود، از آمدن او جوان بی خبر بود. جوان بار دیگر: کاکا سلام کاکا سلام.
امّا کاکا در دنیای خود غرق بود. او کیف از زیبایی زیباها می گرفت.
 
خوشــی ست  بهار آمد گلزار گشت جهان
هر سو طراوت است هر جــــــا گل ستان
عشق و شادی همه جا هر جا بزم شاهــی
امید خاک واز است و بلبل در دام ریحان
 
   در او اثنا که کهن سال غرق زیبایی زیباها بود، یکی از دوستان شبنم جوان را دید با اشاره و صدای لطیف کهن سال را از بودن جوان خبردار ساخت. کهن سال جوان را دید گفت: خوش آمدی علی جان.
علی جان احوال کهن سال را پرسید و از تشنه بودن یاد کرد و اجازه خواست تا آب بنوشد.
او در او لحظه از میلاد شدن او روز به حیاتش بی خبر بود.
او با او بی خبری با اجازه دادن کهن سال داخل صحن حویلی مکتب شد و به چاه نزدیک شد.  او که نزد چاه رفت به گونه عادی رفتار کرد مثلیکه فرشتگان کهن سال پیشروی چشم او نبودند. در حقیقت دخترها را فرشته برای عقل کهن سال، حال روح و روان او ساخته بود؛
برای علی جان چند شاگرد مکتب بودند.
چشمان کهن سال و چشمان علی جان دید یک سان نداشتند. عقل شان که زیر تاثیر حال احوال روح و روان شان بود، دیدگاه ها را تفاوت داده بود.
 
عدالت 7
 
   علی جان داخل حویلی مکتب شده نزد چاه رفت. فرشتگان کهن سال با نوبت آب می نوشیدند. آنها در دیدگاه کهن سال طراوت و زیبایی را به فضا پاش داده بهار را دو بهار ساخته بودند لیکن چه اندازه که کهن سال مست شده خود را نشه به راف زیبایی داده بود، علی جان ساکن و بی تفاوت بود.
مثلیکه فطرت هیجان شهوت جوانی در علی جان نبود یا که هیجان را کدام خصلت او زیر اداره داشت؟
می گویند: زیبایی زنان همچو شیطان مردان را از هوش بیرون می سازد، باید در مانع شدن به او شیطان در زندان چهار دیواری و در زندان چادری حبس کرد. اگر هوش مردان تا این اندازه ضعیف باشد امتحان را برای آخرت به چه شکل می دهند؟
 
   علی جان نزد چاه رفت ساکن ایستاد شد تا نوبت آب نوشیدن به او برسد. هرکس آب نوشید از چاه دور شد  تنها شبنم در سر چاه ماند. او آب نوشیده بود و امّا بدون هیچ دلیلی در سر چاه بود. مثلیکه اراده او از او نبود و یا مثلیکه منتظر او جوان بود؛
خودناآگاه در آنجا بود.
علی جان جوان شرمی بود به سیمای شبنم دیدن نداشت. شبنم نیز بدون هیچ دلیل در آنجا در سر چاه بود.
نه شبنم دور می شد و نه علی جان تلاش آب نوشیدن می کرد.
او حال آنها چند لحظه دوام کرد. بالاخره علی جان دسته مکانیزه آبکش چاه را بالا و پایان آورد تا آب بنوشد. در او اثنا باید شبنم جام را از آب پر می کرد تا علی جان آب می نوشید؛
دیگر چاره نبود.
علی جان چندین بار دسته مکانیزه را بالا پایان آورد لیکن نتوانست آب بنوشد. شبنم که بدون هیچ دلیلی در آنجا بود، عقلش او حال علی جان را ادراک کرد، جام را زیر آب برد پر کرد به علی جان داد.
این دو که به این حال بودند کهن سال غرق دنیای خود بود. او با فرشتگان عقل خود در صحبت بود. او در دو حس خود اسیر بود؛
حس جوانی و حس کهن سالی.
او آرزو داشت حس جوانی اش را در زمستان عمرش در نمایش بگذرد لیکن حس کهن سالی او به او این گونه می گفت:
 
ای دل ببین فصل جوانـــــــی گذشت
از امروز  و فردا او زندگانی گذشت
تشنه با هوس ها خــــــفته ام با آرزو
با تشنه و هوسها او جاویدانی گذشت
 
   شبنم بدون اینکه به علی جان دیدن کند، جام آب نوش را زیر آب برد و جام پر از آب را به علی جان داد. او در او لحظه که جام را از آب پُر می کرد، خود را کمی مایل به شرشر آب کرد چونکه وضعیت جام به او شکل در آب گرفتن ممکن بود. او موهای زیبا داشت. رنگ موهای او سیاه بود با پیراهن سیاه با چادر ظریف نازک سپید دلنشین یک گل بود؛ در مقابل چشمان علی جان.
در اثنا آب گرفتن تارک های موی زیبای او از گوشه کنار چادر سپید او آبشاری به زمین مایل بود، آیا کدام تاثیر به علی جان داشت؟
 
گیسویش در رقص بود لبش می فروش 
تق عشق به یار نبود هنگام خــــــروش   
 
   علی جان آب جام را که نوشید با احترام خواست تشکری کند، به چشمان زیبای شبنم دید، او لحظه عشق تیر خود را زد. او لحظه جرقه ی برخورد دو هوای متضاد در زمین شرار خود را انداخت. او لحظه رد برق صورت گرفت و جرقه ی آتش در قلب علی جان و شبنم هنرنمایی کرد. او لحظه میلاد به هر دو جوان شد و یک عشق در سرزمین آنها آفریده شد.
چشمان زیبای شبنم که برای چشم و قلب علی جان تیر عشق را زد، او لحظه دیده های علی جان بدون ارادت او به چشمان زیبای شبنم دوخته شد.
دیده های علی جان به مانند عقل، قلب و چشم نابینای بعضی دیندارهای افراطی که به بت های عقل شان بدون تحقیق و تحلیل اسیر اند، به چشمان شبنم اسیر ساخته شد.
در جامعه یکه در عوض بررسی و تحقیق سیستم ازبر را به خلق شان روا میبینند، هر سخن به گوش رسیده را بدون سنجش رواج داده، لباس دین را می پوشانند چونکه اراده ی خلق را اسیر گرفته می باشند. عشق شبنم اراده ی علی جان را به او گونه تسلیم گرفته بود.
سر از او لحظه شبنم زیبا بت زیبا به علی جان می شد چونکه منطق و عقل و اراده را عشق اسیر می گرفت و در او اسیر شدن علی جان می گفت
 
هنر گردش چشمت اشــــارت ابرویت
دام و صــد بلا شده گرفتارم به خویت
گرفته بوی جانت خماری ای خمارت
مینای شراب شده او سرخــــی رویت
 
   علی جان را از علی جان گرفته بود. اسیر کرده بود. غرق  کرده بود و بت پرست کرده پرواز داده بود در سر ابرهای سعادت در آسمان. آیا تیر عشق بودن را می دانست؟
تیر تیز چشمان شبنم اخگر قلب خود را از چشمان علی جان در قلب علی جان زده بود و با او تیر زدن قلب او را تسخیر کرده بود و تسلیم گرفته بود.
 
این بار گـــــــــــل به بازار آمد
پاشید بوی خود را چه بهار آمد
با تنازی بهار عشوه ی لب گل
عشق را آفرید ســــوی یار آمد
 
عدالت 8
 
   در او هنگامه ی از صحنه، شبنم موهای شلاله مانند خود را که چو آبشار شده بود، با هلال ساختن کمر تکان داد و بعد خود را راست کرد و موها را با یک دست کمی اصلاح ساخته، چادری ظریف سپید خود را تنظیم نمود و با یک تبسم از نزد چاه نزد دوستان رفت. او موقع که از دست شبنم علی جان آب نوشید، تیر عشق به سینه ی او خورد. او نارین شاخچه گل شده عشق را به سینه ی او هدیه داد و بی صدا گفت: از این بعد سینه ی تو در تسخیر من است؛ من گل نارین تو. هوای بهار را سر از این لحظه در سینه ی تو من می فرستم. به همین قسم شبنم نیز زده شد.
آب را که از دست شبنم علی جان نوشید، آب ملبس با بوی و زیبایی او زیبا بود؛ در تخیل علی جان.
هر قطره آب در سلول های او سحر اسیر سازی ارگانیسم را به دوش داشت چونکه بعد از او لحظه  روح و جسم او اسیر می شد. 
او چه چاره داشت؟
او غرق شده بود. او اسیر شده بود. او عاشق شده بود. او لحظه که اسیر شده بود، شبنم با دوستان از حویلی مکتب بیرون شد و روانه خانه شد. او که از دروازه مکتب بیرون می شد، بار دیگر آتش عشق را  شعله ور ساخت و شرار شعله آتشین مهر خود را به رخ علی جان زد. اخگر شعله ی نور زیبای او، بار دیگر علی جان را از قلب زد چونکه هنگام بیرون شدن غمازه ی چشمان خود را شرشره آتش عشق ساخته به چشم علی جان زد. در اصل او نیز به علی جان زده شد.
 
عشق این دو را بین گلزار گرفت
مـی از هوس داد بین بهار گرفت
جمال زیبا نمایان شـــــــــد به دو
بین سودای زیبا هزار بار گرفت
 
   زیباها بیرون مکتب شدند و با خداحافظی، کهن سال را اسیر فانتزی ساخته بیرون شدند، او اثنا شیطان کهن سال چه هوا داشت؟
 
در این سـن پیری
چرا عسل خوری
با فنومن این سـن 
در موسم اخیری؟
 
   خداوند در قرآن کریم رفتن به حج را فرض کرده است. در مراسم عبادت حج، مکان یکه شیطان را تمثیل دارد با سنگ زده می شود. در منطق قرآنکریم معنویت ابلیس با نام شیطان تمثیل است. یعنی کلمه ی شیطان، اخلاق ابلیس را تمثیل دارد. مکان که از نام شیطان زده می شود، به معنی زدن اخلاق ابلیس می باشد. اخلاق ابلیس در وجود هر انسان موجود است. چونکه در ماهیت هر انسان، خصلت شیطانی و خصلت رحمانی وجود دارد، منطق سنگ زدن به شیطان به معنی کوبیدن اخلاق ابلیس در وجود انسان می باشد. یعنی هر انسان که در عبادت حج رفته شیطان را با سنگ میزند، باید بعد از او عبادت به اخلاق شیطانی خود دقت کند تا اسیر او نگردد.
در منطق او عبادت، هر انسان از بودن شیطان خود باید باخبر باشد و بعد از او مراسم، از شیطان خود فاصله گرفته، اخلاق رحمانی خود را قوی بسازد.
اگر انسان به شیطان خود اسیر ناشده رفتار کند، خصلت رحمانی او قوی می گردد و جامعه با خصلت رحمانی انسانی تر می شود.
کهن سال در او سن با شیطان خود مجادله می کرد.
یا او انسان هایکه در مراسم حج منطق با سنگ زدن شیطان را نمی دانند در عوض کهن سال می بودند، چه رفتار می کردند؟
راز دنیا با تفکرها دانسته می شود.
 
 از ظاهر موربینی تنها حشره
 جمــــاعتی دارد کار را کرده  
 با ظــاهر نمیتوان حق را دید
 تفکر شرط او زمان باز پرده
  
   خطا در طبیعت انسان یک حقیقت فطرتی است. اگر در مقابل خطا درک و مجادله نداشتی، خطا کار بزرگ هستی.
 
 افتیدن و برخاســــتن سروان حیات
 درس از حــیات دارد بهترین نبات  
 هر بار افتیدن فرصت خاستن داره
 به پا شــــــــدن ندانی عمرت آفات
 
   کهن سال حتی از چند کلمه یک جمله کوتاه ی فرشته های عقل خود لذت گرفته بود و امّا مهوس از عقب آنها دیدن داشت، مثلیکه در دل در پیری خود حقیقت را اعتراف می کرد
 
نسیم کــــــه بدمد در بین دره ها
عمرم چنین وزید مـــــــثل رویا
بهارم آمد رفت سن پیری رسید 
ندانستم قدر شه حالـــــم بی هوا
 
   زیباها که از چشمان کهن سال دور شدند، تصورات ذهن او با اغتشاش فکری او چند سوال را تقدیم او کرد: ـ
چه کرده بود او در جوانی؟
چرا ثروت جوانی را به عقل نادان فروخته بود؟
آیا درک داشت خاطر خود به دنیا آمدن را؟
آیا آیا آیا... سوالات بود با چشمان معصوم خود بی جواب مانده بود. زمان به مانند آب روان گذشته بود برگشت در قانون زیست ناممکن بود. تقدیرات او تنها الهی نبود، مایه عقل او تقدیرات الهی را مسیر داده بود. او در فرصت جوانی به تقدیر خود جهنم را در پیری خود انتخاب کرده بود چونکه او فرزند و خانواده نداشت، یک سر بود. اگر تقدیرات الهی بدون مایه عقل انسان به یک کس جنت را ببخشد و دیگر را در جهنم روان کند با کدام منطق از عدالت بحث می کند؟
جهنم و جنت تقدیر الهی شده به خدمت انسان تقدیم می شوند، انتخاب مربوط به مایه عقل انسان است. کهن سال با بی جواب شدن به سوالها، خود را بمانند پرنده در قفس دید گفت:    
 
روز نوروز رسید مرا آزاد کـــــــــنید
یا که در باغ ببرید بین قفس شــاد کنید
گرکه دارد ازشما مرغ اسیری به قفس
حال من را ببینید بندی را آباد کـــــنید 
بلبلان گل در باغ هلهله دارند با عشق
قدر حر را بدانید خاطــــرم فریاد کنید
بوی گل که می رقصدبه اطراف بلبل  
رقص بلبل ببینید از حـال من یاد کنید 
بردگی درسرآید معنی زندگی چیست؟  
به حال بردگـــی ام حق را بنیاد کنید
  
عدالت 9
 
   کهن سال با تفکر غرق دنیای خود بود. او با او حال ویران طرف دوست همیشگی خود دید تبسم کرد. دوست او، حال برباد رفته تر از او داشت چونکه روح و روان را باخته بود و در دنیای دیگر رفته بود. او با حال برباد رفته با سکوت نزد چاه ایستاد بود چونکه دل را به دست شبنم داده بود
 
لبخند زد بهار بــــــــــی تاب شگفت
یک چهره ی زیبا مثل آفتاب شگفت
آن لحظه که چشم از نگاهش جوشید
چـون آب جوش عشق باتاب شگفت
 
   او در  سر چاه چو بت با سکوت ایستاد بود کهن سال با تبسم نزدیک شد حال احوال او را پرسید. این دو حال احوال همدیگر را پرسیده از بهار یاد کردند. بهار بهانه بود تاثیر لحظه های چند لحظه پیش بود، صحبت اینها را بهاری ساخته بود. این دو که صحبت می کردند، هوش پراگنده در سر داشتند. مقصر نبودند شیطان وجود اینها، در مقابل اصالت انسانی اینها مجادله داشت. مجادله بین خصلت شیطانی و خصلت رحمانی بود، حال عقل اینها بود از دو آن یک آن را انتخاب می کرد.
 
   حیات، استاد بزرگ است برای انسان. درسی که حیات می دهد، در تمام عمر فراموش نمی شود.
حیات خاطر امتحان دادن تنظیم شده یک شیوه است برای انسان. امتحان در مقابل خود انسان، امتحان در مقابل دیگران و امتحان در مقابل پروردگار اسلوب زندگی هر انسان را شکل میدهد.
هر حادثه را انسان از هر دیدگاه که ببیند، حقیقت او حادثه را او دیدگاه تعیین می کند؛ نه حقیقت خود حادثه!
 
   علی جان صحبت را از بهار به آغاز سال جدید تعلیمی آورده از شبنم شان سوالها کرد. کهن سال با ذوق در تلاش جواب دادن شد امّا چه گفته میتوانست؟
هدف صحبت بود.
علی جان را شبنم نمی شناخت شبنم را علی جان نمی شناخت لیکن بنیاد عشق گذاشته شده بود آیا این دو خود را می شناختند؟
در طبیعت انسان مشکلترین کار، خود را شناختن است.
 
   علی جان بعد چند لحظه صحبت، کهن سال را به دنیای کهن سال سپرده سوی خانه روان شد. کهن سال با دنیای خود با حیات خود در آنجا تنها ماند.
علی جان سر از او روز به فانتزیها اسیر شد. عقل او را عشق شبنم اسیر گرفت. از هر سو در چشم او شبنم ظاهر شد. او با او حال گفت:
 
یک عمر میتوان سخن ازلب یار گفت 
در زیبایی او، ترانه ی گــــــوار گفت
بلبل شوم بگردم در حــــــــــــــریم او 
در بــوی نازنینیش اثرهای بهار گفت
 
   در فصل بهار هر چه زودگذر است. ابرها زود ظاهر شده پنهان از چشمها می شوند. پرندگان بی واقفه در تلاش هیاهو هستند مثلیکه روز اخیر عمرشان باشد. انسان از بوی خاک بهار و از بوی هوای بهار سیر ناشده، به زیر گرمی داغ تابستان می رود. تابستان که انسان را زیر فشار گرمی می گیرد، درازی یک روز خود را به اندازه چند روز بهار ساخته، در حس انسان می دهد. انسان که بهار عمر خود را به زودگذراندن میل دارد، آهستگی فصل های دیگر را درنظر نمی گیرد؛ خستگی، پیشیمانی، حسرت...پی در پی آشنای انسان می شوند، مثل زخم یکه همیشه خون بچکاند. زخمهای همیشه خون را، خود انسان در بدن خود پیدا می کند.
«اگر در خمیر انسان خوبی کردن موجود باشد، مایه او، ترجح خود انسان است!»
چه بخواهد و چه آرزو کند و چه تلاش کند بکند عاقبت انسان همان حدود است که به خود ترجح کرده است. انسان بعضاً خود را بدوش می کشد و بعضاً دیگران را بدوش می کشد. این کار انسان زخم را سبب نمی شود لیکن یک یا چند جمله که بدون سنجش به رخ او گفته شود، زخمی می گردد و صحت یافت شدن او در هر به یاد آمدن دوباره خون می چکاند. انسان از حیات یک چیز را یاد می گیرد: «اگر توانمندی حیات را ادراک کند، هر گپ را باید قبل از گفتن درک کند!» 
 
   علی جان شروع سال تعلیمی را با تار کش داشت چونکه او در آرزوی پیدا کردن و دیدن شبنم بود. مکتب یگانه آدرس بود برای پیداکردن و دیدن شبنم. مکتب در روز دوم سال شروع می شد لیکن روز اول سال نوروز بود. علی جان امید داشت شبنم را در روز نوروز ببیند.
شبنم سنی مذهب بود علی جان شیعه مذهب بود عشق انقدر قوی بود در عقل اینها از دو مذهب بودن را معنی نداده بود. برعکس سایه پاکی خود را در سر هر دو انداخته بود. این دو که از دو مذهب بودند، برای بزرگان شان صراط مستقیم، مذهب شان بود. بزرگان شان مذهب شان را صراط مستقیم می گفتند و به مذهب مقابل او امتیاز را قایل نبودند. مذهب شان که ساخت انسان بود، انسان اگر خود صراط مستقیمی اخلاق نداشته باشد، صراط مستقیم بودن مذهب چه به درد می خورد؟
«تقدیر، حیات را تنظیم نمی کند مسیر راه را نشان میدهد، از کج تابی راه، خود انسان است که عبور می کند.»       
 
 در زندگی انسان صراط نیست مستقیم
 خم و پیچی دارد با هر نوعــــــی اقلیم
 اغوا اگر بخوریم با تکرار در هر کار
 بلاهت ماست که از تجارب بــی نسیم
 
عدالت 10
 
   در نوروز قبرستانی ها محل برگذار جشن بهار می گردند. در هر قبرستانی از نام «جنده» بیرق بالا می شود؛
او بیرق را جنده بالا می گویند.
جنده که در نزد قبر معتبر بالا می شود، انسان ما از او قبر برای رسیدن به هدف، کمک طلب می کند؛
چونکه بین قبرها معتبر و نامعتبر را رواج دادند. حتی بعد از مرگ صنف بالا پایان را ساختند.
عقل انسان ما اسیر این خرافه است و در عوض تلاش انسانی، به معجزه اسیر است.  
 
پشت معجزه نگرد کاسـه ی سر را ببین
صدرنگ جوهردارد جوهر اثر را ببین
زیبندگــــــــــــی لاله از رنگ زیبای او
با عقل از زیبایـــــی نهر کوثر را ببین
 
   علی جان منتظر نو روز بود. او در اطاق خود اسیر دنیای خود بود و از حال او کس خبر نبود. او تنها با خود و با فانتزی های خود بود می گفت: از قیس پرسیدند به کدام حُسن لیلی عاشق شده مجنون شدی، او که کدام فوق العاده گی ندارد.
قیس: اگر بخواهی زیبایی معشوقه را ببینی، اول عاشق شو بعد ببین.
 
به دید چشم بلبل تصویر گل
ســوی گل افتیده نظر و دل
قوت عشق او نغمه ســـــرا
لذت شـــــیرین او ناز سنبل
 
   علی جان یک روز قبل از نو روز در شهر رفت، مو سر را اصلاح ساخته بعضی ضرورت را خرید. لباس نوروزی را قبلاً سپارش داده بود از خیاط گرفته در خانه آمد. او آرزو داشت شبنم را در جشن نوروز دیدن کند لیکن شبنم را در کدام قبرستانی میدید؟
مجهول بود.
جشن نوروز در قبرستانی ها تجلیل می شد چونکه در هر قبرستانی جنده او قبرستانی برافراشته می شد.
این فرهنگ مخصوص به افغانستان است.
شبنم نیز آرزو داشت علی جان را ببیند. او نیز در کدام قبرستانی رفتن را نمی دانست. اینها قبرستانی بزرگ را در نظر گرفته، برنامه شان را ترتیب دادند.   
مادر علی جان در شب نوروز غذا شب نوروز را پخته بود و برای فردا هفت میوه را تر کرده بود.
سفره هموار شد غذا چینده شد پدر با بودنه دست خود در سفره نشت، دیگران نیز یک یک در سفره نشسته با ساکنی در خوردن غذا شدند. بودنه ذوق پدر بود حتی در اثنا غذا خوری در دست او بود. علی جان دلیل او را پرسید پدر سر را بلند کرد گفت: علی بچیم هر کار از خود هنر دارد. بودنه تا روز جنگ اگر در دست تربیت نشود، ضعیف می ماند. دست برای قوی شدن بودنه جسارت میدهد. علی جان سر را به علامت قبول تکان داد لیکن گپ پدر نزد او کدام منطق نداشت و امّا شانس رد را هم نداشت.  
پدر از کاکاهای منطقه بود. او پیراهن تنبان با پسند روز می پوشید. دامن پیراهن کمی دراز، تنبان کمی بلند از پنجه پا، با پای پوش مخصوص و با بالا تنه سر پیرهن که چندین جیب در داخل و بیرون داشت، با کلاه قره قل یک طرز کاکاگی را داشت. سیگار کشیدن عادت او نبود لیکن چلم می کشید و چلم کشیدن را از طرز کاکاگی می دانست. کاکا در نظر او مردم انسان اعتباردار بود؛
طرز خود را در لباس پوشی داشت.
او خود را مرد با اعتبار منطقه میدانست. او با او طرز زندگی، در سر خانواده سیاست خود را داشت؛
علی جان او سیاست را دانسته رفتار داشت.
بازی برد باخت قمار از کسب کاکاها بود. او در بازی های برد باخت قمار ترتیب کننده او مسلک بود. درآمد او از سر قماربازها بود. او در هر ترتیب کمیشن می گرفت ولیکن علی جان فکر جدا از فکر او داشت.
«در هر جامعه اگر برای درست های جامعه، ستندرد درستی وجود نداشته باشد، هر خطا در نظر خطاکار درست نمایان می شود.»
 
 هر کـــــس از خود راه دارد میگه مستقیم
 گپهای من دوغ نیست کـــــــــــارم با اقلیم
 اگر باشد مستقیم این کجی ها از کجاست؟
 حق نمایان نباشد کـــــــــدامش کار حکیم؟
               
   علی جان باعزیزان غذا شب نوروز را خورد و در کف دست راست حنا را به فال نیک گرفته گذاشت و در بستر رفت.
او در بستر رفت لیکن خواب با او در بستر نرفت. او اسیر فانتزی خود شد. در فانتزی او شبنم نقش مرکزی را داشت چونکه هر لحظه ای او شبنم شده بود. او شب را با خیالها نیمه خواب و نیمه بیدار سپری کرده بدست سحر تسلیم کرد.   
 
حلالــــــــــم کن عشق را گرفتار دلت شدم
نفهمیدم خوش هستی یا که مشکـــــلت شدم
دراین تصویراین دنیا فقط چشمم تورا دیده
حلالــــــم کن عشق را به رایت بلبلت شدم
 
   او چشمان را پنهان می کرد یا باز می کرد شبنم ظاهر بود. چه بود حال او؟ او عاشق بود. چه بود عاشقی؟
بخوانید از قلم من عاشقی را: اگر یار را یاد کنند سر دور خورده خود را بین خالیگاه حس کند و مانند پرنده ی زخمی در حال جان دادن حس کند؛
خاطر یار تلاش در دل داشته باشد و حس دوست داشتن هر لحظه بیشتر شود و شب و روز در نشستن و بر خواستن  او حس را با تار به خود کش کند؛
یار که نزد او باشد مانند پروانه پر زده سوختن را نداند و بی یار خود را بین مار گژدم حس کند؛
اگر بی بودن یار حیات را مثل مار گژدم دشمن فکر کند؛
به یک لبخند یار کنار لبان او خوشی شکوفه کند و دل او آرزوی پرواز در آسمان را داشته باشد؛
اگر یار نزد او نباشد در نزدش تصور کند و مثل بلبل که اطراف گل چرخ خورده نشه شده سرود می سراید، او هم بی اختیار اسیر هیاهوی دل شده شعر در زبان زمزمه کند؛
در بلندی های کبود بالای ابر سپید خود را حس کند؛ در راه، خانه، کار، بستر، با دل بی قرار آشفته حال باشد؛
از یار اگر یاد کنند سیما را همچون نان داغ تنور سرخ شده کند؛
هر جایکه باشد در نظر او یار با او در آنجا باشد؛
هر طرف دیدن کند یار گل ریحان شده نمایان شود؛
به خوشی یار خرسند شده به خفه بودنش اشک ریز شود؛
خاک یکه پای یار می رسد زیباترین مکان به او شود؛
بوی عرق یار در دماغ او که برسد، بهترین بوی دنیا شود؛
حس حیات او با یار قشنگ بی یار جهنم شود؛
سیب سرخ، آسمان سرخ ، زمین سرخ ، روی سرخ، حیات او خاطر یار سرخ شده باشد؛
تابستان او بهار، خزان او بهار، زمستان او بهار، حیات او به یک تبسم یار بهار شود؛
در هر بخش زندگی در سینما، نمایشنامه، رمان هر دید قهرمان او یار شده باشد؛
یک لحظه دور بودن را طول عمر حس کند؛
بی بودن یار، خود را در یخچال سالنگ یخ زده بداند؛
لحظه یکه از یار دور است به حسرت دیدن او بسوزد حسرت از چشمها به دل برسد و دل بی قرار در گریه شود؛
در دور بودن یار بی اشتها و با شنیدن نام یار با اشتها شود؛
بداند امکان آمدن یار نیست امّا گوش او به زنگ دروازه باشد و بی قرار چیز گم شده را حس کند؛
هر زنگ دروازه را یار فکر کرده از جا پریده باشد؛
در هر زنگ تلفن بمانند پرنده پرواز نموده سیما را سرخ کرده با هیجان بلی بگوید؛
هر لحظه به یک بلی یار، خود را زار شده بداند؛
شبها سحر شوند در نیم شب به آرزوی شنیدن صدای یار از تلفن باشد؛
هر لباس زیبا را به یار آرزو کند؛
هر لحظه به آرزوی شنیدن صحبت شیرین یار باشد؛
بویش در دماغ، سیما به چشمان، صدا به گوش، خاطرات در ذهن او همیشه جاویدان باشد؛
اعم بگوید کس از راز خبر نشود و هم با بی قراری آرزوی گفتن زیبایی های یار باشد؛
بی یار شبها را قیامت، جدایی را مرگ بگوید؛
همه لبخندها خاطر یار باشد و همه خشم دل را به یار بخواهد کند امّا با یک تبسم یار، چون خمیر نرم شده باشد؛
همه صبر طاقت او تنها خاطر یار باشد؛
در زندگی هر ارزش دست را به یار فدا کند؛
اگر بیرون جهنم باشد امّا او به یک لبخند یار بهشت را حس کند؛
بی سبب از یار قهر شود و بی دلیل عفو  کند و به این روش منطق نداشته باشد؛
ترس جدایی میلیون بار از حس یک جا شدن قوی باشد؛
مقابل عشق غرور یک هیچ شده باشد؛
شب سحر شده باشد، چشمها سرخ شده باشند به یک سرودیکه خاطر یار انتخاب کرده به زبان زمزمه کند طراوت در روی او بیاید؛
هر لحظه به او شعر بگوید؛ 
هر طرف قدم که بماند او قدم طرف یار کش کند. اگر کس به این حال باشد عاشق است علی جان به این حال بود چونکه او عاشق بود.
 
عشق پر زد چـو پروانه نشست به دل
با جلوه آفرید از بهشت او صـــــد گل
آن روح که عشق به او شــــعارنیست
چودل شکست محروم ازنغمه ی بلبل
 
عدالت 11
 
   علی جان نیمه خواب نیمه بیدار شب را به شفق رساند. هنوز طلوع خورشید نور خود را بالای منطقه نورانی نکرده بود از جا برخاست آمدگی خود را دور از چشمان دیگران برای رفتن در جشن نوروز گرفت. دیگران نیز از شفق بیدار شدند با دست روی شستن منتظر صحبانه نوروزی شدند. هرکس خوش بود با ظریف سخنی گپ می زد.
«عادت است روز اول نوروز چه اندازه با فرهنگ زیبا سخن زده شود تا آخر سال با او گونه می شود حیات.»
این عقیده از قدیم رواج هر زبان بود.
مادر سفره صبح روز نوروز را در سالن باز کرد و هفت میوه را بالای سفره چیند. همه در اطراف سفره نشسته هفت میوه را خوردند. سفره که جمع شد علی جان بی سرصدا برخاست می خواست بی صدا از منزل بیرون شود مادر نام سه فرزند را گرفته گفت: اینها را در جشن نوروز ببر. علی جان برگشت به چشمان پدر دیدن کرد. پدر رمز را دانست با چشم اشاره کرد به زن گفت: لازم نیست اینها با من می روند. علی جان خوش شد با تبسم خوش از خانه بیرون شد.
پدر از دنیای جوانی فرزند خبر بود لیکن از عقل او خبر نداشت. در عقل علی جان نوروز نبود شبنم بود؛
نوروز بهانه بود.
 
   علی جان از منزل بیرون شد به طرف قبرستانی مشهور شهر روان شد. هوا خوش بود باد زیبا می وزید. زیبایی روز و خوش وزیدن باد ملایم، عطر گلها را به دماغ می رساند. او خوشحال با اضطراب بود چونکه احتمال ندیدن به اندازه احتمال دیدن، فکر او را مغشوش کرده بود.
او با خوشحالی با اضطراب بود، در بهاریکه نرم نرمک رسیده بود و با عشق شبنم دو بهار شده بود.
او تاثیر بهار بود خوش به حال روزگار گفته بود.
خوش به حال چشمه ها و دشتها گفته بود.
خوش به حال دانه ها و سبزه ها  و خوش به حال غنچه های نیمه باز گفته بود چونکه بهار هر جا را زیبا ساخته بود، او در او زیبایی به آرزوی دیدن شبنم بود.
 
عطر گل و بانگ مرغ برخاست
هنگامه است نشاط که از سوی صحراست
سرخ آتشین شده سینه ی دشت صحرا 
لاله آتشین است هوای خوشی هر جاست
نغمه از پرنده هاست در هوای ملایم  
بلبلان در شوق گل نغمه ی بلبل پیداست 
فندق فندق روئیده هر طرف که گلها 
چو فندق میوه دارد عشق بهاری دریاست
بزغاله های کوه یی همراه اند با غزالها
درنگ به دوستی نیست بهار مژده ی وفاست  
با شرشر آبشار بهار که است خوش نما
نیم باز و نیم ابر هوای بهار زیباست 
هر طرف که شادیست می و راف عشقی
بهار ساقی آن است که زندگی ماجراست  
 
   او دو پا داشت قوت دو پای دیگر را به پاها داد با عجله به قبرستانی رسید.
محفل آغاز نبود.
او به یک احتمال آمده بود ضمانت وجود نداشت.
آیا محبوبه می آمد یا در قبرستانی دیگر می رفت؟
سوالها عقل او را از او گرفته بودند چه می شد آخر این داستان؟
چه انداز انسان زیاد شد تشویش او بیشتر شد چونکه شبنم را ندید. با بالا شدن جنده قبرستانی، محفل شروع شد. دست فروش های مختلف متاع با هیاهوی خلق رنگ به محفل داده بودند. هر چه از فرهنگ خلق بود باز بود در قبرستانی. یک طرف زنان چوری فروش با رنگارنگ چوریها طرف دیگر تخم مرغ جنگها و در سوی دیگر اسب های چوبی و چرخ گرهای چوبی فیستوال او جشن را رنگی ساخته بودند.
انواع خوردنی با انواع نوشابه و با هلهله خرد بزرگ هوای نوروزی بود در آنجا.
علی جان بیتاب بود تاب او را شبنم گرفته بود.
چشم او شبنم را می پالید شبنم نبود در آنجا.    
   
   علی جان با هیجان تسلیم امید بود. آیا امید او برای او خوشحالی میداد؟ طبعی که او با دیدن شبنم خوشحال می شد لیکن او با اضطراب بیتاب بود چونکه در چشم دل باخته ی او شبنم دیده نشده بود.
صبر چه است؟
با دیدن تاریکی روشنی را تخیل کردن است. با دیدن خار، بوی گل را به نفس کش کردن است.
 
من در پی رد تو بگو جــــــــانم کجایی
دنبال تو گشتم نرسید دســـــــــتم بجایی
این عشق معجزه مرا از من بتو گرفت
دوچشمم ره تو ره دارند امیدم تو بیایی
 
عدالت 12
 
   سوزن یکه در کاه خانه افتیده باشد از بین هزاران انسان با او مثال پیدا کردن شبنم به علی جان مشکل بود لیکن عشق موفق می شد.
از بسکه شبنم را پالید توان به پاها نماند زله گی اسیر گرفت پشت را به درخت داده در کنار جوی ایستاد شد.
یا شبنم؟
شبنم نیز مانند علی جان بود او نیز با خواهرخوانده ها در همان قبرستانی بود. او نیز به امید دیدن علی جان بود لیکن دیدار صورت نگرفته بود. 
او با خواهرخوانده ها نزد چوری فروشها آمد، بهانه چوریها بود لیکن چشم، علی جان را می پالید.
او که با بهانه چوریها به هر سو دیدن داشت، علی جان با حال پریشان نیمه بی هوش در کنار جوی ایستاد بود. چشم علی جان به طرف چوری فروشها بود لیکن عقل او در اغتشاش بود دیدن چشم را حس نداشت. شبنم با ترصدها علی جان را دید. او چه اندازه به علی جان دیدن کرد علی جان دقت نکرد. خواهر خوانده ها از نزد چوری فروش برخاستند چند قدم بیشتر رفتند. چشم شبنم که به سوی علی جان بود، عقب خواهرخوانده ها رفت در او اثنا علی جان شبنم را دید.  
چشمان شبنم و علی جان که همدیگر را دیدند، شبنم به خواهرخوانده ها گفت: دوستانم چرا عجله کردید من از او چوری فروش چوری می خریدم. به گپ شبنم خواهرخوانده ها با او دوباره در نزد چوری فروش رفتند. او چوریها را بدست کرده زیبا بودن نبودن را از خواهرخوانده ها پرسید لیکن هوش به سوی علی جان بود.
علی جان آهسته آهسته از عقب به او نزدیک شد، او چوریها را بدست کرده در عقب دید با علی جان چشم به چشم شد با تبسم نازک سلام داد.
در او اثنا از خواهرخواندهها چوری فروش دیگر را به شبنم نشان داد، شبنم چوریها را از دست کشید در نزد چوری فروش دیگر رفت. خواهرخوانده ها که طرف چپ شبنم بودند، علی جان از طرف راست به او نزدیک شد به بهانه خریدن چوری نزد او خم شد.  
علی جان چند چوری را به مادر و خواهران جدا کرد از شبنم مقبول بودن نبودن را پرسید. با بهانه چوریها باهم همصحبت شدند. شبنم به مادر و خواهران علی جان چوریها را خوش کرد. علی جان چوری هایگه شبنم بدست کرده بود با حساب چوریهای دیگر پول اش را داد. شبنم می خواست احتراز کند علی جان با تبسم و اشاره چشمان خواهش کرد قبول کند. در او اثنا خواهرخوانده ها بین خود مشغول بودند علی جان را ندیدند. شبنم با اشاره چشم به ژست علی جان تشکری کرد. علی جان و شبنم که به بهانه چوریها همصحبت بودند، چشم کاکازاده به علی جان افتید سلام داد. با سلام او دیگران نیز به علی جان دیدن کردند و با اشاره تبسمها سلام دادند. آنها علی جان را از سر چاه مکتب شناخته بودند، در نظر آنها بودن علی جان در آنجا یک تصادف بود.
 
   شبنم و علی جان که به مقصد دیدن همدیگر آمده بودند،  به مقصد رسیده بودند. آنها تا چند لحظه دیگر به بهانه چوریها دیدار کردند. شبنم چند چوری به مادر و خواهر خرید و علی جان نیز با خوش کردن شبنم چند چوری به مادر و خواهرها خرید. آنها از آنجا جدا شدند علی جان خود را کنار زد، شبنم شان سوی دیگر رفتند.
شبنم شان را علی جان از دور ترصد داشت. آنها یک مدت بعد سوی خانه روان شدند. علی جان به مقصد دیدن خانه ی شبنم آنها را از دور ترصد داشت. علی جان خانه ی شبنم را دید؛
خوشحال شد.
چونکه بین مکتب و خانه ی شبنم باغ پدر علی جان بود. علی جان با خوشحالی سوی خانه رفت، در راه زمزمه کرد
 
برایم یک نظر افـکن که عشقت کرده ویرانم
او رخسار قشنگت آتشی آفـــــــــکنده به جانم
تو ای مهتاب زیبایــــــــــم تو ای آفتاب دانایم
بکش دست نوازش را به دو چشمانت حیرانم
 
   علی جان در خانه که رسید، از مادر پدر را پرسید، پدر در خانه نبود منتظر او شد. پدر بعد از طعام شب در خانه رسید. او دعوت گلبازها بود. چه بود او دعوت؟          
پدر هنوز ننشسته بود علی جان با دادن سلام گفت: پدر امروز در باغ رفتم نهال های نو را دیدم باید هر روز مراقبت کنیم. اگر اجازت باشد هر روز در باغ رفته  نهالها را مراقبت می کنم و درس مکتب را در آنجا می خوانم.
پدر بودنه در دست داشت سر تشک نشست به زن گفت: زن چای تلخ سبز دم کن کمی مانده هستم و سوی فرزند دید گفت: درست هست بچیم.
او بودنه را کمی بلند کرد و با دست چپ گرفت و با دست راست پرهای او را نوازش داد و کمی آب به دهن گرفته به روی او پاش داد. بودنه کمی سر و گردن را تکان داد. زن چای سبز را دم کرده بود از کاکاهای علی جان یکی داخل سالن شد به پدر علی جان سلام لالا گفت. «در او منطقه مردان خراباتی با صفت کاکاها که مشهور بودند، برادر پدر را کاکا می گفتند، این صفت برای مردم خراباتی از این منطق به وجود آمده بود، یعنی اعتبار کاکاها در نزد انسان منطقه بعد از اعتبار پدر بود.»
مادر علی جان با خوش آمدید گفت: حسین خان چای را نو دم کردم شب غذا خوردی یا با چای شوربا بیارم؟
حسین خان تشکری کرد سیر بودن را گفت نزد برادر نشست. زن با چای یک قاب نقل را نزد شوهر و حسین خان گذاشت خود با فرزندان نزد تلویزیون نشست؛
آنها یک تلویزیون سیاه و سپید داشتند.
علی جان نزد پدر نشسته بود. او با دنیای خود بود پدر گفت: علی تو نزد مادر برو ما کمی صحبت خصوصی داریم. علی جان از نزد پدر برخاست نزد مادر در گوشه دیگر سالن نشست. سالن دراز و بزرگ بود، از یک گوشه تا گوشه دیگر شنیدن صدای اندک ناممکن بود.
لالا امروزت خوب تیر شد؟
پدر علی جان: والله امروز با فرزندها ده جشن نوروز رفتیم، بعدی چاشت در یک گلبازی دعوت بودم ولله خوبش بود.              
چند کس بودید؟                                        
پدر علی جان: سه کس.                                      
نو بود یا؟                                                
پدر علی جان: والله زهر خور پیدا کرده بود زهر خور ماهر است در یی کارها.                      
چند دادید؟                                               
پدر علی جان: نمی دانم چند بود از جیب به زهر خور دادم کمی خوردنی هم از پول مه آورد.                        
ده مهمان خانه رئیس بودید؟                           
پدر علی جان: نی ده مهمان خانه اکبرخان، والله  زهر خور بودنه خوب پیدا کرده، خوشم آمد.                        
لالا بودنی تو هم بد نیست انشاالله برد می کند.      
پدر علی جان: انشاالله.                                      
ولله لالا همو بچه ی غلط  فکر مه ره خراب کرد، برد مه بود، در قمار غلطی نامردی ست.                 
پدر علی جان: خوب دیگه میشه بین خراباتی ها یی کارها پشت گپ نگر.                                                    
دو برادر رمزی صحبت می کردند، علی جان در گوشه ی سالن غرق خاطرات همان روز اول نوروز بود؛
در چشمان او شبنم بود.
او با او حس زمزمه کرد
 
گاهــــــــی نفس به تیزی شمشیر می زند
گاهـــــــی هوس به مثل یک تیر می زند
کـــــــــــــــارم این است بدانم کجایی تو؟
بی عشق مباشکه دلم ازعشق اسیر میزند
 
عدالت 13
 
   علی جان که به او حال بود یا شبنم؟ او نیز غرق دنیای خود بود. دنیای او مثل دنیای علی جان عبارت از عشق بود.
او با سیما خوش چون گل نو شکوفه نزد مادر رفت در بغل گرفت، از روی او ماچ کرد و با تبسم دیدن کرد. مادر با تبسم و با اشاره چشم: روزت خوب تیر شد؟ 
شبنم: بسیار خوش هستم تا این اندازه خوش نبودم بهترین روز بود یک خاطره شد.
مادر: امشب آش بریده می پزیم لباس ات را تبدیل کن به من کمک کن.
شبنم: خوب مادرجان.
در اطاق خود رفت انباری را باز کرد لباس را تبدیل کرد. در او اثنا چوری های دست او شرنگ شرنگ صدا کشیدند. نه ساز بود نه سرود. او در فضا مجازی به دنیای دیگر رفت، بدون ساز سرود در رقص شده زمزمه کرد 
 
می رقصم و می رقصم جای توخالی خالی
بوی عطر ته خواسته این احوالم خوشحالی
شراب خوردم می خوردم اسیر هوس شدم
به هوسم بیایی هوسها عــــــــــــــالی عالی
 
   او با تبسم خوشی نزد مادر رفت به بغل گرفت ماچ کرد. مادر خندید گفت: دختر خوب مست هستی امروز.
شبنم: مثل صدای همین چوریها مست هستم. چوریها را تکان داده صدای آنها را کشید. مادر با تبسم دیدن کرد چیزی نگفت.  
شبنم: چه کار کنم مادر؟
مادر: پیش رویم بنشین.
خمیر آش بریده را به دختر داد گفت: از ماشین به اندازه نازک آش آماده کن. شبنم از خمیر لوله ها جدا کرد به ماشین داد و با چند حرکت ماشینی به اندازه نازک آش آماده کرد و در سر تخته آشبر با ترتیب چیند. او چند لوله را به اندازه نازک آش آماده کرده در سر تخته آشبر چیند با راهنمایی مادر بریش کرد. تا ختم همه خمیر این کار را کرد. در او اثنا بین مادر و دختر صحبت دوام داشت، مادر از جشن نوروز پرسان می کرد دختر از چشم دید خود معلومات میداد. در بین صحبت شبنم دستها را بلند کرد تکان داد از چوریها ماچ کرد گفت: قربان شوم او ره اینها را برم خرید.
مادر با تعجب پرسید: کی خرید؟
یک قه قه زد: جانم خرید، عزیزم خرید، حیاتم خرید.
مادر ترش کرد، دختر دید بار دیگر قه قه زد: مادر خود ره میگم.
او با مکر و حیله زبانی حقیقت را مذاق تجلی داد و با سخنان کذاب مادر را شاد کرد.
 
   آش با دستان ظریف دختر بریده شد، نوبت به پخت رسید مادر گفت: آش را تو بیپز. او تلاش داشت مهارت آشپزی خود را به دختر یاد دهد. او راهنما شد دختر به پخت شروع کرد.
آش که با دست های ظریف دختر پخته شد، نوبت به پخت فرنی رسید. او طرز دیگر از مروج منطقه را میدانست به دختر رهبر شد، دختر پخت. در فرنی چند مواد دیگر از راز پخت او بود استفاده شد و فرنی مزه خاص خود را گرفت.  می گویند: کار را مواد می کند لاف را بی بی می زند؛
او منطق بود در پخت فرنی او.
غذا، ترکاریها و فرنی تزین در قابها و کاسه ها شده در سر سفره چینده شد. در اطاق مجاور پدر و مامای شبنم در صحبت بودند در سر سفره آمدند.
(در او منطقه برادر مادر را ماما می گفتند.)
با آمدن آنها هرکس در گرد سفره نشست، پدر به مامای شبنم گفت: معلم جان بالا تیر شو.
معلم جان یک سال قبل از صنف دوازدهم فارغ شده بود، در مکتب بالا قریه، بالای صنف سوم معلم تعیین شده بود. تجربه و دانش او تا او حدود بود لیکن او در بین قوم یگانه تحصیل کرده بود. اعتبار و عزت او نسبت به دیگران زیاد بود چونکه دیگران اکثراً یا بی سواد یا از متوسطه ترک مکتب بودند. او معشوقه هرکس در بین قوم بود چونکه جوان با معاشرت و با ادب بود. او در هر کار هر کس در خدمت بود، بدین خاطر هرکس او را دوست داشت.
 
   غذا خوری شروع شد، هرکس با سکونت مصروف خوردن غذا شد. پدر شبنم در اثنا غذا خوری صحبت کردن را خوش نداشت. جگر گوشه های او چند بار  ضربه سیلی او را خورده بودند نمی خواستند تکرار شود. همه که با سکونت غرق غذا خوری بودند، پدر  توته کوفته از قورمه را بالای آش معلم جان گذاشت،  فضا ساکت سالن با تشکری و لازم نیستها تغییر کرد؛
فضا به صحبت باز شد.
از نور چشمها دختر کوچک او که نو به زبان آمده بود گفت: پدر جان امروز جشن خوب بود، نی؟
پدر با ابرو علامت بلی را نمود دخترک بار دیگر  پرسید: پدر جان در دیگه جشن می بری؟
دو باره پدر با اشاره ابروها میبرم گفت. معلم جان در او اثنا به خواهرزاده گفت: فردا در مکتب میبرم. خواهرزاده خوش شد، تبسم کرد.
غذا با سکونت خورده می شد گاه زمان با آب بده چای بده نان بده سکونت شکسته می شد.  
غذا با سکونت خورده شد، سفره جمع شد، دستها شسته شد، چای نوشی با صحبت شروع شد.
یزنه از خسربره پرسید: معلم جان عروسی نمی کنی بگیر نی عروس کن چشم ما طوی ببیند. خسربره با شرمی جواب داد: ولله یزنه قیمت عروس مصارف طوی کی توان شه دارم؟ 
یزنه با یک تکبر: درد نکن بچه خدا مهربان است. خوب با مولوی صاحب آشنا هستی ولله معلم جان تو ره مولوی صاحب دوست داره، خو مولوی صاحب داروی هر درد ره داره از او کمک بخواه.
معلم جان باز با خجالت: خوب یزنه خدا مهربان است و پرسید: امروز شما در جشن بودید؟
یزنه: بلی معلم جان نماز صبح را خواندم در سگ جنگی رفتم ولله معلم جان سگ آغا صاحب امروز یک  کراته بود، خوب می جنگید. بیانه ره هم برد، از سگ جنگی آمده چای صبح را نوشیده با بچه ها در جشن رفتیم. 
معلم جان: شبنم با شما بود؟
هنوز پدر چیزی نگفته بود شبنم: نی ماما من با دوستانم بودم.
ماما طرف خواهرزاده دید در چهره شاداب او دیده پرسید: روزت خوب تیر شده که سیما سرخ است.
خواهرزاده: بلی با دوستان روز خوب را سپری کردیم ببینید چوریها را خریدم. چوریها را تکان داده تبسم کرد.
ماما: کدام کس که مزاحم نشد؟ هر وقت کس اذیت کند من را خبر کن، در حسابش می رسم.
به گپ معلم جان یزنه تعجب کرد چونکه بار اول از او این گپ را شنید. او چند لحظه مکث کرده: معلم جان نزد لالا می رویم.
او برادر بزرگ را لالا می گفت.
او اثنا مادر شبنم: ما هم میرویم.
او با اشاره ی چشم اشاره قبولی را داد هرکس برای رفتن در خانه لالا حاضر شد. خانه ی لالا پهلو خانه شان بود جمهور جماعت در خانه ی لالا رفتند. برادرهای دیگر نیز از آمدن اینها خبر شده همه در او خانه جمع شدند.  
مردها در سالن خانمها در یک اطاق و دخترها در اطاق دیگر برنامه گرفتند. دخترها جشن نوروز را صحبت نموده از هفت میوه و هفت غذا نوروز بحث کردند. شبنم هر لحظه چوریها را تکان داده از دست فروشها صحبت را به چوریها آورد. او با تکرار از چوریها بحث کرد از خواهرخواندهها نورجان با تبسم: چوریها کدام راز دارند از چوریها زیاد گپ زدی مثلیکه کدام گپ است چه سِر؟
شبنم: نی دوستم چه سر چه گپ؟
نورجان: نمی دانم دو چشمت به چوریها دوخته شده.
شبنم: دوستم هر سر راز باشه خبر می شی.
صحبت شان گرم بود یک شان دستگاه موزیکال را آورده موزیک مست رقص را روشن کرده گفت: دخترها میرقصیم.
هرکس از جا بلند شده با نوبت رقصیدند. نوبت به شبنم رسید شبنم مست شده با رقص زمزمه کرد
 
نامردی مرگ گر بر سرم نیاید
مهر تو جاودانــی ست مـی آید
اگر شــــود روزگارم ناروزی    
تو را دارم مــــرگ هم بسراید
 
عدالت 14 
    
   دخترها که در رقص آواز بودند، بزرگها صحبت خود را داشتند. گه از این طرف گاه از آن طرف صحبت را گرم کرده بودند. صحبت آنها تا نیمه شب دوام کرد. در نیم شب صحبت را به شب دیگر داده هرکس به خانه خود رفت؛
او شب آنها یک خاطره خوش شد.
 
   فردا روز اول شروع مکاتب بود. شبنم تا نیم شب با دوستان بود. او دو یا سه ساعت استراحت کرد با روشن شدن هوا بیدار شد برنامه رفتن به مکتب را ترتیب داد. علی جان نیز تا نیمه شب اسیر فانتزی بود خواب حرام بود. او نیز با روشن شدن هوا ترتیب مکتب رفتن را تنظیم نموده از خانه برآمد، در باغ رفت. هر دو امید دیدن همدیگر را داشتند. علی جان که در باغ بود، باغ در بین دو راه بود. بین خانه و مکتب شبنم دو راه موجود بود. شبنم از کدام راه می آمد علی جان خبر نبود. او گاه به این راه گاه به آن راه رفت. رفت آمد علی جان بین دو راه امکان دیدار را ممکن نساخت، شبنم به مکتب رسید. تایم که گذشت علی جان مایوس شده در مکتب رفت با پریشانی در صنف رفت. هرکس باهیجان روز اول مکتب بود، علی جان کشتی غرق شده در بحر داشت، پریشان احوال بود. او ختم مکتب را در نظر نگرفته از مکتب بیرون شد، در نزد مکتب شبنم رفت. او از دور دو چشم را به دروازه ی مکتب دوخت. ختم تایم مکتب شد با نوبت شاگردان از مکتب بیرون شدند. شبنم با دوستان خود مصروف برنامه در مکتب بود، از هرکس دیرتر با دوستان از مکتب بیرون شد. آنها یک گروپ بودند با صحبت روان شدند. علی جان شبنم را بین او گروپ دید، از دور تعقیب کرد. تا خانه ی شبنم کس علی جان را ندید شبنم که با خواهرخواندهها خداحافظی نموده داخل خانه می شد، علی جان را دید. او با خواهرخواندهها خداحافظی نموده داخل خانه شد بعد چند لحظه دوباره بیرون شد. علی جان از دور به او می دید او به علی جان دیده تبسم کرد. او چند لحظه ایستاد شد، بعد داخل خانه شد. سر از آن روز علی جان شبنم را از دور تعقیب داشت. شبنم او تعقیب را میدانست لیکن واکنیش نشان نمی داد. این احوال روزها دوام کرد، دقت نورجان به این احوال رسید. او که با شبنم همراز بود از هر راز این احوال خبر شد.   
نورجان از احوال این دو که خبر شد، فکر داد تا از نزدیک دیده از نزدیک همدیگر را بشناسند. شبنم دل نا دل بود با اصرار نورجان قبول کرد. نورجان ارگانیزه این کار را بدوش گرفت. این ارگانیزه سبب شد سراز او روز از دیگران جدا در مکتب رفت آمد کردند و برای پیداکردن فرصت، زمان را درنظر گرفتند. یک روز مثل هر روز دیگر بود از نزد باغ می گذاشتند تعقیب کردن علی جان را دیدند، نورجان دور خورد نزدیک شد با زبان تند: چرا تعقیب داری خواهر مادر نداری تعقیب کرده ما را اذیت می کنی؟
علی جان ورخطا شده گپ را در گلو بند ساخت، بی حرکت چه گفتن را ندانست. نورجان برگشت چند قدم سوی شبنم آمد دوباره دور خورد به علی جان نزدیک شد: هرچه درد داری به نامه نوشته کن مه به شبنم میرسانم.
علی جان سر را به علامت قبول تکان داد نورجان برگشت کرده نزد شبنم آمد گفت: خوب ترساندم بعد نامه نوشته کن گفتم ببینیم از نامه او چه ساخته میشه؟
علی جان ایستاد بود شبنم و نورجان از چشم او دور شده به مکتب رفتند. او بی حرکت ایستاد بود با او وضعیت دقیقه ها ایستاد شد بعد خود را در دیوار تکیه داده نشست. نامه یک شانس برای دوستی بود، برای خود فال نیک گرفته خوشحال شد و با او خوشحالی زمزمه کرد
 
هوا هوای بهار است بنوشــــــیم شراب
با خنده خنده باده عشق در هـــوای ناب
در این هوا ندانیم که ریخت غیرمسکرعشق 
چه خوش بین هم افتاده اند آتش و آب 
اندرین سرمایه ی گل ز انفـــاس بهار  
خوش ذوقی و زیبایی با چراغ بتاب
به جام هستی ما شکفته گردد عشق
بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب
لبان ریحان خوش است چو مینای سلاف
چونکه واعظ لبانت هست به ریحان خطاب 
پرنده من کـه در قفس شیفته ی بهار
بیا بهار من تو شو گلســتان و گلاب
حیف من در قفس و بی خبر هستی نگار
فردوس چشم یکه دیدار ندارد ز کباب    
بر اندرین حال عندلیب گل چه نغز خواند 
عیب است در صهبای عشق نبیذ خراب
 
   علی جان شیعه مذهب بود، شبنم سنی مذهب بود، آیا مذهب های این دو مشکلات ایجاد نمی کردند؟؛
عشق اینها قبول دو طرف شده، سبب دوستی می شد؟؛
آیا برای فرهنگ او تمدن، ذهنیت منطقه آمده بود؟
منطقه مذهب پرست بود، سنت های سخت قانون های سخت را سبب شده بود. در او منطقه در او شرایط سخت سنتها، این دو جوان دلباخته شدند. آیا این دو جوان به دلخواه مذهب های شان را انتخاب کرده بودند یا او تقدیر را شرط های حیات آنها سبب بود؟؛
هر طرف مذهب خود را به خدا نزدیکتر می دید آیا خدا با کدام اینها نزدیک بود؟
باور داشتن به خدا و باور نداشتن به خدا جزء حیات انسان است. اگر انسان به خدا باور داشت و یا اگر باور نداشت در هر دو حال در عقل انسان خدا وجود دارد. او کسانیکه به بودن خدا باور ندارند، بازهم با نام خدا زندگی دارند. چونکه طرف مقابل نام خدا را بگیرد اینها برای دفاع از تز شان در مجادله می شوند.
امید و آرزو برای حیات انسان منطق و معنی داده اند و انسان را به تمدن رسانده اند. اگر امید انسان و آرزوی انسان از انسان دور شود، حیات برای انسان ارزش خود را از دست میدهد. امید و آرزو برای صاحب شدن به سعادت لازم اند. انسان که در حیات خود همیشه در تلاش رسیدن به سعادت است، این سعادت را بعد از مرگ نیز آرزو می کند. سعادت بعد از مرگ برای انسان از نام جنت پیشکش شده است. به عبارت دیگر نام دیگر جنت، سعادت بعد از مرگ است؛
انسان آرزو دارد او سعادت را صاحب شود.
سعادت بعد از مرگ که از نام جنت پیشکش انسان شده است، منطق بودن خدا و منطق تسلیم به خدا را به وجود آورده است.
چونکه اگر انسان بعد از مرگ به سعادت برسد، او سعادت باید مالک داشته باشد و باید مالک راضی باشد تا به او سعادت برسد.
منطق بودن طریقت و مذهب و دین را سعادت یکه انسان بعد از مرگ آرزو دارد، به وجود آورده است.
اگر انسان امید سعادت بعد از مرگ را از دست بدهد، نه برای او ارزش بودن و یا نبودن خدا باقی می ماند و نه ارزش طریقت و مذهب و دین باقی می ماند.
انسان در بین زنده جانها یگانه مخلوق است جمله های زیبا را برای خود انتخاب می کند. یگانه جاندار است خود را لایق هر چیز خوب می داند. یگانه جاندار است خود را ذکی می داند. انسان مالک این ویژگی هاست لیکن ویژگی ها برای انسان شدن کافی نیستند. برای انسان شدن انسان باید عقل خود را رهبری کند. اگر انسان اسیر عقل خود شود، به زندان خطرناک اسیر می شود و هرکس را و هر حادثه را با او اسارت می بیند. انسان که همیشه سعادت را آرزو می کند، طریقت و مذهب و دین را برای راضی ساختن خدا انتخاب می کند.
چونکه مالک سعادت بعد از مرگ خداست.
اگر انسان اسیر عقل خود شود، در هر طریقت و مذهب و دین باشد، راه خود را بهترین دانسته، خود را نزدیک به خدا می داند.
چونکه انسان هر چیز خوب را به خود آرزو می کند.
از اینکه خدا برای رسیدن سعادت یک قلعه است، او قلعه را از خود دانسته، خود را فریب می دهد.  
روایت است دو دوست هندو و مسلمان روانه ی لندن شدند. در لندن با چهار کس آشنا شده دوست شدند. این چهار کس عیسوی، بودیست، یهود و آته ئیست بود. مشکلات اقتصادی اینها تصمیم دزدی را برای اینها سبب شد. اینها یک مغازه را زیر نظر گرفتند تا دزدی نموده به حل مشکل اقتصادی برسند. برنامه دزدی اینها، اینها را اسیر پلیس نموده، در زندان انداخت. خبر ناخوش به فامیلها رسید. مسلمان از فامیل خود نامه گرفت، نوشته بود: چرا با کافرها یکجا شده کار حرام کردی؟
در اسلام حرام بودن را نمی دانستی از خدا نترسیدی؟   
نامه ی هندو: فرزندم چرا از دین برآمده مثل مسلمان و دیگران گناهکار شده کافر شدی؟
به همین گونه هرکدام نامه گرفت، در هر نامه دیگران کافر اینها به خدا رسیده معرفی شد. این احوال را آته ئیست که دید خندید گفت: دلیل آته ئیست شدن من جنجال شماست. هر کدام تان خدا و جنت را مال شخصی میدانید.
در منطقه علی جان و شبنم منطق از این قرار بود. آیا داستان عشقی این دو جوان یک اندرز می شد یا سبب وحدت؟
 
عدالت 15
 
   علی جان خوشحال بود، تصمیم نوشتن نامه را گرفت. او تصمیم نوشتن نامه را گرفت لیکن بار اول بود نامه عشقی می نوشت؛
برای او مشکل بود.
او با درک او مشکل، غرق یک فانتزی شد و در دل زمزمه کرد
 
تو چون خنده گل مثل خـــواب پروانه یی
به مثل مهتاب چهارده به دل جــــانانه یی
وقتی آفرید خــــــدا گفت که معجزه کردم
بین گلها این گلکه یک گل و یک دانه یی
 
   همان روز چه اندازه تلاش کرد نامه به ذوق دل را نوشته نتوانست. طعام شب را خورد، چراغ روغنی را گرفت، به پدر مادر گفت: درسها زیاد اند امشب در مهمانخانه درس می خوانم، کس اگر مزاحم نشود خوش میشم. مادر بی صدا بود پدر سر را به علامت قبولی تکان داد. او کتاب دفتر قلم را گرفت به مهمانخانه رفت. شیشه چراغ تیلی را پاک کرد، ذخیره روغ او را پُر کرد، قلم را سر دفتر گذاشت به نوشتن شروع کرد. نوشته نامه عشقی کار ساده نبود، چه اندازه تلاش کرد، نشد. او هر بار که شروع کرد، بیشتر به اضطراب اسیر شد. چونکه هر بار صحفه دفتر را پاره نموده دوباره قلم زد. این حال او تا نیم شب دوام کرد. زله ماندگی و اضطراب این کار، او را خسته کرد. او در وسط مهماخانه دراز کشید، چشمان را پنهان کرد. با پنهان کردن چشم، به خواب رفت لیکن بعد چندی دوباره بیدار شد. از مهماخانه بیرون شد، کوزه آب پُر را گرفت سر را زیر او برد آب کوزه را در سر خود ریخت، بعد سر را بلند کرد آب سر پیراهن را تر ساخته بود چند لحظه بدون حرکت ایستاد شد. آب که لباس او را تر ساخته بود شمال بهار به جان او سرد شده خورد. بعد چند لحظه دوباره در مهماخانه رفت، پیراهن را کشیده سر روی را با او پاک کرد، قلم را گرفته در سر صحفه دفتر گذاشت نوشت: شب میرود، روشنترین خورشید می آید و آرامش روح و عطر گل های زیبا می آیند؛
چونکه در هر شب تاریکم دیدن تو را هوس دارم.
معجزه در وجود فرد پنهان است، اگر در آغوشت قرار بگیرم، او لحظه دردهایم را با معجزه تو به فراموشی می برم؛
چونکه من عاشق هستم.
 
در امتداد شبها نه خوابــــــــم و نه بیدار
غرقم با خیال توست نه مستم ونه غمدار
هوشم از هوشـم رفته به مثل پروانه من
به حال این احوالـــــم حیرتدار و گرفتار
 
   انسان خیالپرداز است. از لحظه یکه به تو زده شدم شب های بی خوابی را به سر دارم.
بی خوابی من از دلتنگی نیست، من اسیر معجزه هستم، میترسم در خواب باشم، او معجزه تو را به من بیاورد و من دیده نتوانم.
 
این معجزه ی توست متن این نامه قشنگ  
هر بار که قلم زنم هر یک کـــلمه قشنگ
از وصف تو حـــرف که زیر قلم می آید
قشنگ و دلــــرباست که او اقامه قشنگ   
 
   این روزها حالم عجیب خوب است طوری که با کوچکترین چیزی از ته دل میخندم و شادی میکنم.
چونکه تبسم خوش تو به من این حال را آورد.
وقتی با تبسم خوش تو این حال را پیدا کردم، دانستم معجزه بدست های توست. لطف کن تبسم خوش را از من نگیر و او معجزه را نصیب کس نکن. 
 
اگر که حرف عشق میزنی او لطف ادب توست
اگر که بیمارم من او تاثیر تب توست
پرهیز کنم از هر چه، فرمایی تو طبیب
جزء از می و شکر که او همه از لب توست 
 
   به خود می گفتم اوضاع همیشه همینطور نمی ماند
روزی می رسد معجزه ای اتفاق می افتد تو عاشقترین فرد می شوی.
این به دلم دل تسلایی طفلانه بود چونکه من عشق را جدی نمی گرفتم تا که تو را شناختم.
آن وقت دانستم جدی نگرفتنی های من طفلانه بوده است.
تو به من جدیت عشق را آموختی   
 
خسته ام از عمر سردم تو بهارم می شوی؟
در خزان و زمستانم تو گلزارم می شوی؟
از پریدن‌های رنگم از تپیدن‌های دلم
عاشقی از چهره نماست تو روزگارم می شوی؟
 
   به بودنت که فکر کنم، نفسم حبس می شود و اگر نزدم باشی، می ترسم از خوشی بیمیرم.
در تمام دوران کودکی به آرزوی بزرگ شدن می شود انسان.
چقدر که بزرگ شد، آن چیزهایکه آرزوی بدست آوردن داشت، فراموش می کند انسان.
چونکه او آرزوها با دنیای کودکی انسانی در گذشته می ماند.
وقتی تو را شناختم هرچیز فراموشم شد تنها تو آرزوهایم شدی
 
جای مهتاب به تاریکی برای ما بخند
مه فدایی تو به جـــــــــــای گلها بخند
فدای لبخند تو فــــــــــدای چشمان تو
لب را به خنده داده مست واعلا بخند
 
   صدایت معجزه کند دوری راه را بشکند. چشمانت معجزه کنند دنیا را زیبا نشان بدهند. تبسم های زیبایت معجزه کنند با من بودنت را ایمان من بسازند، من با ایمانم به تو عاشق شدم تو معجزه ی زیبای من هستی. علی تو.
 
   نامه را چند بار خواند هر بار اصلاح کرد دفتر را نزد چراغ ماند خود را دراز انداخت. سحر نزدیک بود با دراز کشیدن در خواب رفت. مادر مثل همیشه از هرکس وقتتر بیدار شد دست روی را شسته در غم آماده کردن صحبحانه شد. تایم که علی جان بیدار می شد علی جان را ندید در مهماخانه رفت او را دراز کشیده دید بیدار کرد از حال احوال او پرسیده ناوقت شدن را گفت. علی جان ترتیب های مکتب را گرفته در تایم مکتب از خانه برآمد در نزد باغ منتظر شد. شبنم و نورجان روانه ی مکتب بودند علی جان آنها را دید و آنها علی جان را دیدند. نورجان با شبنم پیس پیس کرد سوی علی جان دید. علی جان اشاره کرد نورجان نزدیک شد علی جان نامه را داد نورجان نامه را گرفت چیزی نگفت با شبنم سوی مکتب روان شد. آنها که سوی مکتب روان شدند، علی جان داخل باغ شد خود را در یک درخت تکیه داده در چرت رفت. آنها نامه را باز نکرده، در صنف رفتند در ساعت تنفس در گوشه مکب رفته نامه را خواندند، از محتویات خوش شدند. با او نامه عشق اینها از سر نامه ها شروع شد؛
نورجان همکار اینها شد.
اینبار شبنم باید نامه نوشته می کرد امّا شبنم و نورجان به نامه نویسی کوچکترین تجربه نداشتند. این دو به اندازه علی جان بی تجربه در نامه نوشتن بودند، تصمیم گرفتند از کتابها استفاده کنند یا از استاد ادبیات کمک گیرند. در کتابخانه مکتب رفته در این باره کتاب جستوجو کردند لیکن از اینکه کم تجربه بودند پیدا نکردند، در نزد استاد ادبیات رفتند از او مشورت گرفتن، برای تقویه ادبیات راهنمایی کند.
استاد ادبیات نام چند کتاب را یاد داشت داد. آنها در کتابخانه رفتند، یک کتاب از یاداشتها را پیدا کردند و بعد از چاشت هر دو در خانه نورجان کتاب را زیر زبر کردند تا جمله های شیرین پیدا کنند. جمله های شیرین که نامه آنها را شکل میداد پیدا نکردند لیکن جمله بندی های شیرین را از کتاب آموختند قلم را در سر صحفه دفتر گذاشته به نوشتن شروع کردند. آنها بمانند علی جان چندین صحفه را سیاه کردند، هر بار پاره کردند از سر شروع کردند بالاخره نوشتند: در این بهار حسم از بهار رنگ دیگر دارد.
مثلیکه نسیم باشم از خوشی روی هر گل را، لاله را، برگ... را بوسیده روان باشم.
هر سو که می نگرم عشق به من لبخند می زند؛
مثلیکه با من دوستی دارد.
در خیالم هر چیز، گل، درخت، باغ، باران خلاصه سوی هرچیزکه نگاه می کنم با من حرف می زنند؛
از دوست داشتن حرف می زنند.
مثلیکه می گویند تو را به جای همه کسانیکه نشناخته یم، دوست میداریم.
مثلیکه من به تو بگویم، تو را به خاطر عطر گلیکه حسم را قشنگ می سازد و خاطر برف یکه آب شده زندگی می بخشد دوست میدارم.
تو را برای دوست داشتن دوست میدارم  و خاطر خاطره ها دوست میدارم.
این حس را این بهار سبب شد بگو در این بهار نقش داری؟
 
به من نامه ی خاموش بنویس وبفرست
از عشق پر جــــوش بنویس و بفرست
دلتنگم با تنهایی بــــــی بهار در خزان
از گرمـــــــی آغوش بنویس و بفرست
 
عدالت 16
 
   دوست داشتن بزرگترین نعمت دنیاست، مرا شاد می سازد و لبخند را به دنیایم هدیه می دهد.
حسم اگر به آن شود دوستم دارد، به مثل پرنده پرواز می کنم.
چونکه من دوست داشتن را بیشتر از هر چیز در این دنیا دوست دارم، آیا دوست داشتن را داده میتوانی؟
من دوست داشتن را مانند خورشید آرزو ندارم لحظه‌ ی بیاید و لحظه‌ ی برود، یا به مانند ماه طلب ندارم یک شب باشد و یک شب نباشد، یا به مانند ستاره نمی خواهم که یک شب بدرخشد شب دیگر عقب ابر پنهان شود، یا بمانند باران نمی خواهم گاه شدت گیرد و گاه نم نم ببارد، من بمانند نفسم دوست داشتن را طلب دارم؛
نفس که برای چند لحظه قطع شود انسان را می کشد، اگر دوست داشتن برای چند لحظه قطع شود زنده نمی مانم، آیا این قسم دوست داشتن را داده میتوانی؟
 
سردم شده بدنم از درون مـــــــــی سوزم
نه روزگارم خوب و نه شب و هر روزم
هر لحظه خیال توست به ســردی وجودم
به سردی وجودم ازعشق لباس می دوزم
 
    می خواهم عشق مثل دریا همیشه روان باشد. مثل ستاره درخشش داشته باشد. مثل خورشید گرمی داشته باشد. مثل گلها ظرافت داشته باشد و دوست داشتنم همیشه زیبا باشد، آیا عشق زیبا را داده میتوانی؟
دوستت دارم بگویی، این را هر روز هزار بار برای خودت تکرار کنی و مست شوی و بگویی: بودنت سهم من است که من خوشبختترین انسان هستم، آیا اینقدر تسلیم شده میتوانی؟
آیا زیباترین لحظات حیاتت را به پای ساده ترین دقایقم ریخته می توانی؟
آیا گفته میتوانی تو را برای تو دوست دارم؟
آیا گفته میتوانی آفتاب مهرت در قلبم همیشه پابرجاست هیچگاه غروب نمی کند چونکه همیشه دوستت دارم. اگر گفته بتوانی به من ایمان پیدا کن، من دوچند دوست داشتن تو دوستت میدارم، شبنم.
 
   در فردا نامه را به علی جان رساندند. با رسیدن او نامه نامه نویسی شروع شد علی جان در یک نامه نوشت: دوست داشتن بوی باران را دارد، بی مقدمه و بی دغدغه می بارد؛
مثل باران دوستت دارم.
اگر در این روزها لبم را لبخند ببینی، دلیل لبخندهایم، بودن توست در اندیشه هایم.
اگر من هم دلیل لبخندهایت شده باشم، هیچ گاه از خندیدن دست برندار، مثل باز شده گل، با لبان خنده  آرزو می کنم؛
تو را دیدن کنم.
 
زیبا چشم به کــــــار عشق استاد
محبت را بـــــــــــرایم او یاد داد
دراین فصل بهار و فصل عشقی
بجزء او عالــــــم را بردم از یاد
 
   عشق را با دیدن تو شناختم و معنی دادم. از روزیکه تو را دیدم، شیرین بودن طعم زندگی را دانستم. تو قند دلم شدی، هر حرف که از دلم می برآید، شیرین بودن تو را به من می گوید.
آرزو می کنم همیشه تو را بفهمم و تو من را بفهمی و از فهمیدن من تو قصه ی ساده ترین دو انسان ساخته شود و تو برای من الهام شوی و من نابترین شعر عاشقی را بتو بسرایم.
تو نقطه شروع همه اتفاقات خوب زندگیم شو، چونکه تورا از طی دل دوست دارم
 
دل را به دلم فروختی نفروختی ارزان
با صد جـــورت بوسیدمیت زیر باران
جان را با این خیال ها به تو ســــپردم
به بوسـه ی جانت میشم هر بار قربان
 
   آرزو می کنم در کنارم باشی. در کنارم باشی تا تنها تو را نفس بکشم. آرزوی پروانه شدن را دارم تا گل پیراهنت را ببویم.
تو شاه دخت رویاهایم باش چونکه ایمانم را به دوست داشتن تو فروختم.
از روزیکه چشمانم را اسیر گرفتی، رقص پروانه ها زیباتر شده است. نغمه ی پرندگان خوش آهنگتر شده است و نور خورشید درخشنده تر شده است چونکه تپش قلبم سریع تر شده است.
 
با نگاهت مست کردی این دلـم دیوانه شد
عشق را از تو آموختم این دلم مستانه شد
خنده هایت شاعرم کرد لب بر لــبم غزل
وصف تو درهر غزلم این دلم جانانه شد
 
   اگر باران بودم آنقدر می‌ باریدم غبار غم هایت پاک می شد.
اگر اشک بودم باران بهاری شده به پایت می گرستم. اگر گل بودم شاخه‌ ی از وجودم را تقدیم وجود عزیزت می کردم.
اگر عشق بودم آهنگ دوست داشتن را با تکرار می نواختم. ولی افسوس که نه بارانم نه اشک نه گل و نه عشق امّا، هرچه باشم با قلبم و روحم دوستت دارم.
تو گل هستی بگذار من خاک ریشه ات شوم.
تو ساحل رودخانه شو بگذار رودخانه ات شوم. تو زنبورعسل شو بگذار گل تو شوم. هرچه بخواهی می شوم چونکه من خاک پایت هستم.
اگر آرزوی خاک پایت را بخواهی، بدانی، برای چشم به چشم دوختن به باغ دعوت می کنم لطف کن بیا.
اگر وقت مناسب پیدا کرده بیایی، شانس معرفی از نزدیک را میسر می سازی لطفاً نه مگو.
اگر از نزدیک خود را معرفی کرده بتوانم، چه بودن من بتو نمایان می شود لطقاً بیا.
 
شیرینتر از هر شهد برایم عســــل شو
به لبانم هر لحظــه یک زیبا غزل شو
با زیبایــــی رویت با چشمان جادویت
درصحبت عاشقی ضـــرب المثل شو
علی تو.
 
   در فردای او شب نامه را به نورجان رساند. نورجان نامه را با شبنم خواند به شبنم گفت: چه نظر داری از نزدیک ملاقات کنی خوب نمیشه؟ شبنم شانه را پایان بالا برد معنی او حرکت نمی دانم بود.
نورجان: اگر از نزدیک دیدن نکنی با نامه ها شناخته نمی توانی. علی جان تو را به باغ دعوت کرده، اگر با برنامه دقیق در دعوت بروی من همکار می شم؛
کس خبر نمیشه.
شبنم در چرت رفت گفت: نمیدانم میترسم اگر پدر یا کاکاها ببینند حال من را خراب می کنند. اگر علی جان را از نزدیک نبینم او را شناخته نمیتوانم؛
سرم گیج است.
نورجان: تشویش نکن تا شب فکر می کنیم در شب یکبار دیگر در سر این مسئله مصلحت می کنیم. آنها تا شب فکر کردند در شب شبنم در نزد نورجان رفت با مصلحت فیصله کردند با علی جان دیدار کند. نامه مختصر نوشتند روز ملاقات را یاد داشت داده در فردای او شب به علی جان رساندند. 
 
   بالاخره روز ملاقات رسید و امّا شرطها ضیق بود فقط چند لحظه فرصت بود. نورجان دو طرف کوچه را در شکار چشم گرفت، شبنم در باغ داخل شد. علی جان که منتظر او بود خوش آمدید گفت لیکن از هیجان می لرزید.
شبنم از او بیشتر در لرزه بود.
علی جان با تکرار مه مه ها گفت: مه دوستت دارم.
هیجان از جنس بالا بود نه علی جان و نه شبنم به گونه عادی گپ زده نتوانستند. شبنم به مه مه های علی جان به زمین دیدن کرد علی جان با مه مه ها هر کلمه را دوبار تکرار کرده دوست داشتن را گفت. علی جان گلون خود را تکان داده گفت: تو را در سر چاه مکتب دیدم خود را به تو باختم، باور کن تا او روز هیچ کس من را از من نگرفته بود. باور کن خاطر سعادت تو هر چه از دستم بیاید حاضرم بکنم. تو که به من ارزش داده آمدی، من کوشش می کنم به ارزش تو لایق شوم.
شبنم بی صدا بود در زمین میدید در او اثنا نورجان از عقب دیوار باغ با صدای آهسته گفت: نا وقت نشود. علی جان با شنیدن صدای نورجان به هیجان آمد در حالیکه بمانند درخت بید می لرزید هر کلمه را دو بار تکرار کرده گفت: من جانم را در راه تو گذاشتم یا تو یا مرگ گفتم.
تو من را از هرکس پرسیده میتوانی مه انسان بد نیستم. شبنم سر را بلند کرد به چشمان او دیدن کرد تبسم ظریف نموده گفت: میرم ناوقت نشود بتو نامه نوشته می کنم. به نورجان گفت: کوچه خلوت است؟
نورجان: بیا کس نیست.
شبنم از باغ بیرون شد با نورجان سوی مکتب روان شد.  
روز اول ملاقات با چند کلمه پایان یافت، امّا شروع ماجرای عاشقی دو جوان بود.
 
صبح و غزل و امید دوباره پیدا شــــدند
از عشق دلدادهها دوباره نما شـــــــــدند
رخ گل به بلبل شد بلبل بوسید از او گل
از بوسـه های او گل باهم همصدا شدند
 
عدالت 17
 
   علی جان هر روز در راه شبنم بود. این دو از دور همدیگر را دیده نامه عاشقی شان را رد بدل می کردند. نورجان دوست وفادار شبنم بمانند این دو دلداده در هیجان این کار بود. او صادقانه همکار برای هر دو بود. راز این عشق بین این سه تن بود. در او روزها که بهار بود، محفل جشن دهقان گرفته می شد. در جشن دهقان شاگردان مکاتب نیز اشتراک می کردند. در روز جشن دهقان ملاقات دو دلداده با همکاری نورجان تنظیم شد. روز جشن دهقان که رسید، نورجان شبنم را در باغ روان کرد، خود نبودن او را در بین همصنفها اداره کرد.
در باغ، علی جان منتظر شبنم بود. او تا اندازه بالای هیجان تسلط یافته بود. شبنم که در باغ رسید با سکونت با پذیرایی خوب استقبال کرد و دروازه باغ را از عقب قفل زد.  
باغ با آمدن بهار سبز بود. درختان پُر برگ گل هوای جنت را میدادند. شبنم در باغ با التفات های زیبا و شیرین پذیرایی شد.
شبنم: باغ تان بسیار زیباست.
علی جان: زیبایی تو هرجا قدم گذارد آنجا را زیبا می سازد؛
باغ با زیبایی تو زیباست.
  
با لبخندت ای بهار بهار بـــی تاب شگفت
باغ زیبا گشت دلــم این دلم با تاب شگفت
آن لحظه که چشم تو به چشم قربان رسید
نور چشـمان زبیایت به مثل آفتاب شگفت
                        
   شبنم با تبسم: مبالغه ها چهره شیطان را منعکس می سازند و یا از جنس رحمان اند؟
علی جان: شوخی قشنگ به وصف گل لاله وجود ندارد، در او شیطان کار باشد، عشق پاک خداوند است زیبایی لاله را خود لاله نشان میدهد. 
 
گلشن طبع گیتی آراســـــــــته از لاله است
مه در حسرتت ای گل این دل دیوانه است
 
   شبنم به زمین دید بی صدا شد علی جان نزدیک شد دست او را گرفت می لرزید گفت
 
به لاله رسید شمال لاله به لرزه شد
با ازدواج هـــــر دو بهار آوازه شد
 
   شبنم به چشمان علی جان با نگاهها تبسم کرد در او اثنا گل زرد خود روی را دید گرفت یک یک برگ گل او را از او جدا می کرد گفت: دوستم دارد یانی... تا برگ گل اخیری ادامه داد در اخیر گفت دوستم داره و به چشمان علی جان دید تبسم کرد.
علی جان بار دیگر دست او را گرفت گفت: دوران خجالتی لاله دوام نمی کند چونکه سر بلند نموده به طنازی شروع می کند و به نسیم که لباس زیبای خود را نشان داده مست می سازد، از زیبایی خود، آمدن بهار را مژده میدهد.
 
اگر لاله نباشد سرو و سمن به من نیست
در باغ بی لاله یی دل امن به من نیست 
 
   شبنم به زمین می دید گفت: افکار عجیب، ما و تو را در باغ کشید.
نیرنگ زبان از کرانه ذهن شیطان در لباس رحمان از پژمردگی خزان بهار را ساخته میتواند؟
آیا نبودن شیطان را در زبان تو فرض کرده به بهار او اعتماد کنم؟
زمستان را در بهارم سبب نمی شود؟
علی جان آه کشید گفت:
 
افکــــــــــــار عاشقانه از لطف خداست
شیطان دراخلاقم نیست این جان فداست
   ادامه داد
 
ســــوگندم از جنس رحمان به قرآن خدا
کشته ام شیطان خود را این حرفم هرجا
 
   شبنم درخت نو شکوفه کرده بادام را دید، سوی او رفت از بین برگ های تازه نیشتر زده چند غوره را گرفت. در او اثنا علی جان خواست کمک کند شبنم گفت: ببین علی جان در شاخه بالا غوره زیاد است. علی جان پای راست را به کنده درخت تکیه داده از شاخه بزرگ درخت قایم گرفت، می خواست با دست چپ غوره ها را بچیند پای لغزید به زمین افتید. شبنم سراسیمه شد کمر را هلال ساخته از بازی دست راست او گرفت پرسید: حالت خوب است؟
علی جان: خوب هستم قابل تشویش نیست و به چشمان محبتدار شبنم دیده گفت: عشق همیشه مشکلات را به خود دارد، لیکن خوبی آن این است عشق همیشه انرژی میدهد.
اگر عشق بود معجزه بدست داری، او معجزه هر ناخوشی را به خوشی بدل می کند.
 
لحظه های من با تو غرق خوشحالی ست
اینکه با تو ام چه شیرین احـــــــوالی ست
خیال های من اســــــــیر لبخندهای توست
در کنار تو بودن چه صحنه ی عالی ست
      
   شبنم غوره ها را خورده سوی درخت های زردآلو رفت، علی جان از چند متر دورتر طرف او دیده تبسم کرد. شبنم از غوره های زردآلو پرسید: آیا دوستم داره؟           
علی جان باز تبسم کرده به دل زمزمه کرد
 
همیشه تو جــــــــاویدان در میان لحظه ها
درد و غـــــم معنی ندارند اگر بخندی دیبا
پیش تو از یاد بردم روزهای ســـــخت را
جشن عشق برپا کردم تا باشم باعشق روا
 
   سوی شبنم تبسم داشت صدای خشن پدر را شنید: علی!
شبنم سراسیمه شده ترسید. علی جان با اشاره دست و چشمان عقب درخت انجیر را نشان داد؛
پنهان شود.
او درخت پُر شاخه بود پنهان شدن ممکن بود. علی جان بیرون باغ شد: بلی پدر کدام گپ شده؟
پدر:  در یی وقت در باغ چه کار داری؟
علی جان: ده جشن نرفتم زیر درختها را نرم می کنم. زیر درخت های زردآلو سخت شده خاک روی را دور میدم تا آب به ریشه ها برسد.
پدر: حاصلها خوب اند؟
علی جان: بد نیستند.
پدر: ببینم چطور شده؟
پدر چند قدم که داخل باغ شد، رنگ رخ فرزند پرید، در اواثنا پدر به ساعت دید برگشت کرد گفت: علی با یکی ملاقات داشتم میرم روز دیگر دیدن می کنم.
علی جان: هر چه دلتان!
پدر از باغ برآمده سوی بازار رخ شد، در رنگ روی علی جان خون آمد، دروازه باغ را بسته کرده نزد شبنم رفت گفت: پدر رفت تشویش نکن.
شبنم ترسیده بود به علی جان گفت: یا کس دیگر بیاید؟
بهتر است برم.
علی جان: تشویش نکن منتظر نورجان باش چونکه پلان ارگانیزه دست اوست. شبنم با پریشان او حال قبول کرد.
علی جان: عاشق حقیقی آن است با لبخند زدن به چشمانت قلب تو را به تپش بیاورد و لمس عشق که از سر تو بیاید، قلب به سرودن شعر شروع کند.
 
یک قطره از عشــــــــــق چشاندی که مستم
خاطر چشم زیبایت هرچه گویی مـی پرستم
پنهان اگر چـه داری، جزء من هزار مونس
من جزء توکس ندارم چونکه غلامت هستم
 
   شبنم تبسم کرد چیزی نگفت علی جان گفت: عشق یک نیروی فوق العاده است، اگر زیر اسارت بگیریم ما را او غلام می سازد، اگر به او حدود قایل شویم، ما را نابود می سازد، اگر درکش کنیم گفته زیر بررسی بگیریم، ما را رها می کند.
اگر که به عشق معنا داده باشم، بودن توست در نزد من.
به چشمان شبنم دیده گفت
 
اگر کــــــــه کشیشی از معشوقه نباشد
تلاش عاشق چیست به مقصد برســد؟
امروز ازلب خودجای شراب قرمزی
بوسه ی عشق بدهـــــی تا بهار بوزد   
 
عدالت 18
 
   شبنم تبسم کرد چیزی نگفت علی جان: نمی خواهم تنها دوستم بداری، می خواهم این کلمه پُر معجزه را همیشه از زبانت بریزی. اگر از سر زمین حیاتم ایام عشق را دور کنند، او کویر می گردد چونکه باران عشق است طراوت بخشیده.
شبنم به زمین میدید در او اثنا صدای نورجان شنیده شد. دانستند تایم به رفتن رسیده، شبنم بیرون باغ می شد علی جان به ملاقات دوباره خواست وعده بگیرد، شبنم با چشم اشاره کرد با حرکت دست نامه نوشته کن گفت. نورجان که منتظر شبنم بود، شبنم بیرون باغ شد در او اثنا علی جان از نورجان تشکری کرد، نورجان با تبسم با اشاره سر، تشکری را قبول کرد، هر دو روانه ی خانه شدند.
 
   عشق چیست؟ آیا یک خطای حیات انسان است عسق؟
آیا خود حیات پرُ از خطاها نیست؟
گاه زمان چنان به عقل خود اسیر میشیم، مثلیکه دانش هر چیز را عقل ما دارد.
آیا کدرها، رنجها، مصیبتها، دلشکستگی ها و مایوسی ها را همین اسیر شدن سبب نمی شود؟
هر مشکل را با عقل خود یک طرفه می کنیم گفته تلاش می کنیم و هرچیز را و هرکس را در اداره داشته باشیم گفته کوشش می کنیم لیکن در اطراف خود انسان های مایوس و کینه دل را زیاد ساخته روان هستیم.
آیا از این کار خود خبر داریم؟ 
عقل انسان که از دنیا بیرون رفته از دورترین یک عضو کائنات معلومات جمع می کند، آیا ماهیت خدمت خود را به انسانیکه مربوط است درک کرده میتواند عقل؟
انسان که با عقل خود چیزهای نو را کشف می کند، آیا خود را کشف کرده، شناخته می تواند؟
«خطرناکترین زندان برای انسان اسیر شدن به عقل است.»
اگر که عقل خود را شناخته و رهبری کرده نتواند هر عملکرد عقل خود را بهترین میداند؛
چونکه او اسیر او زندان می شود.
از اینکه اسیر او زندان می شود، دور از حریت از عملکرد عقل خود، بی خبر حرکت می کند و از بیرون عقل خود بی خبر می ماند.
انسان هر عملکرد خراب خود را با جمله های زیبا آرایش می دهد.
چونکه جمله های زیبا را برای خود انتخاب می کند.
جمله ها چه اندازه با زینت باشند حقیقت را به همان اندازه پنهان می سازند، به این سِر واقف نشده رفتار می کند انسان.
هرچیز و هرکس را شناخته میتواند لیکن برای شناخت خود فریبکاری را به کار می گیرد.
این فریبکاری ست خود را شناخته نمیتواند و این خصلت سبب است بیشترین ضرر را به خود و به اطراف خود میدهد.
بین این همه خامی انسان، بدون شک عشق زندگی را زیبا و شیرین می سازد.
 
   در راه نورجان از شخصیت علی جان سوالها کرد. شبنم با تشکری از خدمت نورجان، از علی جان معلومات داد. این دو که روانه ی خانه بودند، علی جان سیما خوش را با خود داشت. او روز در زندگی او از روزهای خوش او بود.
 
   بعد از چاشت همان روز مامای شبنم آمد، با شبنم همصحبت شد. او جوان خوش تب بود با خواهرزاده هم معاشرت بود. او به سیما خوش خواهرزاده دیده از همکاری وعده داد لیکن او از راز علی جان خبر نبود. شبنم بالای او اعتماد داشت، او را همکار به آینده میدید از اعتماد داشتن یاد کرد. هر دو تا نزدیکی شام همصحبت شده، تبادل نظر کردند. خورشید که در عقب کوه غروب می کرد، نوبت مهتاب بود در نمایش ستاره ها، نورافگنی را در منطقه شبنم شان بدوش می گرفت. ماما با غروب خورشید در منزل خود رفت، شبنم با لذت او روز با دنیای خود ماند.
 
   تایم طعام شب رسید. طعام خورده شد، شبنم در اتاق خود رفته کتاب ادبیات را باز کرد. او از بین کتاب سروده های شاعران بزرگ را می خواند در تفکر رفت. تفکر او از آینده بود چونکه او کی بودن مردان دو طرف را می دانست. او زور غیرت افغانی را می دانست. او میدانست اگر مردان دو طرف مسئله دوستی او و علی جان را از منطق مذهب پرستی دیدن کنند، غیرت افغانی شان چیزی را آباد نخواهد ماند؛
روی او حقیقت، او در تفکر بود.
او از اتاق بیرون شد سوی آسمان صاف دیدن کرد. او با ستاره ها صحبت کرد چونکه لذت روز و تشویش از آینده برای او اضطراب را سبب بودند.
او از اضطراب خود با ستاره ها صحبت کرد. او به ستاره ها دیده گفت: بعضاً غرق شدن در یک خیال، انعکاس یک حقیقت است. بعضاً دیدن یک حقیقت، انعکاس یک خیال است.
اشک چشمان انسان، دود قلب اوست، چونکه آتش قلب را نشان میدهد.
اگر که چشمانم اشکریز اند، آتش قلبم دود خود را تظاهر دارد.
گاه زمان صبر را در عوض عصیان، دوست عقل خود میدانم، آیا در روزگار تاریک من، خورشید را سبب خواهد شد؟
عشق چیست آیا به هرکس معنی یکسان دارد؟
یا نگاهی متفاوت معنی متفاوت را سبب است؟
هر چیز خوب را هرکس آرزو دارد، هر خوب با ضد خود وجود دارد آیا هر خوب را با ضد او پذیرفته میتوانیم؟
گل که زیباست، خار او زهردار است آیا عشق یک سبد گل بدون خار است؟
من که  خودگیها را می شناسم، خاطر ما به عشق ما خار زهردار را نصیب خواهند ساخت.
او این طور گفت به ستاره ها دیده خاطر یار زمزمه کرد
 
به یک دید چشمانت ســپرده ام دل و جان را
بیا به تماشــای دل ببین به خود این جوان را
ستاره شب هجران نمـــــــــــــــــی فاشد نور
از دو ستاره چشمانت بی انداز نورجهان را
 
   شیطان، انسان شده نمیتواند چونکه از چه بودن عشق خبر ندارد. انسان اگر از عشق فاصله بگیرد، به خوبی شیطان شده میتواند چونکه او تنها با خود باقی می ماند.
عشق یک لذت مثبت است، هر چه دارد زیباست. احساس زیبا و علاقه لطیف زیبا، از مایه عشق اند نصیب انسان می شوند.
در زندگی، هر راه زندگی یک ادب دارد، دانستن او ادب، انسان را در او راه معتبر می سازد؛
عشق خود ادب نیست؟ 
 
نشاط و طرب افزون بی عشق کی شود
وجود خوب موزون بی عشق کـی شود
دل که پر ازخون شود خاطر درد سودا
او دل پر از خون بی عشق کــــی شود
 
   عاشق شدن کار قلب است لیکن روح اضطراب او را میکشد.
ما به قلب دستور داده نمیتوانیم که روح را از این اضطراب نجات بدهیم، چونکه قلب خودکار فعالیت دارد.
عشق بزرگ آن نیست، زبان هیاهوی او را داشته باشد؛
روح اضطراب او را قبول می کند و قلب نمایش او را نشان میدهد.
در عشق، دل یا مکمل باز می شود یا همیشه بسته می باشد، چونکه بین رنگ های سیاه و سپید، رنگ دیگر را عشق قبول نمی کند.
اگر که عشق به این گونه باشد، من چه چاره دارم در مقابل قلب یکه مستقل است از اداره ی من؟
 
عاصــی دل را دیدم او عاشق بوده
شیرین عسل سرخ لبم فرش گشوده
هرچه سودایی کارسخت است گفتم
به زیبا رخ او هرچــــــــــه بیهوده
 
   شبنم لحظه های زیاد با ستارهها صحبت کرد بعد در اتاق خواب رفت خود را دراز کشید در تفکر رفت.
او با تفکرها در خواب رفت.
 
علی جان و شبنم تصمیم داشتند تا پیدا شدن امکان از رنگ بوی گل عشق شان کس را خبر نکنند لیکن عشق بود رنگ بوی میداد.
  
او همیشه جـــاودان در میان لحظه ها
غصه را خوش ندارد اگر باشد او دوا
هرکی ره اگر گیرد سربه تعظیم آورد
ما به او مدیون ما ســـــر با تعظیم ما
 
   بین دوستان شبنم، بعضی تخمینها را داشت، چونکه شبنم تغییر سیما کرده بود. ملاقاتها و ردبدل نامه ها تاثیردار در بالای سیمای او بودند؛
او نسبت به سابق سودایی نمایان بود.
این تغییر در ذهن بعضی دوستان او خبررسان از عشق بود بنااً در تلاش دانستن افتیده بودند. دوستان او از او سوال می کردند لیکن او و نورجان از بودن علی جان رنگ بوی نمی دادند لیکن به دیگران سبب کنجکاوی بود.
 
   علی جان در یک نامه نوشت: به چشم انسان رنگها، شیرینی شان را دارند. او زمانی ست، انسان از آغوش مادر به دنیا دیدن کردن را یاد می گیرد؛
او هنوز اسیر شیطان خود نیست.
در او سن، در چشم انسان، دنیا زیبا معلوم میشه، چونکه هر دیده ی او، چیز نو می باشد.
انسان با چشمان معصوم که چیزی از درد دنیا خبر نیست در او سن می بیند، هر سو را با رنگهای زیبا دیدن می کند؛
سبز، سرخ، بنفش، کبود، گلابی ...
هر رنگ که در چشم او زیبا نمایان میشه، در درد معنای او رنگ او نمیشه؛
صرف کیف می گیرد.
اگر برای بازی بازیچه ی را پدر یا مادر می خرد، برای او دنیا را خریده است. چونکه بمانند او بازیچه ی رنگه، حیات او معصوم و پاک است و او دنیا را با او پاکی خود دیدن می کند.
چونکه از شیطان های شیطانها دور می باشد در او سن.
برای او، بازیچه ی رنگارنگ که پدر یا مادر می خرد، با رنگ های شیرین بازیچه، دنیا را به خود بخشیده می بیند. او خاطره ای میشه چه اندازه ماه ها و سالها بگذرد، فراموش او نمی شه؛
چونکه لذت می گیرد.
چه اندازه که به علاقه بزرگ شدن تمایل پیدا می کند، با بزرگ شدن سن او، رنگها برای او معنا پیدا می کنند و لیکن چه بودن معنای رنگها را ندانسته، یک یک زیبایی رنگها را با معنا های رنگها از دست میدهد.
چونکه حیات مجبور می سازد هر یاد گرفته گی را فراموش کند.
او یا به یک رنگ دلبند میشه، یا هر رنگ را سپید سیاه دیده، بی معنی بودن رنگها را به خود یاد میدهد، زیرا، او از معصومیت دور می شود چونکه حیات چهره زشت خود را نشان میدهد.
او شیطان خود و شیطانی شیطانها را دیدن می کند.
او زمانی ست در عقب که می بیند، زیبایی رنگهای او سن معصوم او، در چشمان او ظاهر می شود و او فقط یک آه می کشد زیرا جای معصومیت را چیزهای دیگر گرفته است.
او به آرزوی دوباره رفتن در او سن می شود لیکن تمام امکانات او جزء از یک آه چیز دیگر نمی شود.
او که با علاقه در آرزوی بزرگ شدن بود، با بزرگ شدن، زیبایی رنگها را ربوده شده دیدن می کند و او در آرزوی پیداکردن او رنگها میشه، امّا حاصل همه آرزوهای او، یک آه کشیدن می شود.
چونکه او خود را در اسارت حیات دیدن می کند، حیاتیکه همیشه برای مغلوب ساختن انسان تلاش دارد.
عزیزم من همان طفل هستم، با محبت تو دنیا را بمانند بازیچه رنگارنگ دیدن دارم. بگذار بزرگ نشوم با دنیا معصومم همیشه با رنگ های زیاد بسر ببرم. من معصوم یک طفل باشم تو نوازش بده.   
 
آشفته زلف ســـــــــیاه و بازی لبان مست
هنر توست در چــــــــــــاک سینه نشست
نرگس عشق درآغوش دل آشفته ورقص
غیر از شراشور تو هر خوشـی را بست
 
عدالت 19
 
   عزیزم، انسان چه اندازه ساخته کار باشد، یک روز چهره حقیقت خود را نمایش می دهد. عشق چیزی ست مجال ساخته کاری را نمی دهد؛
عاشقان همیشه پاک اند.
اگر یک انسان افتیده، با دستان انسان دیگر به پا خیزد، خداوند راه محبوب بودن او را در قلبها باز می کند.
من افتیده هستم از دستم بگیر بلند کن به آغوش عشق ببر. به آغوش عشق ببر تا راه محبوب بودنت به قلبها باز شود.
شروع انسان یک قطره آب است و ختم انسان یک مقدار خاک!
بین این دو، اگر هیاهوی حیات با جنس عشق ملبس باشد، زیبایی میدهد، اگر نباشد او هیاهو چه منطق دارد؟
انسان اگر از اسارت شیطان خود نجات یابد، به فرشته یک بال دار تبدیل می شود و لیکن برای پرواز به بال دومی ضرورت دارد؛
عشق است که دو فرشته را به آغوش یکدیگر انداخته امکان پرواز را میدهد.
من را به آغوش بکش تا با کمک بال تو به آسمان سعادت پرواز کنم.
   
کنار حوصله ام بنشین غزل عشق بگویم
بیتابم کنی با ناز بلبل عشــــــــــق بگویم
منظره ی رفتارت شـــــوخ باشد و با ناز
به هیجانت دیده این گل عشــــــق بگویم
 
   خدا حافظی لحظه ی ست، بارها در حیات هر انسان تکرار می شود و لیکن اگر او کس که در آغوش قلبت است خداحافظی کند، او خداحافظی تنها خداحافظی نیست؛
با پارچه قلب جدا شدن است.
هر سخن که در او اثنا خداحافظی از زبانت می ریزد، در حقیقت قطره های چشمانت پنهان شده در قلبت می رزد.
اثنایکه خداحافظ می گویی، قلبت چهره خاموشی تو را ندارد. او در بین سینه ات بالای تو عصیان دارد چونکه از پارچه قلبت جدا می شوی.
دوست بودن گلی ست در مقابل باد سرد و نرم، جوهر خود را حفاظت می کند و روی زیبای خود را نشان می دهد.
او اثنا دوست یکه از تو دور می شود، چشم او در عقب او نماند گفته، اشک چشمان را پنهانی از داخل می رزی و از قلب که خون می رزی، تبسم ساخته را برای او نشان میدهی.
چونکه می خواهی او دوست راحت باشه و راحت برود.
دوست داشتن، شعله آتش را در قلب گرفتن است و با سوخته سوخته، به یک بار دیدن دوست، منتظر بودن است دوست داشتن.
من دوستت دارم عزیزم.
 
   علی جان نامه را به شبنم رساند، بعد از او نامه تصمیم ملاقات را گرفتند. باغ یگانه خلوت جا برای ملاقات بود، ملاقات آنها را عشق سبب بود.
عشق از غریزه سر چشمه می گیرد و از روح طلوع می کند. عشق چیز پیچیده است میتواند انسان را خوب بسازد یا به پایانترین درجه بیاورد.
انسان اگر گل را دوست داشت گل را می چیند و اگر عاشق گل شد، به گل آب میدهد بنااً عشق اسیر گرفته نمی شود چونکه عشق ارزش خود را از انسان طلب دارد.
انسان اگر اسیر عشق شود، برای نجات یافتن علاج ندارد، مجبور است بیشتر تسلیم شود.
عشق بمانند روح ست هرکس از او یاد می کند لیکن کمتر کس او را حس می کند.
 
لب تو باده فروش همـــــگان مست تو اند
جزء به من ساغر مباش همه بدست تواند
منشین با همگان دل من غــــــــــم نخورد
که در ظاهر همه، مشتاق درهست تو اند
 
   فرصت دوباره مهیا شد، شبنم با همکاری نورجان در باغ آمد. علی جان منتظر بود ملاقات شروع شد.
هردو با هیجان بودند، با حال پرسی به چشمان همدیگر دیدن کردند.
علی جان: هر چیز من در بین قلب من است، کلید او در دست توست، اگر بخواهی، از هر چیز من خبر شوی باز کن یکبار دیدن کن.
 
زلف را به باد مده تا نشـــــــــوم بربادم
بـــــــــــــی ناز ساغر مده تا نبرآید دادم
درآغوش گرم عشق زلفان را شانه بزن
به بوی خوش زلفان اسیرکن که فرهادم
 
   شبنم تبسم خوش کرد می خواست چیزی بگوید نگفت علی جان اصرار کرد تا بی ملال گپ بزند.
شبنم: ما اسیر یک هوس هستیم آیا این هوس چه حدود به خواست این دنیای منطقه همرنگ است؟
این دنیای این منطقه به بعضی سایه بان است آیا خلق این منطقه زیر سایه او ما را فرصت خواهند داد تا به هوس برسیم؟
علی جان:  آیا دنیا برای انسان یک سایه بان است که دنیای این منطقه برای اینها سایه بان باشد؟
از آتش سرخ خورشید، از هوای سرد بارانی انسان را حفاظت کرده بین دو جهنم هوای خوش گوارا را سبب شده می تواند؟
یا با جنت و جهنم خود برای انسان یک زندان است این دنیا؟
دنیا به کس رحم ندارد، هم جنت دارد و هم جهنم دارد، انسان خود از جهنم دنیا جنت ساخته میتواند یا از جنت دنیا جهنم!
چونکه انسان خودمختار یک موجود است.
دنیا را اگر انسان زندان میداند، یا محل عیش نوش میداند، مربوط به دنیای عقل خود انسان است که پیشکش دارد.
گاهی این دنیا را یک پارچه موسیقی می دانند، گاهی سیاه ترین روزگار میدانند، کدام او حقیقت است؟
هرکس حریت دارد به هر شکل ببیند؛
حقیقت اوست.
اگر انسان دنیا را یک پارچه ی موسیقی دیدن می کند، به ارزش داشته های که در دست دارد، پی برده است.
اگر ارزش بدست داشته های خود را ادراک نکرده باشد، چه فایده دارد در حساب بانکی او میلیونها باشد یا دهها مسکن زمین اینجا آنجا داشته باشد؟
او جنت دنیا را نادیده، خود را به جهنم دنیا اسیر کرده می باشد.
اگر سعادت باشد، اگر مقبول دیدن مقبول تفکردن باشد، چه منطق دارد به پنجه ی فکرهای زیشت خود را اسیر ساختن؟
چه منطق دارد روزگار جهنم را نزد چشمان آوردن؟
بسیار زمان حقیقت خسته کننده است.
اگر در عقب کوه، انسان، بودن و یا نبودن چیزهای زیاد را بداند و با دانستن او چیزها، خیال های خوب او از بین رفته باشد، او دانستن چه فایده دارد؟
بهتر است دانسته نشود و او خیالها دوام کند؛
معدن طلا، وادی جنت، حوض شراب کوثر...
از معلوم بودن، بودن و نبودن آنها در خیالها باشند بهتر است.
انسان هر چه را که خیال کند، دنیای او اوست.
انسان چه اندازه راه حیات را طی کند، از او خیال های معصومانه دور می شود و به ناامیدی یک قدم نزدیکتر می شود.
انسان اگر داشته های هزاران انسان را بدست هم داشته باشد، اگر که خیالها از بین رفته باشند، او یاسدار در حیات می شود؛
چونکه کیف گرفتن را از یاد می برد.
انسان چه اندازه که هر چه ره یاد می گیرد، به همان اندازه از خیالپردازی، از حیرت و از مضطرب شدن دور می شود و او زمان حیاتی را دیدن می کند، در بین رنگهای سیاه و سپید اسیر شده می باشد.
او وقت حقیقت به این سو آن سوی دیوارها خورده، به رخ انسان می خورد. چه اندازه که به رخ انسان می خورد، انسان به همان اندازه پرتلاش می شود.
چه اندازه که پرتلاش می شود، رنگ خیالها کمرنگ شده به ناامیدی می برد.
دنیا یک سایه بان نیست، دنیا یک پنجره است، هر چه را تو بخواهی از او پنجره دیده میتوانی.
غم مخور هرکس چه شکل به ما بنگرد بنگرد ما از عقب هوس های خود روان هستیم.
شبنم به زمین دید گفت: بعضاً خیال دیدن، چهره ی حقیقت را نمایان می کند، بعضاً پیدا کردن حقیقت، یک خیال نمایان می شود.
هر چیز هر چیز نمی شود ماهیت طلاست او را طلا نشان میدهد و ماهیت مس است او را مس نشان میدهد.
بلی دنیا یک سایه بان نیست او یک پنجره است هر کس به چه شکل که از پنجره دید، او حقیقت دید خود را میبیند.
مشکل در این نقطه است، مردم این منطقه، از دنیای خود شان، من و تو را دیدن می کنند؛
نه از دنیای من و تو.   
علی جان: درد، راهنمای خوب انسان است.
اگر اینها اسیر دنیای عقل شان شده برای من و تو درد را سبب شوند، ملال نداشته باش، او بهترین راهنمای من و تو می شود.
صبر اگر در عوض عصیان دوست عقل انسان شود، در شب تاریک انسان، خورشید راه انسان را ارمغان میدهد.
زمان بهترین مشکلکشاست ما با صبر توهکل را به زمان می بندیم.
مرد با چشمانش عاشق می شود، آهنگ عاشقی را زن با گوش هایش می شنود، بگذار چشمان عاشق من، آهنگ عشق را به گوش هایت برسانند.
 
گریزان شـــــدم به تو از فتنه ی دل
نه هوش برســــر دارم نه آب و گل
من که اســـــــیر تو ام از دست مده
شب و روز در غم تو این دل کامل
 
عدالت 20
      
   شبنم: انسانیت، با تار نازک بدست انسان بسته است، نگهداریش چه اندازه مشکل باشد، گسستن او به او اندازه ساده است.
عشق یک فرشته است در لباس هوس، آیا این فرشته را در مقابل تار نازک مردم این منطقه که انسانیت شان را با خود بسته اند، حفاظت کرده میتوانیم؟
علی جان: جنت و جهنم در آینده نیستند همین حالا در این جا هستند.
عشق و نفرت جنت و جهنم را شکل میدهند. اگر عشق به نفرت ترجح شود، این جنت دنیا، جنت دنیای آخرت را نیز ارمغان می دهد.
زیبایی را با چشمان زیبابین میتوان دید.
اگر چه اندازه به دنیای عقل این مردم داخل شویم، چشمان زیبابین نداشته باشند، چه فایده دارد داخل شدن ما؟
برگ چنار در هر شمال خفیف در لرزه میشود؛
لیکن چنار با وقار.
تسلیم او لرزه هاست برگ چنار زرد شده می افتد و چنار هر بار در عوض او ریخته ها، تازه ها را در نمایش می گذارد.
اگر ما در مقابل دنیای عقل او مردم، در عوض چنار شدن، برگ چنار شویم، زرد شده می ریزیم و اگر دعوای چنار بودن را داشته باشیم، با وقار در مقابل هر مشکل ایستاد می شویم.
او این طور گفت دست راست شبنم را گرفت به چشمان او دیدن کرد گفت
 
آمدم تا بگـــــــویم چه خوب خوی تو
به مثل ماه تابان چه خـــوب روی تو
من ســــــاحل دریایت با توپانت بگیر
عشق دریایی داری چه خوب بوی تو     
 
   شبنم به سوی درختان زردآلو رفت یک غوره زردآلو را گرفت زیر دندان دو توته کرد یک توته را به علی جان پیش کرد گفت: قسم به آفریدگار باشد خوشی و ناخوشی ام را با تو تقسیم می کنم؛
بمانند همین غوره زردآلو. 
 
تار پودم تو شدی بگو چـــــــــه کنم؟
دل که اسیر تو شد دیگرسو چه کنم؟
خنده هایت چه لطیف کـه دیدن دارم
به این جنت غرقم دیگر رو چه کنم؟
 
   علی جان دستان او را گرفت بوسید گفت: اگر از عشق چیزی میدانم تاثیر نگاه های زیبای توست. عشق دو قلب را باهم وصل ساخت، کی بودیم، چه می کردیم در درد هیچ چه نشد فقط وصل ساخت.
هرچیز خوب را طلب کنی، به قدر نیم آرزوهایم نیست که من خاطر تو آرزو دارم.   
 
اگر که عشق رهبرم او ازمکتب توست
اگر که بیمارم هر روز او ازتب توست
هرچـــه هدایت دهد از پرهیزی، طبیب
جزء از باده ی خـوش که از لب توست
 
   اگر راه عشق درد هم داشته باشد دوستم داشته باش تا گرمی قلبم را حس کنی
 
ماجرای عشق من تو،یک خیال ساده نیست
اگر کـــــــــــــــــه نباشی عشق آماده نیست
آن مـــــــــــــی و شکری که از لب توست
درس عشـــــــــق میدهد جزء او باده نیست
 
   بهترین و زیباترین چیز به چشم دیده نمی شده و حتی لمس نمی شده تنها قلب بوده درکش می کرده. 
 
صبر پیدا نیست دل از خانه گریزکرد
عقل بجا نیست جزء تو دل پرهیزکرد
آن مــــــــی و شکر که از لب تو پیدا
به هــــــوس او دل سینه را پالیز کرد
 
   هر دو به یکدیگر دیدن می کردند شبنم گفت: انسان با خاک یک ربط دارد.
با هوایکه تنفس می کند با آب یکه خود را شستوشو می کند یک ربط دارد.
سنگ، کوه، سبزه، دشت هر جا که قدم انسان رسید، یا یک قطره خون انسان ریخت یا جان انسان تماس گرفت یک ربط دارد. نام این ربط را ممکلت می گویند. مملکت هر کس برای او کس زیباست. بادست فروشهایش با دکانها و مغازه هایکه روح آرزوهای مردمش را انعکاس دارند و با کوچه های پخته خامه و با صدای موسیقی مربوط آنجا برای او کس زیباست.
مملکت برای بعضی جای کدر، برای بعضی از افسانه ها یک مکان است.
از درختان میوه های سیب، ناک، انگور همسایه با شوخی بچه گی دزدیده، نا شسته خوردن، همان زیبایی افسانه یی را برای هر سن انسان زنده نگه میدارد.
انسان در شهرهای لکس غربت در کمترین او زیبایی نمی رسد چونکه خود را بیگانه حس می کند.
قصرها، شهرهای لکس دیگران اگر که روح آرزوهای انسان را انعکاس داده نتوانند، چه زیبایی دارند در مقابل کوچه های خاکپُریکه زیبایی های روح انسانش را انعکاس دارند؟
در مملکت، دهها عشق معصوم وجود دارد، یک آن در غربت دیده نمی شود زیرا، نام دیگر مملکت معصومیت است و صمیمیت است و انسانیت است چونکه فضیلت او از عشق است.  
 
ناله ی عشق به سر شود خانه خراب میشوی
دل را گیرد اگر که عشق حال بیتاب میشوی
حــال را اگر که نجوید از عشق سخن نگوید
فغانت هر جا ره گیرد مرد بی آب می شوی
 
   علی جان: آرزو دارم در نزد تو نفس بکشم تا هوا را با بوی تو کش کنم.
اگر بی تو نفس بکشم، در هر نفس دادن خفه می شوم.
کس اگر عاشق خود است، رقیب ندارد. من و تو که عاشق همدیگر هستیم، منتظر رقیبها باش.
اگر زندگی، بدون عشق باشد بمانند درختی ست بدون میوه. عشق است که زندگی را پُر میوه می سازد.
 
هر لحظه در دیده ی من جلــــــوه ی آن ماه پری
چشم مستش نشاط دل اگر کـــــــه نیست دربدری
مبارک باد این غم عشق این غم عشق جلوه ی او
اگرکه نیست اویک لحظه برسردل خاک به سری
 
   هردو با صحبت های شیرین از عشق می گفتند، شبنم دست راست را به موها برد جمع کرد در عقب انداخت و چادر را تکان داده دو باره در سر انداخت، چند قدم جلو رفت دو دست را باز کرد سوی آسمان دید نفس تازه کشید گفت: دل یکه درد عشق نداشته باشد، یا او دل از یک دیوانه است، یا او دل مربوط یک مرده است.
حقیقت به چشم دیده نمی شود، انسان باید پیدا کرد بعد باید دید و شناخت.
صداهای هلهله دار برای دریافت حقیقت اهمیت ندارند، اگر به طرف حقیقت، از مسیر راستی دیدن کند، حقیقت پیشروی انسان می برآید.
حقیقت از عقل به قلب نمی رود، او از قلب به عقل می رود. اگر از عقل به قلب می رفت، انسان تسلیم حقیقت نمی شد، چونکه انسان را عقل در اسارت می گرفت، او زمان انسان عقل را رهبری کرده نمیتوانست، زیرا، حس هر چیز با قلب شروع می شود و با قلب حس شده با عقل دیده می شود.
 
چه مبارک این غـــــــــم که نصیبم کردی
مایه را عشــــــــق گفتی میوه سیبم کردی
اگرکه غم زعشق زاین خوشترچه بدست؟
چــــــــــــــون بلبل نغمه سرا ادیبم کردی
 
   علی جان تبسم کرد چیزی نگفت چشمیش به بوته گل افتید، از او یک گل را گرفت بوی کرد گفت: بوی زیبا و رخ زیبای گل سبب است، او را معشوقه ی بلبل ساختیم.
در حقیقت عشق انسان به گل، از سر بلبل بیان شده است. چونکه انسان هر چیز خوب را دوست دارد؛
عشق خوبترین چیز است انسان دوست دارد.
انسان اگر بدون عشق باشد، بمانند پرنده یکه یک بال شکسته دارد، به سوی خوشی پرواز کرده نمیتواند، زمانی پرواز کرده میتواند، در آغوش دیگر، بال شکسته را تداوی کند.   
 
چشم در چشمت نشستم از سرم هوش رفت
غرق چشمایت شدم لحظه هایم خوش رفت
جلوه ی چشمایت بود دل از چشم شـــکفت
عشق از چشم زیبایت بر دلـــم جوش رفت
      
   شبنم گل را از دست علی جان گرفت بوی کرد دوباره داد گفت: بوی کن.
علی جان: چرا بوی کنم؟
شبنم: بوی خوش دلنشین دارد.
علی جان با خنده ی قرقره: آیا امکان ادراک بوی گل را دارم؟
روح و وجودم بوی تو شده باشد، ادراک بوی دیگر ممکن شده میتواند؟
تو زبیاترین گل با شیرینترین بوی هستی.  
 
عهد بستم که جان فدای بویت کـــــــــــنم
هرچه دارم در حیات قربان رویت کـــنم
می و شکر که از لبانت ســــــــــاغر اند
چون تشنه ی گل به آب رویم سویت کنم
 
   آن روز ملاقات با صحبت های شیرین سپری شد. این دو، گاه ساکت شده به چشم همدیگر میدیدند، گاه قدم زده از این سو آن سو صحبت می کردند و گاه عشق را در مرکز صحبت قرار داده، غرق دنیای عاشقی می شدند. نظر به برنامه شان تایم به رفتن شبنم که رسید، علی جان آرزوی خود را به ملاقات بعدی گفت. شبنم نامه را اشارت کرد. علی جان منتظر نامه می شم گفته وعده نوشتن نامه را داد. نورجان که در بیرون منتظر بود، شبنم با علی جان خداحافظی نموده با نورجان روانه ی خانه شد.
 
   شبنم به خانه که رسید، خانه را پرُ از زنان دید. مادر او محفل یاسین خوانی داشت. از ملای یاسین خوان شروع هرکس از زنان منطقه جمع بود. ملای یاسن خوان سوره یاسین را خوانده بود دست بلند او به دعا بود. عادت بود دعا با عربی شروع می شد به زبان مادری ختم می شد و از پیغمبر اسلام شروع نام هرکس در بین دعا گرفته می شد. هرکس با دست بلند به دعای یاسین خوان شریک بود، شبنم و نورجان نیز دست بلند شریک دعا شدند. دعا بیشتر از نیم ساعت دوام کرد. دعا که ختم شد، نوبت غذاخوری رسید. شبنم و نورجان لباس مکتب شان را به لباس خانه گی تبدیل نموده در خدمت شدند. دستها شسته شد غذاها در سر دسترخوانها چینده شد. شبنم در آشپزخانه بود از خانمها یک خانم معنی دار دیدن کرد گفت: شبنم، با علی شیعه چه کار؟
پنهان نکن از هر راز خبر هستم.
چند قاب چینی که در دست شبنم بود، از دست او به زمین ریخت صدای شکستن قابها از اطاق های دیگر شنیده شد. دست پای شبنم را لرزه گرفت بالرزه بی صدا ایستاد شد. نورجان حال شبنم را دیده نزدیک شد از دستش گرفت گفت: تشویش نکن خانم همسایه غیبت را شنیده، غیبت می کند.
خانم همسایه: غیبت نیست حقیقت است. دین ایمان خوب چیز است گفت در اتاقیکه مادر شبنم بود رفت.
شبنم که با او گپ پریشان شد، خواهرخوانده های او در اطراف او جمع شدند و همدردی کردند. نورجان دست شبنم را گرفته از آشپزخانه بیرون کرد در خانه همسایه که از نزدیکان بود برد. دختر او خانه از خواهرخواندهها بود گفت: ما و شما دخترها اینجا دسترخوان را باز می کنیم. دخترها در او خانه جمع شدند نورجان با چند دختر دسترخوان را باز نموده غذاها را در آنجا آورد. غیراز نورجان کس از اصل گپ خبر نبود، هرکس از شبنم می پرسید در عوض شبنم نورجان جواب میداد. او دروغ بودن و غیبت بودن را می گفت.
مادر شبنم گپ او خانم را شنیده بود لیکن خاموش بود. دوست شدن یک دختر سنی مذهب با پسر شیعه مذهب از دیدگاه او رضالت بود. اگر مردان می شنیدند قیامت بود. او منتظر ختم محفل بود.
محفل که ختم شد مادر با چهره خشمگین شبنم را نزد خود خواست در اتاق خواب برد حقیقت این گپ را پرسید. شبنم به زمین میدید با اصرارهای مادر چیزی نگفت. مادر گفت: اگر این گپ به گوش پدرت یا به گوش کاکاهایت برسد چه جواب میدهی آیا زنده می مانی؟
اگر این گپ حقیقت داشته باشد یک رضالت است. من با این رضالت چه قسم زنده باشم؟
شبنم می لرزید بی صدا بود. مادر چه اندازه اصرار کرد او از خاموشی بیرون نشد. مادر از اتاق برآمد نورجان را پرسید، نورجان در خانه خود بود در خانه نورجان رفت او را با خود آورد از او پرسان کرد. شبنم رنگ پریده بود نورجان به او دید او نیز خاموش شد. مادر شبنم بیشتر خشمگین شد گفت: به کاکایت می گم ببینم خاموش مانده میتوانی.
نورجان: ینگه به هر گپ دروغ باور نکنید یک غیبت است.
مادرشبنم: اگر دروغ باشد اگر غیبت باشد چرا خاموش شدید؟
نورجان: چه می کردیم با این تهمت دست پا را لرزاندیم، ینگه گپ را کلان نکنید باور کنید این گپ حقیقت ندارد.
مادر سر را بالا پایان کرد بیرون شد. شبنم و نورجان ترسیده بودند مصلحت کردند. اینها با هم مصلحت می کردند مادر شبنم از عقب کلکین گپ اینها را شنید. او هر گپ اینها را شنید دانست غیبت نیست حقیقت است. او با خشم داخل اتاق شد به کفرگویی شروع کرد. هر چه به زبان آمد گفت باگریان پشت را به دیوار تکیه داده نشست گفت: کار حماقت تان سبب بدبختی ست این گپ به گوش هرکس می رسد، مردان که خبر شوند قیامت برپا می شود. شبنم و نورجان به زمین میدیدند، او دیوانه وار به ملامت کردن بود. شبنم از توهین های زشت او در گریه آمد در او اثنا معلم جان مامای شبنم رسید، حال احوال اینها را دیده از خواهر پرسید. خواهر دوستی دو جوان را رضالت گفته به معلم جان معلومات داد. معلم جان جوان آرام و با معاشرت بود. او یگانه دوست شبنم در بین مردان بود. او همراز با شبنم بود باور نکرد به خواهر گفت: باور ندارم اگر این کار می شد شبنم با من مشورت می کرد. به گپ ماما شبنم به چشمان او دید بعد در زمین دید.
ماما: چه یعنی این گپ حقیقت دارد؟
نورجان: چه با یک شیعه گپ زدن تا این اندازه مصیبت است؟
در بین کدام گپ دیگر نیست ما دخترها قبل از شروع مکتب در مکتب رفته بودیم همه ما علی جان را در مکتب دیده بودیم، در روز نوروز روی تصادف در نزد چوری فروشها دیدیم بعد از او روز روی تصادف در نزد باغ او دیدیم همه گپ اینقدر است.
مادرشبنم: روی تصادف روی تصادف پنهانی بین خود چه می گفتید از باغ از ملاقات گپ نزدید؟
آیا ما حمق هستیم نمی دانیم این گپها را؟
ماما: هر دوتان در باغ او رفتید؟
چرا رفتید؟
مادرشبنم: گپ او قسم نیست شبنم علی در باغ ملاقات کردند، نورجان همکاری کرده، هرکس را فریب داده.
شبنم: گناهی نورجان نیست او در هیچ گپ ملامت نیست، من رفتم چند لحظه گپ زدیم همه گپ اینقدر است، به ولله ماما دست علی جان در دستم نخورد.
مادر: چه الا دست او در جانت می خورد؟
شبنم: مادر شما گپ را چرا اینقدر بزرگ می سازید کدام گپ عیب نیست چه میشه چند لحظه با او گپ زده باشم، او که به من کدام ضرر نداد به ولله شما مردم بسیار عقب مانده هستید.
به گپ های شبنم مادر از چله برآمد نزدیک شد از موی او گرفت سیلی را به روی او زد و سر او را به دیوار زد. ماما دست خواهر را گرفت گفت: خواهر شما چه می کنید مسئله با این کارها حل نمیشه، سرصدا هرکس را متوجه می سازد اگر یزنه یا کاکاهای شبنم خبر شوند رسوایی میشه.
او دست خواهر را گرفته بیرون کشید گفت: کمی ساکن شوید من اصل مسئله را دانسته راه حل آن را می سنجم؛
شما به من فرصت بدهید.
خواهر که کمی آرام شد، نزد خواهرزاده آمد گفت: حالت خوبه؟
شبنم گریان داشت به چشمان ماما دیدن کرد سر را به علامت خوب هستم تکان داد، پشت به دیوار تکیه داده سر را در سر زانوها گرفت.  
معلم جان جام آب را گرفت نزد خواهرزاده نشست آب را داد. شبنم جام آب را گرفت ننوشید در پیشرو گذاشت گفت: ماما شما که انسان رسیده هستید، اگر چند لحظه با یک جوان هم صحبت شده باشم چه میشه؟
آیا ناموس لکه دار میشه؟
ماما: آه، شبنم ساده هستی، هنوز پدر و کاکاهایت را نشناختی. اینها گپ زدن دو جوان را ضد غیرت افغانی می دانند. ناموس از دست رفته میدانند. اگر دو جوان از دو مذهب جدا باشند، یک فلاکت می دانند. اینها که گپ زدن دو جوان را عیب بزرگ میدانند، اگر در بین گپ مذهب باشد، در سرشان قیامت آمده میدانند.
تشویش مادرت بی جا نیست، باور کن آخر این گپ مصیبت است. اگر گپ من را بکنی، بار دیگر به او نزدیک نشو. در منطقه نه سنی مذهبها به شیعه مذهبها دختر میدهند، نه شیعه ها به سنی ها دختر میدهند. این کار ناممکن است، هرچه زودتر از این سودا دور شو. در سر گپ های من فکر کن، تو دختر هوشیار هستی مه به مادرت میگم ساکن شود، از این گپ پدر یا کاکاهایت خبر نشوند، فردا نزدت می آیم گفته از اتاق بیرون شد نزد خواهر رفت گفت: خواهر، من با شبنم گپ زدم هرچه خوب میشه شما ساکن شوید گپ به گوش یازنه یا به گوش کاکاهای شبنم نرسد، مه کمی کار دارم فردا نزد شبنم آمده باز نصحت می کنم گفته بیرون شد.
او از نزد خواهر رفت، خواهر با گپ های برادر ساکنتر شد لیکن به تشویش بود. او به نورجان گفت: اگر باردیگر به باغ علی شیعه رفتید، گله نکن توهم می سوزی.
نورجان با اشاره سر قبول کرد بی صدا در خانه خود رفت.
 
    نام دیگر حیات تلاش است. انسان با بارهای به دوش داشته، همیشه در تلاش است.
در تلاش است چونکه همیشه برای او امید غذا می دهد.
انسان خاطر رسیدن به امید خود در تلاش است. این تلاش گاه انسان را زیر می گیرد لیکن هیچ وقت انسان خود را از او دور ساخته نمی تواند، زیرا، برای بقای خود امید را همیشه با خود دارد.
چونکه امید برای انسان مسیر را نشان میدهد.
انسان چه اندازه تلاش کند بکند حیات هر زمان از انسان یک قدم جلو است و جلو می رود.
انسان اگر زمان تلاش را درنظر نگرفته تنبلی کند، چه اندازه با پیشیمانی سوی او دویدن کند، حیات سیلی خود را می زند. چونکه هر تلاش را در وقتش حیات از انسان طلب دارد.
تلاش برای انسان چیزهای زیاد را یاد میدهد. در هر شناختن چیزها، چه اندازه از بی خبر بودن خود را یاد می گیرد.   
انسان یک چیز دیگر را از تلاش یاد میگیرد؛
کمی در کنار رفتن از جنجال های روزانه را یاد می گیرد.
جنجالها سبب اند اکثراً خاطر یک هیچ، دل یکدیگر را  می شکنیم؛
انسان هیچ بودن آنها را یاد می گیرد لیکن با تجربه ها.
انسان با درس تلاش، کنار رفتن را از بین جنجال های روزانه یاد می گیرد لیکن، انسان تنهایی را یاد گرفته نمیتواند، زیرا حیات تنهایی را قبول ندارد چونکه حیات به عشق محتاج است.
 
عدالت 21
 
   شبنم در اتاق خواب بود مادر در کارهای خانه بود فضا ساکن بود شام شد. از خواهران و برادران شبنم کس از گپ خبر نبود، مادر تلاش داشت شوهر خبر نشه.
سفره باز شد هرکس در سر سفره آمد شبنم و مادر پهلو هم نشستند طعام شب را خوردند. طعام که خورده شد، شبنم باهوش پریده نشسته بود پدر با صدای بلند گفت: شبنم چرا هوش پریده هستی چرا سفره را جمع نمی کنی؟ مادر عاجل گفت: کمی مریض است مه خود جمع می کنم.
پدر: چه شده؟
شبنم: چیز نیست پدرجان کمی سرم درد می کند، اگر اجازه باشد بیرون کمی هوا می گیرم.
پدر: دوا سردردی بخو.
شبنم: خو پدر.
او بیرون شد به آسمان به ستارهها دیدن کرد.
هوا صاف بود ستارهها نمایان بودند. او سوی ستارهها دیده در چرت رفت. او چه می شود آینده گفته به خود سوال داد. او جواب نداشت چونکه  کار او مشکل بود.  ازدواج دو جوان از دو مذهب به اندازه ناممکن یک مسئله بود. خلق او منطقه پابند به سنت های شان بودند. تغییر خوردن شان از رسم رواج شان زمان کار داشت لیکن عشق در سر دو جوان تاثیر انداخته بود این دو جوان را به مشکل بزرگ روبرو کرده بود.
اینها چه اندازه که تسلیم عشق شده بودند، به همان اندازه به کار ناممکن بودن باور نداشتند. تصمیم اینها برای پیروزی جدی بود لیکن عادت او خلق برای ناکام کردن این پیروزی جدیتر بود.
او، او شب را به مشکل سحر کرد چونکه روی سیاه حقیقت او منطقه به چشمانش ظاهر شده بود. فردا شد او کسل و خسته بود با او روح حالی به مکتب رفت.
علی جان بمانند هر روز منتظر بود، چهره شبنم و نورجان را کسل دید می خواست پرسان کند نورجان با اشاره فهماند نامه نوشته می کنند. علی جان حدس زد کار خراب شده برگشت کرد در مکتب رفت. شبنم و نورجان در ختم مکتب در خانه نورجان رفتند از چشم دیگران دور به علی جان نامه نوشتند.
شبنم نوشت: زمان بمانند یک چکش است انسان را کوفته کوفته شکل میدهد.
ما زمان های قدیم خلق های پیشرفته را همین اکنون به سر داریم. لباس های چرکین خود را در عوض ماشین های اوتمات، با مشت زدن پاک می کنیم؛
به مثل زمان که ما را از دردها و چرکینی های داخلی، پاک کرده کوتاه بودن عمر را نشان میدهد.
شانس انتخاب را نداری گفته، به آرزوهای خودشان دست من را کش دارند. تو که خردسال بودی، خانه ی موسیچه را ویرانی کردی، حال گناه او موسیچه عقل تو را از تو گرفته به یک شیهه مذهب عاشق شدی گفته به ملامتی می کشند.
من نه خانه ی موسیچه را ویران کردم و نه مذهب انتخاب کردم. حال با این قدر ملامتی، خود را به زمان سپردم؛
به امید پاک شدن این تهمتها.
این همه تهمت، در بین خلق یکه به ذره فکرهای من اهمیت نمیدهند، من را منصرف از فکرهایم کرده میتواند؟
برای روبرو نشدن با آنها شاید راه خود را تغییر بدهم یا شاید گوش را به کری بزنم؛
دیگر چه چاره دارم در بین احوال این مردم؟
بمانند گیاه که از بادهای اخیر زمستان نترسیده سر از زمین بلند می کند، مجبور هستم به هر چه ایساده گی کنم.
ترس دیگر شدن من، هراس را به قلب این مردم انداخته است. من هراس باقی ماندن در ذهنیت اینها را در عقلم پرورش داده، خود را به سمت مخالف باد این مردم انداختم تا ذهنیتم با اراده من رهبری شود.
همین حالا قویترین بازویت کیست بگویند اراده خود را نشان میدهم؛
هیچ وقت به این اراده خیانت نمی کنم.
علی من حال احوال من خراب است چونکه راز افشا شد.  
 
نه تو دانی و نه من سِحِر حیات را
نتوان کرد بیان اســــَرار حیات را
مــــی نوش از عشق بین اسَرارها
بفروش به عشق سِــــــر حیات را
 
   ماهیت هر جنازه را کفش های اشتراک کننده های جنازه تعیین می کنند.
کفش هایکه در بیرون دروازه مهماخانه منتظر صاحبان اند، از اشتراک کننده های جنازه برای ما فکر می دهند.
اگر جنازه از یک معتبر باشد، کفش های باقیمت را دیدن می کنیم. همه این نمایش با خاک سپرده شدن او معتبر، ختم می شود.
رازیکه کمتر کس خبر است.
دیگران که از سر جنازه ی معتبر خود را نشان داده بودند، معتبر در آغوش همان خاک در استراحت می رود، برای او خاک، معتبر یا فقیر بودن اهمیت ندارد؛
هرکس را یکسان می بیند.
جنازه ها یا انسان را ترسو می سازند یا انسان را استوار! 
اگر انسان تسلیم شده ی مادیات باشد، هر جنازه او را از مرگ میتراسند. اگر انسان مادیات را رهبری کرده بتواند، استوار می سازد. چونکه او امانت بودن وجود خود را می داند.
اگر که بدن انسان برای او انسان امانت باشد نزد او مادیات چه ارزش دارد؟
در هر قلب، یک گوشه، گوشه ی مرحمت است.
چونکه در او گوشه مادر وجود دارد.
انسان در هر مشکل که گرفتار شد، به همان گوشه ی قلب می رود که در آنجا مادر است.
در هر سن بود مهم نیست، او مادر خود را در اثنا مشکلات یاد می کند. ارزش مادر که تا این اندازه بالاست، چرا بعضی مادران ارزش شان را به چشم اولاد ارزان می فروشند؟
من این سر را نمی دانم!
 
صد اندیشه بـــکو تا برآید یک سخن
فایده ندارد تیر رفته به اندازه سوزن
دوست و دشمن همان اند میگیم زبان
سخن گـــــــفته شده باز نیاید به دهن
 
   عشق ودیعت خداوندی ست در نزد انسان و او دلیل وجود است. اگر عشق نمی بود حیات معنی نداشت. ما آفریده شدیم تا که عاشق شویم، چونکه عشق سبب ادامه ی زیست است.
در عشق، معشوق در بند نیست او رهاست لیکن عاشق اسیر اوست.
عاشق هر چیز خوب را به معشوق آرزو می کند چونکه عشق فداکاری و از خودگذری کار دارد.
اگر این ماهیت عشق به انسان داده نمی شد، انسان جامعه را از اسارت شیطان نجات داده می توانست؟
علی من، مشکل من، ارزش عشق را فهمانده نمیتوانم و آنها به عشق ارزش نداده، خدا را با مذهب شان می پرستند؛
مذهب یکه با عشق باشد بهتر نیست؟  
 
اگر که فاقد از عشق حیات سامانی ندارد
فلک بـــــــــــــــــــی ایدآل دورانی ندارد
 
   در فردای آن روز نامه را به علی جان دادند. از آن روز بعد، فشار مادر بالای شبنم زیاد شد. روزتاروز با فشار مادر دلگرفته از روزگار شد. فشارها و چرت زدنها در روح و روان او تاثیر منفی کرد. یک روز بعد از چاشت بود از مکتب آمده خود را در بستر انداخت و با انداختن در خواب رفت و کابوس دید. کابوس از تاثیر حال روح و روان او بود. او که از کابوس بیدار شد، موی تیت پاش در سر روی او بود و چهره پریشان او نمایان بود. در او روز خانم های کاکاها و خانم های همسایه ها مهمان مادر او بودند. طفلک کوچک از مهمانها نزد او آمد، حال احوال او را دیده ترسید و نزد مادر رفت با زبان طفلی چیزی گفت و هرکس را متوجه ساخت. از خانمها یکی برخاست نزد او آمد. خانم حال احوال او را دید، بیرون شد به مادر او گفت: شبنم حال احوال خوب ندارد.
با او گپ هرکس برخاست نزد شبنم رفت. شبنم خانمها را دیده خیره خیره دیدن کرد، این حال شبنم خانمها را بیشتر به تشویش انداخت. هرکس از او حال احوال پرسان کرد، او گفت خوب هستم لازم نیست تشویش کنید، یک کابوس بود چیز نیست. او چه اندازه کابوس بودن را گفت، کس قناعت نکرد، شروع کردند به نصحت دادن و شروع کردند به طبیبی.
یکی از دیگرش خواهش کرد دعا بخواند، دیگری گفت نظر بد شده باید چهل یاسین شود، خانم دیگر گفت از فلان ملا تعویذ طومار گرفته شود. خلاصه دیگ کجا کاسه کجا گپ به جایی رسید شبنم از بی منطقی آنها خاموشی را اختیار کرد.
درد شبنم را هیچ یک اینها نمی دانست، هرکس از اسارت عقل خود گپ میزد. شبنم چه اندازه خوب هستم گفت کس را قناعت داده نتوانست، مجبور شد خاموش باشد.
یک خانم چیزی به عربی خواند پُف چُف گفت دیگرش در آتش اسفند انداخت هرجا را دود کرد، خانم دیگر آدرس ملا تعویذ طومار نویس را داد خلاصه هر چه یاد داشتند کردند و گفتند. بعد دوباره در سالن رفتند به برنامه خود ادامه دادند. درد شبنم با خود شبنم بود، از جا برخاست پیشروی آیینه ایستاد شد از فلک شکایت کرده گفت  
 
بتراش ای سنگ تراش سنگ به قبرم بتراش
زندگی مشکل شده بشنو ای سِرداش
ببین تو دم آینه می بینم چهره ی خود                    
چهره ام پریشانی مثل شبی جگرخراش 
لاف می زنند از دوستی نمیدانند مه  دردی
زیر فشارهای هستم با صدای های ناش 
گاه می گویند جن زده گاه دیگر تهمت زده    
حضورم را گرفتند ظاهری های اوباش 
چه کنم با اینها با سنت های سخت اینها
حالم را نمی دانند زاهد نماهای بی باش  
چاره نمانده بمن مرگم بدست نزد من
لازم است بتراشی سنگ به قبرم بتراش    
چهره ام رسم باشه با درد حالم باشه
به خلق اندرزم باشه بشنو تو سِر پاش
بیار در روز مرگم آن روز بد بدم 
سر مزارم بشان هرگز نگو ای کاش
 
   حال شبنم به این گونه بود، علی جان از بابت او پریشان بود. او هر روز منتظر راه بود لیکن جسارت پرسان حال احوال را نداشت. او جسارت نزدیک شدن و صحبت کردن را نداشت، محبور بود از دور دیدن می کرد.
او باردیگر منتظر شد لیکن او روز شبنم و نورجان در مکتب نیامدند، به تشویش شده مغشوش فکر شد. او با او حال پریشانی سوی مکتب روان بود از پیشرو شترهای هزم آمدند، او شترها را ندید با شتر پیشرو تصادم کرد با تصادم، ورخطا شده خود را کنار گرفت، صاحب شترها خندید گفت: کور هستی شتر را ندیدی؟
صاحب شترها با او ادبیات او را از حال بیدار کرد، او سر به پایان در راه روان شد.
 
   فامیل علی جان از مسئله دوستی اینها خبر نبود لیکن خبر می شد. چونکه این راز افشا شده بود زبان به زبان در گوش هرکس می رسید. همان گونه که فامیل شبنم برای ازدواج اینها مخالف بود، فامیل علی جان نیز مخالف بود. زیرا، دو طرف خود را مسلمان کامل و طرف مقابل را مسلمان ضعیف می دانست.
علی جان در نامه نوشت:  انسان در شکم مادر که پیدا می شود، اگر برای او از دنیای بیرون، از جنت و دوزخ دنیای بیرون معلومات بدهند، چیزی را درک کرده میتواند؟
احتمالاً شکم مادر را یگانه دنیا تصور می کند، چونکه عقل او در او زمان حیات او به او تصور می رسد.
اگر خداوند دنیای آخرت را از فرهنگ عربها جنت و دوزخ نمی گفت و از معنی این دو کلمه دنیای آخرت را تعریف نمی کرد، اگر از دنیای آخرت چیزهای می گفت، او چیزها برای عقل انسان نامعلوم می بود، در عقل انسان او معلومات منطقی می شد؟
انسان اگر که امروز از دنیای آخرت چیزی می داند، انتخاب خداوند از فرهنگ عربها او دو کلمه است که چه بودن او دو کلمه قبل از انتخاب به هرکس معلوم بود.
کسانیکه عقیده در دنیای آخرت ندارند، منطق بودن انسان در شکم مادر را تمثیل دارند.
زیرا، برای آنها درک دنیای آخرت، طفلیکه هنوز از شکم مادر بیرون نشده، همان منطق را دارد.  
انسان زمانیکه از شکم مادر به دنیا می آید و او دنیای آرام را به دنیای دوزخ دار و جنت دار تبدیل می کند، اگر بعد از شناخت دنیا به او بگویند این دنیا در پهلوی جنت، دوزخ نیز دارد، تو که در شکم مادر از مصیبت هر دوزخ نجات داشتی، چونکه در امن بودی آیا می خواهی از دوزخ این دنیا نجات یافته دوباره در جنت شکم مادر بروی؟
فکر نکنم کس به آرزوی دوباره رفتن شود.
چونکه عقل مسافت بیشتر را طی می کند و از اینکه انسان تابع به عقل است، امکان قبول کردن ناممکن می شود.
عقل هر زمان از حیات انسان مسافت را بیشتر طی می کند، اگر که او مسافت با رهبری او انسان نباشد، عقل را دیگران رهبری کرده بالای او انسان فرماندار می سازند.
او زمان انسان که اسیر به عقل خود می شود، بی خبر می ماند عقل او را دیگران در اداره می گیرند، بنااً انسان باید عقل را رهبری کند و با او رهبری، از عقل خود کار بگیرد.
در عقل یکه قلب اداره نداشته باشد و انسان با قلب خود عقل را رهبری نکند، او عقل برای رهبری خود از هر گوشه و کنار چیزها را می گیرد چونکه عقل دینامیک است و به یاد گرفتن تمایل دارد.
فامیل های من تو که برای آینده ی ما از نیت نیک بحث می کنند، بی خبر هستند عقل شان را رسم رواج یکه بدون مطالعه قبول کردند، رهبری دارد و با او رهبری از دیدگاه آنها هر تصمیم شان در سرنوشت ما برای آنها نیت نیک نمایان می شود و لیکن ضرر او نیت نیکها را در سرنوشت ما درک ندارند چونکه عقل را رهبری ندارند.   
انسان چه بودن عشق را بداند یا نداند، به دلخواه عشق را پیدا کرده نمیتواند. از اینکه عشق یک نعمت کمیافت است، به ساده گی به کس بخشیده نمی شود.
اگر در حیات انسان، عشق کمیافت باشد، برای بدست آوردن او باید زحمت بکشد و اگر برای عشق فرهنگ زحمت کشیدن در او جامعه نباشد، آیا زندگی چهره خشن خود را هویدا نمی سازد؟
عشق و محبت نیازهای اساسی انسان هستند، بدون این دو، انسان، انسان ساخته نمی شود.
اگر امروز معنای عشق را میدانم تاثیر چشمان زیبای توست. بگذار بگویم جوانی زنده باد.
 
زیورت آزاده گی آزاده گی زنده باد
جوانی و دیوانه گی زنده باد 
زیور زینت تو ناز دلربای توست
دل داده ی تو شدم دلداده گی زنده باد 
زیور نور مهتاب تجلی از نور توست
زیبنده سیمای توست زیبنده گی زنده باد    
زیب زیبای گلها منعکس از روی توسـت 
گل ها شیفته ی توست شیفته گی زنده باد
سحر بتپد غزال تا به شام با سرود  
ساز غزال من شوم، سازنده گی زنده باد
زیور زیبا هستی با بوی خوش بوی خود 
پاینده باد بوی تو پاینده گی زنده باد 
سجده ی رخسارت ام با ثنای دوستی 
رخسارت شراب شده رخساره گی زنده باد   
دور مست جوانی با حس دیوانگی  
جوانی ات زنده باد دیوانه گی زنده باد 
 
عدالت 22
 
   عزیزم عشق قدرت زندگی ست. عشق تکامل را و عشق یک پارچه گی را در حیات انسان سبب است. اگر در زندگی بازیگر خوب بودیم، عشق جایزه ی ست داده می شود.
حیات را گل تصور کن، در عمر دراز کائنات، حیات انسان به اندازه عمر گل کوتاست.
پس عشق را عسل حیات تصور کن، اگر حیات انسان بمانند گل باشد و بدون عسل باشد، منطق دارد او حیات؟  
عشق ما را آفرید.
پس عشق مادر است دوستش داشت چونکه عشق از جنت فرستاده شد تا جهنم دنیا را برای ما جنت بسازد.
 
گرکه شود کس درعشق فرهاد یمین
در نظرش هرکــــــس شکر شیرین
کفر تهمت نبندید به دوش عاشـــــق
کار عاشقی پاکــــــــــــــــترین آیین
 
   دانه برف که در سر بخاری نیست شده می رود، زمان به او گونه است؛
ما بین او به پا ایستاد هستیم.
حیات ما بین او عده انسانها شکل گرفت، دنیا را از بین ذهن شان دیدن دارند.
دنیا سعادت را چگونه میبیند؟
کوچکترین فکر ندارند در این باره.
چونکه سعادت و بدبختی را از بین ذهنیت شان جستوجو دارند.
دردهای ما، گاه گریان را آموخت و گاه خنده را یاد داد. ما بین اینها در مقابل سختی ها به پا ایستاد شدن را آموختیم. این سختی ها بود، درست های هرکس و نادرست های هرکس به عقلش شکل گرفت؛
در نتیجه این پیشآمد، از درست و نادرست دیگران، به خود دیدن را نیاموختیم.
تاثیر این اسلوب نگرش به حیات است، از درست و نادرست ما به رویداد دیدن نموده، فکر ایجاد کنید می گویم.
این اخلاق اهمیت عشق را بی ارزش ساخت.
تاثیر این اخلاق است اگر ارزش عشق را دانسته، از عشق دنیا را دیدن کنیم، در چهار کتاب کافر می کشند.
خطرناکترین زندان برای انسان ذهن خود او انسان است. چونکه اگر انسان به ذهن خود تسلیم باشد، به بازی های او فریب می خورد و رهبری ذهن را از دست میدهد.
اگر رهبری را از دست داد، دیگران او ذهن را به خواست های شان رهبری می کنند.
اینها فریب بازی های ذهن خود را خورده، اسیر این زندان شدند و لیکن ما از اینها تفاوت داریم، چونکه ما ذهن خود را تابع انسانیت خود ساختیم و بالای او رهبر شدیم تا کس اسیر نگیرد.
اگر چشم ذهن را از محوطه یکه اسیر هستیم، به افق های وسیع ببریم، امیدها برای آینده سعادت های نو را خواهند داد.
نتیجه ی خیال های بزرگ است در عوض کهنه، نو گذاشته می شود. اگر که اینها به خیال های ما بندهای بزرگ هم ببندند، ما به خیال های خود ادامه میدهیم، چونکه جنت در گوشه کنار خیال های بزرگ پنهان است و رسیدن به خیالها، عشق کار دارد.
 
   در فردای آن روز نامه را به شبنم رساند. نامه در دست شبنم بود معلم جان ماما آمد. ماما با چهره مهربانی بازی دو رنگی داشت. او از یک طرف به خواهر قول راه حل این مسئله را داده بود، از جانب دیگر خواهرزاده را تشویق می کرد. خواهرزاده او را همراز و همکار خود می دانست. او از بازی دورنگی او خبر نبود. خواهرزاده نامه را به او داد او نامه را خواند، به به چه نامه عشقانه گفت.
شبنم: آهسته گپ بزن مادر خبر نشه.
ماما: چه تصمیم داری؟
شبنم: نمی دانم ماما به نظرت چکنم؟
ماما: کار مشکل است بزرگها خبر شوند حال احوال ات خراب است.
شبنم: چاره چیست؟
بگریزیم؟
ماما: خدامهربان است تشویش نکن.
شبنم: اگر چاره میبود فرار می کردیم.
ماما: کجا فرار می کردید؟
شبنم: ایران یا پاکستان!
ماما: کارساده نیست حمق نشوید.
شبنم: خو تو بگو چکنیم؟
ماما: صبر داشته باشید.
شبنم شانه را بالا پایان آورده چیزی نگفت، از دست ماما نامه را گرفت پاره کرد. ماما با دست اشاره کرد معنی داشت چرا پاره کردی؟
شبنم: بدست مادرم افتد کارم خراب است.
ماما: تصمیم ملاقات را داری؟
شبنم: علی جان اصرار دارد سرم گیچ است یا مادر خبر شود؟
ماما: کوشش کن خبر نشود از من کدام تقاضا داری؟
شبنم: زنده باشی ماما مقصد همکارم باش تنها به تو اعتماد دارم.
ماما: یا نورجان؟
شبنم: او دوست نزدیکم است او خیانت نمی کند.
ماما: دقت کنید.
او دقت کنید گفت از نزد شبنم بیرون شد شبنم از عقب او بیرون شد در صحن حویلی مادر حویلی را جارو داشت رفت گفت: کمک کنم؟
مادر: معلم جان بگو عقلش در سر آمده؟
برادر: خواهر گپ را ادامه ندهید او گپ تیر شد هرچه خوب میشه.
شبنم: مادرجان مه جگرخون شدنت را نمی خواهم تشویش نکن دخترت کار بد نمی کنه.
ماما: مه به خواهرزاده اعتماد دارم.
خواهر: ببینیم گپ در کجا می رسه مه اعتماد ندارم به ولله اگر گپ مره حکومتی ها کنند دخترها باید از خانه بیرون نشوند، اینها دردسر به پدر مادر هستند.
شبنم: دنیا در کجا رسید مادر در چه فکر است.
مادر: خاک بسر دنیا، دختر یک مسلمان با یک شیعه دوست شدن را کدام کتاب نوشته؟
شبنم: چه شیعه مسلمان نیست حیرت!
ماما: خو مسلمان هم باشه شیعه است.
خواهر: معلم جان مسلمانی اونها ناقص است.
شبنم: درست یا ناقص بودن را خدا می دانه ما خداکه نیستیم بدانیم.
مادر: توبه بگو مولویها ناقص می گویند اونها از هر چه خبر هستند توبه بگو.
شبنم: از چه خبر هستند آنها با خدا گپ زدند که خبر باشند؟
مادر: آه تو با علی یکجا شده از دین برآمدی، کاش عوض دختر یک سنگ می شدی.   
ماما: شبنم دانسته گپ بزن. خواهر، شبنم شوخی می کنه.
خواهر: معلم جان اگر ایقدر جاهل باشه به ولله پدرش می کشه.
برادر: خواهر تشویش نکن هرچه خوب میشه.
ماما به شبنم اشاره می کند، شبنم داخل خانه می شود، از خواهر اجازت گرفته خداحافظی می کند.  
 
   نامه و جسارت دادن معلم جان شبنم را به ملاقات تشویق کرد. او در تلاش شد تا با علی جان ملاقات کند. او تصمیم ملاقات را به نورجان گفته، با علی جان تماس گرفت. با مشورت نورجان روز ملاقات تعیین شد و به علی جان رسانده شد.
روز ملاقات رسید، شبنم در باغ رفت، نورجان مریض بودن شبنم را در اداره گفته، او روز را به او رخصت گرفت. فتنه گرهای صنف از نبودن شبنم شاکی شده، در تلاش درک مسئله شدند. آنها به نورجان سوالها دادند. نورجان مریض بودن شبنم را گفت لیکن باور نکردند.
خانمیکه این دوستی را افشا کرده بود، این دوستی را از دختر خود شنیده بود. دختر او با عده دیگر شبنم را تعقیب داشتند، آنها از راز خبر شده بودند. آنها او روز تصمیم گرفتند گپ را خراب کنند. آنها که در تصمیم خرابی بودند، شبنم در باغ رسید. علی جان شبنم را گرم استقبال کرد. او از سر شبنم هر چه گذشته بود، یک یک پرسان کرد. شبنم یک یک معلومات داده از همکاری ماما خبر کرد. علی جان که سرگذشت چند روز شبنم را شنید، از اخلاق پدر و کاکاها معلومات داد. او از رسم رواج مذهبی معلومات داد. چه اندازه که طرف شبنم شیعه ها را از نظر بد میدیدند، به همان اندازه شیعه ها سنی مذهبها را بد می گفتند. این دو گروه یک هوا را تنفس می کردند، در یک رستورانت غذا می خوردند، از یک نهر آب می نوشیدند و در بیرون قوم شان در کوچه بازار مثل برادر بودند. اگر اینها را از بیرون مملکت کس میدید، اختلاف درون اینها را تا این اندازه با دشمنی دیدن، تصور نداشت و لیکن افغانستان بود بمانند هر کشور عقب مانده، در چیزهای بی ارزش، دشمنی شان بزرگ بود و گپ به مسلمانی که می رسید، طرف مقابل را ناقص در دین می گفتند.
علی جان و شبنم از فکر رادیکال اینها گپ زدند و از مشکل بودن این مسئله گپ زدند. اینها بادرنظر مشکل بودن این کار، در تصمیم آخری ازدواج را قرار دادند و برای آینده یک مسیر را برنامه کردند. علی جان گفت: مثلیکه زمان یک قطارآهن است، انسان در واگون نشسته از پنجره بیرون را دیدن می کند.
از پنجره که دیدن می کند، تصویرها تغییر تبدیل می شوند و با تغییر تبدیل تصویرها، انسان نیز تغییر می خورد.
انسان اگر در کدام قضا قربان نرود، به سنی می رسد، هیشه به رسیدن در او سن، به هراس می باشد؛
یعنی در جوانی، از پیر شدن هراس دارد.
در او سن که رسید، به عقب که دید، می گوید: این چشمان چه ره ندید چه ره!
کشمکشها، حسادتها، جنجالها... در اصل در زندگی انسان سن پیری، سن هراس نیست، او سن، دوره آرامیش روح است.
در او سن، هیچ بودن همه جنجالها آشکار می شود و انسان از خام بودن پخته می شود.
دوره جوانی انسان، در بین خیالها می گذرد. خیالها لکوموتیو انسان اند همیشه امید میدهند و به آینده رفتن تشویق می کنند.
انسان هر راز خود را و هر خاطره خود را بین خیالها پنهان می کند تا همیشه با انسان، او رازها و خاطرهها جاویدان باشند.
اگر در سن پیری هراس باشد، او هراس از مرگ نیست، از پیشیمانی هاست.
رازها و خاطرهها که در بین خیالها محفوظ اند، از پیشیمانی های آنهاست هراس در سن پیری.
چونکه روح ساکن انسان و عقل آرام انسان، محاسبه دقیق را در او سن کرده میتواند؛
یعنی در سن پیری محاسبه صورت می گیرد.
در سن پیری، انسان آرزو می کند حیات او از سر شروع شود تا خطاها را تلافی کند و لیکن در قانون حیات او آرزو امکان ندارد.
چونکه اگر در حیات خطا نمیبود، کس ارزش کار خوب را نمی دانست!
ما اگر خطا کنیم و یا بزرگان جسارت عقب دیدن را نداشته، ما را با تجربه سن خامی شان دیده ظلم هم کنند، این حیات ماست، باید که این حیات را در مسیر خود حیات رها کنیم، زیرا همه اینها یکجا شده حیات را شکل میدهند.
 
با عشوه دیدن مـــکن مره ز دل میبره
چشم و آبروی زیبا اندام گــــــل میبره
لب و دندان قشنگ گیسیوی گـــل زیبا
من که ازخودم نیستم بوی سنبل میبره
 
عدالت 23
 
   شبنم چیزی نگفت چند قدم پیش رفت گل زرد خودرو را گرفت یک یک برگ گل او را کندن کرد، دوست دارد دوست ندارد گفت و در اخیر یک برگ او باقی بود به علی جان تبسم کرد گفت: دوست دارد.
علی جان: حقیقت یک پارچه است، شکل دیگر رنگ دیگر ندارد، یا او را قبول می کنی یا نادیده می گیری.
دوست داشتن من یک حقیقت است، بمانند خورشید نمایان است.
 
تو که دور ازمنی در وجودم دلم نیست
پشت تو مــــی رود بدستم سنبلم نیست
در جـــــــانت جنت دو دنیا نهفته است
جزء غزلـم بر تو در زبان بلبلم نیست
 
   شبنم: انسان عجیب مخلوق است، هرچیزی را که بخواهد، باور می کند، نه به حقیقت!
این اخلاق، حقیقت هرکس را برای او کس تعیین می کند. همین اکنون، دین اسلام با گفتار خداوند، هر چیز را در باره مسلمانی بگوید، تاثیر ندارد. چونکه هر مسلمان با حقیقت خود در اسلام دیدن می کند، نه با حقیقت دین اسلام.
زیرا، هر انسان بدست حقیقت خود در اسارت است. اگر هر انسان تسلیم حقیقت خود باشد، حقیقت را چگونه تثبیت کرده میتواند؟
علی جان: حقیقت در روزیکه تصور نکنی، نمایان می شود، مهم صبر کردن است.
شبنم: آیا صبر دشمنی را بین دو طرف نیست نابود کرده، عشق ما را از حقیقت ما به آنها نشان خواهد داد؟
علی جان: زمان چاره ساز هر چیز است، آینده این عشق را بدست زمان می سپاریم، هر چه شد.
شبنم: زمان بمانند دانه برف، نیست شده می رود، و ما با داشته ها و ناداشته های خود که در آرزوهای ما و در خیال های ما موجود اند، زندگی می کنیم.
بعضاً دیدن یک محبت را از بزرگان، امید نموده یک قطره اشک می شویم.
بعضاً با یک محبت گرم، یک تبسم خوش می شویم.
بعضاً برای امید دادن به یک جفت چشم، و بعضاً به تبسم یک امید، چشمان معصوم می شویم.
آیا انسان بودن ما مربوط این جوهرها نیست؟
با دردهای خود انسان می شویم.
با خوشی های خود انسان می شویم.
با داشته ها و ناداشته های خود که امیدهای ما را پرورش میدهند و با سِر و رازهای خود انسان می شویم.
کج تاب حیات، آنچه به انسان می آموزد، ایمان است.
ایمان قدرتی است هیچ کس در مقابل او ایستاد شده نمیتواند. او بمانند همان گل زمستانی که، در زمستان سرد، از بین برف سر بلند می کند و با سردی هوا جنگیده، گل های خود را باز می کند، بمانند او یک سمبول مجادله است.
در هر کار ایمان داشت، پیروزی او ضمانت است.
یکی از جوهر انسان، محبت است. ما محبت را از دیگران طلب داریم در حالیکه، محبت در بدن خودماست، اگر استفاده کردن او را بدانیم، باشمول خود  به هرکس رسانده میتوانیم.
جوهر دیگر برای انسان زبان است.
زبان زمانی گپ پرجوهر را بیرون می کند، دهن  خاموش باشد عقل جستوجو کند.
 
ببوی ازگل که در دل تویی تو
که تنها لایق ســــنبل تویی تو
فراوان اند گــیرند دل این دل
بیا در دل او گل تویـــــــی تو
 
   علی جان: از دیگران احترام، علاقه، دوستی طلب داریم لیکن چه اندازه خود به خود احترام داریم، دوستی داریم، علاقه داریم؟
آیا تفکر کردیم؟
در این دنیا کس جسارت پیدا کردن روشنی را نداشت، تاریکی را تقدیر خود می داند.
اگر انسان مناسب بادانش خود رفتار نداشت، چه اندازه دانش را ذخیره هم کند او یک جاهل است.
یعنی هرچه با خود انسان شروع می شود و با خود انسان ختم می شود. پس عشق سرنوشت ساز است. اگر انسان با عشق به خود دیدن کند، چه اندازه مکمل بودن خود را ادراک می کند و صنعت خدا را درک می کند.
عشق چیزی نیست پنهان باشد، پیدا کنیم، او در درون ما با ما هست شده است. اگر نشناخته به زندگی ادامه دهیم، عقب ماندگی ما هر زمان در رخ ما می خورد.  عشق مانند توست یعنی تو عشق هستی   
 
نی باغ دیگر نــــی چمن بر دل
نی گل دیگر نــی یاسمن بر دل
خواهم ازخدا که گنج در اوست
او باشـــــد و من او ثمن بر دل
 
   اگر انسان مفهوم دوست داشتن را دانست، بوی گل به مشام بوی خدا را می دهد.
باد را دیده نمیتوانی امّا حس می کنی، عشق مانند باد است، اگر او دیده می شد، هرکس می دزدید.
عشق دزدی نمی شود چونکه او با قلب حس می شود.
عشق میوه ی ست در هر فصل پیدا می شود؛
اگر انسان خوردن را یاد داشت.
این دو بین صحبت بودند صدای پرخاش شنیده شد، او صدا صدای مادر شبنم بود گفت: شبنم رذیل دروازه را واز کن.
با او صدا دروازه را با مشت زد. شبنم گریه را شروع کرد علی جان چه کردن را ندانست ساکت ایستاد شد. مثلیکه شوک در سرش آمده باشد عقل را باخت بعد از چند لحظه خود را تکان داد دست شبنم را گرفت در عقب درختها برد گفت بی صدا شو اگر ممکن شود رد می کنم.
او دروازه را باز کرد پرسید: خیریت است چه گپ شده؟
قبل از مادر شبنم صدای دخترها برآمد او که هوش پرک بود چشمش به دخترها افتید، در بین آنها نورجان هم بود گریه می کرد.
حال نورجان را دید از او شبنم را پرسید نورجان به زمین دید دخترها با یک صدا گفتند ما میدانیم شبنم اینجاست.
دخترها پلان گرفته مادر شبنم را آورده بودند، از او پلان نورجان خبر نداشت، مادرشبنم نورجان را زیر فشار گرفته بود ناچار شده حقیقت را گفته بود.
مادر شبنم با صدای ستیزه جوی پرسید: کجاست شبنم؟
علی جان ساکت ایستاد شد جواب نداد.
او دو باره با صدای تند پرسید: گپ بزن کجاست شبنم؟
علی جان به زمین میدید بی صدا بود.
دخترها داخل باغ شدند شبنم را صدا زدند گفتند پنهان شدن چاره نیست هرکس بودن تو را میداند.
مادرشبنم بار دیگر باخشم پرسید: چرا گپ نمی زنی گفتم کجاست شبنم؟
شبنم در بار سوم صدای مادر صدا زد: این جا هستم می آیم.
شبنم نزد مادر آمد در زمین دید در او اثنا از دخترها یکی گفت: مه گفته بودم ببینید اینها کار بد کردند.
علی جان: نمی شرمی تهمت می کنی؟
دختر: چه مه بشرمم؟
کاربدکردهها بشرمند.
مادر در بین دخترها سیلی به روی دختر زد حقارتها را شروع کرد. شبنم بی صدا ایستاد بود به سیلی مادر تکان نخورد.                                   
نورجان گریه می کرد گفت: بس کنید رذیلی را شما انداختید گپ را شما خراب کردید از این بعد دهن یه بلاها را کی بسته می کند؟
به آبروی شبنم دل نسوختانید.
مادرشبنم: تو هم قدر شبنم ملامت هستی تو غم خود ده بخور.
نورجان: ما کار خراب نکردیم آخر بس کنید در خانه برویم هر چه می کنید در خانه کنید.
شبنم گپ دیگر نبراید گفته با علی جان به گپ زدن آمده بود دیگر ملاقات نمی کردند. در چند لحظه گپ زدن چه می شه که شما اینقدر رذیل ساختید.
ازبین دخترها: چه چند لحظه؟
نیم روز را چه می گی کجا چند لحظه ما میگیم اینها کار بد کردند خو یکی شیعه، دیگرش سنی، هرکس بشنود حیرت می کند.
نورجان: تو هم انسان و دختر هستی امروز در سر شبنم آمد یا فردا در سر تو بیاید؟
دختر: مه مثل شبنم بی حیا نیستم.
علی جان: کمی بشرم تهمت کار خراب است.
مادر: بریم خانه، ده خانه جزایتان را میدم.
نورجان نزد شبنم رفت با او سوی خانه روان شد.
آنها پیشرو مادر از عقب روان شد دخترها هرکس سوی خانه خود رفت. علی جان دروازه باغ را بست پشت به دیوار تکیه داده نشست با گریه به زمین دید.  
مادر داخل حویلی شد در صحن حویلی بیهوش افتید.  فشار بدن او از تاثر حادثه بالا رفته بود سر او دور خورده بود. نورجان عاجل نزد او رفت سرش را در بغل گرفت گفت: چه شد شما را؟
به شبنم گفت: آب بیار.
شبنم عقب آب رفت از صدای نورجان زنان همسایه خبر شدند در چند لحظه خرد بزرگ تعداد زیاد جمع شدند.
شبنم آب آورد آب نوشانده داخل خانه بردند.
زنان در تلاش دانستن شدند از نورجان و شبنم سوال کردند. این دو گفتند چیزی نیست خوب می شوند. چند لحظه بعد کمی به حال آمد به روی هرکس خیره خیره دیدن کرد گفت خوب هستم تشویش نکنید اگر ملال نباشد کمی استراحت می کنم.
هرکس از اتاق بیرون شد شبنم در اتاق خواب رفت در سر بستر خود را انداخت گریان کرد.
نورجان در سر خود قهر بود چونکه برنامه دخترها دور از درک او اجرا شده بود، در اتاق خواب شبنم آمد شبنم را با گریه دید چیزی نگفته برگشت کرد به خانه خود رفت.   
مادر در خواب عمیق رفت. او در خواب عمیق بود کابوس دید از خواب بیدار شد. حادثه بالای او تاثیر زیاد داشت کابوس دلیل او بود. او که بیدار شد به گریه شروع کرد. اولادهای او و بچه های همسایه او را در گریه دیدند شبنم را خبر کردند و زنان همسایه را خبر کردند.
در چند لحظه اتاق پراز زنان شد. هرکس از او سبب گریه را پرسیده غمخوری می کرد شبنم در گوشه اتاق ایستاد بود نورجان آمد می خواست چیزی بگوید مادرشبنم گفت: شبنم آبرو را ریخت.
او گناه بزرگ را انجام داد.
کاش او به دنیا نمی آمد.
هرکس با حیرت به یکدیگر دیدن کرد، کس چه بودن گپ را نمی دانست پرسیدند: چه شد چرا آبرو را بریزد؟
مادر: او با علی در باغ او بود از باغ آوردم.
نورجان: ینگه یی گپ خوب نیست هرکس غلط فکر می کند.
مادرنورجان: چه؟ تو از گپ خبر داری؟
مادرشبنم: او هم گناهکار است او همکار شده.
شبنم: نورجان گناه ندارد مه رفتم کدام کار خراب نکردم گپ خراب پیدا نشود گفته با علی جان گپ زدم از ما دور باشه گفته.
از زنان همسایه: علی شیعه را می گوید همان مادرنورگل گفته بود؟
از دخترها: ینگه دختر او نورگل نام نداره او انارگل است.
دختردیگر: چه انارگل گل گل گل...خاک در سر نورگل انارگلش همه گپ از او برآمد.
شبنم: به ولله کار خراب نکردیم علی جان را در مکتب دیده بودیم بعد در روز نوروز دیدیم در اونجا هرکس بود بعد او خواهش کرد یکی دو بار با او گپ زدم در این کار چه گناه ست چه بد آبرویی ست؟
خانم دیگر: شبنم عقلت را خوردی تو دختر مسلمان با بچه شیعه چرا گپ زدی؟
خود گپ زدن گناه بزرگ است.
نورجان: ینگه گناه گناه گفته در سر آتش هزم مریزید اگر شیعه است یا کافر است به ما چه، او می داند اخرت او.
مادرشبنم: مه ره همصنفی های شبنم خبر کردند نورجان خبر بوده از مه پنهان کرد در باغ که رفتیم شبنم اونجا بود.
شبنم: مادر چرا نورجان را ملامت می کشید مه از او خواهش کردم به کس نگوید آخر مه کار بد نکردم.
نورجان: خاک در سر او دخترها، اونها خودشان کی اخلاق خوب دارند اگر گپ های اونها را بشنوید به ما و شبنم شکر می کشید؛
چه گپها نیست بین خود نگویند.
مادرنورجان: هرچه کنند یک دختر مسلمان شده با یک بچه شیعه دوست نمی شند.
شبنم: شیعه انسان نیست؟
شیعه مسلمان نیست؟
خانم کاکا بزرگ: اونها خود را مسلمان می گویند لیکن مسلمان پاک نیستند مولوی های ما مسلمانی اونها را ناقص می دانند.
نورجان: ینگه مولوی های ما با خدا گپ زدند که ناقص بودن را می دانند؟
مادرشبنم: توبه بگو چه قسم گپ میزنی.
مادرنورجان: یی گپ مرا خراب کرد دختر توهم مثل شبنم عقلت را خوردی، عاجل خانه برو اگر نی در سرت موی نمی مانم.
نورجان می خواست گپ بزند شبنم گفت: تو خانه برو در درد مه تو خراب نشو.
خانم دیگر که از زنان همسایه بود گفت: هرکس بیرون شود ما زنان مصلحت می کنیم.
هرکس از دخترها و بچه ها را بیرون کردند با هم در مصلحت نشستند. خانمها دروازه اتاق را بسته نموده با چای نویشی شروع کردن به صلاح اندیشی. علی جان را در چهار کتاب کافر کشیده هرچه به زبان آمد گفتند. آنها تصمیم گرفتن مسئله را از مردان پنهان نموده خود حل فصل کنند. از خانمها یکی گفت: راه معقول این کار شبنم را به شوهر دادن است، ولله اگر از دخترایم یکی بچه می بود عروس می گرفتم.
خانمها که با همدیگر خویشاوندی داشتند فرزندان اکثرشان دختر بود. آنها که از یک قوم بودند فرزندان پسر خیلی کم داشتند؛
آن هم در سن کوچک بودند.
از خانمها دیگریش گفت: نمی دانم مردمان ما را چه بلا زده پسر کشیده نمی توانند.
دیگریش: هر بار پسر گفتم دختر برآمد، هر بار پسر گفتم دختر، حال چهره شوهر به مانند رنگ زن در چشمم می خورد.
دیگریش: گل گفتی خوهر مردان ما کمی نامرد هستند.
عوض بچه دختر می کشند.
خانم دیگر: به نظرم اول باید از دعا شروع کنیم، اگر نفس قوی یک ملا پیدا شود شبنم را از علی شیعه جدا کرده میتوانیم.
خانم دیگر: فکر نکنم در سن شبنم دعا به درد بخورد، بهتر است به شوهر داد.
مادرنورجان: از کجا جوان مسلمان خوب را پیدا کنیم اگر می بود شبنم به علی شیعه می رفت؟
خانم کاکای بزرگ: به وقتش خبر شدیم اگر نی در او باغ از یک شیعه یک اولاد پیدا می کرد، شبنم.
مادرشبنم: ترس مه از او روز است. اگر از یک شیعه اولاد پیدا کند اخرت او چه میشه؟
به پدر کاکاها چه جواب میده؟
خانم کاکای بزرگ: اگر کاکایش بشنود جانش ره می گیره.
خانم کاکا دیگر: کاکای بزرگ با رحم دل هستند از هرکس آرامتر هستند.
خانم کاکای بزرگ: تو آتش او ره ندیدی.
اینها با مشورتها در نتیجه می رسند باید در قدم اول از دعا شروع کنند، اگر نشد در تلاش پیداکردن شوهر شوند.
فیصله کردند هرکس باید تا امکان این گپ را از شوهر خود پنهان کند. خانیمکه سرکارش نسبت به دیگران با ملا بود وظیفه گرفت دعاخوان با نفس قوی را پیداکند. با مشورتها مصلحت شان خاتمه یافت هرکس روانه خانه خود شد. مادرشبنم دوباره خود را دراز کشید در خواب نیمه خواب بود معلم جان برادر رسید. او از خواهر حال احوال را پرسیده گفت: مریض هستید رنگ روی پریده؟
خواهر سر از بالشت بلند کرد جواب نداده به گریه شروع کرد.
معلم جان: چه گپ است چرا گریه می کنید؟
خواهر: شبنم آبرو نماند او ره از باغ علی شیعه آوردم.
برادر: چه می کرد اونجه؟
خواهر: نمیدانم به گپ زدن رفتم میگه.
ده باغ شبنم با یک شیعه! وای وای خاک بسر ما مسلمانها شد.
اگر پدر یا کاکایش خبر شوند زنده نمی مانند.
معلم جان: گپ به اونها نرسه خوب است.
خواهر: چاره چیست؟
معلم جان: تشویش نکنید مه با شبنم گپ میزنم هر چه خوب میشه.
او روی خواهر را بوسیده نزد شبنم رفت. شبنم را پریشان دید گفت: حال عاشقی از دور معلوم میشه.
شبنم: امروز نزد همصنفها رذیل شدم مادرم رذیل ساخت.
معلم جان: میگن اگر دل شیر نداشتی عاشق نشو.
عاشقی یی کاره داره.
شبنم: دیدی خوب بود چه می گه با خانم های کاکاها مصلحت داشت چیزی بتو گفت؟
معلم جان: از خانمها خبر نیستم از مصلحت گپ نزد لیکن حال خوب نداره رنگ را باخته.
شبنم: مه کار خراب نکردم دردسر پیدا کرد.
معلم جان: دختر روزگارت خراب میشه به ولله پدرت یا کاکایت خبر نشوند.
شبنم: مه هم در تشویش هستم.
معلم جان: غیرت افغانی پدر و کاکاهایت، گپ زدن تو را با هیچ جوان اجازه نمی دهد، اگر او یک بچه شیعه باشد، مغز سرشان تکان می خوره.
شبنم: چاره چیست؟
معلم جان: یا باخواست اونها در شوهر میری یا در زیر خاک.
شبنم: بمیرم از علی جان جدا نمیشم.
معلم جان: خوب است زیر خاک را انتخاب کردی.
شبنم: ماما اینطور نیت بد نکن.
معلم جان: حق را میگم تو یی بلاها را نمی شناسی؟
شبنم: میشناسم رحم ندارند.
معلم جان: راه چاره داری؟
شبنم: راه چاره ره تو بگو.
معلم جان: یک ره داره.
نی نی نداره.
شبنم: بگو او ره چیست؟
معلم جان: نگفتم تو نشونیدی سرم را به درد نیار.
شبنم: بگو سرت به درد نمیشه.
معلم جان: اگر از علی بادار شوی.
شبنم: هر دو مان را می کشند.
معلم جان: بلی یا با این کار زیر خاک می روید یا ناموس گفته راضی می شوند.
شبنم به چرت رفت گفت: ولله گپ بد نیست.
اگر هرکس خبر ناشده مادرم خبر شود از ترس جان خود راه حل را می سنجد.
معلم جان: چه راه حل؟
شبنم: بادار بودن را به پدرم میگه پدر با کاکاها مصلحت نموده ناچار به علی جان میته.
معلم جان: مه که این بلاها را می شناسم کشتن را بهتر از دادن می دانند.
شبنم در چرت رفت معلم جان گفت: کمی به مادرت دلت بسوزه با علی جان گپ نزن اگر بخواهی گپ بزنی، با نامه او کار ره کن.
شبنم: خوب ماما دقت می کنم.
معلم جان از نزد خواهرزاده بیرون شد نزد خواهر رفت گفت: تشویش نکنید هرچه خوب میشه کوشش کنید پدر و کاکاهای شبنم خبر نشوند.
مه رفتم فردا میایم.
 
عدالت 24
 
   علی جان ساعتها در آنجا نشست در چرت بود بعد در خانه رفت. او چهره خسته داشت مادر پرسید: چه شده بچیم مریض هستی؟
علی جان: چیز نیست خوب هستم.
مادر: بچیم چای دم کردم بیارم؟
علی جان: نی مادرجان لازم نیست.
علی جان خود را در بستر انداخت خواب نیمه خواب بود شب شد. هرکس منتظر پدر بود پدر داخل خانه که شد باغرور امّا با عصبانیت پرسید: علی چه کردی امروز؟
مادر: چه کرده بچیم؟
شوهر با قرقره نیمه قهر: به تو ازگلیکه به آب داده چیزی گفت؟
خانم: چه ره آب داده گلها را آب داده چه قسم گلهاست؟
شوهر: زن ساده هستی چه از گلها گپ میزنی مه خرابی او ره میگم.
خانم: هیچ ره ندانستم چه کرده؟
رسوایی در زبان هرکس بود خواهر کوچک شنیده بود گفت: مادر، علی برادرم یک دختره در باغ آورده.
مادر دختر، هر دو یی ها ره در باغ دیده.
مادر: وی خاک بسرم چه کرده؟
دختر آورده؟
کی بوده او دختر؟
چرا آورده؟
دختر: مادرجان نام دختر شبنم هه، از قریه بالا از دیگه مردم هه، اونها ما را بد میبینند.
مادر: کدام شبنم؟
چرا آورده؟
چرا بد میبینند؟
سرم گیج شد هیچ چه ندانستم.
دختر: ماما او ده مکتب ما معلم هه؛
هرکی اوره معلم جان میگه؛
شبنم خواهرزاده همو معلم جان هه؛
ده باغ بوده.
دخترها میگه هر روز همو دختر در باغ ما میآمده.
علی جان که بی صدا به زمین می دید با عصبانیت: دروغ نگو هر روز نمی آمد.
پدر نیمه قهر و نیمه خنده: او علی چند دفعه داخل باغ کردی؟
با او چه کردی؟
نی نی نگو بعد در گوشم بگو.
علی جان گپ نزد بی صدا شد.
مادر: علی بچیم چرا آوردی؟
چه کار با او داشتی؟
شوهر: زن ساده هستی دو جوان در باغ کلان چه می کنند؟
خواهر علی جان خندیده: دخترها میگه عشق بازی می کردن.
علی جان: شرم است هر گپ هرکس را یاد نگیر.
پدر: از تو یاد بگیره؟
ببین گپ را در کجا رساندی؟
مادر: حال دانستم خاک بسرم یی گپ رذالت است به دوست دشمن چه می گم؟
شوهر: رذالت او مردم است ما چرا رذیل باشیم؟
او مردم مسلمان درست نیستند به همو خاطر دخترهای جوان اونها گاه به باغ ما گاه به باغ دیگران می روند.
خو اگر رذالت باشد به ما چه؟
علی کار خوب کرد.
امّا علی ما دختر که نیست او مرد است.
علی جان: شبنم دختر بد نیست ما عروسی می کنیم کس نام بد کرده نمی توانه، ما یکدیگر خود را دوست داریم.
پدر و مادر با حیرت دیدن کردند پدر تروش کرد گفت: می شنوی زن؟
از جا بلند شد نزد فرزند رفت به چشمان او دید گفت: گپها ره تکرار کن چگفتی؟
علی جان به زمین میدید مشت لگد زدن را شروع کرد، داخل خانه سکونت را به هیاهو صداها داد.
مادر نزدیک شد جدا کند چند لگد مشت خورد با گریه خود را گوشه گرفت. مشت لگد زدن را ادامه داد دهن بینی فرزند را پراز خون کرد. ازخواهرهای علی جان رفت کاکاهای خود را خبر کرد هرکس خبر شده آمد از مشت لگد پدر به مشکلی علی جان را جدا کردند.
پدر علی جان را در خانه دیگر بردند در او خانه هرکس از بزرگان جمع شدند. کس اصل گپ را نمی دانست هرکس کوشش داشت بداند. چای آوردند با ساکنی مسئله را پرسیدند.
پدر علی جان: به من آب سرد بیارید سر این آتش آب سرد خوب است.
آب سرد آوردند نوشید در زمین دید چند لحظه خاموش بود گفت: هو بچه لعنتی دختر ره که آوردی چیزی نمیگم، خو ناموس آنهاست صاحب نشوند ما چکنیم؟ خو کیف ته کو، امروز به باغ تو فردا در باغ دیگر، از یی دخترها به پدر مادر چه خیر رسیده که تو بچه لعنتی میگی که عروسی می کنم، دختر هم از دخترهای یزیدی، مسلمان درست هم نیستند.
همه که با سکونت شنیدن می کردند به حیرت افتیدند به دیکدیگر دیده کی بودن دختر را پرسیدند.
پدرعلی جان: همو معلم جان که در مکتب معلم است هرکس معلم جان میگه خواهزاده او ره میگم.
پشت علی ره رها نکرده، هر روز ده باغ میامده.
از کاکاهای علی جان: اونها از قریه دیگر اند خو دانستم اونها سنی مذهب اند علی ره چه بلا زده از گناه نترسیده؟
ازهمسایه ها یکی: چه گناه؟
زن که نمی گیره ایسو اوسوشه دست زده رها می کنه.
ازکاکاها: نشنیدی علی گفته که عروسی می کنم.
پدر: خوب مشت لگد زدم از یادش نره.
خانه از کاکاهای علی جان و از خویش قوم و همسایه پر بود هرکس گپ میزد هرکس از دل خود گپ میزد.
جروبحثها بود سوالها بود جوابها بود هرگپ از سر علی جان بود و از سر مذهب بود.
از دیدگاه آنها شبنم دختر مسلمان کامل نبود به همان منطق که در خانه شبنم کس علی جان را مسلمان کامل نمی دانست.
آنها نیز شبنم را مسلمان کامل نمی دانستند.
کاکای بزرگ علی جان عقب مولوی صاحب شان نفر روان کرد تا با او مصلحت کنند. مولوی صاحب بامدیرصاحب آمد. مدیرصاحب از روشنفکران بود همسایه و دوست صمیمی مولوی صاحب بود.
این دو گرم استقبال شده در بالای سالن نشستند مولوی صاحب دلیل مصلحت را پرسید، هرکس به پدرعلی جان میدید کاکای بزرگ گفت: مولوی صاحب علی ما یک گناه کرده، خو جوان است در جوانی یی کارها میشه.
مولوی صاحب: چه کرده؟
کاکای خرد علی جان: علی ما در باغ دختر آورده، دختر!
خو عشق بزن کیف بگیر پشت عروسی چه می گردی؟
مولوی صاحب: چه کرده چه کرده؟
کاکای بزرگ: کمی چپ باشید مه اصل گپه بگویم.
او با جزئیات مسئله را گفت گوش به فکرهای مولوی صاحب شد.
قبل از مولوی صاحب صدای کس دیگر از اخیر خانه شنیده شد: ولله مولوی صاحب علی یک شوخی کرده، کدام گپ بد نیست.
دختر از همو دیگر مردم است، خو کیف گرفته رها می کرد خوب بود، او گفته که با او دختر عروسی می کنم، خو با دختر مسلمان خودت عروسی کو، مولوی صاحب شما عالم هستید بگوید خوده گناهکار نسازه، خو اگر شوخی میکنه جوانی ست.
مولوی صاحب اصل گپ را درک کرد به گپ اینها تبسم کرد به مدیرصاحب دیده گفت: مدیرصاحب زمانه خراب شده، اخلاق خراب شده.
مدیرصاحب که آدم بادانش با تجربه بود گفت: گپ کدام گپ خراب نیست دو جوان باهم صحبت کردند اگر گپ خراب می بود علی جان گپ عروسی را نمی گفت.
کاکای خرد: چه می گوید مدیرصاحب یک دختر جوان با بچه جوان در یک باغ...
ولله گپ خراب است، هو دختر از همو مردم است شما گپ خراب نمی گید.
مدیرصاحب: آغاجان همو مردم یی مردم نداره، همه ما و شما مردم همین منطقه هستیم، اگر آنها سنی مذهب باشند مربوط خودشان است عقیده هرکس بین او و خداست.
کاکای بزرگ: مدیرصاحب یک کار شد داره و یک کار ناشد داره، بچه یک مسلمان با دختر یزیدی ولله موهای سرم، ولله چه بگویم.
پدرعلی جان: مسلمان هستند نیستند نمی دانم علی یکبار دیگر با او دختر گپ بزنه ولله سرشه میبرم.
مولوی صاحب: ناراحت نباشید بچه است خطا کرده نصحت می کنیم راه چاه را نشان میدهیم هر کار خوب میشه.
ادامه داد: مدیرصاحب راست گفتند دوجوان باهم صحبت کردند کار خراب نکردند لیکن خربزه از خربزه رنگ می گیره انسان از انسان پند می گیره، اگر ما در مقابل این عمل با زبان نرم رفتار کنیم، در آینده دخترهای ما و شما هم با بچه های آنها یا در باغها یا کدام جای دیگر می روند، زن ناقص العقل است به یک دو گپ نرم فریب می خوره.
او مردم سنی مذهب هستند ما الحمدلله شیعه هستیم، هرکس نتیجه عملکرد خود را در آخرت می گیرد، ما الحمدلله به مسلمانی خود ایمان داریم، آنها مسلمان باشند هم غلطی ها دارند.
مدیرصاحب به اخیر گپ مولوی صاحب به زمین دید چیزی نگفت.
پدرعلی جان: چه باید کنیم؟
مدیرصاحب: اگر گپ مره می کنید به علی جان نصحت می کنیم، گپ را کلان نساخته حل کند، ارتباط را با او دختر قطع کند. مه او مردم را می شناسم، مردم بد نیستند، از آنها کدام ضرر ندیدیم.
مولوی صاحب: مدیرصاحب راست میگن، باید علی جان را نصحت کنیم، اگر او دختر علی جان را مجبور کند، او وقت به پدر کاکاهای او با زبان نرم می گیم.
کاکای بزرگ: خوب گپ است مقصد گپ جنجالی نشده حل فصل شوه.
علی جان را آورده نصحت کردند، علی جان بی صدا به زمین میدید گپ نمی زد. با نصحتها شب نیشینی را خاتمه داده در خانه های شان رفتند.    
 
عدالت 25
 
   علی جان و شبنم سر از او روز پریشان حال  پژمرده شدند. سر از او روز فشار بالای هر دو زیاد شد. علی جان که پسر بود، فشار بیشتر به سر شبنم بود. جانب شبنم این گپ را از مردهای شان پنهان کردند.
این دو از او روز به یکدیگر نزدیک نشدند لیکن با نامه ارتباط را ادامه دادند و چه اندازه فشار زیاد شد به همان اندازه در تصمیم شان پابند شدند.                 
علی جان در نامه نوشت: آن چه ما تفکر داشتیم حادثه از تفکر ما جلو رفت.
فکر می کنم بهار ما در فصل خزان خواهد رسید.
فامیلها درد ما را در عوض بامداد، در تاریکی شب ما شاید بشنوند. ما نهال شکیبایی را غرس کردیم، اگر صبر را رهبر بگیریم، در مقابل توفانها به چنار تبدیل خواهیم کرد.
فرهنگ شنیدن دردهای ما را در اخلاق بزرگان ندیدم. آنها در اسارت عقل شان اند، هرچه ره عقل شان حکم کند پیشکش می سازند لیکن اسعتداد رهبری عقل شان را ندارند.  
خسته شدم از کوچه ها و پس کوچه های این دیار؛
هر قدم که بگذارم، دیوارها درختها من را فشار میدهند.
خسته شدم از آب روان جویچه های این دیار؛
می ترسم مبادا خوی عادت این مردم را به دیارهای دیگر انتقال دهد.           
خسته شدم از وزیدن باد این دیار؛
مبادا فرهنگ این مردم را در مکان های دیگر ببرد.
انگیزه در زنده بودن و در این دیار زندگی کردن موجودیت توست در قلب من.
تو در قلبم ستاره می درخشی.
 
چه شد به من نمـی دانم
هرچــــــه دیدم پریشانم
در این دنیا در این هوا
در این احــوال حیرانم
 
   ویرانی عقل خطرناکترین ویرانی ست چونکه هرچه را عقل شکل میدهد.
اگر انسان عقل را رهبری کرده نتواند، عقل، انسان را اداره می کند، او زمان عقل انسان از طرف داشته های او جامعه اداره می شود.
در داشته های جامعه هر چه موجود می باشد، زمانی او داشته ها به جامعه خدمت کرده میتواند، اگر عقل مردم او جامعه از طرف او مردم رهبری شود.
این گپم گپ تعجب آور نیست یک حقیقت!
من این مردم را اسیر به عقل شان دیدم، از اینکه استعداد رهبری عقل را ندارند، صد بگویم فایده ندارد چونکه عقل هر چه ره حکم کرد، قبول می کنند.
 
اشتیاقــی که به دیدار تو دارد دل من
روح داند ومن دانم و دل داند گل من
خاک پایت گل شود بشــکفد از عشق
نرود از قلـــــب من مهر تو بلبل من     
 
   من را می خواهند همرنگ شان سازند. من شانس انتخاب فامیل ام را نداشتم، می خواهند رهبری عقل ام را نداشته باشم.
می خواهند عقل من را رهبری کنند و من اسیر او عقل باشم. من که با تجربه حیات می خواهم عقل ام را رهبری کرده کار بگیریم، از جنس ضد به من دیدن دارند.
آنها اخیر راه من را به من گناه کشیده، من را ملامت می کنند، در حالیکه برای من سالمی قدم نخست ارزش دارد.
تو یک چیز می خواهی حیات تو چیز دیگر؛
در این منطق سالمی قدم اول باارزش نیست؟
آخر گناه باشد یا صواب بگذارند گناه و صواب را با مجادله حیات یاد بگیرم. 
 
تو که بالا بلند و گل شـــــــیرینی
به دل و روح من یــــک نازنینی
بـگو در لب مستت تو چه داری؟
تو که شیرین لب و عشق آفرینی
 
   اضطراب از نابسامانی جامعه، در قلب من آتش زد و حال زبون جامعه کدر را در دلم انداخت.
عقل دنیا به کائنات رسید لیکن اینها ما را در محوطه کوچک حبس ساختند.
حق پرستی کار عقل نیست، کار دل است چونکه دل اگر حق پرست شود، به عقل رهبر خوب شده میتواند.
اینها حق زندگی ما را نادیده گرفتند چونکه حق زندگی را از دل مهربان دیدن ندارند. همه اینها همان تاثیر داشته های جامعه بالای عقل شان است با ما پیش آمد دارند.
شیطان، انسان شده نمیتواند چونکه در شیطان عشق وجود ندارد و امّا هر انسان یکه از عشق فاصله داشته باشد، به ساده گی شیطان شده می تواند.
اینها از مفهوم عشق فاصله دارند.
ما در دست انسان های بی عشق گیر ماندیم.  
 
اگر که او عشق است آتش او بهشت است
نه اندیش و بیا چـــــــــــــراغِ کنشت است
به خدا شــــــــــــــــکر بکش پی عشق بیا
هرلحظه ی عاشقی بزمگه لب کِشت است
       
   زندگی را از بین همان عقل تعریف دارند، اسیر هستند.
هر راه یک ادب دارد، درک از او ادب باشد انسان در او راه معتبر می شود.
اینها برای زندگی، ادب زندگی را یاد نگرفتند.
اگر انسان یک گل باشد، نباید بمانند خار گل زهردار بود. اینها لاف از بزرگی می زنند لیکن از چه بودن شهد او بی خبر ماندند چونکه با زهر او رفتار می کنند.
 
چشم عقل و قلب گر که بینا می شوند
خودپسندها در عالم رسوا مـــی شوند
دزدهای زر پوش در عالــــــم انسان
رد شده رســـوا شده بی جا می شوند
 
   ما که در موسم بهار خود قرار داریم، بخت، ما را بین این مردم انداخته است. اینها عبادت خدا را انجام داده در بین عبادت بالای ما ظلم می کنند چونکه خداپرستی را از منطق عبادت شان تعریف دارند.
راه درست اینها همان درست است خودشان انتخاب کردند. اگر هرکس بدون استاندرد راه درست خود را داشته باشد، در بین درستها نادرستها چه قسم تثبیت شود؟
یا از هرکس درست است یا از هرکس نادرست است.
آیا شانس دانستن درستها را داریم؟
حقیقت را گپ دهن نمایش ندارد، او تنها یک صداست، حقیقت را عمل انسان نمایش دارد.
اینها را عملکردشان در نمایش گذاشته لیکن در نمایش تیاترشان، بیننده شده به خود دیدن ندارند.
تنها اینها یک رخ رفتار دارند مثلیکه جاده اینها یک رخ دار باشد، برگشت نموده، دوباره از همان راه رفتار نمی کنند تا خرابی عملکردشان را درک کنند.
در بین این مردم خود را در بیابان حس می کنم مثلیکه از باران دور و تشنه باشم.
تو باران شو، ببار در سرم تا از تشنه گی نجات یابم.  
 
ساقیا ســــــــــــــاغر شو شراب ناب بده
چون جـــــــام در شفق پر از شراب بده
زندگی خوشتر شود درهر پرده ی خیال
صبح روشن و صهبای صـاف بتاب بده
 
   دین، مذهب، فرهنگ و رسم رواج گفته ما را از بنده گی خدا فاصله داده، به زندان داشته های عقل شان محبس ساختن، برنامه شان است.
آیا از عملکردشان خبر دارند؟
آیا در آخرت در عوض ما، آنها جواب عملکردهای ما را داده میتوانند تا ما به آرزوی آنها زندگی کنیم؟
اینها فشار را از نام دوستی انجام میدهند چونکه ما را پارچه از وجود شان می دانند.
به چشم نمایش دوستی چه ارزش دارد اگر قلب را راضی کرده نتوانند؟
در درد راضی ساختن قلب نیستند، یک نمایش دوستی را که قلب خودشان راضی باشد، در راه انداخته اند.
 
چشم و آبروی زیبا ازهنر استاد
نقش نقاشی اوست یک هنر آباد
لب و رخسار زیبا حالم با خیال
زنده گرفتن صید از هنر صیاد
 
   در آسمان آبی جشن عشق را برپا کرده میدانم، تنها تو پادشاه در قلبم هستی.
در حیات انسان، یک زمان عشق و یک زمان مرگ نصیب است، ما که زمان را با عشق ازدواج دادیم، می گذاریم زمان مرگ را آنها تعیین کنند؛
هراس نداریم.
 
هرشب که درخیال تویی درمیخانه من هستم
هر بار توبه کردم و هر بار شــــــــــــکستم
گشتم به ســــــاحل عشق هر لحظه با خیالها
هرچه هوســــــــــــــــــــم بود با تو به دستم   
         
   علی جان نامه را به شبنم رساند. شبنم معلم جان را بمانند نورجان همراز میدانست در سفره او گذاشت.
او ماما را روشنفکر دانسته بود و او را از دنیای خیال خود دیده بود.
او که نامه را دید تشویق کرد گفت با نامه ارتباط داشته باش.
او دو رنگ دو روی انسان بود لیکن شبنم نمی دانست.
 
   شبنم با تشویق ماما نوشت: چه بخت سیاهی ست      در آرزوی دیدنت هستم فاصله که چند قدم است به اندازه هزاران کیلیومتر از تو دور هستم.
ابر سیاه بالایم تسلط دارد من از باران ظلم او ترسیده نزدیک شده نمیتوانم.
تو خالق عشق پاک هستی من همیشه در عبادت.
همیشه که در عبادت هستم باد بهار از سوی تو در جانم می خورد. تو باد بهار شده در خزان من بهار آوردی من شکوفه شدم برای تو.
عشق را نصیب فکر بکن هرگز با کوشش بدست نمی آید.
در نصیب من تو این عشق بوده، از من خاطرجمع باش، از هیچ چه هراس ندارم.
 
عهد بود که به کــــس دل ندهم
به هر بلبل دیده ســــــنبل ندهم
جمالـــــــت را دیدم نماند عهدم
دانستم جزء توبه کس گل ندهم
    
   ما که از یک روشنی در یک تاریکی افتیدیم، میان مردمانی قرار داریم می گویند زندگی کنید امّا او زندگی را ما ترتیب میدهیم.
صبر چه است؟
با دیدن تاریکی روشنی را تخیل کردن است؟
با دیدن خار بوی گل را به نفس کش کردن است؟
ما صبر می کنیم و به زمان می سپاریم تا زمان چاره ساز باشد اگر این طور نکنیم چه چاره داریم؟
هر چیز که به انسان قربان است، انسان به جفای خود قربان است.
این سر بزرگ انسان را هرکس نمی داند. 
تو کوه من هستی من غزال او کوه.
 
بدان این دل دیوانه ی توســـــــت
غلام عشـق شده پروانه ی توست
نمــی دانم چه سِر که مال تو شد؟
اسیریت دل شده مستانه ی توست
 
    ما لباس زیاد را دیدیم بین شان انسان نبود، انسان های زیاد را دیدیم بی لباس بودند.
انسان به پیشروی باد بمانند یک قطره باران است، بعضاً بالای یک شاخه ی درخت، بعضاً در سر یک برگ گل، بعضاً به شیشیه ی یک کلکین اثر خود را گذاشته نیست نابود شده می رود.
انسان این حقیقت را با ضربه هایکه در این سو آن سو خورده خورده از حیات درس می گیرد، یاد می گیرد.
اگر از تجربه شب روز را داده از ظالم بودن حیات چیزی بگویند، تا زمانیکه حیات چهر ه ی کافر خود را به رخ انسان نشان ندهد، چیزی یاد نمی گیرد انسان.
برآمدن و رفتن به یک راه، آسانتر از برگشت از او راه می باشد.
اگر انسان روی کافر حیات را ندیده، به روی جنت او برود، روی کافر حیات به چشم او انواع ظلم را نشان میدهد.
حیات آغوش خود را در هر حال برای برگشت انسان باز نگه می دارد؛ اگر که شکستها را پذیرفته، برای تسلیم شدن به روی کافر حیات آماده گی داشته باشد.
کجاست شکستها را به رخ انسان نزند و به مانند کتابیکه یک سطر برای ملامت کردن نداشته باشد، در آغوش بگیرد؟
حیات این همه بیچاره گی انسان را دانسته، رخ کافر خود را بیشتر نشان میدهد. انسان با همه حقیقت زندگی در مقابل حیات، تنها یک دوست دارد، اگر که در پیشروی آیینه ایستاد شود، او دوست را دیده میتواند.
او دوست به سال هایکه برگشت روزهای قدیم خود را با رشک هوس دارد، از بسته شدن راه برگشت خبر داده، از فصل خزان و زمستان درس می دهد.
در درس او خاموش شدن انسان در مقابل کشیگیر گذشته، جواب صدها سوال را دارد.
بلی، خاموش شدن و خاموش ماندن در مقابل همه کشمکش حیات، با انسان دوست دایمی می شود.
چونکه حیات همیشه یک قدم پیش از انسان حرکت دارد.
این تجربه را اگر انسان برهنه باشد درک می کند، اگر لباس، او را در تصرف خود گرفته باشد، دیده نمی تواند.      
من از این دنیا به تو نوشته می کنم. تو چنار من هستی من در قلب تو آشیانه دارم.
 
چیندم به دل غــــــــــمها دانه دانه
خوشی و مستی یک عنصربیگانه
در این حیات مشکل و با تلاطـــم
یگانه امید شده یار یگــــــــــــــانه
 
عدالت 25
 
   طرف ما دست به هنر جدید زد. رذالت را در جای رساند خانم دست فروش از دوستان مادرم وظیفه گرفت چند نسخه از تعویذ طومار را در منزل تو برده در بین لباس های تو بگذارد.
هدف مادرم جادو شدن توست؛
ملا وعده داد.
دست فروش با مادرت دوستی دارد، با استفاده از دوستی از چشم مادرت پنهان این کار را می کند.
بگذار بکند ببینیم از نتیجه این رسوایی بدست مادرم چه حاصل می شود.
هرچیز هرچیز نمی شود ماهیت است طلا طلاست مس مس است.
اینها حقیقت را از پنجره نادانی دیدن دارند.
این یک کمدی بود نوشتم.
من در راه تو یک شمع هستم به آرزوی داشتن یک پروانه.
 
تویی یگــانه دار و ندارم
چون خون رگ بتو زارم
بشکن حلقه و بند طلـــسم
یگانه امید که تو را دارم
 
   بلکه بگویند عشق تا حال خانه های زیاد را ویران کرد؛
اینها نادان اند که انتخاب کردند.
نمی دانند عشق همانند پروانه است، به جایی می رود که او را خوشنود کند و به هر جا که می رود آن جا را او دلپذیر می کند.
 
بشـــکن قفس را بیا ای عندلیب من
بساز سازو سرود را ای حبیب من
شــــــــــــــکوفه گل ببینم در لبانت
بیار فصـــــل بهار را ای ادیب من
 
   در خواب، پروانه بودم در آسمان پرواز داشتم، وقتی بیدار شدم در چرت رفتم، آیا رویای پروانه شدن داشتم یا پروانه هستم؟
یا در رویای انسان شدن هستم که این خواب را دیدم؟
انسان قبل از این که پروانه شود، باید کرم ابریشم باشد لیکن اکثر مردم کرم ابریشم شدن را قبول نکرده، در خیال پروانه شدن هستند.
آیا اینها انسان شده اند؟
 
گل من سـر نکن ناز و ادا را
نسوزان این دل مسکین ما را
ببوســـــــم از لبان قند شیرین
بهانه تو مـگیر شرم و حیا را
 
 
   این سوداست این طور می خوانم
 
 
به سرم سر زده هرلحظه سودا
که این ســـودا از عشقت هویدا
بیا تو یک لحظه به دل گذرکن
خواهی دید بر سرم سودای ادا
 
   انسان از زیبایی پروانه لذت می گیرد لیکن او مرحله یکه پروانه برای پروانه شدن طی می کند، از او عبرت نمی گیرد.
اگر کرم ابریشم را پیشروی چشم انسان گذاریم، طاقت دیدن چند لحظه را ندارد لیکن نمی داند که از او کرم ابریشم، پروانه زیبا ساخته می شود.
اگر نازیکی حیات را دیده نتوانیم، جامعه یکه من تو زندگی داریم ساخته می شود نه جامعه با تمدن.
 
هر شب در خیال، بوی آغوش می خواهم
تا سحر تو باشی لعل می نوش می خواهم
هر لحظه ســـــــــــــرود عشق باشد و من
به آرزوهایم خدمت خوش مـــــــی خواهم
 
   خوشبختی همانند یک پروانه است، اگر دنبالش کنیم، از ما گریز می کند و اگر آرام بنیشینیم،  ممکن است در دست ما بنشیند.
انسان چه اندازه در صحفه پاک با اخلاق کجی بنویسد، خداوند در خطوط کج، هدف را راست می نویسد.
علی من اگر در اولین قدم موفقیت نصیب ما می شد، سعی و کوشش چه معنی داشت؟
ما در هر حال تلاش می کنیم تا موفق شویم. شبنم.
 
خــــــــــــــیالت تابیده که دل نآرام
بهارم صد بهار از صبح تا شــــام
سرودم قصه ی پر غصه ی عشق
وصالت بر دلـــــم یک داروی تام
 
   نامه شبنم به علی جان رسید. ارتباط آنها با نامه ها بود، لیکن فشار خانوادها به بالای هردو زیاد شده بود. روز پنجشنبه بود علی جان در باغ بود پدر با دوستش آمد. او دوست را علی جان بار اول دید پدر گفت: علی دختر ره دیگر ناوردی، نی!
اگر هوس سر زده باشد زن بگیرم برت.
علی جان خجالت زده به زمین دید.           
دوست پدر: کدام دختر؟
پدر: او معلم جان ره که می شناسی؛
دوست پدر: همو، رفیقم؟
پدر: ای زنده باشی آن همو معلم جان خوهرزاده مقبول داره، به علی ما، آو دهن او ریخته.
دوست پدر: علی از دوازده زدی.
علی جان: عیب نیست یی گپها؟
پدر: هو لعنتی چه عیب هه؟
دوست پدر: خو علی اگر خوش به رضا بیاید چه عیب هه؟
پدرهم راضی؛
ولله میگه؛
علی جان: شما هر چه ره از نظر بد میبینید او دختر از او دخترها نیست.
پدر: می شنوی گپ علی ره؟
یی لعنتی میگه با او عروسی میکنم یی...
بگو تو که خراباتی هستی یک دخترجوان به یی باغ بیایه، تنها در نزد یک جوان بیایه، او دختر پاک بوده میتوانه؟
دوست پدر: علی بچیم پدرت راست میگه، تو غم عروسی ره مخور، کیف کن کیف.
علی جان: هرکس را از نظر بد می بینید می گوید، زیر زبان گپ میزند. پدر از چیله برآمده با دشنامها نزدیک می شود، در او اثنا دوست او بین او و علی جان ایستاد می شود می گوید: شما پدر فرزند خاطر یک دختر همدیگر ره خفه نسازید.
پدر: یی بچه آدم نمیشه.
دوست او: اوصله اوصله بیاید در پرخانه می رویم ناوقت نشود.
پرخانه گفته در قمارخانه می روند، علی جان نفس راحت می کشد.
 
   علی جان اخلاق پدر و دوست او را دیده مأیوس شد. او با حال مایوسی زیر درخت زردآلو رفت یک زردآلو را گرفت گفت: رنگ هردوی ما زرد است. تو در خود رسیده زرد هستی بمانند طلا، من از ظلم یکه من را از من می گیرد زرد شدم بمانند مس.
اگر زردی هر دو ما را در بازار بکشند تو خریدار داری من زیر پای.
صبر اگر در عوض عصیان دوست عقل انسان شود، روشنی را در شب تاریک خواهد داد. این مقوله درست است لیکن تحمل کردن بین این مردم کار ساده نیست.
پدر و مادر نصایح خوب داده میتوانند امّا، حیات که برای فرزند شکل گیری شخصیت او را به او داده است، درک کرده نمیتوانند.
کمترین انسان اند برای زندگی بهتر تا مردن فکر می کنند و لیکن زیادترین انسان تا مردن زندگی دارند. این مردم کمتر از هر کس فکر می کنند لیکن بیشتر از دیگران زندگی دارند چه کار کنم با این حال احوال رسوا؟
حالا من دانستم برای راضی شدن اینها، آنچه اینها میخواهند باید طلب کنم، نه آن چه من آرزو دارم!
با این حال احوال آینده من با شبنم چه خواهد شد گفته تفکر می کنم.
 
افتیده من بی درمان دلیل هر راه تویی
سرم از حال پریشان از دلم آگاه تویی
ببین خدا حـــالم را این حال احوالم را
یگانه راه برم سـاز صاحب پناه تویی
 
   روز آفتابی بود شبنم غرق در تفکر بود، نورجان با عجله آمد گفت: مطلب مهم را شنیدم آمدم تا خبر شوی.          
در اطاق خواب رفتند دروازه را بستند.
نورجان: مادرت تصمیم گرفت بتو شوهر بیابد. در تصمیم مادرت باشمول مادرم هرکس شریک است.
شبنم: دوستم اشک مریز میدانم چیزیکه دل شان خواست انجام میدهند. عادت مادرم است، نه مشوره می کند و نه مصلحت.
چونکه او اسیر عقل خود است. هرچه عقل او خوب بد را به او نشان داد، رفتار می کند. لیکن او نمی داند، عقل هر انسان را آرزوها، خواستها و محیط اسیر می گیرد و با او اسارت، او انسان اسیر آرزوها، خواستها و محیط می شود.
از اینکه اسیر است عقل را رهبری کرده نمیتواند و از اینکه رهبری کرده نمیتواند، هر چه ره خوب یا بد، آرزوها و خواستهای او با محیط او جامعه به او پیشکش کرد، او قبول می کند.
این اسارت خطرناکترین اسیری به او انسان می گردد.
اگر جامعه ها این راز را ندانند، او جامعه ها به سادگی، غلام دیگران شده میتوانند. این نقطه ضعف مادرم است. او به دلخواه خود می خواهد تقدیریم را نوشته کند، یا من؟
من راضی نمیشوم هرچه دلش بخواهد بکند لیکن من به راه خود روان می شوم. چونکه ضد ضد را به وجود می آورد. قانون زیست از این قرار است.
اگر این نقطه قانون زیست نمی بود، تکامل صورت نمی گرفت و اگر تکامل صورت نمی گرفت، بقا ناممکن می شد.
اشک مریز، اشک های من تو کدام درد را چاره ندارند. اشک که دود قلب است، آتش او را نشان می دهد، چه اندازه اشک ریختم، ذره آتش قلب ام را ندید.  
 
   آنها مشورت کردند تا جزئیات برنامه او تصمیم را بدانند. یگانه چاره معلم جان بود چونکه دانسته بودند او دورنگی را بین اینها و  خواهر دارد.                       
آنها منتظر معلم جان شدند، معلم جان آمد شبنم به بهانه گپ نو او را گوشه کرد، از او پلان مادر را پرسید. معلم جان چه اندازه از بودن پلان خود را بی خبر نشان داد، قناعت خواهرزاده نشد، بالاخره شبنم گفت: اگر پلان مادرم را نگویی دو رنگیت را افشا می کنم.
معلم جان درک کرد شبنم او ره شناخته. او پلان خواهر را با جزئیات گفت بعداً وعده همکاری را داد. شبنم تبسیم کرد: از چه همکاری وعده میدهی؟
دو رنگ دو چهره داری گاه به آب می زنی گاه به آتش
 
گاهــــــــی به آب میزنی گاهی به آتش
گاهی پشت آش میری گاهی پشت داش
 
   معلم جان به زمین میدید گفت: باورکن از تو چیزی نگفتم. هنوز پدر و کاکاهایت خبر نیستند، اگر خبر شوند از او روز بترس. بازهم میگم اگر بادار شوی بلکه راه نجات پیدا کنی.
شبنم زیر تاثیر روزهای خرابتر بود، آمدن او روزها را میدانست چونکه پدر و کاکاهای او اگر می شنیدند حال و احوال او را خراب می کردند.
به باغ علی جان رفتن او در گوش هر شاگرد مکتب رسیده بود، بمانند پدر علی جان هرکس خبر می شد. خبر شدن هرکس معنی نامبدی داشت برای او. نامبدی و ظالم بودن فامیل او، او را زیادتر زیر فشار داشت. او تلاش داشت راه نجات پیدا کند لیکن هر روزیکه سپری می شد، او بیشتر بیچاره می شد.
تلاش مادر برای نجات او بود لیکن او تلاش دور از خواست و آرزوهای او بود. مادر تلاش داشت به شوهر داده قبل از رسوایی، نزد شوهر گپ را یک طرفه کند. او تا او روز هر چه امکان داشت برای نجات دختر انجام داد. او از چند ملا تعویذ طومار گرفت لیکن چاره پیدا نکرد.
او حتی در خانه علی جان جادو دعا کرد، نتیجه نگرفت. خلاصه هرچه عقیده خرافه داشت و هرچه دوستان او مشورت داده بودند، انجام داد، نتیجه نگرفت. او با مشورت خواهرخواندهها در تلاش شوهر شد تا دختر را بدهد. این همه تلاش او از دیدگاه او نیت نیک به شبنم بود لیکن دور از شبنم عمل شده بود و شبنم را زیر فشار حال روحی قرار داده بود. شبنم عملکرد مادر را به خود حقارت می دانست. مادر که شانس اخیر خود را استفاده می کرد، شبنم را به تصمیم شبنم می سپرد.
 
   او شب بیشتر از هر وقت زیر فشار بود، اضطراب داشت بیرون شد. شب مهتابی بود. در مهتاب دید گفت:
اگر طفل معصوم ام را ببینند رحم می کنند؟
ما برای پیروزی و سلامتی و گرفتن لذت به این دنیا پا گذاشتیم، کدام لحظه زندگی حقیقی ما شروع می شود؟
می گویند زمانی زندگی واقعی شروع می شود، اگر در مسیر رویاها بروید، آیا من در مسیر رویا خود برم زندگی حقیقی را بدست آورده میتوانم؟
 
نهفته است دردم به آهنگم خدایا
که این دردهاست دلتنگــم خدایا
دگر تاب پریشانــــــــــی نمانده
نه در آهنگ نه در سنگم خدایا
     
   بود نبود منطقه ای بود خاک او همیشه زنده، پرندگان او همیشه آوازخوان، خورشید او همیشه تابان، یک دره سرسبز بین دو کوه بود. در او دره یک شاهزاده و یک شاه دخت خانه داشتند. شاهزاده یک روز شاه دخت را دیده دل می بازد، لیکن او از دل باختن بی خبر در حال عجیب می افتد. دل او که با شاه دخت می رود، در روزهایکه شاه دخت را نمی بیند، در چشمان او خورشید تاریک، خاک در خواب رفته و پرندگان بی آواز دیده می شوند. او که او حال را می بیند، عاشق شدن خود را حس می کند. یک روز شاه دخت به مثل شاهزاده به شاهزاده دیدن می کند و با دیدن شاه دخت، دو حس دو جسم را در یک قلب آورده، خورشید را تابان، زمین را زنده و پرندگان را دوباره پرآواز می بیند و از آن روز بعد هر چیز مقبول و شیرین می شود برای او.
من شبنم همان شاه دخت داستان افسانه هستم به شاهزاده خود دل باخته هر چیز را زیبا ساختم آیا این زیبایی را دیگران دیده میتوانند؟     
 
صدای تو که رسد سرود عاشقانه مــی شود
با آهنگ زیبایش او یک ترانه مـــــــی شود
بخوان بخوان تو ازعشق افسانه ها به گوشم
عشق که ما تو داریم او افسانه مــــــی شود
 
   انسان هر زمان حیات دیگران را آرزو می کند. هر حیات که به انسان با ارزش دیده می شود، همیشه او را از خود به فاصله های دور می بیند و امّا اگر با عینک نزدیکبین دیدن کند، فاصله زیاد نداشتن او را دیده می تواند؛
در حقیقت!
انسان این کار را نمی کند، حسادت را بکار می گیرد.
حسادت اشک را از وجدان به قلب می ریزد چونکه وجدان را اسیر می گیرد.
بیرون که او خود را انسان معمولی میداند، به چشم دیگران خودپسند دماغ به هوا نمایان می شود.
او نمایان او را از دیگران فاصله می دهد. او زمان، او هرکس را به خود ساخته کار میبیند و او با او ذهن از نزدیک شدن به هرکس می ترسد.
ترس او زیبایی های حیات او را از او فاصله می دهد.
در اصل خود او از ساخته کار بودن خود بی خبر می شود، چونکه عقل او، او را به او شکل می آورد.
او خود را خود زیر فشار می گیرد «تو این هستی، تو آن هستی، این ساخته کار است، این تنگنظر است، این این است آن آن است...» به همین گونه او که به حیات دیگران آرزو می کند، نرسیدن به حیات دیگران را یا از خیانت دیگران می داند یا از بی شناسی خود می بیند و او با او ذهنیت ارزش بسیار چیزها را ادراک نکرده، او ارزشها را از دست می دهد.
این شیوه او را از انسانها فاصله داده، به انزوا می کشد و او با حیاتیکه از او راضی نیست، در آرزوی حیات دیگران اسیر می شود.
در اصل او به او عقل یکه او را در محاصره دارد، تسلیم می باشد لیکن او خود نمی داند.
اگر او کمی از او عقل دور شده، یکی از زیبایی های حیات خود را بمانند موسیقی، رسامی، شاعری یا سپورت یا... شناخته نزدیک شده بتواند، عقل خود را رهبری کرده میتواند.
مهم رهبری کردن عقل می باشد نه تسلیم شدن به عقل!
در او زمان او به هوس حیات دیگران حسادت را نمی پذیرد.
هرانسان از عقل مکمل داشتن خود غرور می کند لیکن تعداد اندک خاطر مکمل شدن عقل کوشش دارند؛
بدبختی اینجاست.
ما آرزو هوس حیات دیگران را نداریم. ما همه زیبایی را از بین حیات خود پیدا می کنیم.      
 
به درگایت خدا نالـــــــــــم همیشه
غم و دردها به جـــانم کرده ریشه
خدایا این حــالم از خاطر چیست؟
اجل سنگ است و من مثال شیشه
 
عدالت 26
 
   شبنم داخل اتاق شد قلم را گرفت نوشت: علی رغم اینکه در سردی این جامعه به سر میبرم، من بخاطر تو احساس گرما و آرامیش می کنم.
تو عزیزم، آفتاب به من و نور به من هستی. اگر در آغوش تو باشم، هرگز احساس سرما نخواهم کرد.
هرگز مرا رها نکن.
 
بی تو زمان سرد وسنگین است به من
اگر باشی لطف شــــیرین است به من
با مهر عشــــــــــــق زنده ام با هوسها
تصویرعشق با تو بهترین است به من
 
   به مکملی رفتن، عشق کار است. عشق را خدا خاطر خود به انسان بخشید. اگر عشق را نمی بخشید، مکمل شدن انسان به عقل انسان نمی رسید؛
او زمان بودن خدا بی ارزش می شد!
خدا را، انسان مکملتر، شناخته میتواند، نه انسانیکه اسیر به هر چه است.
خدا برای انسان زبان داد. بین انسانها هر نو زبان را ایجاد کرد تا همدیگر را فهمیده بتوانند.
در هر زبان به اندازه ریگ های دنیا کلمه و در هر کلمه به اندازه ابرهای آسمان معنی داد؛
لیکن انسان از فهمیدن عاجز ماند.
یگانه چیزیکه ذهن انسان را به فهم باز کرد، عشق بود. خدا به این خاطر عشق را به انسان بخشید.
اگر در هر کار، عشق باشد، رازهای پنهانی او کار آشکار می شود و او زمان، او کار به پیشروی انسان در خدمت می آید. خدا به این خاطر عشق را به انسان بخشید تا خدا را با عشق بشناسد.
حیات انسان از سورپریزها پُر است.
گاه سختترین دل با یک قطره اشک چون خمیر نرم می شود، گاه یک خیال بزرگ که ناشد دیده می شود، با یک فلک زدن پیشروی پای انسان می آید و گاه در گوشه کنار قلب انسان، حس ناچیز دوباره زنده می شود. چونکه عشق در فطرت انسان وجود دارد و انسان را عشق انسان می سازد.
آنچه من از حیات یاد گرفتم، در بین هر کدر یک خوشی و در بین هر خوشی یک کدر پنهان بوده است.
چونکه هر چیز جفت خلق شده است؛
مثل من و تو علی جانم.     
 
عشــق آمد و در اضطراب ماندم همه
با کیف شــــــیرینش با تاب ماندم همه
تصویر عشــــــــــــق چهره ی تو بود
به هوس دیدارت بی خواب ماندم همه
 
   انسان با خیالها زنده است. بعضی خیالها بمانند دشتها وسیع اند، بعضی خیالها به اندازه کوهها بلند، بعضی خیالها بمانند خاک متوازیع.
خیال های من از جنس سوم بود.
از روزیکه خود را شناختم، لباس سپید عروسها، فرشته ها را در ذهن من تمثیل داشت. هر افسانه از فرشته ها را شنیدم، مطلق بی گناه و مطلق پاکی را به عقل من داد. چونکه هر انسان خوب را بمانند فرشته می گفتند.
لباس های عروسی را، مثلیکه فرشته ها از جنت به دخترها فرستاده باشند، بمانند فرشته ها پاک می دیدم و هر بار که در عقلم می آمد، خود را بین او لباس میدیدم.
به خود می گفتم اگر دخترها پاک و بی گناه نباشند، لباسیکه فرشته ها از جنت فرستادند، چرا بپوشانند؟
من خود را پاک و بی گناه میدانستم چونکه من خود را به خود تعریف می کردم.
در بازی های طفلانه ی من، مطلقاً یک عروس و یک داماد می بود. عروس در هر بازی من با لباس سپید می بود و من به داماد هم لباس سپید می پوشاندم.
اگر لباس داماد من رنگ دیگر بود، مغز مادرم را ویران می کردم تا که از اصرارهای من تکه سپید را زیر ماشین خیاطی داده، به بازیچه من دامادی سپید می دوخت.
به خیال متوازیع خود می رفتم، داماد با لباس سپید در آسب سپید برای بردن عروس می آمد و من در لباس عروس منتظر او داماد می شدم.
من بمانند هرکس با خیال های خود بزرگ شدم. در خیال های من، همیشه همان داماد با اسب سپید بود تا که تو را شناختم.
من به دل ساده و به چهره معصوم تو عاشق شدم.
زیرا، به او معصومیت، پاکی را دیدم و همه خیال های خود را به تو دیدم.
حال من کدام خیال به اندازه بزرگی دشتها ندارم یا کدام خیال به اندازه بلندی کوهها ندارم من به یک لباس سپید که عروس تو باشم یک خیال کوچک دارم.
نه اسب سپید آرزو دارم و نه کدام جشن بزرگ؛
به من همین خیال کوچکم را روا ندیدند.
تلاش دارند به آرزوهای شان من را عروس دهند. مثلیکه نام تو اینها را بدبخت ساخته باشد، نام تو را بدبخت بختم میدانند.
بدست آوردن خیال های بزرگ مشکل است می گفتند، گرفتن نام تو را به اندازه او خیالها مشکل ساختند.
من با دردهایم نوشته می کنم علی من.
       
   نامه شبنم به علی جان رسید. علی جان نامه را خواند قلم را گرفت نوشت: حیات مثل مسابقه فوتبال است. انسان اگر در نیم مسابقه گول بخورد، باگرفتن تجربه از بازی رقیب در او نیم مسابقه، تاکتیک بردن را ترتیب داده، در نیم باقی مانده به رقیب گول می زند.
ما از دست اینها در نیم مسابقه گول خوردیم، میخواهند نیم دیگر مسابقه را، بازی نشده ختم اعلان کنند.
اگر به خواست آنها سر تعظیم کنیم، گول های تمام مسابقه را در نیم مسابقه زدیم گفته، ما را بازنده می دانند؛ آیا تسلیم شویم؟
در سر زمین ما، سپورت های خلق ما از تاریخ میراث مانده چون پهلوانی، بزکشی ولیکن ببین که بعضی رخ به آنها نکرده، در عقب فوتبال می آورد.
چونکه ذوق حریت دارد به بالای انسان حاکم است.
در داخل انسان، خیالها، آینده هر انسان را شکل میدهند؛
انسان با خیالها زنده یک مخلوق است.
من که خیال هایم را با بودن تو گره زدم و تو که خیال های خود را با بودن من گره زدی، ما را آنها از خیال های ما دیدن ندارند.
آنها حیات پر سعادت را برای ما، در خیال های خودشان که اسیر هستند، از بین او خیالها آرزو می کنند و با نیت نیک شان آرزو می کنند. چونکه هر کدام آنها اسیر عقلش است و عقل او اسیر خیال های او و اسیر آرزوهای اوست.
او که با او اسارت برای ما سعادت را آرزو می کند، او آرزو را نیت نیک می داند؛
ما چرا تابع به اسارت عقل آنها باشیم؟
این سوال را از خود نمی کنند. حال ما در احوالی افتیدیم، در یک زندان، اسیر هستیم، کلید قفل او زندان در دست دو پدر مادر افتیده.
یا او کلید بدست ما می افتد دروازه زندان را برای فرار باز می کنیم، یا برای همیشه اسیر باقی می مانیم.
آنها با رفتارشان برای ما پیام میدهند، در او پیام می گویند: چه اندازه خیال داشته باشید، در نیم مسابقه که به شما گول زدیم، نیست نابود شد؛
همه او خیالها.
در این محیط یکه ما رهبر هستیم، هیچ بودن تان را درک کنید. در نیم مسابقه که گول خوردید، درک کنید نیم مسابقه باقی مانده را اجازه نمی دهیم؛
بازی شود.
شما نه او خیالها را یاد کنید و نه در آرزوی خیال های جدید باشید، ما شما را دو برگ خزان خورده ساختیم در سردی زمستان نیست نابوده شده می روید.
عزیزم سبقت از سایه، به پیشرو دویدن نیست، اگر خورشید در عقب باشد، رخ را به سوی خورشید کردن است.
ما رخ را به خورشید می کنیم تا در تاریکی آنها، برای ما راه روشنی را نشان دهد.      
 
آتش عشـــــــــــــــــــق از بهشت فکر نکن بیا
من که پروانه ی او ســــــــــــــودایی کن سودا
ســــــــــم غم آسان جان است مپرهیز و بنوش
چو پروانه ی این عشق غزل صدایی کن صدا
 
   زن زیبا چشم را خوشنود می کند، زن خوب، دل را.
تو جوهری هستی با زیبایی، خوبی را با خود داری.
حیات، به شایستگیها پاسخ می دهد نه به آرزوها، ما آرزوهای مان را با شایستگی مان به حیات پیشکش می کنیم تا پاسخ هر دو را بگیریم.
بین شعور و بی شعوری یک پرده نازیک وجود دارد، این پرده نازیک را در خداپرستی و دشمنی در مقابل شیطان دیده می توانیم؛ انسان های را میبینیم در گفتار عاشق خدا و دشمن شیطان هستند لیکن عمل شان رد خدا و اسیر به شیطان را نشان میدهد.
در این گونه انسانها شعور ناشناس است چونکه در عوض رهبری شعور، اسیر شعوری هستند، او شعور از جانب شطان رهبری می شود.
ما با این گونه مردم سردچار هستیم.
الماس سنگی ست با شرایط سخت و با فشار زیاد شکل می گیرد، انسان به کمال از او مرحله می گذرد. بگذار شرایط را سخت و فشار را زیاد کنند تا ما به مثل سنگ الماس سخت و جلادار شویم.
کسی که حقیقت را درک کرده نمیتواند نادان است و لیکن کسی که حقیقت را دانسته انکار می کند، زیان کار است. تو تصور نکن این مردم نادان باشند، این مردم حقیقت اسلام را از من تو خوبتر می دانند، میدانند که در اسلام همه مومن برادر اند لیکن انکار می کنند چونکه عقل شیطان که در دنیای اسلام مذهبها را اسیر گرفته، با او اسارت حقیقت را انکار نموده من تو را جدا می سازند.    
 
خریدارام خــــــــــــریدار محبت
با تو گــــــرم است بازار محبت
لــــــباس عشق را بر تن دوختم
که عشق خود است وقار محبت
 
   روزگار ما را سخت ساختند و مشکل را سبب شدند.
ما نمی گویم ای خدا مشکل بزرگ داریم، ما می گویم خدای بزرگ داریم و با او گفتن، توکل را به خدا بزرگ نموده، عقل را رهبری نموده، با عقل مجادله می کنیم.
اگر که ما با خدا باشیم و در لب پرتگاه آمده باشیم یا خدا نجات می دهد، یا در عقل ما پرواز کردن را یاد می دهد.
انسان اگر به خود و به خدای خود تسلیم باشد، خدا هر هنر خود را به عقل انسان میدهد و انسان هنر خدا را، با عقل خودش برای موفقیت استفاده می کند.
اگر انسان غیر از خود و خدای خود به دیگران اعتماد کند، دیگران بادرنظر گرفتن منفعت آرزوهای شان، انسان را فریب می دهند، خدا به او منفعت محتاج نیست.
ما با خدای خود و با عقل خود مجادله را پیش می بریم.
اگر در جامعه پایه های جعل و خرافات را اره زنیم، آرامیش بیشتر را آورده میتوانیم. می گویند: هر شب که خود را در بستر می انداخت، در خیال او در زیر تختخواب او جنها می آمدند. او که با او خیال اسیر اضطراب بود برای او گفتند: از ملا تعویذ طومار بگیر تا رد بلا شوی.
او نزد ملا می رود، ملای ظالم پول زیاد طلب می کند، او برگشت کرده نزد دوستش که نجار است میرود و حکایه را می گوید. دوست او اره را می گیرد در خانه او رفته، پایه های تخواب او را اره می کند و می گوید: سر از امشب خاطر جمع خواب کن چونکه در زیر تختخواب تو دیگر جای پنهانی نیست که جنها پنهان شوند.
او سر از او شب با گپ دوست راحت می خوابد و به راحت خوابیدن عادت می گیرد. جامعه ی ما به اره ی او نجار ضرورت دارد تا پایه های تختخواب این مردم را اره کند.
شبنم من، ما در جامعه ی گیر ماندیم قضاوت از تفکر بیشتر است.
اگر جامعه را به تفکرکردن عادت داده نتوانیم هرکس قضاوت خود را می کند.
هر انسان حاصل محبت دو انسان است، نام او عشق است. تصمیم دارند عشق را ناشناخته، در اسارت قضاوت آنها برویم، لیکن ما تلاش می کنیم محبت را به یکدیگر بدهیم تا عشق از ما خوشنود شود؛
شبنم من.     
 
عدالت 27
     
   جوانان از تاثیرهای فشارها، روز تا روز مثل شمع آب شده، در اضطراب بودند. آنها در تنگنا قرار گرفته بودند. او احوال، آنها را در خطا کردن می برد چونکه از اثر فشارها، تصمیم سالم گیری را از دست داده بودند.
مادر شبنم در تلاش بود قبل از افشا شدن گپ به پدر و کاکاها، شبنم را نامزد کند. در این کار یک عده زنان قوم که با او مناسبات خوب داشتند، همکار بودند. آنها تلاش داشتند جوان مناسب را به شبنم پیدا کنند و گپ را پخته ساخته، به پیشروی مردان پیشکش کنند.
خانمها یک فامیل را پیدا کردند، فرزند او فامیل تجارت میوه خشک را داشت. زنان یکه بین فامیل شبنم و او فامیل میانجی بودند، عکس شبنم را نشان دادند و زنان او فامیل را از بهانه مهمانی دعوت دادند تا شبنم را از نزدیک نشان دهند. شبنم را که نشان دادند، شبنم از طرف آنها انتخاب شد و آنها برای گرفتن شبنم راضی شدند. زنان که رضایت نشان دادند، در سر جوان کار کردند، به جوان، شبنم را تعریف توصیف نموده، نشان دادند. جوان با تشویق آنها، شبنم را در راه مکتب چند بار دیدن کرد. او نزدیک ناشده رضایت نشان داد. رضایت جوان که گرفته شد، نوبت شبنم بود باید راضی ساخته می شد.       
طرف جوان که راضی شد، زنان در تلاش راضی ساختن شبنم شدند. زنان در اجرا این کار، معلم جان را زیر هدف گرفتند تا همکار شود. معلم جان که نزد خواهر آمد، خواهر گفت: خودت میدانی ما یک برنامه ترتیب دادیم یک فامیل خوب را به شبنم پیدا کردیم، فرزند فامیل در تجارت میوه خشک است راضی شد با شبنم عروسی کند، در این برنامه زحمت زیاد کشیدیم. دوستان زیاد در این زحمت شریک هستند. این برنامه را با مشورت خودت گرفتیم. شبنم با تو همراز است حال بگو شبنم را چه قسم راضی کنیم؟
معلم جان در بین هر برنامه زنان بود. او اعم به شبنم فکر میداد و هم به خواهر فکر میداد. او دورنگ دو چهره داشت، اعم در بین برنامه شبنم و علی جان بود و هم در بین برنامه زنان بود.
به سوال خواهر بدون درنگ گفت: کار ساده است از سر نورجان پیش می رویم.   
خواهر: چه قسم؟
معلم جان: در سر نورجان یک بازی ترتیب میدهیم، بعد نورجان را زیر فشار می گیریم، نورجان شبنم را راضی می سازد.
خواهر: خودت چرا؟
معلم جان: در این روزها اعتماد او کم شده است.
خواهر: مادرنورجان خبر باشه؟
معلم جان: نخیر.
خواهر: چرا؟
معلم جان: اگر خبر باشه نورجان خبر میشه.
مادر نورجان زن ساده بود، او به ساده گی در دام می افتید.
مادرنورجان را گفتند، اگر نورجان همکاری نکند، در صورت افشا این برنامه، نورجان بیشتر از شبنم نامبد شده جذا می بیند. چونکه او بین علی جان و شبنم ارتباط را برقرار کرده است. اگر نام نورجان در این گپ بین دیگران افشا شود، هرکس ارتباط شبنم و علی جان را از نورجان میبیند، در او صورت نورجان نامبد می شود. با مشوره ی معلم جان به مادر نورجان این گپ را گفتند و او زن ساده را خوب ترساندند و به همکاری راضی ساختند. مادر نورجان که راضی شد، یک نامه عاشقی نوشتند به یک کتاب شعر که از نورجان بود، بین او گذاشتند. در فردا که نورجان از مکتب می آمد، در خانه مادرنورجان، مهمان او شدند. نورجان که از مکتب آمد، خانه را از مهمانها پُر دید. او که برای تبدیل لباس مکتب در اتاق خواب رفت، از عقب او یک خانم رفت و از مکتب و کتابها صحبت نموده، از کتاب شعر پرسیش کرد. او گپ را در سر کتاب شعر آورده، از نورجان خواهش کرد اگر باشد بدهد. نورجان گفت: یک کتاب شعر دارم. نورجان کتاب را به او خانم داد، او خانم با تشکری گرفت گفت مطالعه کرده دوباره میدهم. او بانورجان داخل سالن شد، در وسط سالن کتاب را باز کرد به خواندن یک شعر شروع کرد، نامه از بین کتاب در زمین افتید. نامه را خانم دیگر گرفت دید گفت: ولله نامه عاشقی ست.
نورجان حیرت کرد گفت خبر ندارم.
خانم نامه را به آواز بلند خواند، نامه از طرف جوان گمنام به نورجان نوشته شده بود. نورجان تعجب کرد، خانمها از مادرنورجان کی بودن جوان گمنام را پرسیدند. مطابق بازی برنامه، مادرنورجان بالای نورجان فشار آورد. خلاصه فشار خانمها در سر مادرنورجان زیاد شد، فشار مادر نورجان بالای نورجان زیاد شد نورجان از بی خبری گپ زد دیگران ملامتگی را در سر نورجان انداخته گفتند: مادر فساد تو هستی، بین شبنم و علی جان فساد را تو سبب شدی، شبنم از دست تو از راه برآمد.
نورجان گریه می کرد خانمها برخاستند گفتند اگر کی بودن او را نورجان افشا نسازد این گپ را به مردان میرسانیم و بی گناه بودن شبنم را گفته، نورجان را به مردان پیشکش می کنیم. آنها مطابق به برنامه، مادرنورجان را حقارت نموده از خانه او بیرون شدند و در خانه ی دیگر رفتند. مادرنورجان با گریه دختر را ملامت کرد، دختر با گریه از بی خبر بودن گپ زد. مادر نورجان دختر را توهین حقارت نموده، زیر فشار گرفت گفت: میروم عذرخواهی می کنم تا تو را بدنام نکنند. اگر گپ به مردان برسد، تو بدنام می شوی. نورجان در تعجب حیرت بود، مادر او در خانه خانم دیگر رفت که مطابق برنامه بازی در او خانه جمع می شدند. مادر نورجان رل خود را خوب بازی کرده بود، از او تشکری کردند گفتند: حال تو به نورجان بگو، اگر برای تغییر دادن ذهن شبنم همکاری کند، گپ را به مردان نمی رسانیم.
مادر نورجان نزد نورجان آمد گفت: آنها برای نجات نام تو از رسوایی یک شرط دارند، اگر تو ذهن شبنم را از علی جان دور کنی، گپ را بین مردان نمی برند.
یک تاجرپیشه جوان خواستگار روان کرده، هرکس راضی است، اگر شبنم را راضی بسازی، هر چه حل فصل میشه.
نورجان: چه؟
به شبنم خواستگار آمد؟
کی آمد؟
مادر: از شبنم پنهان کردند.
نورجان: من چه قسم شبنم را راضی کنم؟
مادر: هوشیار باش اگر گپ به مردان برسد تو ضرر می بینی.
نورجان: به ولله او نامه از من نیست.
مادر: از بین کتاب تو برآمد.
نورجان: کس دیگر مانده یا تو ماندی مادر؟
مادر: خاک بسرت با گپزدنت مه چرا بانم؟
نورجان: مه نماندم تو نماندی کی مانده؟
مادر: در پیشروی چشم خانمها از کتاب تو افتید، نامه از توست.
نورجان: از من نیست.
مادر: چه فرق می کند نامه از کتاب تو افتید.
نورجان: بالایم پلان است.
مادر: مه پلان ملان را نمی دانم اگر همکار نشوی کار ما تو خراب است.
نورجان: شبنم قبول نمی کنه.
مادر: تو کوشش کن.
نورجان: به من وقت بده فکر کنم؛
چه قسم میشه یی کار.
مادرنورجان: مه همکاری تو را به خانمها می گم تا گپ را به مردان نکشند. او با این گپ از نزد نورجان برآمد در نزد خانمها رفت و یک یک هر چه ره گفت. نورجان در تفکر رفت از جا برخاست در نزد شبنم رفت، یک یک هر چه ره به شبنم رساند. او گفت: یک پلان ساختند میخواهند من را در سر تو استعال کنند بگو چه پلان بگیریم؟
شبنم تبسم کرد گفت: حتمی ماما در بین پلان است.
او دورنگ دو روی دارد از سر او پلان شان را افشا می سازیم.
آنها منتظر معلم جان شدند، معلم جان آمد. اول در نزد خواهر رفت از نتیجه برنامه بازی معلومات گرفت بعد نزد شبنم آمد. شبنم او را دید گفت: بگو ماما دوست هستی یا دشمن؟
ماما: دوست.
شبنم: دروغگو چه شود؟
ماما: هرچه تو بخواهی؟
شبنم: دروغگو هستی.
ماما: شوخی می کنی؟
شبنم: تاجر بچه کیست؟
ماما: کدام تاجر بچه؟
شبنم: خنده مدی هرچه ره میدانی.
ماما: به ولله خبر نیستم.
شبنم: به ولله نگو در سر نورجان چه بازی؟
ماما: چه بازی؟
شبنم: پلان توست؟
ماما: پلان مه با توست.
شبنم: باور کنم؟
ماما: به ولله.
شبنم: گپ خراب شد نام تو ره به پلان سازها میدهم.
ماما: خاطر چه؟
شبنم: تو تشویق کردی از علی جان باردار شوم.
ماما: عققلت را خوردی؟
اگر افشا کنی ناکام می شی.
شبنم: برنامه بازی خانمها را افشا کن.
ماما: به ولله خبر نیستم.
شبنم: برای نجات نورجان پلان تو را افشا می سازم.
ماما: این کار را نکن کار خراب میشه.
شبنم: با آبرویت افشا کن.
ماما جدیت شبنم را دید مجبور شد یک یک با جزئیات برنامه بازی خانمها را افشا کرد. شبنم خندید گفت: چه خوب رل دو رنگی بازی کردی، در این بازی چه بدست تو رسید؟
بین مردان یگانه امیدم تو بودی تو بدتر از دیگران برآمدی، حال بیا از سر تو خانمها را رذیل کنم.
ماما: قول این نبود ما همکار همدیگر هستیم.
شبنم: چه از قول گپ میزنی؟
من مشورت تو را برای باردار شدن افشا نمی کنم امّا برای نجات نورجان برنامه بازی خانمها را افشا می کنم.
معلم جان رنگ پریده نشست شبنم نزد خانمها رفت دست را به دست زد گفت: امروز چه برنامه بازی دارید؟ وه وه اگر در تیاتر بازی می کردید، خوب هنرمند می شدید. خانمها خیره خیره می دیدند نزد مادرنورجان رفت گفت: یا ینگه تو؟
تو که خانم پاک ساده بودی، چرا به بازی اینها شریک شده از سر دخترت بازی را ترتیب دادی؟
از خانمها: شبنم چه می گی تو از چه گپ میزنی؟
شبنم: از رذیلی کار شما گپ میزنم.
خانم دیگر: ما چه کردیم؟
شبنم: هر چه ره میدانم، ماما همراز من است شما را فریب داد شما را فریب داده هر گپ را به من رساند.
مادر: او رذیل کجاست؟
شبنم: او رذیل همین جاست منتظر باش روبرو می کنم. شبنم دست ماما را گرفت در نزد خانمها بیارد ماما دست خود را کش کرد گفت: بس است اینقدر رذالت.
شبنم: نتیجه دو رویی ست.
ماما: مه میرم نزد خانمها نمی رم.
خواهر: ما آمدیم، تف به روی تو رذیل هر پلان را خراب کردی.
ماما: مه ملامت نیستم.
خانم کاکا بزرگ: ما تو را انسان رسیده میدانستیم لیکن تو کار بچه گی کردی.
معلم جان با خجالت زده گی از خانه بیرون شد، خانمها نیز خانه را ترک کردند، شبنم با مادر ماند.
مادر گریه را شروع کرد با گریه دشنام دادن را شروع کرد.
شبنم: چه میخواهی بکنی خودکشی کنم؟
مادر: کاش بمیری سرم کیج است مه به نجات تو ایقدر زحمت کشیدم تو با یک دست باد کردی.
شبنم: زحمت تو بدبختی من نیست؟
مادر: بدبخت با دست خودت میشی، یی گپ به گوش پدرت به گوش کاکایت میره، او وقت چه جواب داری؟
شبنم: حیات از من است یا از دیگران؟
مادر: مه هیچ از گپ هایت چیزی نمی دانم، ده رسم رواج ما دختر بدلخواه هر چه کرده میتوانه؟
شبنم: هراس نداشته باش بسیار که ظلم کنند جانم را می گیرند، مه اگر از علی جان دور باشم، بهتر که بیمیرم.
مادر: اوف نادان هستی نادان.
او روز مناسبات مادر دختر به اندازه خراب شد، چیزی صمیمیت نماند. سر از او روز اشک مادر کم نشد، با اشک، فشار او در سر شبنم زیاد شد.
خانم های کاکاها و دیگر دوستان مادر بیشتر متحد شدند و به سر شبنم فشار آوردند. شبنم از فشار آنها به مرگ راضی شد. چه اندازه که فشار را دید، به همان اندازه روح و روان خود را باخت. چه اندازه که روح و روان خود را باخت، به همان اندازه راه گم شد و تصمیم با عقل سالم گرفته نتوانست. فشار به اندازه ی شد از رفتن به مکتب منع کردند و تا راضی شدن به ازدواج هر چه از دست شان آمد، انجام دادند. نورجان که یگانه دوست او بود، از او جدا ساختند و با تهدیدها فشار آوردند نه با علی جان تماس داشته باشد و نه با شبنم نزدیک شود.
این فشار برای شبنم تصمیم باردارشدن را سبب شد چونکه او یگانه راه نجات را با باردار شدن دید.
این تصمیم نادرست بود لیکن مشورت های ماما این تصمیم نادرست را درست نشان داده بود.
شبنم که به این حال احوال بود، روزگار علی جان نیز همین رنگ را داشت. پدر سر از او شب با او رفتار خراب می کرد و با توهینها بی عقل بودن او را در رخ او میزد. هرکس از فامیل او شبنم را دختر بداخلاق می گفت، این طرز گفتار، او را بیشتر زیر فشار می برد لیکن او چاره نداشت، سر به خم بود، چیزی گفته نمیتوانست.
او حال و او احوال، رنگ او را بی خون و عقل او را ضعیف ساخته بود. فشار بالای او بمانند شب او را در تصمیم خطا کشیده بود. او نیز نجات را در بردار شدن شبنم می دانست. او قول یکه به شبنم داده بود، بی قولی کرده نمیتوانست چونکه حال روحی او به او گونه شده بود.
 
عدالت 28
 
   شبنم و علی جان که در تصمیم آخری رسیده بودند، شبنم قلم را گرفت نوشت: انسان از آغوش مادر به بیرون که قدم می ماند، حرکتی و شوخ می باشد.
هر انسان در او سن با شوخی های خود به حیوانات کوچک آزار میدهد، یا یک پرنده را اسیر می گیرد یا به یک سک سنگ می اندازد، یا خانه ی زنبورها را ویران می کند.
این کار انسان، از بی تربیتی یا وحشی بودن او نیست، انسان در او سن برای دانستن هر چیز رغبت دارد.
خانه ی زنبورها را که ویران می کند، او اثنا زنبورها با چشمان کور هر طرف پرواز می کنند چونکه خانه محله شهر شان را از دست داده می دانند.
نور چشم آنها این ارزش های شان است، نورچشم را از دست داده دیده به هر سو کورکورانه پرواز نموده نیش می زنند.
شرط های روزگار، انسان را که از شهر مملکت می راند، به همان احوال زنبورها به او حال اسیر می سازد؛
کدام خانه از من؟
من از کدام محله هستم؟
شهریکه زندگی دارم چه مناسبات با من دارد؟
کی من خود را مربوط مملکت یکه مهاجر هستم میدانم؟
همان گونه که زنبورها از صفر به خود خانه می سازند، هر چیز برای انسان از صفر شروع می شود تا عادت بگیرد.
انسان هر خانه، محله، شهر و مملکت را که به دیگرش بدل می کند، یک پارچه از عمر خود را برای خود یادگار می ماند، تا همیشه او پارچه، او مکان را به خاطرات او زنده نگه دارد.
انسان در او حال به کدام مکان مربوط بودن را نداند هم، رفتن را می داند.
هر بار که به عقب دیده ترک آنجا می شود، دردها را از داخل قلب حس می کند، چونکه پارچه عمر خود را در آنجا گذاشته می رود.
بلی من همان مهاجر هستم اینجا به من بیگانه شده است. بدنم که به خاک آب هوا اینجا مناسبات دارد، روح من را اجازه نمی دهند اینجا باشد.
چه چاره دارم؟
چاره ندارم راه گم پریشان هستم.
این راه گمی، من را به مشورت ماما برده است.
گرچه نمیدانم مشورت او خائن چه اندازه صحت دارد، لیکن چاره دیگر نداشتن را از صمیم قلب بیان دارم.  
 
چهار طرف را سد کنی اداره خاطر آب
حجم آب را ندانی پلان میشه نقش برآب
 
   بخت من ویران بوده من بی خبر ماندم. می گویند «درد راهنمای خوب انسان است» دردم سرم را کیچ ساخته، چه کردنم را نمی دانم.
آنقدر بی چاره هستم، دود قلبم از آتش قلبم اشک چشمانم شده می ریزد. چکنم، یگانه راه نجات را تسلیم شدن بتو میدانم.
این یک احتمال است؛
بلکه آبروشان را درنظر گرفته یا مرگم را بدستم میدهند یا من را بتو.
 
دلم آزرده و از جان بی جانم
به دردها افتیدم بـــی خانمانم
باهوس های زیاد یک غریبه
نه تو را دارم و نه با درمانم
 
   اخیر راه را فکر کردن فایده ندارد، مهم برای قدم اول راه، راه درست را انتخاب کردن است.
اخیر چه می شود؟ او تقدیر است ولکین در تصمیم شروع راه، او تصمیم را خود ما می گیریم.
«هر راه یک فرهنگ دارد، درک او فرهنگ انسان را به موفقیت می رساند.»
ما در راه یکه افتیدیم، فرهنگ او را ساخته میتوانم یا درک کرده میتوانیم؟
سرم کیچ است مصلحت را بدست تو سپردم.
 
به دنبالت همیشه چشــــــــم ها رخت
تا بوسد لب عشـق را بوسه ی سخت
نکن افســــــــــــوس دل در دل نماند
بیا در عشق شویم مست و خوشبخت
 
   امشب مهتابی ست، شب عشق و شب زندگی ست. عکس مهتاب که در آب افتیده باشد، مثل او عکس، عکس تو در قلبم افتیده است.
تقدیر اگر تو را به من نوشته باشد، شانس گریز نداری. اگر او تقدیر تو را از من گرفته باشد، در این شب مهتابی ناله ی من چه سود خواهد داشت؟  
 
نشســــتم تا ببینم زر و جوهر
بیا ای جان دلـــــبر جان دلبر
ببین دستم به لرزههاست ببینم
به دردهایم بیا دوا شــو زوتر                                        
 
   کاش یک پنجره نیمه باز را مهتاب لطف کند، عطر گل را با تو بوی کرده مهمان امشب در خوابت شوم؛
در دنیای ساکن مهتاب.
شروعی انسان که یک قطره آب است، ختم او یک مقدار خاک؛ هیاهوی دیگران چیست شب های مهتابی را نصیب من تو نمی کنند؟
 
بگو یار شــــکرداریش چه چون است؟
چراغ عشق ودیداریش چه چون است؟
اگر که دل به دامن عشـــــــــــــق باشد
طبیب و دار دارویش چه چــون است؟
     
   دلبستن مثل برف نیست که سرد و بی روح باشد.
او یک باران نیست گاهی از آسمان بریزد، گاهی ماهها ناپدید باشد.
او مانند مهتاب نیست یک شب باشد، شب دیگر عقب ابرها پنهان شود.
او بمانند خورشید است همیشه گرمی دارد.
برگ درخت را دیده به او نام میدهند، گل را دیده بهار را حس می کنند، نور ستاره را دیده زیبایی را حس می کنند، من که به چشمانت ظاهر باشم، عشقم بگو و از دلبستن من مطمئن باش.
من با دلبستگی ام مصلحت را بتو دادم، هرچه تصمیم داری مربوط توست.
 
   نامه را نوشت در چرت رفت چونکه رساندن به علی جان کار ساده نبود. نورجان را که از او جدا کرده بودند، نورجان با خواهر کوچک خود با شبنم ارتباط گرفت. شبنم نامه را با خواهر نورجان به نورجان رساند. شبنم که اجازه رفتن به مکتب را نداشت، نورجان نامه را به علی جان رساند. علی جان نامه را خواند، قلم را گرفت نوشت: زن که پیشروی آیینه استاد می شود، زمانی خود را با سعادت حس کرده، او سعادت را از لبان با خنده می ریزد، در او اثنا در عقب او اگر مرد او، گره دلتنگی موهای بلند او را باز کرده بتواند.
دلتنگی شبهایی یک زن را، هیچ‌ خیابانی بدوش نمی گیرد.
یا تاریکی شبهایی او ‌را هیچ مهتابی روشن‌ نمی کند.
یا گرد و غبار یک شبهایی او را هیچ بارانی شستشو نمی‌ دهد. برای همه اینها یک مرد با وفا که از جانش بیشتر دوست داشته باشد در دوش می گیرد؛
من برای تو او مرد هستم.
 
از پشت تریبون دلـــــــم عشق چنین گفت
زیباست انتخابت شیرین گفت شیرین گفت
از خوشـــــــی گفتار عشق دل صدا کشید
نازدانه گـــــــل دل همین گفت همین گفت
 
   زندگی باغی ست با عشق پر گل است. قصه های خیالی ماست، غصه های ما زیاد اند.
اگر خیال های ما پر از قصه های ما نباشند، زندگی بمانند دشت بدون سبزه است. تو برایم شیرین باش، من فرهاد تو شده میآیم. 
 
کتاب عشق را از ســـــر بنویس
سراســـــر قصه را ازبر بنویس
مه قربان نقطه زن های زیبایت
هوس دل را دلـــــــــــبر بنویس
 
عدالت 29
 
   خداوند شما زنان را آفرید تا گلها بی نام نمانند.
به چشمان بلبلها، رنگها را زد تا بی خود ترانه بسرایند.
به زمین، شما را نشان داد تا مادر هرکس باشد؛
شما لطف بزرگ خداوند در دنیا هستید، هر کس به شما دیده، در معنی زندگی می رسد.
 
پرید دل از قفس چـــــــون عندلیب شد
برای عشـــــــــــــق بازی او لبیب شد
هوس کرد بشــــکوفت چو گل لب یار
برای یار خـــــــــود او یک حبیب شد
 
   اگر برای مرد، حساب زندگی از دست برود، یک تبسم زن کفایت می کند هر حساب را درست کند.
اگر روزی عشق را گم کنم، دست هایت را نشان داده بگو که عشق در دستایم پنهان است.
عشق با دست زن محبت را دیده پروریش می بیند؛ چونکه هنرآفرین است.
بگذار آزادی بیان را در لبان تو با بوسه هایم پرورش بدهم.
هر بیان که از لبانت بریزد، بین او عشق من باشد.
 
 
گل من ســـر بکن ناز و ادا را
برای وصل دلــــها کن دعا را
شکوفته دل شود چوگل ریحان
ببوســـــــم از لب قندت حیا را
 
   هنگامیکه باران باشد، رویت را سوی آسمان نگیر؛ در هر بوسیدن باران، رشک من برمی خیزد.
نگذار او روی زیبا را، غیر از من حتی باران ببوسد.
گپ هایکه در باره ی تو در سر دارم، داستانها ساخته می شود لیکن گپ یکه در قلب دارم، تنها دو کلمه اند «دوستت دارم.»   
 
بیا ای نازنین با مــــــــن چنین باش
به هرشب سرد تاریک همنشین باش
بیا دستم بگیر از روی احســــــــاس
به لب هایم با لب قند شــــیرین باش
 
   خداوند جنت را می ساخت، دیزان آن را از فکر شما زنان گرفت، بعد شما را برای زیبا ساختن زندگی مردها در دنیا فرستاد.
اگر شما در پهلوی مردها نمی بودید، نه زیبایی بود و نه مرد با کلتور.
عشق اسارت را نمی شناسد، موانع به او منطق ندارد، او از سر هر آتش گذشته به هدف می رسد.
اگر عشق این ویژه گی را داشته باشد چرا فامیلها در تلاش جدا ساختن من تو هستند؟
اینها یا عشق را نشناختند یا به عشق من تو، رشک بردند.
اگر انسان با تحصیل بادانشتر شود، راحتتر میشه یا پر اضطرابتر؟
به کمترین دختر در این ملک به مکتب رفتن اجازت میدهند، تو از خوش شانسها هستی تا ختم لیسه اجازه به مکتب رفتن را داشتی.
بعضی ها دانش را مایه فساد میدانند، اگر دخترها بهرمند شوند، به گمراهی می روند گفته ممانعت می کنند. دخترهاکه باهوس برای یادگرفتن از راز حیات به مکتب علاقمند اند، به آنها به خانه شوهر رفتن را یک نعمت ساخته تشویق می کنند و هر سعادت را از او دنیا نشان میدهند.
عقل انسان بمانند زغال است، زغال را چه اندازه تازه کنی به او اندازه حرارت میدهد، اگر عقل انسان در یک محیط کوچک حبس شده باشد، نه بمانند زغال تازه می شود و نه به خود و اطراف خود حرارت میدهد.
عقل دخترهایکه به خانه شوهر رفتن را نسبت به یاد گرفتن راز زندگی، بیشتر شنیده است، برای تربیت اولاد و در بین او اولاد از دزد تا رئیس جمهور، او عقل نقش بازی می کند.
اگر هر جامعه ترقی یافته را در نظر بگیریم، به ترقی او جامعه، نقش هر انسان او جامعه که در کرسی های معتبر تا مقام ریاست جمهوری می رسد، دیده میتوانیم و این انسانها، عقل  یکه جامعه را ترقی داده، از مادر آموخته اند.
چونکه مادر اولین معلم اولاد است.
مناسبات من تو در نظر اکثر مردم جامعه ما، همان فساد است تو از مکتب آموختی.
به دیدگاه اینها مناسبات من تو گناه بزرگ است، قابل قبول نیست. اینها که با او اندیشه هستند، خبر ندارند او اندیشه سبب به عقب نگه کردن جامعه از ترقی ست و سبب عقب ماندگی ست.
من هدف تو را از نامه ات درک کردم و از هر نگاه بررسی کردم.
اینها من تو را به عملی مجبور ساختند نه تو آرزو داری و نه من آرزو دارم لیکن از بی چاره شدن، به گناه یکه اینها انتخاب کردن عمل می کنیم.
خداوند ظالم بودن انسان را با تکرارها در قرآنکریم آورده است. یکی از ظالمی انسان، هر رخداد حیات را ارتباط می دهد به خدا.
اگر امروز یک بلا از دور دیده شود و به سوی انسان ما بیاید و انسان ما را ویران کند، در عوض استفاده کردن از عقل و در عوض مجادله، می گویند «رضای خدا بود!»                 
رضای خدا بود، چه اندازه یک گپ معصوم و تسلیم شده به خداست!
لیکن یک بار با عقل بررسی شود «همان ظالمی انسان را نشان میدهد، خدا در قرانکریم گفته است.
چونکه خطا خودشان را در دوش خدا می اندازند!» 
همین عمل یکه من تو انجام میدهیم، فشار این مردم و ظلم این مردم سبب است امّا این سبب را نادیده، ما را خطاکار و گناهکار می کشند.
بگذار بکشند.
در نتیجه یا من تو را قتل می کنند یا ما دو را گنهکار گفته از منطقه می کشند.
من در هر دو شرایط آماده ام اگر تو نیز آماده باشی روز و وقت را تعیین کرده، به او عمل دست میزنیم؛
شبنم من.  
 
   فشارها جوانان را در تصمیم خطا برد. آنها نجات شان را در نزدیک شدن دیدند. به نظر آنها اگر شبنم بادار می شد، بادارشدن او بالای دو طرف فشار می آورد. از اینکه آبرو دو طرف به دو طرف ارزش داشت، آبرو را در نظر گرفته به ازدواج این دو اجازت می دادند.
این یک خیال خام بود.
لیکن تحقق او خیال را ممکن میدانستند.
با نامه ها برنامه پلان گرفته شد و روز تعیین شد.
شبنم علاقه نداشت نورجان همکار باشد چونکه در صورت افشا، او نیز به اندازه شبنم زجیر می دید لیکن نورجان قبول نکرد.
نورجان همکار این کار بود. او در همان روز تعیین شده، به شبنم فکرها داد. شبنم حمام گرفت لباس مکتب را پوشیده در خانه ی نورجان رفت. مادر شبنم خبر شد از عقب دختر آمد می خواست به مکتب رفتن مانع شود، شبنم و نورجان با اصرارها مادر را تغییر فکر دادند مادر در چرت رفت گفت: در صورت نزدیک نشدن به علی جان اجازت میدهم.
مادر که این شرط را پیشکش کرد شبنم و نورجان قبول کردند امّا او مادر ساده خبر نداشت از دست خود او، شبنم با علی جان به مناسبت جنسی نزدیک می شد.
شبنم و نورجان وعده داده اطمینان دادند. مادر نورجان نیز این دو را نصحیت کرد. اینها نزدیکی تایم مکتب رضایت مادران را گرفته از خانه بیرون شدند.
 
   علی جان یک روز پیش مقدار میوه خشک و آب را با یک زینه در باغ برده بود. او از سحر بیدار شد حمام گرفت قفل جدید خریده بود با مقدار نان خشک قفل را گرفت می خواست از خانه بیرون شود مادر دید.
مادر: علی اینقدر وقت کجا میری؟
علی جان: دلتنگ هستم در باغ میرم تا وقت مکتب آنجا هستم.
مادر: بچیم کار خراب نکن پدرته جگرخون نکن.
علی جان: مه طفل نیستم که کار خراب کنم.
مادر: از هو دختر دور باش او دردسر است.
علی جان: تشویش نکن.
مادر: برو بچیم دعای من با توست.
علی جان: زنده باش مادر مه رفتم.
علی جان از سحر در باغ رفت ترتیبات را گرفته منتظر شبنم شد.
شبنم و نورجان در تایم مکتب از خانه برآمده با دقت به سوی باغ رفتند. با دقتها شبنم داخل باغ شد، نورجان به مکتب رفت. علی جان با دیدن شبنم زینه را بیرون کشید باغ را از بیرون قفل زد زینه را استفاده کرده در دیوار باغ بالا شد و زینه را داخل باغ کرد پایان شد نزد شبنم رفت. شبنم مثل درخت بید می لرزید. علی جان به چشمان شبنم دید گفت: جزء مادر زنی در دنیا وجود ندارد، جوانی، آرزوها و دار نادار خود را بدون مقصد به کس فدا کند؛
مادر است هرچیز خود را فدای اولاد می کند.
تو مادر مهربان می شوی.
شبنم: پیوند بین مادر و فرزند استوارترین و مقدسترین پیوند است چونکه پارچه ی بدن مادر، فرزند است. اینقدر که عزیز است، فرزند که جوان شد، چرا می خواهند در دنیای بزرگان با قاعده های دنیای آنها زندگی کند، آیا بعضی چیزها با نسل جدید تغییر نمی کند؟
علی جان: عوامل برتری هر انسان موفق، نتیجه زحمت یک مادر هوشیار است.
مادر اولین معلم فرزند است.
فرزند که انسان بودن خود را در بین اجتماع می بیند، خمیر او با دست مادر مشت خورده است.
مادرکه تا این اندازه برای انسان شدن فرزند نقش بازی دارد، افق فکر مادر را از دنیا باخبر نسازند، او مادر چه گناه دارد؟
شبنم: در دنیا، فرزندی وجود ندارد قبل از پیدا شدن در شکم مادر، به پدر مادر خاطر پیدا شدن، زاری کرده باشد.
خداوند شهوت جنسی را شیرینترین لذت ساخته برای انسان یک زندان ساخت و انسان را در او زندان انداخت.
در دنیا انسانی وجود ندارد میل به داخل شدن او زندان را نداشته باشد، وقتی با او لذت در او زندان فرزند را بسازند، آیا فرزند به زندان فکرهای آنها تسلیم باشد؟
علی جان: اگر او لذت نمی بود زیست از بین میرفت.
بلی، نتیجه او لذت پیدا شدن فرزند است لیکن حقوق را در ترازوی عدالت قرار ندهند، به دو طرف ضرر می رسانند.
چه اندازه که پدر و مادر حقوق دارند، به همان اندازه فرزند نیز حقوق دارد.
هر فامیل که این حقیقت را درک کند، به سعادت می رسد. ما با درک این حقیقت رفتار می کنیم چونکه در یک جامعه، سعادت از فامیل شروع می شود.
شبنم: زیباترین آهنگ در گوش فرزند، صدای مادر است. قلب مادر بالای فرزند، مانند ستاره ی قطب، درخشان میتابد. مادر ماهرترین نقاش دنیاست، تابلوی دنیا به این خاطر زیبا است. مادر یک شهکار طبیعت است. او خالق عشق بزرگ است، اگر انسان اسیر عشق شود، لذت او را مادر داده است. مادر که اینقدر مقام بزرگ دارد، چرا آن مهربانی که به کودک خود دارد، در جوانی کودکش، او مهربانی را از یاد می برد؟
آیا لازم نیست دنیای من را از چشم من دیدن کند؟
علی جان دست شبنم را گرفت، او را در زیر درخت های زردآلو برد. چشم شبنم به یک گل افتید رفت گل را بوی کرد گفت: بوی مادر بمانند بوی همین گل است؛
اگر از دنیای فرزند خود را دیده بتواند.
هیچ چیز به اندازه دیدن یک مادر با فرزندش، روح پرور نیست، چونکه او تابلوی زیبا، خاطرات سعادت زمان طفلی را در چشم انسان میزند، وقتیکه مادر تا این اندازه سعادت پخش باشد، چرا من را در جوانی رها کرد؟
شبنم از مادر گله داشت علی جان از پدر خفه بود گفت: تیاتریکه مادرت اجرا کرد دیدن کردی آیا چه بودن تیاتر پدرت را تخمین زدی؟
من نمایش هر دو را با خود دارم. گناه یکه دارم به دختر سنی مذهب عاشق شدم.
شبنم: هر آنچه را كودک نمی تواند بگوید، مادر می فهمد، چونکه مادر در روح کودک داخل شده به کودک دیدن می کند و لیکن چرا این کار را در جوانی کودک انجام نمی دهد؟
اگر از مادران پرسیده شود: در دنیا چند کودک زیبا وجود دارد؛ جواب شان چه خواهد شد؟
جواب شان: در دنیا یک کودک زیبا وجود دارد، او کودک، کودک خود او مادر است. اگر بیشتر از یک زیبا وجود نداشته باشد، چرا در جوانی در زندگی او زهر می پاشد؟
علی جان: استعدادهای زیاد از نادانی پدر مادر از بین میرود، چونکه آنها آرزو دارند فرزندان شان بمانند آنها به آینده دیدن کنند.
تعریف جامعه ی ما این است و من تو با این تعریف در اینجا هستیم.
شبنم: پدر و مادر نباید بالشت تکیه به فرزند باشند. آنها باید فرزند را از تکیه کردن به دیگران بی نیاز سازند.
ما که آرزو داریم به خود تکیه کنیم، چرا می خواهند از خود بودن دور شده به آرزوهای آنها تکیه کنیم؟
علی جان به چشمان قهر شبنم دیدن کرد گفت: قهر قلب از چشمان در نمایش است.
قهر از مادر، قهر از جامعه، قهر از روزگار.
یک چیز را به یاد داشته باش، تمام روشنی در بین یک تاریکی ست، ما در بین تاریکی سرگردان روان هستیم تا او روشنی را پیدا کنیم.
بگذار به این چشمان قهر و لیکن زیبا بخوانم
 
جام حلال است چشمانت بنوشم از او شراب
لب عشــــق نازدار او، دل کباب است کباب
در محفل مســــــــتانه بریز باده ی عشق را
چشــــــم مستت میخانه او، دل آب است آب
 
عدالت 30
 
   علی جان: هر انسان تلاش دارد تا خود را پیشروی جامعه بکشد. هر پدر و مادر می خواهد با این کار پر اعتبار باشد.
این ویژه گی در طبیعت انسان وجود دارد ملامت کس نیست!
پدر و مادر و فرزند در این کار رقیب هستند؛ این اخلاقی ست در وجود هر انسان وجود دارد.
اگر در یک فامیل دو اولاد وجود داشته باشد، هر یک او تلاش می کند پیشروی هرکس باشد. در پیشروی یک کرسی قرار دارد لیکن داوطلب با پدر و مادر چهار تن می شود. اگر پخته گی در رئیس فامیل وجود نداشته باشد، در او فامیل سعادت ممکن شده می تواند؟
تعریف پدر و مادر «اوصله» است.
از خودگذری ست.
بخشش گری ست.
دور اندیش بودن است.
از گذشته درس کشیدن، آینده را مطالعه کردن از تعریف های پدر و مادر است.
والدین باید سرصدا را نکشیده، فرزندان را رهبری کنند.
باید با نمایش رفتار خود رهبری کنند.
باید دنیای فرزند را مطالعه کرده رهبری کنند.
دنیای هر فرزند، او فرزند را در اسارت دارد، پدر و مادر امکان تغییر دادن را ندارند، اگر که مجادله کنند، ضد ضد را تولید می کند.
باید فرزند با درنظرداشت او ویژگی رهبری شود.
از اینکه هر انسان در تلاش پیشروی برآمدن جامعه قرار دارد، دنیای هر فرزند از دیگر تفاوت دارد.
پس هر کدام در داخل قالب خود پخته می شود.
اگر والیدن این باریکی را ندانند، سبب انارشی در فامیل و سبب تراژدی می شوند.
ذکی ترین پدر یا مادر کسی ست حال روانی فرزند را در نظر گرفته رفتار کند.
کوچکترین خطای والدین مصیبت بزرگ فامیل است.
بزرگترین خطای فرزند اگر والیدن با تجربه باشند، به ساده گی امکان اصلاح را دارد و لیکن کوچکترین خطای والیدن را کس اصلاح ساخته نمیتواند.
شبنم: نصحت کدام وقت نتیجه داده؟
پدر و کاکاهای من رفیق هر اخلاق هستند و او رفقات در پیشروی چشم ما در نمایش است، اگر ما را بخواهند با نصحت از او دنیا دور نگه داشته باشند، نتیجه میدهد؟
پدر و مادر شدن کار ساده است لیکن پدر و مادری را پیش بردن کار مشکل است.
علی جان نزدیک شد به چشمان قهر شده ی شبنم دید گفت: حق را می گویی.
اگر حق نبود من تو در اینجا چه می کردیم؟
این حقیقت ما را به مجبوری برد. دست او را گرفته نزد گلها برد نشست گفت بنیشین. شبنم نشست از گلها بوی کرد علی جان گفت:
 
دو چشــــــــــــم زیبایت دو جام شراب اند   
بنوشـــــــــم از چشمانت دو نور آفتاب اند
خورشید عشق از چشمها تابیده او برسرم 
نور خـــورشید و شراب قصه ی بتاب اند
 
   امروز به چشمان زیبای قهر شده دیدن می کنم، عکس خودم را بین شان میبینم، از زندگی قهر شده، صرف خاطر تو زنده است.
شبنم با تبسم خندید علی جان گفت: همین خنده های ساده توست، وقتی بـا تمام غصه هایت میخندی، غصه های من را از من دور می کنی.
 
تبســــــــم کن او ریحان قفل دل باز شود
بشکوفت غنچه ی عشق زندگی آغازشود
لب شیرین را بگــــــــــشا از اسرار ازل
قصه ی عشق از غزل پر شده آواز شود
 
   به من گفتند: اگر خاطر شبنم از خانه کشیده شوی نه جای رفتن داری و نه کدام اراضی برای آباد کردن.
من گفتم: چشمان معصوم مشکی شبنم اعم اراضی هم مکان است؛
زندگی کنم.
گفتند در تاریکی زندگی می مانی.
گفتم نورچشمان او تاریکی را روشن می سازد.
گفتند بی کس شده تنها می مانی.
گفتم هرکس من اوست.   
 
ترس را به خود مگیررجاست با ما نشین
عاشق شــــــــــو مثل من میان دریا نشین
بوسه از لب عشــــق کن خطر دریا مبین
کتاب عشــــــــق نویس خاطر سودا نشین
 
   عشق همیشه مشکلات میاورد لیکن با او مشکلات انرژی مجادله به مشکلات را می بخشد.
عشق چیزی را طلب نمی کند چونکه بخشنده است.
آزرده نمی شود چونکه رنج کش است.
او مانند گل است پرورش کار دارد.
اگر کس گل را دوست داشت، کنده  نمی کند آب میدهد.
عشق و گل دو لطف خداوند اند برای زیبا شدن حیات؛ به انسان بخشیده شدند.
 
حرف ازلب بریزی سرود عاشقانه میشود
هوا از سرت وزد شعر و ترانه می شــود
بخوان بخوان بگوشم افسانه های عشق را
وقتی لبخند می زنی گل یک دانه می شود
 
   اگر هر چیز از دستم رفته باشد تنها عشق باقی باشد، صاحب هر چیز هستم.
اگر هر چیز داشته باشم عشق ترکم کرده باشد، فقیرترین انسان دنیا هستم؛ لطفاً دستم را مستحکمتر بگیر خود را فقیر حس نکنم.
 
هر تبسمت به من تازگـــــــی باران
به کـــــــــــویر دل من آب و درمان
هواکه از سرت وزد هرحال احوالم
در طراوت او نفس کـــــشیدنم آسان
 
   من عشق را با چشمان ندیدم زمانیکه تو را دیدم قلبم از بودن عشق خبر داد.
وقتی او را با قلب درک کردم، او از من چیزی سوال نکرد، هر خوشی را نثار من کرد.
من هیچ زمان عاشق خود نشدم که بی رقیب باشم، من عاشق تو شدم که رقیبها دارم.
 
آتش غم تو ســــــوخت مرا
به الـــم و درد فروخت مرا
من گــریه دارم از هجر تو
از درد عاشقی آموخت مرا
 
   زندگی بدون عشق مانند درخت بدون شکوفه و میوه است، زمانیکه به تو عاشق شدم گلها و میوه های لذیز را شناختم.
ترس و عشق دو قطب متضاد اند، ترس هر زیبایی را از انسان می گیرد، عشق هر خوشی را میبخشد، من وقتی به تو عاشق شدم لباس ترس را از تنم کشیدم تا خوشی های خود را به ترس نفروشم.
 
بیا به عشق شوربرپا کند عشق
غم دل را مداوا کـــــــــند عشق
شمال عشق وزد از ســـــــر تو
برای عشق گل را وا کند عشق
 
   علی جان دست شبنم را گرفته در نزد درختی برد از آنجا تا محل یکه نزدیک می شدند گل پاشی شده بود. شبنم دید حریت کرد. علی جان پیش از سوال شبنم گفت: خواستم سرپریز کوچک ام را عرض کنم. دار نادار ثروت من به این گلها رسید. این گلها را با داشته ثروتم از همسایه خریدم. حال از تو می پرسم به کسی که تسلیم می شوی، اینقدر فقیر است آیا فردا پیشیمان نمی شوی؟
شبنم: میوه فروش از تجارهای منطقه بود بدون شک صدها علی جان را می خرید لیکن عشق با او نبود. اگر تسلیم ثروت او می شدم او ثروت من را در اسارت گرفته از عشق فاصله نمی داد؟
علی جان: یا عاشق می شدی و برای عاشقی او ثروت سبب می شد، لحظه ی فکر کردی؟
شبنم: اگر برای عاشق شدن ثروت او سبب می شد یا او روزی ثروت را از دست می داد تغییر نمی کردم؟
علی جان: عشق را چگونه تعریف داری؟
شبنم: عشق همان حس پاک است بین دو کس چیز را قرار نمی دهد، اگر قرار دهد او از نام عشق اسیر او چیز است.
علی جان دست شبنم را بوسید گفت: عشق دنیا را تکان داده نمیتواند لیکن به او کسانیکه با کارهای بزرگ شان دنیا را تکان میدهند، رهبر می شود.
شبنم: اگر کسی بخواهد خداپرست خوب باشد، باید به عشق تسلیم شود.
علی جان: وقتی تو را دیده عاشق شدم، برای تسلیم شدن به تو عشق را جستوجو کردم، چه اندازه جستوجو کردم پیدا نکردم، زمانیکه یک بار از لب معصوم تو بوسیدم، عشق بین او لبان معصوم بوده است آیا لطف می کنی در ختم گلها از لبانت درس عشق را بگیریم؟
 
من روی تو را در روی ریحان دیدم
خندیدی گلـــــم لب ها ره خندان دیدم 
بردی دل من خنده کــــــنان دلبر من 
من خنده یته با لــــــــــب شادان دیدم
مـن روی تو را در ماه ی تابان دیدم  
 
   شبنم تبسم کرد علی جان دست او را گرفته در او محل برد. در آنجا از سبزه ها بستر ساخته بود و سر بستر را از گلها پوش کرده بود. شبنم بی صدا بود می لرزید. لرزه دستان شبنم به علی جان تاثیر کرد او نیز مانند درخت بید لرزید. این دو را فشار فامیلها مجبور کرده بود و با تشویق معلم جان به او لحظه رسیده بودند. نه از نزدیک شدن تجربه داشتند و نه آرزوی او کار را داشتند. به چشم همدیگر میدیدند بی صدا ایستاد بودند. مثلیکه صدای شان ربوده شده بود حرف نمی زدند. لحظه ها به او شکل ایستاد شدند بالاخره علی جان با چشم اشاره کرد. شبنم به زمین دید به چرت رفت. آخرین محاسبه ی شبنم بود بی صدا غرق شد. علی جان او لحظه ی شبنم را درک کرد به حالش گذاشت. شبنم آخرین محاسبه خود را کرد به چشم علی جان نادیده در سر بستر نشست. علی جان پهلوی او نشست گفت: اگر حس کنی عمیقاً عاشق ات هستم، به تو قدرت این عمل را میدهد و اگر عمیقاً به من عاشق باشی، جسارت این عمل را میدهد، به من که هر دو حس وجود دارد آیا به تو نیز وجود دارد؟
شبنم دست علی جان را بوسید لب را به لب علی جان برد بوسید گفت: عشق که بین دو لب پنهان است اگر مطمئن نمی بودم اینجا می آمدم؟
هر کار را خودم کردم و خودم می کنم، هیچ وقت گناه من را بدوش نگیر، چونکه انسان جسارت قبول گناه خود را نداشته باشد نه عشق را می شناسد و نه راز دنیا را.
علی جان در بغل گرفت به چشمان او دید بوسیدن را از چشمان شروع کرد به لب رساند دراز کشیدند.
با دراز کشیدن نزدیک شدند. از اینکه هدف باردار شدن شبنم بود دوبار نزدیک شدند. هر بارکه نزدیک شدند همدیگر را بغل کرده گریان کردند. آنها در آرزوی لذت نبودند مجبوری سبب هر چه بود. بعد از بار دوم با گریان به همدیگر قول وفاداری دادند. تصمیم او عمل آنها که خاطر ازدواج بود، یا مرگ گفتند یا پیروزی. آن دو تا ختم تایم مکتب درد دل نموده به او عمل دست زدند و منتظر نورجان شدند. نورجان در ختم تایم مکتب از مکتب بیرون شد با عجله نزد باغ آمد علی جان را صدا زد. شبنم و علی جان در عقب دیوار منتظر بودند علی جان بیرون شد به چهارطرف نظر انداخت به شبنم اشارت کرد شبنم از باغ برآمده با نورجان سوی خانه روان شد. آنها با عجله راه رفتند تا راز بین همصنفی ها افشا نشود. آنها با عجله در خانه رسیدند کس از همصنفها شبنم را ندید. شبنم با علی جان نزدیک شده بود و به انتظار نتیجه بود. او تصمیم نداشت به مکتب برود پلان سنجید با مادر پرخاش کرد مادر جزا مکتب نرفتن را داد و او با او جزا در خانه ماند و منتظر نتیجه شد.  
    
   شبنم و نورجان که به خانه رفتند علی جان بستر گلها را جمع کرد باغ را ترتیب داده به خانه رفت. او که در خانه رسید بچه ها گرد او جمع شدند به او تبریکی دادند. او حک پک شد دلیل را پرسان کرد گفتند با دختر خاله نامزد می شی. او نزد مادر رفت پرسید.
مادر: بچیم به خانه خاله یت بودیم فاطمه ره بتو خواستیم.
علی جان: چه چه؟
مادر عقلته خوردی؟
او دخترخاله ام است من او مثل خواهر برادر بزرگ شدیم عقل در سر داری؟
مادر: پدرت خواست.
علی جان: او به خود که نمی گیره اگر به من بگیره چرا من خبر نیستم؟
مادر: پدرت ملامت نیست تو مجبور کردی.
علی جان: چه مجبوری؟
مادر: همو دختره چرا در باغ آوردی؟
علی جان: همو همو نگو یا مه خودکشی می کنم یا اوره می گرم.
مادر: چف باش پدرت بشنود اینبار نجات نداری.
علی جان: چه می کنه؟
می کشه؟
درد مخور راضی هستم از ظلم او نجات میابیم.
مادر: عقلت ره در سر بگیر خاموش باش.
علی جان: پدرم فاطمه ره در نکاح خودش بگیره مه نمی گرم.
مادر: چف باش خاله یت بشنود خفه میشه.
علی جان: خفه مه نکردم شما می کنید ببین خفه میشه چونکه مه فاطمه ره نمی گیرم میگوید از خانه بیرون می شود به خانه خاله می رود.
در خانه خاله که می رسد فاطمه را در صحن حویلی می بیند خاله از داخل خانه به دختر میگه: عاجل داخل خانه شو.
علی جان: خاله سلام تشویش نکن گپ زدن مه با فاطمه گپ خراب نمیشه چونکه او خواهرم است.
خاله: چه؟
خواهرت است؟
علی جان: بلی فاطمه خواهرم است مادرم به خواستگاری آمده مه خبر نبودم آدم با خواهرش عروسی می کنه؟
 خاله: چه می گیی علی جان؟
علی جان: خاله راست میگیم مه همیشه فاطمه را مثل خواهر دوست داشتم مادرم غلط کرده فاطمه خواهرم است خدا شاهد باشه او خواهرم است.
خاله خاموش میشه فاطمه به علی جان میبیند می گوید: علی تو چه می گی تو بچه خاله ام هستی.
علی جان: فاطمه گوش کن تو خواهرم هستی بخت تو خوب میشه، مه دختر دیگر ره دوست دارم.
فاطمه: شبنم ره؟
علی جان: آری.
فاطمه: اونها سنی هستند.
علی جان: سنی شیعه ندارد همه ما مسلمان هستیم.
فاطمه: خوش میشم اگر بی جنجال کامیاب شوی.
علی جان: دعای خواهرم باشه انشاالله کامیاب میشم.
فاطمه: مه دعا می کنم هرچه کمک بخواهی از دستم آمد می کنم.
علی جان: زنده باشی مه رفتم گپ از این قرار است راز را افشا نکن.
فاطمه: خاطر جمع باش خداحافظ علی جان.
علی جان از خانه خاله بیرون شد نزد مادر رفت گفت: تو خراب کردی مه جوریش کردم.
مادر: کجا بودی؟
علی جان: با فاطمه و مادرش گپ زدم.
مادر: خاک بسرت چه گپ زدی؟
علی جان: ناشد این کار ره.
مادر: پدرت بشنوه میکشه.
علی جان: غم مخور جان از مه است.
مادر: چه گفتی به خاله ایت؟
علی جان: خواهر بودن فاطمه را گفتم و به فاطمه شبنم را گفتم.
مادر: چه؟
باز همو دختر هرجایی؟
علی جان: دهن ات را شسته نام شبنم را بگیر.
مادر: حال رسوایی میشه.
علی جان: همین لحظه شوه.
علی جان در اتاق خواب خود میرود مادر سپارش شوهر را تکمیل می کند.
شب کاکاها و خانم های آنها مهمان بودند به سپارش شوهر هرچه حاضر می گردد علی جان که در اتاق خواب بود سفره بزرگ هموار شد هرکس سر سفر نشست.
پدر: علی کجاست؟
مادر: بچیم برادرت را بگو بیاید.
شوهر: خانم علی کجاست بتو کمک نکرد؟
دختر کوچک او: پدرجان علی با مادرم جنگ کرد.
شوهر: خانم چه میگه دختر؟
خانم: چیزی نیست بچه است هرچه خوب میشه.
علی جان: سلام خوش آمدید.
کاکابزرگ: بچه کجاهستی ما در غم تو لیکن دیدن رویت جنتی.
علی جان: سرم درد داشت خواب بودم.
پدر: حال خوب شد؟
علی جان: خوب است خوب است.
مادر: برادر همه منتظر شماست شروع کنید.
کاکای بزرگ: بسم الله رحمن الرحیم.
غذا خوردن را شروغ کردند کس از جنجال علی جان و مادرش یاد نکرد. غذا با آرامی خورده شد دستها شسته شد چای نوشی شروع شد.
شوهر: خانم چه گفت مادر فاطمه؟
بی صدایی.
شوهر: خانم چه شد بگو نی.
بی صدایی.
کاکای بزرگ: رد کرد؟
بی صدایی.
کاکای دیگر: اوصله رفت بگوید چه شد؟
زن کاکای بزرگ: مادر فاطمه خوش شد ما خوش آمدیم.
پدرعلی جان: ناخوش چیست ناخوش را بگوید.
علی جان: فاطمه خواهرم است مه با او عروسی نمی کنم.
کاکای کوچک: با قرقره چه خواهرت است ولله گپ عجیب.
علی جان: فاطمه و مه یکجا بزرگ شدیم من او یکدیگر ره خواهر برادر گفتیم.
کاکای بزرگ: خو او دوره طفلی بود حال جوان شدید.
علی جان: مه با او عروسی نمی کنم.
پدر: لاهولی بی لله قوتی لله.
مادر: علی ما بچه گی میکنه فاطمه دختر خوبه.
خانم کاکا: علی بچیم نی مگو فاطمه دختر خوبه از خود ما یه.
علی جان: زن چه ضرورت؟ بانین مکتبم خلاص شوه.
پدر: خو او دختر هرجایی را چره ده باغ آوردی؟
علی جان: او دختر هرجایی نیست شما هم دختر دارید دختر مردم را هرجایی نگوید.
کاکاکوچک: با خنده قرقره دختر هرجایی نبود چه می کرد ده باغ؟
کلید باغه به من بتی میایه یا نمی یایه.
علی جان: اخلاق هرکس را از اخلاق خود نبین.
پدر: یی قسم دخترها عقل بچه ها ره میگیره خو اینها شیطان هه، لعنت به پدر مادرش شوه.
علی جان: مه فاطمه را نمی گیرم مه به شبنم قول دادم شبنم دختر پاک است مه با او عروسی می کنم.
این گپ علی جان در سر پدر و کاکاها آب داغ را ریخت خانمها به یکدیگر سر تکان داده اشاره کردند.
پدر از جا بلند شد چاینک پر از چای داغ را گرفت به سوی علی جان پرتاب کرد علی جان خود را در عقب کیلکین گرفت صدای دیگران برآمد: وای سوختم ولله سوختم.
هیاهو خانه را گرفت چراغ فتیله یی که در سر انباری بود به زمین افتید توشک را آتش گرفت. علی جان را اشاره کردند بگریزد او نگریخت در دست مادر با مشت زد گفت: تو هر کار ره خراب کردی حال دلت یخ کند. پیشروی پدر رفت به چشمان او دید گفت: اگر قصد کشتن داری بکش مه از زنده بودن دلسرد شدم. پدر زیر پای گرفت برادرها جدا می کرد او لگد مشت می زد. داخل خانه چنان انارشی شد چه بود چه شد کس ندانست. صدا بود فریاد بود جدا کردن بود شکستن چاینک پیاله بود خلاصه هر چه بود. همه این هرج مرج به چند ثانیه و دقیقه صورت گرفت. کاکاها علی جان را به مشکل از مشت لگدهای پدر گرفتند بیرون کردند. دهن بینی علی جان پر از خون بود از حویلی برآمد در خانه خاله دیگر رفت. شوهر او خاله با پدر علی جان جور نبود رفت آمد نداشتند. او نیز از خراباتی ها بود. او حال احوال علی جان را دیده داخل حمام کرد گفت: هرچه خوب میشه در سر آب بگیر کمی راحت میشی. به خاله گفت: هرچه بخواهد هموقسم کن. علی جان دست روی را شسته بیرون شد به خاله گفت: در خانه جنجال شد پدرم سرم قهر بود گپ به این حال رسید جای دیگر نبود نزد شما آمدم.
شوهرخاله: علی بچیم ما خوش شدیم اگر جای دیگر می رفتی خفه می شدیم. بین پدر بچه این کارها میشه تشویش نکن.
خانم: مه از گپ خبر دارم بتو نگفتم.
شوهر: گپ چه یه؟
علی جان: هرچه ره مه خود میگم.
خاله: بیا علی جان داخل خانه شو.
شوهرخاله: علی بچیم بالا بشین خانم دسترخوان ره باز کن.
علی جان: نی نی لازم نیست جنجال بعد از بسته شدن دسترخوان شد، مه سیر هستم.
شوهر: خانم چای با نقل بیار.
خاله: علی جان دو چشمم در راه بود نیامدی مه از گپ خبر شدم خودت میدانی ما رفت آمد با پدر مادرت نداریم هرچه از دست بیاید می کنیم.
علی جان: خاله در یی روزها حال احوالم خوب نیست از سر مه یک دختر پاک ره نامبد می کنند او دختر هیچ گناه نداره مه دیدم خوشم آمد پشتش رفتم گپ زدم خلاصه دوست شدیم حال اگر گناه داشته باشه مه گناهکار هستم او مسکین هیچ گناه نداره لیکن اعم طرف ما بدنام می کنند هم طرف او در سر او روز بد را آورده به ولله اگر میدانستم یی بد را نمی کردم لیکن حال گپ از گپ تیر است اگر به او صاحب نشم دربدر میشه.
علی جان این گپ را زد گریه کرد گفت: خاله راه گم هستم خدا مرگم بدهه.
شوهرخاله: علی جان، صبر اگر دوست عقل انسان شود، در هر مشکل یک روشنی پیدا می کنه. او دختر از کی هاست ما می شناسیم؟
خانم: اونها از دیگر مردم هستند شیعه نیستند...
شوهر: گپت ره با عسل قطع می کنم هو خانم سنی شیعه چه یه؟ ما همه یک مسلمان، اگر او علی ما ره دوست داشته باشه عروسی کرد شیعه میشه.
علی جان: گل گفتی یزنه. تو ره پدرم بد می گفت تو از او خوب هستی با منطق هستی. پدر و کاکاها فرصت ندادند مه گپ خودت را می گفتم، مه با شبنم گپ زدم او هر رسم رواج ما ره قبول داره. شیعه بگویند شیعه میشه. مثل مادر، ینگه هایم لباس پوشیده شیشت برخاست بخواهند مثل اونها میشه، این گپها درد نیست لیکن گپ من ره نشنیده به او دشنام میدهند به پدر مادر او دشنام میدهند.
خانم: معلم جان که رفیقت است آن همو معلم جان ره میگم خواهرزاده اوست.
شوهر: اونها مردم بد نیستند به ولله پدر و کاکاهای او دختر مردمان مرد هستند اگر گپ به بدنامی برسد گپ خراب میشه. خانم تو با خواهرت گپ بزن گپ علی را بگو او مردم بد مردم نیستند او دخترهم بد دختر نیست به علی جان می گیریم. به ولله نزد هرکس، او دختره ما تو شیعه می سازیم همو طور نی علی بچیم؟
علی جان: به ولله همو طور است اگر باور نکنید مه شبنم را نزد شما نزد مادرم میارم از او قول این گپ را می گیریم، او در هر چه راضی است، او میگه مه تو ره دوست دارم تو در جهنم هم بروی مه با تو هستم.
شوهر: خانم این گپ بدوش تو.
خانم: خواهرم با مه گپ نمی زنه، خو گپ میزنه از شوهر میترسه. مه از ترس تو با او گپ نمی زدم.
شوهر: تا امروز گپ بین خود ما بود، حال گپ دیگر شد در بین سرنوشت علی جان آمد از طرف مه اجازه برو با خواهرت گپ بزن.
خاله: حتمی گپ میزنم.
دخترخاله: علی جان تو فاطمه ره خواهر گفتی مه بسیار خوش شدم.
علی جان: هر کدام شما جان جگرم و خواهرم هستید مه از داخل دل خواهر میگم.
شب ناخوش علی جان با گپ های شوهرخاله به شب خوش تبدیل شد چونکه یک امید پیدا شد. شوهرخاله خانه را با محبت به علی جان باز کرد، علی جان با محبت شوهر خاله امید از آینده پیدا کرد.
فردا شد خاله در خانه علی جان رفت، همشیره استقبال گرم کرد. خاله از علی جان معلومات داده فکر شوهر را گفت
همشیره: نمی دانم خواهرجان یازنه ات را میدانی مردان دیگر ره هم میدانی دو پا را به یک کفش کنند کس فکرشان را تغییر داده نمیتانه.
خواهر: همشیره ما کوشش خوده می کنیم انشاالله قبول میشه. او منتظر میشه تا یزنه بیاید. یزنه از بازار آمد دلیل آمدن او را از خانم پرسان کرد، خانم از شوهر خواهش کرد رفتار نرم کند، جنجال های سابقه را در زبان نیارد. یزنه نزد او رفته خواهش آمدید گفت. حال احوال پرسیده شد او به یزنه گفت: یزنه بین ما شکر رنجی پیدا... خو زندگی ست میشه ما از شما خفه نیستیم اگر از ما بی احترامی شده باشه، بزرگی نشان بده ببخش.
یزنه: مه از تو خفه نیستم خو علی رضا خان خو از او هم خفه نیستم، یی گپها میشه حال احوال فرزندها خوبه او پسر شوخیت مکتب میره؟
خواهر زن: شکر خوبه مکتب میره.
خواهرزن: یزنه علی جان ده خانه ی ماست گپ زدیم نصحت کردیم انشالله هرچه خوب میشه.
یزنه: هو لعنتی همه ما را خون جگر کرد یک دختر هرجایی را میگه زن میکنم؛
از دین ایمان برآمده.
خواهرزن: یزنه علی جان میگه دختر مذهب ما را قبول میکنه، اگر او شیعه شود بد نمیشه.
یزنه: گپ اوره گوش نکن، او عقل شه خورده.
خواهرزن: نمی دانم گپ خراب نشده یک چاره شوه خوبه.
خانم: علی ما بچه بد نیست گپ خواهرم گپ بد نیست با مولوی صاحب مصلحت کنید اگر در دین راه باشه او دختر مذهب ما ره قبول کنه.
شوهر: هو دختر اگر پدر کرده میبود با یک جوان در باغ چه می کرد؟
خواهرزن: ما همین سوال ره و هر سوال ره از علی جان کردیم هو دختر خودش نیامده علی اطمینان داده از خود اخلاق نیک نشان داده، او به علی جان باور کرده آمده، یزنه چه میشه با مولوی صاحب مصلحت کن.
یزنه به چرت میره میگه: خو ما قبول کردیم پدر مادر هو و خویش قوم هو قبول میکنه؟
خانم: ما ملامتگی ره از خود دور کنیم اونها قبول نکنند علی از ماخفه نمیشه.
شوهر: مه چرت بزنم با لالا کلان مصلحت کنم چه میشه.
خاله خانه می آید نتیجه را به علی جان و شوهر می گوید و منتظر نتیجه می شوند. پدر علی جان با برادرها مصلحت می کند، کس رضایت نشان نمی دهد گپ به مولوی صاحب میرسد، مولوی صاحب کتابی رد می کند و نتیجه را مادر آمده می گوید.
 
   علی جان با هر کوشش خود را ناکام میبیند. ناکامی علی جان امید او را از بین می برد. امیدیکه باقی می ماند باردار شدن شبنم بود و یک خیال خام بود. او منتظر نتیجه باردار شدن شبنم می شود و منتظر بودن خود را در نامه این طور نوشته می کند: زندگی ترتیب شده روزگار برای بدست آوردن سعادت نیست، واقعیتی ست با تجربه ها از او سعادت را اختراع می کنیم.
در زندگی اگر بالای چیزی تفکر کنیم بدست می آوریم، اگر ذهن خود را باز نگه نکنیم، تسلیم حیات خود می شویم، او زمان زندگی ما را حیات ما تلخ می سازد.
حیات با انسان در مجادله است.
در این روزها زندگی ام را حیاتم تلخ ساخته است. مثل یکه ابر سیاه در منطقه ما تنها بالای من آمده باشد، در سرم غم و دردها را باریده است.
عجیب مخلوق است انسان. این انسان است ساده را پیچیده می سازد. دردها که در جامعه عقب مانده چون جامعه ما وجود دارد، اگر کمی فکر کنیم، کوچکترین ارزش را ندارند لیکن انسان این جامعه، او بی ارزشها را درد ساخته به پیچیدگی سبب است.
اگر در عوض ساعتها دشنام توهین، چند لحظه من را از دنیای من دیده فکرهای من را می شونیدند، ساده بودن زندگی ام را و بی ارزش بودن اینقدر درد را درک می کردند.  
هر چه امید داشتم از دست دادم.
چونکه از هر راه پیش رفتم ناکام شدم. یگانه امید من خبر خوش توست. یگانه امید ما همان عمل ماست در نتیجه مثبت او ممکن غیرت افغانی گفته حریت ما را بدست دهند.
تغییر، اصول و انتخاب برای زندگی مسیر درست را پیشکش می کنند. هر چیز هر لحظه در تغییر است، انسان نیز در تغییر است. اگر انسان تغییر را نادیده گرفته به ثابت بودن قناعت حاصل کند، او از قافله عقب می ماند.
اگر اصول را در نظر نگرفته رفتار کند، شکست را خود می خرد.
اگر در انتخاب خطا کند مسیر را به سوی جهنم می کشد.
انسان اگر در زندگی برنامه نداشت، اتفاقها به برنامه زندگی دیگران پرتاب می شود، او زمان آنچه انتظار است، روزگار خراب خواهد شد. اینها میخواهند به برنامه زندگی دیگران خود را اسیر شده بدانیم، آیا این خطا را قبول کنیم؟
اگر از انسان های موفق، دلیل موفقیت را پرسان کنیم بدون شک شکست های زندگی را دلیل موفقیت خواهند گفت. هرچه ما را به شکست زندگی اندازند ما هر بار از سر زنده می شویم و هر بار از سر زنده می شویم.   
   
چشــــــم مستت یار من باده ی دل را بریز
قدح را پر از مــی کن بوی سنبل را بریز
بزم شاهی او وجودت مست کن این دل را
از درخت گلدارت به دلــــــــم گل را بریز
 
عدالت 31
 
   اگر عشق برای هیجان دادن زندگی استفاده شود، مقاومت را در مقابل زشتی بیشتر می سازد.
باتوانترین کس با معجزه ی عشق سر را در ناز یک گل خم می کند.
سرم که به گل خم است می گویم
 
به یک کـــــرشیمه که دل خود را فروخت
فریب چشم تو بود به عشق خود را دوخت
یک غــــــــــــــــــــزل ناب هر دیده ی تو
سرخوش و بـــــــی هوش خود را سوخت
 
  عشق یک غذا دارد او غذا امید است. امید جسارت را قوی می سازد اگر با عشق باشد.
سختترین دل در مقابل عشق نرم می شود و آرزوی شنا کردن را بین او می کند.
چونکه عشق هنر کشتن و دوباره زنده کردن را با خود دارد. من به عشق تو گیر ماندم هر بار کشتن کند میدانم دوباره زنده ام می سازد.
 
چشم مستت به چشمم خــورد که چشمم دید
عشق آمد و خــــــــــــــواب از چشمم پرید
چشم مستت که همه چشم به چشمت روشن
چو چشـم مستت دیگر نیست به چشمم امید
 
   عشق آزادتر از پرنده ی است در هوا پرواز می کند، کس گفته نمیتواند اینجا بینشین آنجا بینشین، لیکن عشق هرجا بخواهد می نشیند.
هر شعریکه اسیر عشق باشد قلبها را فتح می کند؛
به این خاطر در هر شعرم تو را با او دارم.
 
ناز دارد چشم تو غزل ســراست دل
امید عشق دارد بفرما بـــــــگو سنبل
بنوازد روح را دیدار چشــــمان گرم
یک نگه شیرین آوازی لطف کن گل
 
   عشق با پول و زر خریده نمی شود، عشق با عشق ساخته می شود.
عشق مانند باران است در سر ببارد، غبار گرفتگی وجود را پاک می سازد و هوای بهار را دایمی می سازد؛
بمانند تو که در سرم آمدی، چه اندازه دیگران در تلاش دادن هوای خزان باشند، با تاثیر عشق تو او هوا بهار شده میاید.
 
هر بار نگه کنی صد بار مســــتی جام
میخانه شده چشمها شراب صبح و شام
زد شعله ی چشـــــمانت چو آتش جهنم
برق نگهت به دل یک حلــــــقه ی دام
 
   نامه را به شبنم رساند. شبنم از هر رخداد خانه ی علی جان خبر شد و دانست یگانه راه نجات نتیجه عمل شان است.
روزها گذشت هرروز اضطراب اینها زیاد شد. در عقل خام اینها یگانه چاره، بادار شدن شبنم بود. خطا اینها را خطا بزرگها سبب بود. خطا اینها، راه اصلاح داشت لیکن خطا بزرگها راه اصلاح نداشت. تراژدیکه از سر اینها به وجود آمده بود یک درس بود. فرض کنید بزرگها از دیدگاه اینها و از تجربه اینها در حیات دیدن می کردند و با تجربه بزرگی در راه اصلاح می رفتند هر چه به ساده گی حل فصل می شد.
نکردند.
چونکه خطا خود را ادراک کرده نتوانستند.
در هر جامعه جوانان چه اندازه خطا کنند اگر بزرگها اصالت بزرگی داشته باشند به ساده گی اصلاح کرده میتوانند و امّا اگر بزرگها اسیر عقل شان باشند در او جامعه خطا بالای خطا علاوه می شود.
چونکه عقل رهبری نمی شود.
عقل زمانی کار مفید می کند اگر زیر رهبری انسان قرار داشته باشد.
 
عدالت 32
 
   فشار بالای شبنم زیاد بود چونکه فشار بالای مادر او و بالای ینگه های او زیاد بود. هنوز مردهای آنها از مسئله خبر نبودند اگر خبر می شدند جنجال آنها بزرگ می شد؛
بدین خاطر در فشار بودند.
اینها تلاش داشتند راه حل را پیدا کنند لیکن از تصمیم بادار شدن شبنم بی خبر بودند. شبنم با دل ضیق منتظر نتیجه بود. چهره ضیق شبنم به دقت هرکس رسیده بود گاه گاه پدر حال کسل او را پرسان می کرد.
شام بود دسترخوان هموار نشده بود، او در آشپزخانه به مادر کمک می کرد بوی بد در دماغ او آمد دل بد شد در بیرون رفت هوق زد. مادر از عقب او برآمد نزد او آمد پرسان کرد. شبنم دل بد شدن را گفت دلیل او ره بی حالی گفت. مادر پریشان شد او ره در خانه روان کرد دراز بکشد. شبنم در اتاق خواب خود رفت دراز کشید و بار دیگر هوق زد. فردا شد مادر احوال او ره پرسید خوب هستم گفته به قصد مکتب از خانه بیرون شد نزد نورجان رفت. مادر به مکتب رفتن گاه اجازه میداد و گاه اجازه نمی داد. در او روزها دل مادر نرم شده بود به بهانه مکتب رفتن از خانه بیرون شده میتوانست. او با نورجان روانه مکتب شد لیکن مکتب نرفته در دکتر رفت. آنها دکتر زنانه را قبلاً دیده بودند پول داده از او خواهش کرده بودند تا همکار شود. نزد او دکتر رفتند نتجیه مثبت بودن را گرفتند. حال درد شبنم بیشتر از دیگر روزها بود چونکه هوق زدن او در مکتب سبب اشتباه دخترها می شد. او با همکاری دکتر پلان سنجید، او پلان، پلان مریضی بود. این دو تا ختم مکتب بیرون بودند در ختم مکتب در خانه رفتند. مطابق به پلان، خود را به مریضی انداخت نورجان به مادر او گفت: سر شبنم تا ختم درس دور خورد نزد دکتر برود بد نمیشه. مادر او را نزد دکتر برد دکتر معاینه کرده برای او حداقل یک هفته استراحت داد و چند قلم دوا تقویه نوشت. مادر ساده دواهای تقویه را دوا مریضی دانسته گرفت، شبنم به بهانه مریضی خود را در بستر انداخت. شب شد قلم دفتر را گرفته نوشت: ای بلای که من را از من ربودی!
درودهای دلداده ات را قبول کن. مژدهها باشد بهار در سرم وزید، گل غنجه زد.
کشتی عشق ما که در هدف رسیدن به ساحل حرکت داشت، به ساحل رسید. حال امید در آینده نسبت به هر زمان زیاد شد.
من معنای عشق واقعی را از تو آموختم، حال با این آموخته گی ام، مژده را داده، از دل جان مبارک می گویم.   
 
ساحل نشین بودی به مژده ی یک امید
پنهان قصــه بود بشنو از من یک نوید
ما عاشق گـل بودیم وا شد او از غنچه
کس نیست باشد چو ما باید این را دید
 
   چند روز بود حال هر روز من دیگر شده بود. اعصاب نا آرامتر و دل در اضطرابتر بود. با هق زدن حال دیگر بودن را دانستم و به مادر رنگ گپ را تغییر داده گفتم.
با نورجان نزد دکتر رفتم و از دکتر باردار شدن را دانستم.
بعضی بوی که در دماغم بد می خورد، توت هوسم شده اگر پیدا کنی خوش می شوم.
 
دادم به دل مـــژده که آمد بهار ما
شادی بکن عزیز که آمد گلزار ما
وا شد دل چــــو لاله روی صحرا
ببین عزیز که آبرو شـد افتخار ما
 
   اعماق قلبت را تسخیر کردم چونکه هر لحظه خود را در آنجا میبینم.
هر لحظه باریدن باران را دلم آرزو دارد تا تنم را به قطره های باران بسپارم. می گویند باران رساناست
شاید دستهای من را هم به دستهای تو برساند.
 
دیشب که رســـــــید مژده از آمدن او
امـشب از بهانه ی او نوشتم برای تو
حالا که به نام او زدیم فال خوشی را
تعبیر خوش بــــکن و گپ خوش بگو
 
   پلکهای مرطوب من را باور کن، این باران نیست که میبارد، آرزوهای دلم است از چشمانم بیرون می ریزند برای رسیدن به تو.
دلم می خواهد آسمان را مرخص کنم و نور و هوا را چونکه در آرزوهای دلم، آسمان من، نور و هوای من، تو هستی.
 
دامن سبز بهار را با خوشی آلـــــوده کن
مژده ی خوش را بشنو از عشق زاده کن
قصه پرداز غزل مــــــــــژده به دلت بده
عشق را در این قصه با سـودا پاکیزه کن
 
   اگر شاعر هستم، شعرهای من را تو می سازی. آرزو دارم شروعی شعرم با اسم تو شروع شود و هیچگاه او شعر به پایان نرسد.
مثل امواج دریا آمدی، ساحل قلبم را در میان خودت گرفتی و یک غنچه گل را دادی گفتی این عشق است وقتی غنچه واز شد دیدم در بین او تو بودی.
 
دور میشود ناپاکی ازعشق بهار خوش
زمسـتان میره با درد میاید بهار جوش
آخر هر زمستان عطر بهار مـــی زند
بوی جام سودا را میارد مــــی فروش
 
   زندگی شیرین شده است چونکه بین او تو را میبینم. خواب و ریا شیرین شده است چونکه در تسخیر توست.
خودم به خودم شیرین شدم چونکه خودم به عشق تو تسلیم هستم.
 
باز هم از عشــــــــــــق شعله به پا خواسته
این مژده ی اوســـــــــت خوشی را آراسته
آتش ســـــــــــــــــرخ عشق هیجان دل شده
شمع که در وجود است نوراش را افراشته
 
   عشق بازی خوب بوده است چونکه با دو طرف بازی می شود. بازی تو خوشم آمده است زیرا بازی عشق را یاد میدهد.
همیشه شهامت داشته باش تا به عشق باور کنی.
همیشه باور کن چونکه مه در بین او منتظر تو می باشم.
 
یاد از تو مــــی کنم نور به دل می افتد
عشق خورشید توست مثل گل مـی افتد
در پس لبخندهایت دل غزل ســرا شده
به وصف لبان تو از دل غزل می افتد
 
   به رویاها رفتن از بین عشق ممکن می شود. همیشه از بین عشق به رویاها برو چونکه در دورترین نقطه ی رویا مه خاطر عشق بازی منتظرت می باشم.
واژه عشق به هیچ وجه برای هر دو جنسیت حس یکسانی ندارد، من حس تو را درک کرده نمیتوانم و لیکن از خود را میدانم او حس، حس دوست داشتن من است.
عزیزم دوستت دارم.
 
عدالت 33
 
   شبنم نامه را به علی جان رساند. با او نامه انتظاری به پایان رسید اینبار اضطراب شرایط جدید، او را گرفت. او که از باردار شدن شبنم خبر شد، برعکس در عوض خوشی، به یک حال دیگر افتید. مسئولیت این کار، او را در اضطراب برد. او و شبنم هر چه ره ساده فکر می کردند و از دنیا پاک ساده شان تصور می کردند لیکن گپ، رنگ دیگر داشت.
شبنم در نامه تقاضا توت را کرده بود او تصمیم گرفت توت پیدا کند. فصل توت به پایان رسیده بود پیدا کردن مشکل بود. او با مشورت یک میوه فروش، توت را از یک منطقه دیگر پیدا کرد، آورد در باغ پنهان کرد. حال رساندن توت کار ساده نبود. در اطراف منزل شبنم شان گشت گذر کرد چاره پیدا نکرد مجبور شد تا فردا منتظر نورجان شد.
نیمه شب شده بود، چراغ روغنی آهسته آهسته نور خود را می باخت. او از روغن دان به او روغن انداخت و شیشه او را پاک کرد قلم را گرفت نوشت:
 
یک بوسه ی لب بده مرا تو مستم بکن
از غمها مرده ام با بوسه هســــتم بکن
 
   انسان با لباس نازیک در زمستان سرد در دشت مانده باشد و امید زنده ماندن لحظه به لحظه به یاس تبدیل شده باشد و در او اثنا معجزه شده خود را در بستر گرم دیده باشد، همچو او معجزه نامه زیبای تو معجزه کرد؛
روح ام را تازه کرد.
عشق زمانی شکل می گیرد، قلب دو انسان به هم نزدیک و نزدیکتر شود. حاصل عشق، از دو وجود، سومی پیدا شدن است. آب که در آغوش خاک می رود، از عشق این دو، زیباترین گلها می رویند.
از وجود هردوی ما نازنین ما برای نجات ما از ظلم ظالمها می آید؛
تشکر از تو.
خداوند زن را آفرید تا گلها بی نام نمانند چونکه در میان دست های زن عشق پنهان است، او عشق است گلها صاحب نام اند.
 
ای نازنین شوخ صــــاحب سودا هستی
بین هوس های من یک جام مینا هستی
بند کفش دل بســـــــتم تا بدووم سوی تو
در شب های تاریکـم چراغ شبها هستی
 
   عشق داده نمی شود، عشق گرفته نمی شود عشق شریک ساخته می شود.
همیشه من را شریک کن چونکه نیم قلبم با نیم قلب تو پیوند است و نیم قلب تو با نیم قلب من.
زمانیکه منطق را کار گرفته به عشق فکر کنیم، عشق واقعیت خود را از دست میدهد.
چونکه منطق، مرز تعیین شده دارد عشق مرز را نمی شناسد؛
من مانند عشق، تو را بی مرز دوست دارم.
 
تو داروی دل بیــــــــــــــــــتاب منی
به دل بیتاب من شـــــــــعر ناب منی
من آن سکوت شکسته درآسمان توام
تو در روزگار تاریکـــــم آفتاب منی
 
   وقتی باران می بارد بوی تو در دماغم می رسد چونکه باران بوی گلها را به هر سو میبرد.
زنها نمی گویند تو را دوست دارم، می پرسند مرا دوست داری؟
در بین مرا دوست داری، دوستت دارم وجود دارد.
هر زمان از من بپرس «مرا دوست داری»
هر روز صدها بار بپرس، من صدها بار بدانم «من را دوست داری.»
 
دست بر دستان من دست به دســــــتم بکن
دعوت رقص را بده با رقصها مســتم بکن
امشب ازلب های خود جای شراب قرمزی
بوسه ی لب را بده با بوســـــــه هستم بکن
 
   عشقی که با اشک چشم شست و شو شود همیشه پاک و تمیز می باشد.
از دست ظالمها چشمان من تو عشق ما را با اشک شستوشو دارند. اشک هایکه با این پاکی می ریزند، دانه های باران بدن، از خاک گلها را می رویانند.
 
از گـریه ی باران خاک پر از گل شد
پاکـی و زیبایی با او گریه حاصل شد
عشق به صدا آمد روح به او ساز زد
یک قطره را او چکــید نام او دل شد
 
   عشق چون باد است به چشم دیده نمی شود، مجبور شدم از بوی تو حس کنم.
هر زمان که بوی تو در دماغم می رسد، من بودن عشق را حس می کنم.
من عشق را نیافتم عشق من را یافت، او زمانکه دلم را به اسارت تو دادم، عشق از سر تو من را یافت، عشق که از سر تو من را یافت، چه اندازه که زیبا بودن تو را درک کردم، به همان اندازه خود را به سعادت تو زیبا، غلام ساختم؛
حال من را غلام بدان چونکه سعادت تو یگانه آرزویم است.
 
درخت غم به جــــانم کرده ریشه نمیشه
به عشقت عاشق شــــــدم همیشه همیشه
سنگ مزن تو به دلــــم بمثل شیشه شده
نازیک شده چوشیشه چوشیشه چوشیشه
 
   نیروی عشق هر چیز خوبی که آرزو کنی می آفریند. ما از نیروی عشق خوبی های زیاد را آرزو می کنیم. زندگی بهشت می شود اگر عاشقانه عشق اورزیم.
ما عاشقی را از دست نمیدهیم چونکه خاطر کارهای بد دیگران به نیروی عشق ضرورت داریم؛
علی تو.     
 
   فردا شد ترتیب های مکتب را گرفته از منزل برآمد در باغ رفت. ظرف توت را با نامه در بین کاغذهای روزنامه پیچاند در جای مناسب منتظر نورجان شد. نورجان از هر مسئله خبر بود از چشم هرکس دور، توت را گرفت سوی خانه شبنم رفت توت را در انبارخانه پنهان کرد نزد شبنم رفت به بهانه احوال پرسی جای توت را گفت برآمد به مکتب رفت.
مادر به دعوت خبر بود حال احوال دختر را پرسیده به دعوت رفت. شبنم با خردهای فامیل در خانه ماند. او از انبارخانه توت را گرفت پنهان کرد پنهان پنهان از توت خورد.
 
   از بادار شدن شبنم چند روز گذشته بود در خانه علی جان بزرگان جمع شدند. آنها دور از فکر علی جان گپ را با فامیل فاطمه پخته کرده بودند و دو طرف برنامه نامزدی فاطمه و علی جان را ترتیب داده بودند.
از گپ، علی جان خبر نبود.
علی جان در خانه خاله بود به او، خبر او برنامه رسید. او به خانه رفت بزرگها را جمع شده دید از نامزدی او و فاطمه گپ میزدند.
او گریان کرد گفت: قبول نمی کنم من شبنم را دوست دارم با فاطمه عروسی نمی کنم.
مولوی صاحب و دیگر بزرگها به نصحت کردن شروع کردند لیکن زبان علی جان تندتر شد پدر عصبانی شد. پدر با عصبانی شدن به دشنام دادن شروع کرد. اینبار دشنام او به فامیل شبنم و به مذهب شبنم بود. علی جان در مقابل زبان توهینی پدر زبان را تندتر ساخت خلاصه گپ به جای رسید نه برنامه ماند و نه نظم در خانه.
در دشنام های پدرعلی جان هرکس به مولوی صاحب دیدن کرد، مولوی صاحب خاموش بود. پدرعلی جان تا که توانست به فامیل شبنم دشنام داده مذهب سنی را حقارت کرد. او سنی مذهبها را از دین برآمده می گفت و از گناه و از خطا گپ می زد. هرکس که به مولوی صاحب دیدن داشت، مولوی صاحب به پدرعلی جان گفت: اگر فرصت باشد مه چند سخن به علی جان دارم.
مولوی صاحب: علی جان! رسم رواج دین، طرفدارهای هر مذهب را مربوط او مذهب هدایت دارد.
اونها به مذهب دیگر اند ما در مذهب دیگر.
پدرت راست میگه این مسئله بسیار مهم است. تو با مذهبت مسلمان هستی اگر به مذهبت بی احترامی کنی گناهکار می شی.
علی جان: مه از مذهب برون نشدم که گناهکار شوم شبنم به مه قول داده او مذهب ما ره قبول می کنه.
مولوی صاحب: شبنم قبول کند فامیل او قوم او قبول می کند؟
علی تو ساده هستی گپ خراب میشه.
علی جان: آخر ما انسان های آزاد با عقل هستیم به ما چه فامیل او قوم او قبول کند نکند شبنم به ما عروس می آید او مثل ما میشه.
پدر: لاهو..... هو لعنتی نام هموره نگیر عصابم را خراب نساز.
علی جان: خلاصه گپ یا مرگ یا شبنم.
مولوی صاحب: ساده نشو یی گپیت خوب نیست.
علی جان: یا شبنم یا مرگ.
کاکای بزرگ: او بچه گپ ره خراب نساز.
مولوی صاحب به گپ او ارزش ندهید بریم کار ره یک طرفه کنیم. هرکس برخاست پدر گفت: علی عصاب مره خراب نکن ما فاطمه ره بتو می گیریم. او این گپ را زد مولوی صاحب پیشرو دیگران از عقب روانه خانه فاطمه شدند. علی جان دید هرچه بگوید بی فایده است با صدای بلند گفت: هرکس بشنود مه با فاطمه نامزد شده نمیتوانم چونکه شبنم از من حامله است؛
من پدر شدم.
این گپ علی جان هرکس را به حیرت انداخت پدر نزدیک شد به دو چشم فرزند دید پرسید: بگو چه گفتی؟
علی جان: هرچه از دستت بیاید دریغ نکن مه حقیقت ره گفتم؛
شبنم حامله است.
در یی کار شما مجبور کردید فامیل شبنم مجبور کرد. این گپ در گوش هرکس برسد، با ظلم شما ما مجبور شدیم این تصمیم را گرفتیم.
حال یا ما ره اجازت بدهید عروسی کنیم یا شما مذهب پرستها با او مذهب پرستها دست ره یکی کرده به دار بزنید.
ما در دو حال راضی هستیم هرچه از دست تان آمد امروز ره به فردا نمانید.
خاله و فاطمه انسان های سست قول هستند، مه فاطمه را خواهر خواندم او مره به شوهری قبول کرد این است تربیه شما مردم.
پدر علی جان به گپ های او تحریک شد شروع کرد به مشت لگد زدن.
او که فرزند را مشت لگد می زد علی جان گفت اگر کس جدا کند نامرد بی ناموس است.
پدر چندین مشت لگد را زد مولوی صاحب از دست او گرفت گفت: گپ با شدت حل فصل نمیشه. به کاکابزرگ گفت: ما بزرگاه مصلحت باید کنیم اول اصل گپ را علی جان بگوید.
علی جان را داخل خانه کردند از علی جان اصل گپ را پرسیدند
علی جان: ما مجبور شدیم چونکه کس درد ما را پرسان نکرد، به گپ ما گوش نداد.
مولوی صاحب: حال این کار، راه حل داره؟
علی جان: هرکس از ناموس گپ میزنه، هرکس از اعتبار گپ میزنه، شبنم ناموس من شد اگر به ناموس احترام دارید اعتبار تان را به احترام کردن ناموس ما بالا ببرید.
پدر: این چه ناموس است تو میگی اگر بتو ناموس ارزش داشت یی کاره نمی کردی.
کاکابزرگ: هو مردم چه قسم مردم بوده از ناموس شان خبر ندارند.
علی جان: ناموس در نظر شما چیست؟
ظلم استبداد؟
مولوی صاحب: علی جان باید به رسم رواج پابند شده ناموسدار باشی، حال تو کاری کردی در هیچ چوکات برابر نیست.
پدر: مه یی گپه از اونها پرسان می کنم.
مولوی صاحب: از کی؟
پدر علی جان: از پدر و کاکاهای هو دختر.
برادربزرگ: گپ خراب میشه اگر تو سر او مردم بری، جنجال کلان پیدا میشه.
پدر علی جان: بگو لالا چکنم یی گپ یک طرفه نشه؟
مولوی صاحب: گپ خراب شد ولله گپ خراب میشه جان علی در خطر است.
کاکای خرد: علی بچیم به خود غم گرفتی.
علی جان: اگر میخواهید گپ حل فصل شود به ازدواج ما اجازه بدهید. وعده میدهم شبنم شیعه میشه.
پدرعلی جان: بمیرم اجازه نمی دهم.
مولوی صاحب: شما ساده هستید مه او مردم ره می شناسم دختره می کشند لیکن به یک شیعه نمی دهند.
پدرعلی جان: مه رفتم گپه یک طرفه می کنم به دخترشان صاحب شوند.
کاکابزرگ علی جان: تنها نرو چند کس با تو باشند نرم گپ بزن تیز نرو.
پدرعلی جان یک گروپ شده در قریه آنها رفت. او یک قاصد روان کرد. قاصد خانه شبنم را پیدا کرد پدر شبنم در خانه نبود. پدر شبنم در پرخانه بود. آنها خانه یکه قمار بازی می شد پرخانه می گفتند. پدرعلی جان او پرخانه را میدانست با گروپ خود در پرخانه رفت. گروپ بیرون منتظر شد او داخل شده پدرشبنم را دید. او با احوال پرسی نرم خواهش کرد با او بیرون بیاید. هر دو بیرون شدند با آنها کاکای خرد شبنم و چندکس دیگر بیرون شدند. پدرعلی جان با نرمی مسئله را بیان کرد، پدر شبنم عصبانی شد گفت: خطا داری برادر، مه دختر خود را می شناسم چیزیکه تو می گویی به عقل برابر نیست.
کاکای خرد شبنم: شما ده آدرس غلط آمدید شبنم ما یی قدر بی عقل نیست.
پدرعلی جان: نورگل نورگل نی نی نورجان، او کیست؟
پدر شبنم: نام دختر برادرم نورجان است چه شده؟
پدرعلی جان: همکار هردوی اینها نورجان است، او از هر گپ خبر داره.
از دوستان پدر شبنم: شما از یی گپ چه زمان خبر شدید؟
پدرعلی جان: یی گپ چند ماه شد. ما کوشش کردیم علی را دور بسازیم لت کردم دهن بینی اش را خون کردم از خانه کشیدم نشد نشد دختر یقه علی را رها نکرد، مجبور شدیم به او، دختر خاله ره بگیریم امروز علی ره نامزد می کردیم علی حامله بودن شبنم ره گفته نامزدی ره قبول نکرد، آمدیم به خوبی یی گپ یک طرفه شود، به دختر صاحب برآید.
پدرشبنم سرخ شد کبود شد طرف برادر دید گفت: اگر یی گپ راست باشه نه شبنم زنده می مانه نه علی.
کاکای خرد علی: هو مردم علی چه ملامت؟ دختر خود در باغ او آمده. این گپ فضا ساکن را خراب کرد کاکا خرد شبنم سنگ را گرفت به کاکای علی جان پرتاب کرد سنگ در دست راست او خورد جنگ شروع شد. منطقه محشر شد از پرخانه هرکس بیرون شد در تلاش جدا کردن شد. پدرعلی جان چند مشت خورد لیکن اوصله را از دست نداد برادر را با دشنام جدا کرد به گروپ خود گفت: شما خاطر چه آمدید؟
خاطر جنجال پیدا کردن؟
لعنت به شما باشد کنار بروید.
گروپ او کنار رفتند او نزد پدر شبنم آمد گفت: او برادر میدانم علی هم بی عقل است شبنم هم بی عقل است، حال دو بی عقل یک کار خراب کردند ما و شما باید برای این کار، راه حل او ره پیدا کنیم. به نرم رفتن پدرعلی جان هرکس او ره حق بجانب دید به پدر و کاکای شبنم گفتند باید با اوصله رفتار کنند. باید مسئله را از زبان شبنم و نورجان شنیده رفتار کنند.
پدر شبنم: مه خانه میرم یی گپه پرسان می کنم، اگر گناه ی علی باشه گله نکنید، اگر گناه از شبنم باشه مه که او ره در دنیا آوردم کشتن او ره هم میدانم.
پدرعلی جان: خیر ببینی اول گپ ره پرسان کن، اگر علی ما گناه کار باشد به ولله پیشروی پای تان خودم می کشم.
دو طرف جدا شدند به خانه ها رفتند.      
 
   شبنم با دخترهای همسایه در منزل یکی از کاکاها بود. در نزد پدر او کاکاخرد او بود دیگران در خانه بودند. پدر با عصبانیت داخل خانه شد او را پرسید. زن از حال احوال شوهر رنگ گپ را دانست با نرمی گفت: چه شده شبنم ده خانه کاکایش با دخترهاست.
شوهر: عاجل صدا کن نی نی تو نرو تو برو برادر.
برادر: خو لالا همین حالا.
شوهر: بگو زن شبنم چه کار بد کرده؟
زن: چه کار بد کرده؟
شوهر: به ولله عصابم خراب است هرچه ره بدانی بگو.
برادر، سلام، خیریت است؟
زن کاکابزرگ شبنم با دو خانم دیگر داخل خانه شد از پدر شبنم دلیل عصبانی شدن را با سلام دادن پرسید.
پدرشبنم: علی کیست شبنم با او چه ارتباط داره، تو بلی تو نورجان تو در یی کار چه رل داره؟
مادرنورجان: برادر نورجان ملامت نیست هرچه ره شبنم کرد.
بگو نی به شوهرت حقیقت ره بگو.
مادرشبنم: راست میگه نورجان گناه نداره.
پدرشبنم: یعنی چه تو از هرچه خبر بودی مره بی خبر ماندی؟
زن کاکای بزرگ: برادر همه ما خبر داریم چکنیم هرچه از دست ما آمد کردیم انشالله به او یک جوان خوب پیدا کرده از علی جدا می سازیم.
پدرشبنم: بعد از به دنیا آوردن طفل حرامی او؟
مادرشبنم: شما چه می گویید چه طفل از چه گپ میزنید؟
پدرشبنم: پدر علی بین هرکس یی رذالت را گفت.
مادرشبنم: خاک بسرم خدا مرگم بده.
کاکاخرد که در خانه برادر می رود قبل از او دخترها از خانه برآمده از بین باغ در خانه روخ می شوند، در او اثنا پدر کم اوصله می شود در خانه برادر می رود.
شبنم با دخترها در خانه آمد دید حال خراب است. در او اثنا معلم جان آمد مادر دو مشت را به سینه زد با گریان از شبنم پرسید: چرا این کار ره کردی؟
حال آینده تو چه میشه؟
شبنم: چه کردم؟
مادر: پدر علی بین هرکس حامله بودن تو را به پدرت گفته، چرا این رذالت را کردی؟
شبنم لحظه ی خاموش شد بعد به روی دخترها دید و نزد مادر رفت با گریان گفت: تو مجبور کردی.
بی چاره کردی.
در این روز سیاه تو انداختی، حال با کدام روی از من پرسان می کنی؟
ادامه داد. بلی با علی جان مجبور شدیم به خاطر نجات این کار را کردیم. در باغ علی جان این کار را کردیم. من حامله هستم هرکس بداند و بشنود من از علی جان حامله هستم. بعد به معلم جان دید معلم جان در لرزه آمد ترسید روی او طرف شبنم بود عقب رفت در دیوار خود را تکیه داد نشست.
شبنم دو باره نزد مادر آمد گفت: یا مرگ یا علی جان!
شبنم از نزد مادر دور شد مقابل ماما مثل ماما نشست  گریان کرد. دخترها حک پک بودند نورجان گریان داشت نزد مادر شبنم رفت گفت: ینگه یک کار کن، پدرش می کشه، تو یک چاره بسنج.
مادر گریان داشت برادر را گفت: برو مولوی صاحب را بیار. معلم جان پشت مولوی صاحب رفت، خود او در منزل کاکای بزرگ شبنم رفت، کاکای بزرگ را از هرچه خبر کرد با خود آورد تا صلاحیت را بدست بگیرد.  
معلم جان و مولوی صاحب از دروازه بیرون حویلی داخل حویلی شدند در او اثنا کاکای بزرگ شبنم و مادر شبنم از راه ی باغ آمدند. پدر شبنم و دو کاکای او نیز از راه باغ داخل حویلی شدند. پدر شبنم مثل دیوانه ها هوش باخته بود فریاد زده دشنام می زد. حویلی از خرد بزرگ پرُ بود.                            
پدر با عصبانیت شبنم را پرسید. مولوی صاحب پیش آمد خواست چیزی بگوید یک مشت خورد در عقب رفت خود ره گوشه کرد. در او اثنا چشم پدر شبنم کس ره نمیدید فریاد میزد دشنام می گفت. مادر شبنم حرف نزده بود یک لگد دو مشت خورد. شبنم از ترس از جا بلند شد نزد کاکای بزرگ رفت دقت پدر نشد در عقب او پنهان شد، دیگران که طرف او دیدند دقت پدر رسید. پدر چاقو را از جیب کشید باز کرد به دختر حمله کرد برادر بغل کرد گفت: عقل ته از دست دادی؟
صبر کن با عجله هیچ کار دنیا حل نمیشه.
به برادرها اشارت کرد، برادرها نزدیک شدند به مشکلی او را از شبنم دور کردند. کاکای بزرگ معلم جان را صدا زد: یک قفل بیار.
معلم جان یک قفل آورد. کاکای بزرگ شبنم را در انبار خانه داخل کرد از سر او قفل زد. او هرکس را گفت در خانه ها بروند. نزد مولوی صاحب آمد گفت: ما و شما باید جلسه کنیم.
پدر شبنم از خشم می لرزید به مشکل در خانه ی کاکای بزرگ بردند و در آن جا جلسه فامیلی را دایر کردند. پدر شبنم لحظه به لحظه احساساتی می شد چند بار از جا برخاست تا شبنم را بکشد هر بار با دلیلها آرام کردند. این حال او دوام کرد از جا برخاست بیرون شد برادر بزرگ با عصبانیت گفت: بگذارید برود چه بودن اصل قضیه را نا دانسته دخترش را بکشد. اگر این کار بی منطقی را کنه، اعم زندانی میشه و هم نامبد میشه.
دو برادر دیگر که با پدر شبنم بیرون شده بودند به مشکلی داخل کردند و منطق برادربزرگ را تکرار کردند.
کاکای بزرگ گفت: ما هنوز اصل رویداد را نمی دانیم، اگر با خشونت از شبنم پرسان کنیم او ترسیده دروغ می گوید. شما به من فرصت بدهید اول چه بودن این گپ را بدانیم، بعد تصمیم می گیریم.
او به پدر شبنم گفت: من نزد شبنم می روم اگر تو از عقب من بیایی سوگندم به خدا باشه یکبار دیگر روی ته  نمی بینم.
از جا برخاست به هرکس گفت مقاعد باشند. او در منزل شبنم رفت مادر شبنم را گفت: مقاعد باش کس داخل انبار خانه نشه. اگر پدر شبنم آمد صدا بزن خبر شوم.                                        
او قفل انبار خانه را باز کرد برادر زاده را دید با گریان نشسته. نزدیک شد گفت: نترس به من حقیقت را بگو.       
دست شبنم می لرزید حرف زده نمی توانست ترسیده بود آب خواست. کاکا کمی آب داد سخنان خوش وعده همکاری را داد. او گفت: اگر حقیقت را بی هراس بگویی کمک می کنم.
شبنم امید پیدا کرد. داستان حادثه را از اول شروع کرد هرچه گذشته بود گفت.
او گناه را بالای مادر انداخت. فشار و توهینها را سبب تصمصم باردار شدن گفت. او کاکا را صمیمی دانسته در دامن هرچه داشت ریخت.
کاکا: چرا با من مشورت نکردی؟                       
شبنم: بیادم نیست کس به گپ های ما گوش داده باشد.
کاکا: هدف از «ما» کیست؟
شبنم: من سن خردها ره می گویم کس ارزش نمی دهد.
کاکا: به نظرت کار خوب کردی؟
شبنم: نخیر
کاکا: از اول نمی دانستی؟
شبنم: ما میدانستیم دانسته یی کاره کردیم.
کاکا: یعنی دانسته گناه کردید؟
شبنم: مادرم و فامیل علی جان مجبور کردند. مادرم چه اندازه در تلاش نجادم شد به همان اندازه خطا کرد زیرا او من را نمی شناخت به خواست مادرم رضایت داده نمی توانستم مجبور بودم.  
کاکا: حال با این گناه پدرت قصد کشتن ره داره آیا عقل نداشتی می دانستی؟
شبنم: می دانستم قمار زدیم حال یا می کوشید یا دل سوختانده به ازدواج ما اجازت میدهید، راه دیگر نیست.
کاکا: یعنی دانسته یی تصمیم ره گرفتید؟
شبنم: آری!
کاکا رحم کنید شما بزرگ ما هستید اجازه بدهید ما ازدواج کنیم یی رسوایی به کس ضرر نداده حل فصل شود.
کاکا لحظه ی در تفکر غرق گردید گفت: نمی دانی علی شان شیعه هستند، کی ایمان ما اجازت می دهد؟ تو ره به شیعه داده میتوانیم؟
خلق چه میگه؟
ولله رسوایی ست.
شبنم: از کدام ایمان گپ می زنید اگر ایمان اسلامی باشه علی هم مسلمان است اگر شیعه است بگذارید او شیعه باشه مه سنی.
کاکا: تو دختر جاهل از چیزی خبر نیستی زن سنی شوهر شیعه در کدام کتاب رواست؟
شبنم: ما مسلمان هستیم.
کاکا: مسلمانی از خود قاعده قانون داره تو نمی دانی.
شبنم: رحم کنید من از علی جان جدا شده نمی توانم.
کاکا با عصبانیت از انبار خانه بیرون شد دروازه انبار خانه را دو باره قفل زد در راه چرت زد باید کاری کند آتش پدر شبنم را خاموش کند.
 
   در اطاق داخل نشده در بیرون مولوی صاحب را و معلم جان را صدا زد. این دو بیرون شدند کاکابزرگ با این دو مصلحت کرد؛
هدف کم کردن شعله آتش شبنم بود.         
مولوی صاحب مشورت داد شبنم از ترس گپ زده نتوانست به حال بد قرار داشت باید منتظر باشیم به حال بیاید. بدون دانستن از شبنم اگر اقدام کنیم خطا می کنیم. اینها داخل خانه شدند کاکابزرگ: ولله شبنم به حال نیست او از ترس هوش خود ره باخته است.
مولوی صاحب: اگر، چه بودن حقیقت ره از زبان شبنم نشنویم هر کار ما خطا میشه.
معلم جان: به نظرم صبر می کنیم شبنم کمی به حال بیاید، بدون هراس هر چه کردن باید بگوید.
پدر شبنم: مره بانید کاره یک طرفه کنم چه به هوش بی هوشی او صبر می کنیم؟
کاکابزرگ: ساده هستی اگر رفتی چه می کنی می کشی؟
کشتن یی قدر کار ساده است؟
به حکومتی ها چه می گی؟
به تبصره مردم چه می گی؟
می خواهی نامبدی به گردن شبنم افتد؟
اگر به گردن او افتید ما و شما بی آبرو نمی شیم؟
پدرشبنم: از یی حالم مردنم خوب هه.
مولوی صاحب: عجله کار شیطان است به کار عجله شیطان داخل میشه کار درست نادرست میشه، شما صبر کنید عقل از عقل بالاست یک راه حل درست که بی آبرو نشوید، در عقل یکی ما پیدا میشه.
معلم جان: یزنه راه حل پیدا میشه، چرا ملامتگی ره به دوش علی انداخته راه حل را پیدا نمی کنیم؟
پدر شبنم: معلم آغا گل گفتی لیکن عقلم کار نمی کنه بین خلق با کدام روی برآیم؟
کاکابزرگ: راه حل کشتن شبنم است؟
مولوی صاحب: گپ هنوز تازه است بلی عقلها کار نمی کنه، لیکن از یی گپ چه اندازه معلومات پیدا کنیم عقلها همان قدر کار می کنند، شما به گپ های من باور کنید.
به مشکل شعله آتش پدر شبنم را کم کردند او ره مجبور کردند تا جلسه بعدی دست به کار نشود. جلسه بعدی را به فردای آن روز تعیین کردند تصمیم گرفتن به راه حل این کار تفکر نموده فکر بدهند. هرکس سوی خانه ی خود رفت.
 
   مولوی صاحب به پنجاه نزدیک سن داشت. او خانم و هشت اولاد داشت. دو اولاد بزرگ او که دختر بودند عروسی کرده بودند اثنایکه شبنم از ترس لرزیده عقب کاکای بزرگ پنهان شد، دقت مولوی صاحب به او افتید. او شبنم را به عروسی مناسب دانست اثنایکه برای راه نجات از رسوایی مشورت داد، شیطان او نفس او را تحریک کرده برای گرفتن تشویق کرد.
او که سوی خانه روان شد، عقل او، راه نجات شبنم و خانواده ی شبنم را به عروسی او و شبنم نشان داد.
از اینکه امثال او عمل در منطقه زیاد بود، اگر تلاش می کرد مظفر می شد. این تفکر او بود عقل او برای او داد. او با این مفکره سوی خانه روان بود.
 
   معلم جان در هر هوا اگر منفعت داشت رقصیده می توانست. مادر شبنم اخلاص خاص به مولوی صاحب داشت. نزد پدر و کاکاهای شبنم مولوی صاحب از اعتبار بزرگ دینی و مردمی برخوردار بود. او از لحاظ اقتصادی به پول رسیده بود. امکانات اقتصادی او شانس او را دوچند می ساخت. او در خانه که رسید، طاقت صبر به نشستن نداشت شیطان او، او را در اسارت داشت در حویلی قدم زد و در تفکر غرق شده چرت زد.
شیطان عقل او، شدن این کار را ممکن گفت لیکن راه رسیدن به هدف را پیدا می کرد. او در حویلی قدم می زد صدای اسب گاری خود را شنید نزد اسب رفت.
او چرت زد به خود سوال داد: میشه معلم جان را با این گاری خرید؟
بخود گفت: بلی معلم خریده شد او اگر گاری را ببیند خوهرزاده چه، ایمانیش ره میدهد.
مولوی صاحب معلم جان ره از هر نگاه می شناخت. او باز به چرت رفت به خود سوال داد: مادرشبنم را چه قسم خرید؟
در تفکر رفت، پیشروی چشم هایش دلارها رخ زد خندید گفت: به ولله میشه یی کار؛ هر مادر سعادت دختر یشه می خواهد.
اگر فداکاری می کنم گفته، نجات شان را از رسوایی، با دلارها نشان بدم، به ولله راضی میشه. خو مه آدم بد نیستم معصومه را از مرگ نجات میدم و فامیل شان را از رسوایی؛
ولله یی کار شد.
او نزد چشمها، پدر و کاکاهای شبنم را آورده کی بودن آنها را با رسم رواج منطقه درنظر می گیرد و به خود می گوید: دیگر چه می خواهند اعم آبروی شان را نجات میدهم و هم جیب شان را از دلارها پر می کنم.
به ولله پول امریکا مثل امریکایی ها ابلیس نیست، به درد بخور است آفرین به عقل مه.
او مست شده به آسمان دید، خورشید عقب کوه پنهان شده بود مهتاب به تماشای مولوی صاحب روشن شده بود و ستارهها به حال تراژیدی کمیدی منطقه لبخند می زدند.
او از بسکه غرق خیال خود بود، نماز شام را قضا کرد. او که به مهتاب میدید، روی زیبای شبنم در روی مهتاب دیده می شد او به او حال رمانتیک اسیر بود.
به ستارهها که میدید، چشمان شبنم را میدید. او مست شده به دل زمزمه کرد
 
ای عشق به شـــــط خون می بری
عاشقم کردی سوی جنون می بری
من مجنون شــــدم در آرزوی لیلی
بسوی عشق بدون آزمون می بری
 
عدالت 34
 
   او به خود گفت: خو چند روز گریه می کنه، بعد به محبتم تسلیم میشه و من بهترین عشقه یاد میدم.
به یی کار باید از داخل شروع کنم باید از معلم جان و مادر او شروع کنم.
 ولله چه بگویم شب خوابم نمی بره، فردا شوه اول معلم جان را بخرم. او دو باره نزد اسب رفت گفت: بچیم فردا مال معلم جان میشی، خوب کار کن خیرت ره ببینه.
خو یی داد خدا میشه به ولله ده سال جوان میشم.
 
   در طرف شبنم گپها از این قرار بود در طرف علی جان با هر کوشش خاله، پدر و کاکاهای علی جان به منطق علی جان رضایت ندادند. آنها شبنم را از هر نگاه رد کردند. رد آنها شوهر خاله علی جان را عصبانی ساخت. او با شدت او مردم را دشنام داد لیکن از دست او چیزی نمی آمد چونکه رسم رواجها فکرهای او و علی جان را رد می کرد.
 
   هر کار تازه یک تمدن است. هر تمدن زمانی قابل اجرا در جامعه است اگر فرهنگ او با رسم رواج جامعه ازدواج کند.
در او منطقه خلق او منطقه اعم سنی مذهب بودند و هم شیعه مذهب بودند. آنها در بیرون قوم با یکدیگر مشکل نداشتند. آنها از یک شهر استفاده می کردند مشترک کار تجارتی داشتند، در یک رستورانت غذا می خوردند، در یک پرخانه قمار می زدند، خلاصه در هر کار سوسیال با هم بودند لیکن گپ به مذهب می رسید دو قطب جدا بودند.
فرزندان شان از دوره طفلی با او فرهنگ بزرگ می شدند. 
خاله علی جان که در تلاش راضی ساختن پدر علی جان بود، خبر رد این کار را آورد. امیدیکه برای علی جان پیدا بود از بین رفت. او خود را در غم بزرگ غرق شده یافت. امید او که از او دور شد، او روحاً پژمرده شد چون کسل شکسته شد. شوهرخاله احوال علی جان را دیده امید داد. وعده کوشش را داد لیکن امید و وعده های او کدام تاثیر مثبت به حال احوال علی جان نداشت. خاله سفره را باز کرد علی جان گفت: اشتها ندارم زحمت نکشید.
شوهر خاله به خانم گفت: بگذار سفره باز باشه، چه وقت علی من اشتها پیدا کنه، او وقت بخوره.
خاله سفره را باز گذاشته از اتاق بیرون شد. شوهر خاله سیگار را از جیب کشید به علی جان داد و یک دانه دیگر را خود آتش زد. علی جان چه اندازه رد کرد او اصرار کرد. بین او سیگار چرس بود به نظر او علی جان با او سیگار راحت می خوابید. اخلاق شوهرخاله در نزد خودش نیت نیک بود. او چرس میزد، چرس زدن در نزد او نه عیب بود و نه ضرر داشت، چونکه او دنیا را از چشم دنیای خود میدید. 
علی جان بی خبر از داخل سیگار، سیگار را آتش زد چه اندازه که دود او را داخل کش کرد، به همان اندازه از دنیای حقیقت بیرون شد. او در دنیای دیگر رفت اینبار با تاثیر چرس، باخنده گریان کرده از شبنم و از پدر مادر گپ زد. این حال علی جان دقیقه ها دوام کرد. شوهرخاله از تاثیر چرس خبر بود با گپ های خنده دار علی جان را دور از دنیای او نموده خود در اتاق خود رفت. علی جان با تاثیر چرس مدتی بعد در خواب عمیق رفت تا طعام صبح در خواب بود.
 
   حال علی جان که از این قرار بود، شبنم در انبارخانه تنها بود. او در تاریکی انبارخانه شب را صبح کرد. گناه او در نزد مادر، پدر و کاکاها به او اندازه بود حتی چراغ تیلی را روا ندیدند. او در تاریکی انبارخانه گرسنه و تشنه شب را به صبح رساند.
نورجان از سحر در منزل شبنم آمد درد او، حال احوال شبنم بود. او از مادر شبنم حال احوال او را پرسید مادر پریشان چون دیوانه بود گفت: در انبار خانه زندانی است، شب در آن جا بود.
شبنم تا نیمه شب در تاریکی انبار خانه با گریان افتیده بود. او در نیمه شب از حال رفته بود. او تا سحر کابوسها دیده بود. گاه او فریاد زده بود و با گریان کمک طلب کرده بود لیکن کس در مدد او نرسیده بود.  
نورجان که در انبارخانه آمد، دروازه را قفل شده دید  دو باره نزد مادر شبنم رفت خواهش کرد کلید قفل را بدهد. کلید نزد کاکای بزرگ بود مجبور شد یک زینه پیدا کند. او زینه پیدا کرد. انبارخانه پنجره کوچک هواکش داشت زینه را به پنجره گذاشت بالا شد شبنم را صدا زد.
شبنم بی هوش افتیده بود به نورجان جواب نداد نورجان چندبار تکرار صدا زد جواب نشنید گریه کرد. شبنم با گریه نورجان به حال آمد گفت: خوب هستم تشویش نکن. نورجان: چکنم دوستم چه کرده می توانم؟
پریشان شدم حال تو چطور است؟
شبنم از جا برخاست چهار طرف را دید یک صندوق بزرگ بود زیر پنجره آورد بالای صندوق برآمد روی نورجان را دید گفت: تشنه هستم به آب ضرورت دارم. تشنابم آمد تشناب کرده نمیتوانم.
نورجان حال پریشان شبنم را که دید، بااحساس گریه کرد. شبنم در یک شب مثلیکه پیر شده باشد چهره وخیم داشت او گفت: هرچه میارم تشویش نکن خدا مهربان است.
نورجان با گریان نزد مادر شبنم رفت از حال پریشان او گفت: ینگه اینقدر ظالمی گناه داره یکبار حال پریشان او را ببنید درک کنید. لطفاً کاکایم را قناعت بدهید از انبارخانه بیرون کند.
مادرشبنم: گپ مرا کس گوش نمی کنه، شبنم اعم خود را دربدر کرد هم مرا به مرگ راضی کرد. چاره نیست، در انبارخانه باشه تا کمی عقل پیدا کنه. نورجان دید چاره نیست نزد کاکای بزرگ رفت. کاکای بزرگ از خواب بیدار نشده بود خانم او بیدار کرد آمدن نورجان را گفت.
به نورجان صدا زد نورجان کلید انبارخانه را طلب کرد در عوض کلید چند دشنام شنید برگشت کرد یک آفتابه آب و یک طشت پلاستیکی و کاغذ تشناب را از پنجره انبارخانه به شبنم داد. در خانه رفت چند تخم مرغ را جوش داد با نان، آب نوشیدن را آورد از پنجره به شبنم داد. در او اثنا کاکای بزرگ رسید زینه را از پنجره گرفت یک سیلی محکم را به روی نورجان زد اخطار داد کمک نکند.
 مادر شبنم دیوانه وار سر لچ نزد نورجان آمد دست او را گرفت گفت: تو در غم خود باش ضرر می بینی.  
کاکابزرگ انبارخانه را باز کرد حال احوال پریشان شبنم را دید گفت: تا عقلت در سر نیاید از این زندان بیرون شده نمیتوانی.
او به گریه ناله ی شبنم گوش نداده انبارخانه را قفل زد در خانه رفت.
او در خانه رفت هرکس را جمع شده دید. خانم او، پدرشبنم و کاکاهای شبنم را به طعام صبح دعوت کرده بود او به خانم او هدایت را داده بود. سفره باز شد هرکس نشست در او اثنا کاکاخرد گفت: کمی منتظر باشید قیماق میاید قیماق.
او به ساعت دید از خانه بیرون شد منتظر قیماق فروش شد. او قیماق سپارش داده بود قیماق فروش در تایم وعده رسید. او قیماق را در سر سفره آورد گفت: بخورید در عمرتان چنین قیماق با مزه را نخوردید.
هرکس قیماق را به دهن میبرد از مزه او تعریف توصیف می کرد. آنها که با کیف قیماق می خوردند، شبنم درد غم را می خورد.
نورجان ترتیب های مکتب را گرفته سر راه علی جان رفت. او علی جان را که دید علی جان را مثل شبنم پریشان کسل دید.
نورجان: شبنم دربدر شد هرچه افشا شد او ره در انبارخانه زندانی کردند، سرنوشت معلوم نیست.
علی جان: مرا هم از خانه کشیدند در خانه خاله رفتم نه پدر و نه مادر گپم را می شنود. بیچاره پریشان هستم چه کردن را نمیدانم.
نورجان: پلانها خام بوده حال چه می شود؟
علی جان: نمیدانم.
نورجان: مه از شبنم خبر میارم.
علی جان: مه سر از امروز مکتب نمی روم در باغ هستم.
 
عدالت 35
 
   مولوی صاحب که شب پلان خود را ترتیب داده بود در نماز صبح بیدار شده نماز را خوانده در خانه معلم جان رفته بود. او معلم جان را در خانه آورده بود. خانم او بی خبر از نیت شوهرش دسترخوان مجلل را با سپارش شوهر حاضر ساخته بود.
او دسترخوان برای معلم جان بود. مولوی صاحب به خانم گفت: کس مزاحم نشود مسئله مهم را مصلحت می کنیم. او دروازه خانه را بست هردو طعام صبح را به خوردن شروع کردند.
مولوی صاحب از شروع طعام شروع کرد با سخنان نرم رام کردن دل معلم جان را به خواست های خود.
گپ را از دور انداخته چه اندازه کار خراب بودن را گفته، قضیه ناموس را پیشکش کرد گفت: از یک طرف به آبروی تان دلم می سوزد چونکه شما قوم با اعتبار منطقه هستید. اگر این رسوایی حل ناشده دوام کند بی آبرو می شوید، از طرف دیگر معصوم بودن شبنم مرا پریشان کرده است، او یک جاهله است کدام گناه ندارد.
آخ شیطان!
شیطان کار خود را می کند سادهها را از راه می کشد.  
مولوی صاحب که صحبت را شروع کرد، از یک طرف معلم جان را از نامبدی ترساند، از طرف دیگر به راه حل امید داد.
مولوی صاحب: معلم جان کار خراب شد، در میان آبروی تان...
لیکن کار ناشد وجود ندارد اگر دست بدست بدهیم راه حل را پیدا می کنیم.
معلم جان: انشاالله.
طعام را خوردند با خواهش مولوی صاحب بیرون شده در نزد گاری رفتند. مولوی صاحب اسب گاری را تعریف توصیف کرده از عواید خوب او معلومات داد.
معلم جان: چرا اینجاست؟
امروز کار نمی کنه؟
مولوی صاحب: مه گاری را خاطر همین گپ یکه ما را سرگردان داره، به کار رفتن اجازه ندادم بلکه لازم بیاید گفته.
معلم جان: به چه لازم میشه؟
مولوی صاحب: خو ما و شما به حل رسوایی که همو بچه شیعه کرده، مصلحت داریم یا برای برو بیار بعضی کارها گاری لازم شود؟
امروز به درد دوستها نخوره، به چه کار میایه؟
معلم جان: راست گفتید مولوی صاحب هر آن هرچه شده میتوانه.
مه که یزنه ره میبینم به ولله نگه کردنش مشکل است، میترسم به شبنم ضرر نرسانه.
مولوی صاحب: آن آن... گپ خراب است، به ولله تمام شب چرت زدم راه حل پیدا شود گفته.
معلم آغا ده عقلم یک راه حل آمد، چه قسم بگویم نمی دانم.
معلم جان: هر قسم می گوید بگوید ما و شما بیگانه نیستیم.
مولوی صاحب: گلو خود را قوقو کرده ولله معلم جان میگم برای دوستی شما یک فداکاری کنم.
معلم جان: چه فداکاری؟
مولوی صاحب: مه فداکاری ره میگم لیکن ساکن شده بشنو.
معلم جان: خاطر جمع باشید.
مولوی صاحب: دختر بدنام شد، میدانی که دختر بدنام شده ره، کس به ساده گی زن نمی گیره.
معلم جان: راست میگید مولوی صاحب، ده شکم او حرامی از یک شیعه به ولله گپ خراب شد.
مولوی صاحب: میگم که مه فداکاری کرده به خود بگیریم، نی نی قهر نشو، مه فرصت را درنظر ندارم مه فداکاری می کنم.
معلم جان ده یی کار اعم آبرو از ریختن نجات میابه، هم همو جاهله از بدبختی نجات میابه.
معلم جان در چرت رفت به اسب گاری نزدیک شد دست به گردن او گذاشته به فکر رفت بعد به عقب دید گفت: نمی دانم ممکن میشه یی کار؟
مولوی صاحب: چرا نشه؟
خوب محفل شیرینی خوری و عروسی گرفته او جاهله را از زیورات خوش می سازیم، هرچه بخواهد می خریم، به دست مادر او جاهله هم یک مقدار دلار که دادیم، کار جور میشه.
معلم جان ده یی کار تو نماینده هستی، هرچه رسم رواج منطقه است، به او مقدار پول به پدر دختر میدهم، ولله با پدر کاکاها ره هم راضی می کنیم، چه نظر داری معلم آغا؟
یک لحظه یک لحظه همین گاری سر از امروز مال تو.
میدانی چرا به تو می بخشم؟
گوش کن معلم آغا، ده کار خیر رفت آمد زیاد میشه، هرکس به گاری ضرورت پیدا می کنه، مه می گم همین گاری مال تو در روزهای خوشی هرکس خدمت کنه، چونکه یی کار شوه هرکس خوش میشه، محفلها که به پایان رسید ازیش کار بگیر، از معاش معلمی چه بدست میاری شکم آدم کی از پول دولت سیر میشه؟
به ولله دو معاش معلمی را پیدا می کنه.   
معلم جان خود ره مسبب او رذالت میدانست چونکه برای حامله شدن شبنم او نظر داده بود، اگر شبنم به پدر و کاکاها می گفت کار معلم جان خراب بود بنااً او طرفدار حل رسوایی بود، از طرف دیگر گاری درآمد خوب داشت راضی بودن او حتمی بود گفت: مولوی صاحب شما مره می شناسید، مه به شما احترام خاص دارم هرچه از دستم آمد در خدمت تان.
مولوی صاحب: معلم جان مادر جاهله ره بیار همین حالا بیار مه سفره مجلل سر زن ترتیب میدم مصلحت کده قناعت میدیم.
معلم جان: همین حالا؟
مولوی صاحب: آری باید او به گپ ما و تو قناعت کنه، اگر او قناعت کنه، راضی ساختن پدر و کاکاها کار ساده میشه.
معلم جان پشت خواهر رفت مولوی صاحب به خانم هدایت سفره مجلل را داده خود در دفتر جنایی رفت. مدیرجنایی ولایت دوست و همراز او بود. او خواست در این کار کمک مدیرجنایی را بگیرد. او در جنایی که رسید مدیر در دفتر قوماندان امنیه در جلسه بود؛
منتظر نشست.
مدیر از جلسه آمد، مولوی صاحب با احوال پرسی پلان یکه در نزد خود ترتیب داده بود به مدیر گفت. او از مدیر خواهش کرد خاطر ترساندن پدر و کاکاهای شبنم پلان را عمل کند. مدیرجنایی میدانست همکاری دور از فایده نیست چونکه از سر مولوی صاحب درآمد خوب از منطقه داشت. مدیر اطمینان داد مولوی صاحب به خانه برگشت کرد.
معلم جان نزد خواهر رفته دعوت مولوی صاحب را رساند. خواهر به دعوت نمی آمد معلم جان خاطر حل فصل رسوایی قناعت داد لیکن از پلان معلومات نداد. خواهرکه راضی شد، این دو به خانه مولوی صاحب آمدند، در او اثنا مولوی صاحب نیز در خانه رسید. خانم مولوی صاحب بی خبر از برنامه شوهر سفره مجلل هموار نموده از مادر شبنم استقبال گرم کرد. اینها در اطراف سفره نشسته صحبت ره شروع کردند مولوی صاحب گفت: خانم از گپ خبر هستی شبنم جاهلی کرده، خو هنوز سنش خام است میشه یی کارها.
مادرشبنم: شبنم خوده دربدر کرد آبروی ماره ریخت.
خانم مولوی صاحب: میگن همو بچه شیعه است راست هه؟
مولوی صاحب: زن ساده هستی مه دروغ میگم؟
مادرشبنم: آن خوهرجان راست هه؛
بدبخته خدا زده.
مولوی صاحب: معلم جان گپه گفتی؟
معلم جان: نی حال میگم.
مولوی صاحب: زن برخیز اینها گپ خصوصی دارن ما تو نزد اولادها بریم.
مولوی صاحب با خانمش در اتاق دیگر رفت معلم جان سر ره پایین کرده گفت: خواهر، مولوی صاحب یک تصمیم گرفته، ولله تصمیم بد نیست.
خواهر: چه تصمیم؟
معلم جان: خواهر میدانی که شبنم باردار است. او از هو بچه شیعه باردار است. گپ هنوز در گوش هرکس نرسیده، امروز فردا میرسه.
خواهر: گپه کوتاه کن.
معلم جان: باردار شدن شبنم آن اعم از یک شیعه گپ بسیار خراب است، کس با او ازدواج نمی کنه.
خواهر: مه یی گپه نمی دانم؟
چرا مره آوردی گپه بگو.
معلم جان: کمی اوصله.
اوصله داشته باشید گپه می گم.
مولوی صاحب می گه، شبنم ره کس نمی گیره، امروز فردا شکم او بزرگ میشه، به بچه شیهه داده نمیتوانید، گپ خراب میشه بلکه پدرش کشته زندانی شوه.
مادر شبنم: یی گپه نمیدانم؟
خاطر یی گپ آوردی؟
معلم جان: مولوی صاحب فدا کاری کرده به نکاح اش می گیره، اعم آبرو ما ره می خره و هم هر رسم رواج ره به خوبی انجام میته. گپ از یی قرار است چه نظر دارید؟
خواهر: وای دختر جاهل خوده دربدر کردی.
یی گپ نمیشه شبنم به سن اولاد او ولله مه راضی نیستم.
معلم جان: راه دیگر نداریم اگر باشه بگوید؟
خواهر: شبنم راضی نمیشه.
معلم جان: میدانم راضی نمیشه لیکن چاره داره.
خواهر: پدر کاکاها؟
معلم جان: راضی میشن چونکه مسئله آبروست.
خواهر: نمی دانم.
این دو مصلحت نموده در چرت میروند مولوی صاحب به خانم می گوید: زن تو مزاحم نشو مه میرم ببینم چه مصلحت کردن، چه ضرورت به مه دارن؟
خانم ساده قبول می کند مولوی صاحب نزد آنها رفته می گوید: انشاالله به نتیجه رسیده باشید.
معلم جان: خواهرم دل نا دل هستند.
مولوی صاحب: چرا؟
مادرشبنم: شبنم به سن اولادتان است او قبول نمی کنه.
مولوی صاحب: خو مسئله راه حل مشکلات است اگر گپ به او جاهله باشه، او به بچه شیهه میره، ما و شما مجبور هستیم؛
مجبوری یی کار ره کرد.
مادرشبنم: ولله نمی دانم پدر کاکاها؟
ولله نمی دانم.
مولوی صاحب: آنها مردم هوشیار هستند فایده ضرر ره میدانند، شما غم مخورید این جه مهم تصمیم شماست اگر هه می گوید اونها ره معلم جان راضی می سازه.
خو معلم جان روشنفکر است چه قسم گپ زدن را میدانه.
مادرشبنم: شبنم خوده دربدر کرد سرم گیج است.
معلم جان: خوهر چاره دیگر نداریم.
مولوی صاحب: شما مردم هوشیار هستید گپ به سر زبان مردم افتد ولله گپ خراب میشه.
چونکه باردار است باردار. یی بارداری او هم از یک شیهه گپ ره خراب ساخته.
مادرشبنم: راست میگید مولوی صاحب.
مولوی صاحب: اگر بچه شیهه نمی بود به ولله همه خرجیشه مه خودم میدادم پدر کاکاها ره راضی ساخته گپه یک طرفه می کردم.
خو گپه شیهه بودن او بچه خراب کرده.
معلم جان: راست می گوید مولوی صاحب حق طرف شماست.
مادرشبنم: سرم گیج است.
مولوی صاحب: معلم جان انباری را باز کن آن آن انباریکه در عقبیت است باز کن باز کردی ای خیر ببینی دستت را دراز کن کمی پول دلاری ست گرفتی ای خدا خیریت بده او پول ره به خوهر بده کاریش میایه.
مادرشبنم: چه پول؟
چه دلار؟
چه کار آمد؟
مولوی صاحب: یی پول دلاری ره به شما جدا کردم ما و شما به یی کار مجبور هستیم همکار شویم به رسم رواج کارتان میایه.
نی نی یی پول از شماست به مردهای تان هرچه رسم رواج بود او میشه.
هموطور نیست معلم جان؟
معلم جان: بلی همو طور است.
مادرشبنم: هنوز چه بودن چه شدن گپ معلوم نیست مه نمی گیرم.
معلم جان: ما و شما یی کار ره شروع کردیم، به خوشی ختم می کنیم، یی پول دست تان باشه به خودتان ضرورت میشه.
مولوی صاحب: هرچه مصلحت کنیم بین ماست از یی پول کس خبر نمیشه.
انشاالله گپها خوب میشه.
مادرشبنم: مه نمی گیرم سرم گیج است آخر گپ در کجا میرسه نمی دانم.
مولوی صاحب: شما بگیرید گپ انشاالله خوب میشه اگر نشود هم ما و شما بیگانه نیستیم.
مادرشبنم: ما رفتیم مولوی صاحب ببینیم گپ چه میشه.
مولوی صاحب: خو گپ که همین گپ؟
معلم جان: بلی دیگر چاره داریم؟
مولوی صاحب: معلم جان دلارها را بگیر همشیره به خود بگیره.
مادرشبنم: دلارها باشه.
مولوی صاحب: همشیره بگیرید ما و شما بیگانه نیستیم.
مادرشبنم: معلم جان تو بگیر.
معلم جان: مه می گیرم لیکن پول از شما.
این دو از خانه مولوی صاحب بیرون شده سوی خانه روان می شوند. مولوی صاحب از خانه برآمده در چایخانه می رود از جوان های خراباتی منطقه یک جوان را پیدا می کند که دست دراز در هر کار داشت. او را بیرون کشیده می پرسد: همو صوفی هنوز هم است مال های نو داره؟
جوان با خنده: نی که مولوی صاحب تو هم در راه ی ما آمدی؟
مولوی صاحب با تبسم: نی نی بچیم آمر صاحب جنایی خدمت بزرگ کردن مه میگم یک دعوت حقش است مره میدانی نه آب زهر می خورم نه صوفی ره می شناسم، تو مهماندار آمرصاحب شده خدمت کن.
اعم با آمرصاحب آشنا میشی هم شبت خوش تیر میشه.
جوان: خو کدام پلان که داری به هر صورت امر کن.
مولوی صاحب از جیب مقدار پول را کشیده به جوان می دهد می گوید: بگیر بچیم صوفی را راضی بساز چند دختر خوبش که خوب جوان و مست باشند به تو پیدا کند و تو آب زهر ره از روسیش پیدا کن و در مهمان خانه ی خودت ترتیبها را بگیر اگر پدرت چیزی بگوید سلامم را بگو.
خوب بچیم هر چه خوب منظم باشه سفره شاهانه باشه، هیچ چیز کم نباشه اگر پول نرسید در خانه هستم.
جوان پول را گرفته گفت: خو مه که با آمرصاحب آشنا نیستم چه قسم میشه؟
مولوی صاحب خنده می کند میگه: غم مخور تو ترتیبها را بگیر شب با آمر صاحب آشنا میشی.
آن بلی خوب میشه تو با آمر جنایی معرفی میشی.
بچه دیگر چه می خواهی؟
عقلت کار کنه به پول می رسی.
جوان از خراباتی های چهره نو بود. زیرک هوشیار بود. مولوی صاحب در پلان خود هر باریکی را در نظر داشت. جوان خاطر معرفی شدن با آمر جنایی بهترین ترتیب را ترتیب می داد. مولوی صاحب چند قدم رفت دو باره ایستاد شد و گفت: آغا جان از یادم رفته بود ایستاد شو. جوان به مولوی صاحب دید ایستاد شد مولوی صاحب: در خانه بیا یک امانتی آمر صاحب است، چاشت در وقت طعام خوردن او، در خانه او ببر امانتی را داده معرفی شو و دعوت شب را گفته سلامم را بگو.
آن معلم جان ره هم بگو در دعوت بیاید.
جوان: کدام معلم جان؟ آن دانستم همو معلم جان.
مولوی صاحب: خیر ببینی همو معلم جان. معلم جان آدم خوب بدرد بخور است.
جوان: بلی دانستم غم مخور مولوی صاحب هرچه خوب میشه.
مولوی صاحب سوی خانه روان می شود چند قدم می ماند دور می خورد از دور صدا می زند: هو بچه همو زهر از اوتکا کنیاک باشه. آن از همو خوب روسی باشه.
جوان: دانستم غم مخور مولوی صاحب.
جوان با عجله در خانه صوفی رفته دروازه را چهار دفعه تک تک می زند. بین جوان و صوفی او رمز بود. صوفی دروازه ره باز کرده داخل دعوت می کند.
جوان: سه دختر خوبش کار است داری نی؟
صوفی: دو دختر از سابق اند بد نیستند خوب هستند لیکن یک دختر آتش پارچه نو است در کرایه گرفتم قیمت او دوچند است. او در شانزده است.
جوان: غم مخور بگو چند بدم؟
قیمت دخترها را تعیین کرده پولش ره میدهد می گوید در شام حاضر باشند. می گوید دعوت آمر جنایی ست اگر از خدمت راضی باشد همیشه بدرد می خورد.
صوفی: خاطر جمع باش آمرصاحب راضی میشه او رفیق آدم است.
جوان ترتیب های شب را می گرفت، مولوی صاحب در خانه رسید. او منتظر نتیجه کار مادر شبنم و معلم جان شد.
معلم جان و خواهر که در خانه رسیدند، کاکای بزرگ و معلم جان به دیدن شبنم انباری خانه را باز کردند. شبنم به حال بد بود مثلیکه از سر او سالها گذشته باشد پیر در نظر می خورد. کاکا پیشرو ماما در عقب به شبنم دیدن کردند دوباره انباری را بسته کردند کاکا به معلم جان گفت: کجا رفته بودید؟
معلم جان: با مولوی صاحب مصلحت کردیم یک راه حل پیدا شود گفته.
کاکابزرگ: کدام نتیجه دارید؟
معلم جان: با جزئیات می گیم.
کاکابزرگ: مه رفتم هرکس جمع شود شماهم حاضر باشید.
معلم جان و مادرشبنم منتظر جمع شدن هرکس شدند.
 
   مولوی صاحب در خانه که رسید، در خانه یک خانم منتظر او بود. خانم مولوی صاحب از او خانم یاد کرد مولوی صاحب رفت تعویذ طومار برای او خانم نوشته بود آورد به او خانم داد. او خانم با گرفتن تعویذ طومار و هدایتها به خانه خود رفت. مولوی صاحب در داخل حویلی قدم می زد زن گفت: چیزی گپ که نیست قرار نداری؟
مولوی صاحب: چیزی نیست تشویش نکن.
مولوی صاحب در تفکر بود. او تلاش داشت برای خواستگاری مرد قوی زبان را پیدا کند تا با قوت منطق زبان خواستگاری کرده بتواند. در ذهن یک یک دوستان را آورد طول ترازو کرده رد کرد. او دقیقه ها با خود مصلحت کرد نتیجه نگرفت منتظر معلم جان شد تا با نتیجه، تصمیم بگیرد.
 
   مادرشبنم تصمیم قطعی نداشت معلم جان دلیلها که نزد خود داشت کوشش کرد به پلان مولوی صاحب بیاورد. خواهرکه کمی نرم شد گفت: مکتب رفته خود را در اداره نشان داده میآیم تا او وقت هرکس جمع می شود. معلم جان سوی مکتب رفت در او اثنا آمرجنایی برای اجرا پلان به خانه شبنم می آمد، جوان را دید. جوان با دست اشاره می کرد اتومبیل را ایستاد کرد جوان رسید سلام داده سوغات مولوی صاحب را داد و از مولوی صاحب سلام گفته دعوت کرد. آمرجنایی پاکت سوغات را باز کرد پول بود تبسم کرد گفت: به مولوی صاحب سلام بگو شب به دعوت می آیم. جوان تشکری کرد آمرجنایی اتومبیل خود را رانده به سوی خانه شبنم رفت. در خانه شبنم نرسیده معلم جان را دید اتومبیل را ایستاد کرد معلم جان نزد اتومبیل آمد سلام داد.
آمرجنایی: معلم آغا سوار شو کاریت دارم.
معلم جان سوار شد: امر کنید آمر صاحب.
آمرجنایی: خبر شدم خواهرزاده بی گناه را در زندان انداختید.
ولله چه بگویم شما مردم خود دولت شدید.
معلم جان رنگ پریده شده: یی گپ درست نیست هرکس گفته باشه گپ غلط ره گفته.
آمرجنایی: قصد کشتن دارید پدر او چند بار قصد کرده یی گپها دروغ است؟
معلم جان: آری دروغ است.
آمرجنایی: در پیشانیم حمق نوشته است؟
معلم جان: استغفرالله.
آمرجنایی: قانون سر همه تان اجرا میشه، زندان تان را بالای تان قبرستان می سازم، اگر دختر کشته شوه گیله نکنید.
معلم جان بی صدا میشه آمرجنایی: زبانت ره خوردی گپ بزن.
معلم جان: صاحب چه بگویم؟
آمرجنایی: تو آدم جاهل نیستی به مه دروغ نگو.
معلم جان: دروغ نیست یی گپها تبصره است یی گپها درست نیست.
در خانه شبنم رسیدند.
آمرجنایی: منتظر هستم برو هرکس را جمع کن تحقیقات می کنم.
معلم جان: داخل خانه بیاید.
آمرجنایی: داخل میایم هرکس را جمع کن داخل میایم.
معلم جان با لرزه و ترس از موتر پایان شد. او در خانه شبنم رفت خواهر را خبر کرد. بعد در خانه کاکابزرگ رفت هرکس را جمع شده دید.
کاکابزرگ: خوب شد آمدی بیا معلم جان یک تصمیم گرفتیم. کاکا از پنجره بیرون را دید دروازه سالن را بسته کرد گفت: معلم جان یک راه پیدا شد انشالله ناموس پاک میشه.
معلم جان: چه راه؟
کاکابزرگ: شب شبنم را در داخل انبار خانه در دار می زنیم فردا که شد خودکشی کرد گفته آوازه می اندازیم.
ولله راه دیگر نیست.
کاکا این گپ را می زند دروازه باز می شود مادرشبنم به زمین می افتد. او در عقب دروازه بود گپ کاکا را شنیده بود. در او اثنا معلم جان گفت: عقل تان را خوردید؟
بیرون آمرجنایی منتظر همه شماست. او از هرچه خبر است. او در تلاش پیدا کردن یک سند خیانت شماست. او از زندانی شدن از اعدام گپ می زند شما در چه فکر هستید به ولله حیرت به شما.
ساکن باشید به گپ های تان دقت کنید مه او ره می آرم هرکس به گپ خود دقت کنه.
معلم جان به آوردن آمر جنایی رفت مادرشبنم را در اتاق دیگر بردند در رویش آب زدند به هوش آمد.
به گپ های معلم جان هرکس حک پک شد. کاکابزرگ از عقب معلم جان خود را نزد امرجنایی رساند نزدیک که شد دروازه ی اتومبیل باز شد او سلام داد آمرجنایی گفت: وه وه حکومتی ها...
شما کیستید؟
در سر شاخ دارید؟
کاکابزرگ: صاحب ندانستم چه کردیم ما؟
آمرجنایی: مه از گپها خبر هستم شبنم را در کجا زندانی کردید؟
کاکابزرگ: چه زندانی؟
به ولله صاحب دروغ است شبنم ده خانه است.
امرجنای از اتومبیل پایان شد گفت: دیگرها کجا هستند؟
پدر شبنم کجاست؟
معلم جان: صاحب هرکس منتظر شماست.
کاکابزرگ: محترم تشریف بیارید هرکس ده مهانخانه است.
اینها در مهمان خانه رفتند آمر جنایی داخل شد هرکس در تعظیم ایستاده بود سلام دادند آمر جنایی علیک نگرفته با کفش در بالای مهمانخانه در سر بستر نشست گفت: وه وه شما خود را چه فکر کردید؟
حکومت مرده است شما یک دختر بیگناه را در زندان انداختید؟
حکومت مرده است قصد کشتن او معصومه را دارید؟
مه از هر گپ خبر هستم به ولله اگر کوچکترین خطا کردید جای همه تان زندان است.
به ولله اگر در موی او معصومه ضرر بیاید حکومت اعدام تان می کنه.
رخ به پدر شبنم کرد با چهره زشت با تمسخر گفت: آقای زنداندار بگو غیر از حکومت کس حکومت کرده میتواند؟
به دلخواه زندان ساخته می تواند؟
از کاکاهای شبنم می خواست حرف بزند دست راست خود را بلند کرد باچهره زشت دیدن کرد او و دیگران در زمین دیدند گفت: مه از هر فسادتان خبر هستم.
قمار کار شما؛
بچه بازی مسلک شما؛
سگ جنگی خلاصه هر فساد مال شما؛
چه ما بی خبر هستیم؟
اعصاب مرا خراب نکنید به آبرتان راه حل رسوایی تان را بین خود پیدا کنید از زندان بازی، پلان کشتن صرفنظر کنید.
خو او معصومه از اخلاق شما در راه غلط رفته حال که او باردار است بین خود به یک جوان تان بگیرید.
چه اینقدر غیرت ندارید؟
هو مردم عقل تان را در سر بگیرید به ولله اگر در راه درست نیاید جای همه شما زندان می شود.
از جا برخاست در وسط مهماخانه ایستاد شد گفت: ولله اگر در بیست چهار ساعت رسوایی را بین خود حل نکردید دختر ره با علی نامزد می کنم.
به ولله می کنم گفت از مهمانخانه بیرون شد.
از عقب او هرکس بیرون شد. او دست راست خود را در سر شانه کاکابزرگ گذاشت گفت: تو بزرگ اینها هستی رسوایی را به زودی حل کن.
او در اتومبیل سوار شد سوی دفتر رفت. در صحن حویلی قوماندانی در زیر یک درخت مولوی صاحب را دید از اتومبیل پایان شد نزد او رفت مولوی صاحب در تفکر غرق بود ندید آمرجنایی گفت: مولوی صاحب کجا رفتی که آمدن من را ندیدی؟
مولوی صاحب از جا برخاسته خنده کرد: ولله آمر صاحب هوشم رفته بود ببخشید.
آمرجنایی باتبسم: کار جور شد خوب ترسیدند خواستگارها که برسند قبول می کنند.
مولوی صاحب: خیر ببینید آمرصاحب ده یی گپ شما نمی بودید مشکل بود. 
آمر جنایی: هرچه جور شد.
مولوی صاحب: شب زحمته قبول کرده بیاید خوش می شوم.
آمرجنایی: خبر دارم میایم.
مولوی صاحب: به مه اجازه.
امرجنایی: شروعی کار است سرگردانی زیاد میشه مه در خدمت.
مولوی صاحب: خیر ببینید رفتم مه.
آمرجنایی: خدا حافظ.
مولوی صاحب با خدا حافظی در خانه آمد در صحن حویلی چرت زده سه انگشت را کنار پیشانی قرار داده در تفکر رفت.
او به خود گفت: در خدمت آمر صاحب دعوت باید بی قصور باشد. از غذا، نوشیدنی و از بودن دخترها خاطر جمع بود چرت زد باید چه دیگر باشد.
به خود گفت: آن به یادم آمد خیر ببینی عقل سرم گفته از خانه بیرون شد جوان را که وظیفه داده بود نزدش رفت گفت: بچیم ساز سرود از یادم رفته بی ساز سرود مزه نمیده، پیدا کرده میتوانی؟
جوان: مولوی صاحب غم مخورید گره هر مشکل را پول باز می کنه.
مولوی صاحب: خیر ببینی بگیر یی پیسه ره ساز سرود هم ترتیب بده.
جوان: خاطر جمع باشید مولوی صاحب.  
مولوی صاحب در تلاش دعوت آمرجنایی بود در خانه کاکابزرگ جلسه فامیل دایر بود. آمدن آمرجنایی و اخطارهای او رنگ تصمصم آنها را تغییر داده بود. آنها در هر راه حل آماده شده بودند. در جلسه زنان هم شامل بودند کاکابزرگ از آمدن آمرجنایی و اخطارهای او معلومات داد.
مادرشبنم: به ولله رسوا شدیم.
با گپ مادرشبنم هرکس گپ زد خانه از خانه بودن بیرون شد پدرشبنم باصدای بلند گفت: به حمام زنانه تبدیل کردید، به نوبت گپ بزنید.
کاکابزرگ: معلم جان تو امروز چه گفتی؟
معلم جان: هرکس مره گوش کنه، مه مصلحت امروز ره میگم.
پدرشبنم: چه مصلحت؟
معلم جان: مولوی صاحب، مه و خواهرم را دعوت کرد.
پدرشبنم: کی دعوت کرد؟
مادرشبنم: چای صبح را در خانه مولوی صاحب خوردیم.
کاکابزرگ: خو گپ چیست؟
معلم جان: مولوی صاحب میگه، مه یک فداکاری می کنم.
کاکاکوچک: چه فداکاری ست؟
پدرشبنم: بی طاقت نشو بمان بگوید.
معلم جان: مولوی صاحب میگه، اگر قبول باشه مه شبنم ره در نکاح خود می گیرم، هرچه ره با آبرو حل می کنم، هر رسم رواج هرچه مصرف شود انجام میدهم.
با گپ معلم جان باز خانه به حمام زنانه تبدیل شد کاکابزرگ فریاد زد گفت: به نوبت گپ بزنید.
خانم کاکابزرگ: چه مولوی صاحب نشرمید یی گپ ره زد؟
مادرنورجان: فداکاری او به نکاح خود گرفتن است؟
خانم کاکا دیگر: در سر زن، شبنم ره می گیره؟
کاکابزرگ: مولوی صاحب یی فداکاری ره می کنه؟
خانم او: چه یی گپ فداکاری ست؟
پدرشبنم: مه شبنم ره می کشم.
مادرشبنم: آخ تو جاهل ده چه غم ما ره انداختی؟
کاکاکوچک: مولوی صاحب فدا کاری کنه، به بچه اش بگیره.
کاکادیگر: هو لوده او بچه کلان نداره، دختر داره، شبنم ره به او میدیم تو از دخترهای او بگیر.
کاکابزرگ: سفسطه گویی نکنید.
مادرشبنم: عقلم کار نمی کنه، شبنم خوده دربدر کرد حال بگیر ماشه از برنج جدا کن.
پدرشبنم: مه پشت دیگر هیچ چی نیستم به مه آبرو مهم است هرچه میشه آبرو باید نریزه.
معلم جان: راست گفتید یازنه آبرو مهم است چاره او در دست مولوی صاحب است.
کاکابزرگ: مه میگم گپ مولوی صاحب بد نیست او خوب پولدار است شبنم با او خوشبخت میشه.
پدرنورجان: به نطر مه هم راه معقول گپ مولوی صاحب است.
خانم کاکابزرگ: مردها مولوی صاحب را می خواهند.
کاکا بزرگ: بگو زن کدام راه دیگر است؟
کاکا کوچک: ولله بد نمیشه خو درد مه ره هم بخورید، از دخترهای مولوی صاحب نامزد کنید.
معلم جان: لالا غم مخور چاره پیدا میشه.
مادرشبنم: سرم گیج است چه گفتن را نمی دانم.
معلم جان: خوهر راه دیگر نیست دستها را بلند کنید دعا فاتحه شود مه گپ ره به مولوی صاحب برده ترتیبات ره بگیرم.
کاکابزرگ: معلم جان از هر چه تو مسئول هستی.
معلم جان: خاطر جمع باشید مولوی صاحب به خواست رسم رواج رفتار میکنه.
پدرنورجان: هرچه به رسم رواج شود چشم شبنم خشک شود.
پدرشبنم: هرچه می کنید آبرو را بخرید او لعنتی از چشمم دور شود به مولوی میدهید یا به کس دیگر.
کاکاخرد: کس دیگر هم است؟
کاکابزرگ: مثال گفت غیر از مولوی صاحب کی است.
مادرنورجان: کاش پسر میداشتم می گرفتم.
کاکابزرگ: خرابی این است هیچ کدام ما به سن او پسر نداریم.
برادرنورجان: مه هستم چند سال بعد بزرگ می شم.
معلم جان: تو بزرگ شو مه خود بتو دختر خوب پیدا می کنم.
زن کاکابزرگ: ماشاالله از مردهای ما دختر کشیدن شد.
با گپ زن کاکابزرگ هرکس خندید کاکابزرگ با اعصاب خرابی: گپ های طفلانه نزنید.
بحث گفتگو آنها ساعتها دوام کرد بالاخره نتیجه به او شد معلم جان مسئولیت را گرفته رسم رواج را با قاعده اجرا کند. معلم جان نتیجه ره به مولوی صاحب رساند مولوی صاحب از خوشی مست شد معلم جان را در مهمانی شب دعوت نموده خواهش کرد با جوان یکه دعوت را ترتیب میداد، همکاری کند تا آمرجنایی از دعوت خوش شود.
معلم جان جوان را پیدا کرد باقی روز خود را با او گذاشت شب دعوت را ترتیب داد. مولوی صاحب از نتیجه که خاطرجمع شد در نزد آغاصاحب رفت. او دوست قدیمی مولوی صاحب بود هرکس او را آغاصاحب می گفت. آغاصاحب در نزد مولوی صاحب فرد اخیر بود باتفکرها برای خواستگاری مناسب دیده بود. آغاصاحب خود پرخانه داشت از پیرهای خرابات قمار بود. او مرد سنگین با زبان استاد، شخص مناسب بود. نزد او رفت مسئله ره با رنگ روغن دادن گفت و همکاری او را خواهش کرد. آغاصاحب کارنیک بودن را گفته خود را به خدمت حاضر گفت. فیصله شد آغاصاحب تا ختم این کار هر رسم رواج را با قاعده اجرا کند. او نماینده خاص شده از هر امتیاز برخوردار باشد. فردا که به خواستگاری می رفت با مصلحت مولوی صاحب چندکس دیگر را با خود گرفته می رفت. هرچه برنامه این کار را ترتیب دادند مولوی صاحب سوی خانه حرکت کرد آغاصاحب در عقب دیگران رفت.
آغاصاحب گروپ را تنظیم نموده فردا صبح با گروپ به خانه مولوی صاحب می آمد. مولوی صاحب در خانه آمد از خانه مقدارپول گرفته در شهر رفت یک پطنوس مجلل قندشکر را با گلها سپارش داد پطنوس به فردا صبح حاضر می شد در خانه آمد. او به خاطره خواهر بزرگ را آورد با او شکررنجی داشت. خواهر بزرگ رقیب خانم او بود. رقابت دو خانم سبب قطع رفت آمد شده بود. مولوی صاحب که شخص ذکی بود استفاده کردن خواهربزرگ نتیجه خوب میداد، چونکه خانم او در اثنا افشا شدن ازدواج او با شبنم جنجال را سبب می شد.  خواهر او خود را بین او جنجال انداخته بهربرداری کرده میتوانست. در نتیجه منطق آب را گل آلود کن ماهی بگیر بود. مولوی صاحب غذا شب را با فامیل خورد به بهانه نماز خفتن چراغ تیلی را گرفت از خانه برآمد. او نماز خفتن را در مسجد خواند از آنجا به خانه خواهر رفت. او دروازه را تک تک زد خواهر و یازنه دروازه را باز کردند از دیدن به تعجب افتیدند.
خواهر: راه یت ره گم کردی چه کار داری اینجا؟
مولوی صاحب: داخل شدن اجازه نمی دهی؟
یزنه: خانه ی خودت است لیکن تعجب کردیم از زن پنهان آمدی؟
خواهر: بیا داخل شو.
مولوی صاحب: همو زن هم ملامت نیست او با درد خود است.
خواهر: هنوز از او شیطان طرفدار هستی.
یزنه: داخل خانه شو داخل شو.
خواهر: بالا بیشین چای بیارم.
مولوی صاحب: بیا چای حاجت نیست.
خواهر: آمدنت گپ جالب است، چای بیارم گپ میزنیم.
یزنه: مولوی صاحب ما ره ملامت نکن تو بسیار زیر تاثیر زن هستی.
مولوی صاحب: شوخی نکن خوهرم خبر شوه کاریت خراب است.
تو از زن نمی ترسی؟
یزنه: از مه ترس نیست، از مه احترام است.
مولوی صاحب: خیر ببینی از مه هم احترام است.
خواهر: ینه چای دم بود آوردم چه از تو احترام هه؟
خوب از زن می ترسی.
مولوی صاحب: زن شوی خوب شوخ شدید، خانه خالی ست کس نیست.
یزنه: کی باشه بچه ها ده خانه خود دخترها در شوهر.
کی باشه؟
مولوی صاحب: راست می گی پیری یی کاره داره.
خاطر یی کار مه با شبنم عروسی می کنم.
خواهر: چه چه چه؟
با شبنم عروسی می کنی؟
با کدام شبنم؟
مولوی صاحب: از گپ خبر نیستید چند شبنم است در منطقه؟
یزنه: نی که همو شبنم با بچه شیهه کار بد کرده؟
خواهر: مه او شبنم ره می شناسم پری باری دختر خوب است، خو میشه در جوانی ولله دلم می سوزه.
مولوی صاحب: آری همو شبنم.
او جاهله آبرو خانواده را ریخت اونها دوست های قدیم هستند مه فداکاری می کنم.
یزنه: ولله مولوی صاحب شما ملاها از شیطان یک زینه بالا شیطان هستید.
چه فداکاری؟
او دختر به سن اولادت است.
مولوی صاحب: در اسلام رواست کدام گپ ضد شریعت نیست.
خواهر: راست میگی یا شوخی داری؟
مولوی صاحب: به ولله راست میگم.
خاطر آبرو دوستانم قبول کردم.
یزنه: داد خدا بگو داد خدا بگو.
اگر نی تو کجا شبنم کجا؟
خواهر: یا او شیطان؟
اجازه میته؟
مولوی صاحب: هنوز خبر نیست خو خبر شوه چه کرده میتوانه؟
خواهر: او ره بدست مه بده.
مولوی صاحب: خاطر همین گپ آمدم هرچه صلاحیت دست تو.
تو میدانی گپها میدانه.
یزنه: او زن بی عقل نشو مولوی صاحب تو ره با او جنگ میته.
خود او شبنم ره می گیره.
یک پری که به سن دختر خردش است.
مولوی صاحب: ولله یزنه بسیار شوخ هستی.
یزنه: راست نمی گم؟
خوهرت از رنگ بوی تو چیزی نگرفته، تو که مادر شیطان ره به گریه میاوری، یی خوب ساده است.
ولله بلا هستی مولوی اگر این کار نمی بود ده سال دیگر نمی یامدی.
مولوی صاحب: خو کارها...
ولله نزدتان شرمنده هستم همی کار شوه به ولله یک پایم خانه شما میشه.
خواهر: مه خاطر او شطان صلاحیت ره بدوش می گرم تا شیر مادر شه از بینی نیارم نمی مانم.
یزنه: ببین مولوی صاحب کم کم از تو یاد میگیره.
خواهر: به گپ یزنه خفه نشو، او مزاح می کنه.
مولوی صاحب: میدانم رفیق آدم است.
یزنه: تو شوخی داری یا به راستی او دختر ره بتو میدهن؟
مولوی صاحب: به ولله راست میگم هر گپ جور است.
یزنه: ولله پیر نمی شی در جنت میری.
خواهر: ببین مولویها یی قدر ظالم باشن از دیگرها چه گله؟
مولوی صاحب: چه ظالمی؟
خواهر: سن تو ره ببین، سن شبنم ره ببین.
یزنه: داد خداست داد خدا...
همی قسم نیست؟
مولوی صاحب: هرچه با اراده او میشه.
یزنه: شما مولویها بلا هستید بلا...
مولوی صاحب: چرا؟
یزنه: کاره شما می کنید مسئولیت ره بدوش خدا می اندازید.
مولوی صاحب: یزنه شوخ هستی.
خواهر: پرگرام چه قسم است؟
مولوی صاحب: فردا از سحر باید خانه ی ما باشید، مه هرچه ره ترتیب دادم هرچه از بیرون تیار شده می آید تو در سر هرکس باش، میدانی مه بوده نمیتوانم.
یزنه: اونها به آمدن خواستگاری آماده هستند؟
مولوی صاحب: آن آنها را با معلم جان خبر دادم انشالله فردا ساعت های دو یا سه در خانه اونها هستید.
با گپ های شوخی، خواهر و یزنه به آمدن و خدمت کردن راضی می شوند، بعد مولوی صاحب به خانه خود می آید.  
 
عدالت 36
 
   در دعوت آمرجنایی و معلم جان، با سه دختر و گروه ساز آواز سفره مجلل را باز کردند. آنها با نوشیدنها و غذاهای لذیز مست شدند. گروه ساز و آواز با رقاصه محفل را گرم داشت. در نیمه شب که رسید مستی آمرجنایی و معلم جان به اندازه اخیر رسید. سه دختر که از صوفی آورده بودند تا نیم شب نزد آنها گل محفل شان بودند. از سه دختر یک آن با سن کوچک بود. او از سرمایه های تازه بود به کار انداخته شده بود. سن او هنوز نوجوان بود. او در شانزده بود.
معلم جان که به او چشم دوخته بود او چیزی از دنیا خبر نبود. برای او، او دنیا و او تقدیر را دیگران روا دیده بودند. او مسکین او دنیا را قبول داشت چونکه نه عقل او باز بود و نه او از دنیا خبر بود. او از شروع شب از درد شکم می نالید چونکه هر شب از او کار می گرفتند.
فشار هر شب او را از داخل خونریز کرده بود. او از مریضی های زنانه تجربه نداشت و چه بودن درد را نمی دانست و رنگ پریده می نالید.
او که مجبور بود با آمرجنایی و معلم جان در سر سفره بنیشند، شب که در نیم رسید ناله و فغان او زیاد شد.
ناله و فغان او سبب شد ساز سرود بسته شد هرکس در بستر رفت.
آمرجنایی با یک دختر در بستر رفت چشم معلم جان به او دختر بود گفت: ولله کار خوب نشد خوبش همین دختر بود.
خو در قسمت نبوده.
جوانکه تا فرق نشه است دست چپ را بالا کرد زبان را لرزانده گفت: معلم آغا خیرش باشه شب دیگر.
دوستی زنده باشه بگیر دیگریشه ببر.
معلم جان با دختر دیگر در بستر رفت گروه ساز آواز هم دراز کشیدند. خانم رقاصه چیزیکه از تجربه یاد داشت به او دختر مریض همکار شد.
نه داکتر بود و نه کس در غم صحت او بود.
او تا سحر نالید. سحر با شرشر باران هرکس بیدار شد هرکس روانه خانه خود شد.
در او شب هرکس رل یکه شرط های جامعه از اسم تقدیر نوشته بود، بازی کرد. مولوی صاحب از شب های خوش یک شب را سپری کرد. آمرجنایی و معلم جان شب خوشی دعوت را سپری کردند. پدر و کاکاهای شبنم تا نیم شب پرگرام نامزدی و عروسی را گپ زدند. دختر مریض که تا سحر از جان درد نالید تا سحر جهنم را دید.
شبنم در زندان انبارخانه در زیر پنجره کوچک انبارخانه در سر یک صندوق تنها با هیولای تاریکی زندان انبارخانه، سر بالای زانو نشسته در خواب بود. سحر شد آسمان از ظلم مردان اومنطقه به قهر آمد صدای هولناک غرش ابرهای خود را کشید. صدای هولناک غرش ابرها معصومه را با لرزه تکان داده بیدار کرد. او هوش پریده شده فریاد زد و با صدای غرش هولناک دومی از سر صندوق به زمین افتید و او بالرزه های بدن دست پا را جمع کرد و یک وجود کوچک شده لرزیده گریان کرد. او مثل او دختر مریض گریان کرد چونکه در چشم او نیز جهنم نمایان بود. او اثنا او نمی دانست صدای هولناک چیست. او، او اثنا هوش را از دست داده بود و از ترس پیش آب خود را رها کرده بود. او نمی دانست صدای هولناک صدای ابرهای ضد بودن را؛
چونکه هنوز شمال خزان در سرزمین او بدبخت شده نیامده بود لیکن به حال بدبخت او و به حال بدبخت دختر مریض ابرهای منطقه در طغیان آمده بودند تا ناله ی آسمان را با برخورد صداهای شان و با انداختن دانه های مروارید به گوشها برسانند.
بعد چند صدای هولناک شرشر باران شنیده شد بدبخت شده معصومه غریب دانست که او هیولا ناله ی آسمان است. روی او که در سر زمین بود، اشک چشمان زیبای او زیر گونه نازنین او را تر ساخته بود و او کمی از لرزیدن راحت شده بود. او در او اثنا در تفکر غرق شد در تفکر او حکایه درناک او تا او لحظه نزد چشمان او آمد. در حکایه دردناک او آسمان با قهر در ریختن اشک بود مثلیکه می گفت
 
صدای غرش ابرها را می شنوی؟ 
آری!
صدای غرش ابرها
امشب ابرها خاطر حال تو می گریند
قطره های بلورین اشک چشمان زیبای تو را دیده   اشک میریزند
نغمه های شیرین نیست
طغیان از دل ابرهاست که فریاد دارند
به آغوش گرم بستر، در خواب رفتگی ها را 
به مردان این زمانه به زنان اسیر شده
در نیستی عدالت بانگ دارند با فریاد
آوای دارند به این حال روا شده بر تو
به بی وجدانها که در آغوش بستر اند
به مردمان این دیار
به ظالمان این دیار    
تنها هستی با یک سر، تو فرشته، بالای صندوق 
ای چرا؟
بشنوند صدای آسمان را که نعره دارد با غرش خود
اگر وجدان دارند
می دانیم و ما بیداریم
ما بیداریم به این حال تو
می ریزیم با صدای غرش با اشک های خود
ظهورت در دل آسمان در بین ابرها
ظواهری دارد
در شب تاریک امشب
ای صاحب بخت بدبخت!
ای صاحب بخت بدبخت!          
 
   معلم جان در خانه رفت لباس تغییر داده نزد مولوی صاحب آمد صبحانه را خورده در خانه کاکابزرگ رفت گفت: خواستگارها را بعد از چاشت برنامه کردیم تا او وقت هرچه ره تنظیم کنیم.
کاکابزرگ: خیر ببینی بعد چاشت خوبه.
در خانه مولوی صاحب خواهربزرگ با یزنه آمد خانم مولوی صاحب با دیدن این دو تعجب کرد به مولوی صاحب دیدن کرد مولوی صاحب با چشم اشاره کرد خانم پذیرایی کرده داخل خانه برد.
هنوز حال احوال پرسیده نشده بو زنگ دروازه زده شد اینبار خواهر دیگر مولوی صاحب با یزنه آمد از عقب آنها خواهر برادر خلاصه خانه پر شد خانم به حیرت افتید سبب آمدن آنها را از مولوی صاحب پرسید مولوی صاحب گفت: مه در بیرون کار دارم باید بعضی کارها را کنم آغاصاحب پیرخانه با دوستان میایند پذیرایی خوب شوند.
خو یزنه ها برادرها هرکس جمع هستند ضرورت به گفتن مه نیست.
هو خانم، مه صلاحیت هر چه ره به خواهر بزرگ دادم مسئله را او برایت میگه.
خانم: سرم گیج شد هیچ چه ندانستم آغاصاحب چه کار داره؟
اینها چرا آمدند؟
کارها چیست؟
ولله دیوانه می شم.
مولوی صاحب وضعیت خانم را دیده از خانه برآمد خواهر کوچک مولوی صاحب: ینگه شما از گپ خبرندارید؟
خانم مولوی صاحب: به ولله بی خبرهستم چه گپ است؟
خواهردیگرمولوی صاحب: برادرم عجیب انسان هستند گپ را با ما پخته کردند لیکن خانم بی خبر است.
خانم مولوی صاحب: چه گپ شده؟
از چه بی خبر هستم؟
خواهربزرگ مولوی صاحب پیشروی او ایستاد شد به چشمانش دید تبسم کرد گفت: شبنم را میدانی؟
آن همو شبنم، همو شبنم در یی خانه میایه.
شوهراو: زن ظالم هستی.
همی گپه ظالم نشده بگو.
خانم مولوی صاحب: شبنم چرا میایه؟
چه شده؟
چه گپ است؟
خواهربزرگ مولوی صاحب: ای غافل گپ از گپ تیر است امروز روز نامزدی شوهرت با شبنم است.
شبنم زن یی خانه شده میایه.
خانم مولوی صاحب: شبنم مثل دخترماست او از دختر بزرگم خیلی کوچک است یی گپ چه قسم گپ است چه می گوید شما؟
برادرمولوی صاحب: مه میگم ملاها بلا مردم هستند شریعت را به هر کار پیدا می کنند.
راست میگه ینگه ازدواج شبنم یک رسوایی ست.
از یزنه ها: چه از شریعت گپ میزنی؟
داد خداست گفته در پنج ثانیه یک حدیث پیدا می کنند.
برادرمولوی صاحب: به راستی در یی کارها حدیث است؟
یزنه بزرگ: از پیغمبر نیست لیکن از مولاها است.
خانم مولوی صاحب: کجاست او بی ایمان جواب بگویه؟
خواهربزرگ: ینگه هوش را به سر بگیر جنجال نشه. کار برادر کار تازه در یی منطقه نیست جنجال نکن.
مولوی صاحب: سلام علیکم.
یزنه بزرگ: آغاصاحب نیامدند؟
مولوی صاحب: میایند میایند.
خانم مولوی صاحب: چه کاره کردی؟
نشرمیدی به سن اولادت یی کاره کردی؟
مولوی صاحب: کار بد نیست مه فداکاری کردم.
از یزنه ها: بلاستی مولوی صاحب در هر کار یک دلیل شرعی داری.
مولوی صاحب: راست میگم از مه یک فداکاری ست.
خانم: چه فداکاری؟
مه قبول نمیکنم.
مولوی صاحب: نه خوده شرمنده کن نه مره جگرخون کن.
خواهربزرگ: تو زن هوشیار هستی سازش بهترین کار است.
خانم مولوی صاحب: یی کارها از عقل تو میبرآیه.
مولوی صاحب: او چه گناه داره؟
قسمت بود شد.
یزنه بزرگ: ولله خوب قسمت ساختن ره یی ملاها میدانند.
خواهربزرگ: در سر آتش هزم ناندازید.
مولوی صاحب: هرچه جوره؟
خانم مولوی صاحب: تو برساستی باور داری به یی کار؟
در سر مرگم میاری.
مولوی صاحب: بی عقل نشو گپیته سنجیده ده.
خانم: مه گپه سنجیده میگم آورده نمیتانی.
مولوی صاحب: خوده خفه نساز مه ره آزرده نساز.
خانم: حال هرچه میشه شوه...
آورده نمیتانی.
مولوی صاحب: اعصاب مره خراب نساز.
خانم: هرکس از خانه برآیه به خانه های تان بروین یی کار نمیشه.
خواهربزرگ: بدست تو هه؟
خانم مولوی صاحب: تو شیطان چُف باش.
خواهربزرگ: چه مره شیطان گفتی؟
مولوی صاحب: او زن یا چُف باش یا مه چُف کردنت ره میدانم.
خانم: هرچه از دستت آمد دریغ نکن.
مولوی صاحب: زن چُف باش اگر چُف نشوی...
خانم: چه میشه بگو، بگو نی چه میشه؟
مولوی صاحب: اگر قبول نکنی دروازه خانه باز است برو گم شو خانه ی برادر میری خانه ی مادر میری هرجا که میری.
معلم جان: سلام علیکم آغاصاحب شان آمدند.
مولوی صاحب: بیرم آغاصاحب شان را پذیرایی کنیم ده مهمان خانه بردی معلم جان؟
معلم جان: آری ده مهمانخانه هستند.
خانم مولوی صاحب: اگر یی کاره کردی روز خوب از دستم نمیبینی.
تو معلم نشرمیده خواهرزاده یته فروختی.
تُف به رویت بی غیرت.
مولوی صاحب: معلم جان شما برید مه آرام می کنم.
هو زن تو که زن هوشیار بودی چرا ایقدر بی آبرو شدی؟
اگر آرام نمی شینی تا ختم مراسمها برو رنگیته گم کن.
برو در خانه مادریت برو.
جربحث گپ های پایان بالا ادامه یافت بالاخره گپ به جای رسید دو مشت را خانم از شوهر خورد در اتاق خواب رفت خود ره با گریه در بستر انداخت. طفل کوچک او که نو زبان کشیده بود نزد او آمد بعد دیگر  اولادهای او جمع شدند. پسر بزرگ او نام خواهرهایش گرفت گفت: مه میرم آنها ره میارم.
مادر: چه فایده داره؟
پسر: مه میرم. پسر بزرگ او که نوجوان بود در عقب خواهرهای بزرگ رفت.
در مهمانخانه مردان جمع شدند ترتیب های رفتن را گرفتند.
مولوی صاحب در راس خواستگارها آغاصاحب را تعیین کرده بود یکبار دیگر صلاحیت را به او داد.
یزنه ها و برادرهای مولوی صاحب آغاصاحب را قبول نموده حاضر به رفتن شدند.
در خانه کاکابزرگ ترتیب های پذیرایی گرفته شده بود.
تایم رسید.
خواستگارها در خانه ی کاکابزرگ رسیدند.
آنها گرم پذیرایی شدند.  
آغا صاحب با سخنان سنجیده دلیل آمدن را گفت.
کاکابزرگ: بازهم خوش آمدید یی کارها قسمت است.
آغاصاحب: مولوی صاحب از بزرگ های منطقه هستند در شریعت برابر یک کار میشه.
کاکابزرگ: ولله چه بودن چه شدن را غیر خدا کس نمی دانه.
خو چه بگویم دختر جاهلی کرد با بچه شیهه ... خو از گپ خبر باشید مولوی صاحب گفته باشه مسئله مسئله ی آبروست.
آغاصاحب: از گپ خبر هستیم شده گی کار شده حال ما و شما یی گپه به خوبی تیر کنیم هرچه جور میشه.
یزنه بزرگ: انشاالله چشم اشکدار شبنم با یی کارخیر خشک میشه.
آغاصاحب: از طرف ما خاطر جمع باشید هرچه مطابق قاعده قانون رسم رواج میشه.
کاکاکوچک شبنم: خو ما خو بگویم مهر و مصرفها؟
آغاصاحب: هرچه به میل تان میشه.
کاکابزرگ: آغاصاحب، جوان های یی زمانه هرچه به دل داشت میگه.
هو تو صبر کن هرچه بدلخواه ما و شما میشه.
معلم جان: بزرگها هر چه ره به قاعده رسم رواج می کنند ما و شما کمی صبر کنیم.
کاکاکوچک: معلم جان گپه از اول پخته باید کنیم.
پدرشبنم: تو کوچک ماهستی یی قدر گپ نزن.
کاکاکوچک در هر گپ مداخله می کرد دیگران قناعت میدادند.
در حقیقت برنامه از طرف کاکابزرگ به او شکل ترتیب شده بود، کاکاکوچک از گپ گپ می کشید به او گپ از سر خواستگارها ترتیب را میاوردند.
این تاکتیک به دلخواه آنها رسم رواج را به دوش خواستگارها گذاشت.
برنامه نامزدی و عروسی گرفته شد.
بعضی رسم رواج بدوش زنان انداخته شد. مطابق فیصله مردان، زنان رسم رواجها را ترتیب میدهند مردان عمل می کنند.
خواستگارها با موفق شدن خواستگاری به نزد مولوی صاحب رفتند و جزئیات را گفتند. خانه و مهمانخانه پر بود دخترهای بزرگ مولوی صاحب از گپ خبر شده آمدند با مادر یکجا در سر پدر فشار آوردند. جنجال شان تا نیم شب دوام کرد بالاخره دیدند که چاره نیست مادر را قناعت داده ساکن شدند.
 
عدالت 37
 
   در شام همان روز نورجان از نتیجه خبر شد در انبارخانه رفت تا شبنم را خبر کند. گپ به کاکابزرگ رسید نورجان شبنم را دیده نتوانست به دست کاکابزرگ افتید کاکابزرگ نزد پدر مادرش برد از سر او پدر مادر را دشنام داده اخطار داد تا به شبنم نزدیک نشود.
فردا شد ترتیبها گرفته شد محفل نامزدی در چاشت او روز شروع شد. نورجان در خانه در اتاق خود قفل بود در شروع مراسم آزاد شد. در خانه کاکابزرگ که مراسم نامزدی شروع بود شبنم از هر چه بی خبر در انبارخانه قفل بود. نورجان از خانه برآمد خود ره در باغ علی جان رساند علی جان پژمرده در باغ بود. او هرچه ره با جزئیات گفت علی جان گریه کرد او دوباره در خانه آمد.
علی جان در خانه خاله رفت یزنه از محفل شرینی خوری شبنم خبر شده بود به خانم گفته بود، علی جان را دیدند خواستند پنهان کنند علی جان با گریه گفت: ظالمها شبنم ره به یک مولوی دادند او از پدر شبنم بزرگ است.
او گریه ناله را انداخت خاله چه اندازه دل تسلی داد فایده نکرد. شوهرخاله چه اندازه نصحت کرد فایده نکرد به خانم گفت: یگانه چاره با سکریتی آرام کردن است.
سکریتی او چرس بود با سیگار کشیده می شد. او با علی جان درد حال کرده یک سکریتی را روشن کرد به علی جان داد دومی را روشن کرد خود کشید. از اینکه علی جان به چرس عادت نداشت به ساده گی زیر تاثیر او می رفت. سیکریتی که کشیده شد او با گریه خنده را شروع کرد از هوش به حال عجیب افتید.
سر از او لحظه شوهرخاله سیکریتی میداد او با کشیدن سیکریتی از حال می رفت مست شده با گریه خنده و با خنده گریه می کرد.
هدف شوهرخاله تا ختم عروسی علی جان را به حال نیمه هوش بی هوشی نگه کردن بود. در عقل آنها عروسی که ختم می شد علی جان ناچار شده به پیشآمد حادثه تسلیم می شد.
 
   علی جان که به او حال بود، محفل شیرینی خوری سپری شد، برنامه محفل عروسی گرفته شد.
زنان و مردان دست بدست شده تلاش کردند هر چه زودتر سپری کنند. در این مدت شبنم از هرچه بی خبر در انبارخانه زندانی بود. در محفل عروسی از لباس و زیورات عروس شروع هرچه ترتیب داده شد.
محفل عروسی شروع شد.
ساز سرود از دور در گوش شبنم می رسید کاکابزرگ با چند خانم انبارخانه را باز نموده شبنم را بیرون آوردند.
شبنم ساز سرود را پرسید.
کاکابزگ: سازسرود خاطر توست.
خوشبخت دخترهستی لباسها، زیورات به هرکس میسر نمیشه.
شبنم: شما از چه گپ میزنید چه لباس؟
چه زیورات؟ مه هیچ چه ندانستم.
زن کاکابزرگ: امروز عروسیت است.
شبنم: چه؟
عروسی؟
نورجان: دوستم تو ره اینها دربدر کردند.
به مولوی دادند.
کاکابزرگ: او بدبخت توره کی اجازه داد سر تو قفل نبود؟
مادرنورجان: مه خاطر عروسی اجازه دادم.
او دختر رنگیته گم کن.
شبنم با گریه: چه مره به مولوی دادید؟
به کدام مولوی؟
نورجان: به مولوی صاحب شان.
شبنم: ظلم هم حد اندازه داره، او از پدرم بزرگ است مه قبول نمی کنم.
کاکاکوچک: چُف شو بی شرم تو لوده هنوز زبان داری؟
آبرو ما را دو پیسه کردی.
شبنم: معلم کجاست؟
او رذیل معلم جان کجاست؟
مره دربدر کرد مه قبول نمی کنم.
مادرشبنم: معلم باز دو رنگی بازی کرد؟
معلم جان: نی خواهر به ولله در چند روز مه او ره ندیدم.
شبنم: او بی غیرت تو به مه مشوره نمی دادی؟
چه شد غریت تو؟
کاکابززگ: چه مشوره؟
معلم جان: هوش بی هوش گپ میزنه در حمام ببرید لباس عروسی را بپوشد.
شبنم: مرده ی مرا میدهید، قبول ندارم.
هرچه تلاش کردند در حمام برده نتوانستند تا که امکان داشت با صدا بلند گریه کرد.
کاکاها هرچه دشنام داده ترساندند بی فایده بود. معلم جان به کاکابزرگ گفت: اگر از سر علی جان بترسانیم راضی میشه.
کاکاکوچک با قیافه لوچگی نزدیک شد کارد بزرگ را در گردن او گذاشت گفت: بکشم؟
شبنم: اگر غیرت داری بکش.
کاکاکوچک: تو ره نمی کشم علی شیهه را می کشم به ولله می کشم.
شبنم: او بی غیرت مه برادرزاده تو، مرا از پدرم بزرگ به مولوی میدهند، اگر غیرت داری نجات بده.
کاکاکوچک: تو آبرو ما را ریختی به ولله علی شیهه را می کشم؛
قبول می کنی یا نی؟
شبنم: بگیر مره بکش.
کش کن کارد ره گپ یک طرفه شوه.
کاکاکوچک: همین قسم که کارد در گلویت است در گلون علی جان میشه؛
رفتم او شیهه را می کشم.
او با چهره لوچگی که بازی را خوب بازی کرد از خانه برآمد خانم بزرگ کاکای شبنم نزدیک شد تُف انداخت گفت: حال از دست تو مصیبت، یک جوان کشته میشه یک جوان بدست حکومتی ها اعدام میشه.
تو بدبخت یک مصیبت هستی.
شبنم: ذره انسانیت ندارید؟
مادرشبنم: از چه انسانیت گپ میزنی؟
ابروی ما ره دو پیسه کردی.
زن کاکادیگر: ببین شبنم ما و تو چقدر دوست بودیم چرا یی گپها شد؟
حال با یی گپها یکی کشته میشه دیگرش در زندان میره.
باور کن مه زیاد کوشش کردم راه دیگر پیدا شوه، نشد.
به خود و به جوانها رحم کن او دیوانه علی تو را می کشه.
شبنم در چرت رفت در زمین دید زن کاکا صدا زد گفت: عاجل پشت او دیوانه نفر روان کنید ده باغ علی نروه؛
مه شبنم ره راضی می سازم.
خلاصه از سر علی جان شبنم را آرام کردند.
او به مثل یک جسد به دست ینگه ها تسلیم شد.
نتیجه تیاتر مثبت بود، لباس عروسی را پوشانده راحت شدند.
نکاح درغیاب شبنم صورت گرفت. در نکاح معلم جان از حقوق شبنم وکالت کرد.
این کلتور را ملاها رواج دادند، در ضدیت به احکام قرآن کریم می باشد.
 
   محفل هرچه رسم رواج جامعه بود صورت گرفت تایم رفتن عروس در منزل داماد رسید. شبنم را بیرون کشیدند کاکاها و ینگه ها جمع شدند کاکابزرگ دعا داده کمر او را بسته کرد. معلم جان در هر بخش محفل نقش داشت در لحظه های اخیر محفل نیز نقش خود را بازی کرد. آنها هرچه رسم رواج داشتند انجام داده شبنم را در خانه ی مولوی صاحب بردند. اتاق یکه مخصوص به عروس ترتیب داده بودند داخل کردند و تنها گذاشتند. خورشید منطقه را به مهتاب تسلیم داد ستارهها از بین نیم ابر نیم باز از دور چشمک می زدند. در بیرون حویلی مردان و در درون حویلی زنان با برنامه شان بودند. برای عروس دسترخوان مجلل را ساختند سر دسترخوان را با انواع غذا پرُ کردند. شبنم که با اشک چشم بود مولوی صاحب داخل شد سلام داد. شبنم بی صدا بود مولوی صاحب گفت: خوش آمدی.
شبنم بی صدا به چشم او دید.
مولوی صاحب از جیب گردنبند طلا را کشید به گردن شبنم بسته کرد گفت: به بهترینها لایق هستی بسیار زیبا معلوم شد.
شبنم بی صدا به چشمان او دید. مولوی صاحب پایزیب طلا را از جیب کشید در پای راست شبنم بسته کرد از پای بوسید بعد دو دست را با دو دستبند طلا آرایش داد شبنم تبسم کرد به چشمان او دید. مولوی صاحب حال شبنم را دیده چیزی در زبان خواند دست را باز نموده دعا کرد گفت: بیا غذار بخوریم.
شبنم تبسم کرد چیزی نگفت از جا بلند شد گردنبند را چنگ انداخته کنده کرد به طرف دروازه پرتاب کرد به همان قسم پایبزیب و دستبندها را گرفت مثلیکه به روی مولوی صاحب بزند پرتاب کرد گفت: چه میل داری؟
می خواهی تجاوز کنی؟
مولوی صاحب: استغفرلله.
چرا تجاوز باشه تو زن نکاحی هستی.
شبنم: کی نکاح شدیم؟
مه چرا در نکاح نبودم؟
مولوی صاحب: مولوی بزرگ شهر نکاح را بسته کرد معلم جان تو را وکالت کرد.
شبنم: با خنده، شما ملاها حمق هستید یا خلق را حمق دیدید؟
سوره نسا آیت چهار حق من را نه به معلم ابلیس داده نه به مولوی بزرگ شهر.
او معلم ابلیس، ابلیس تو نیست؟
مه چرا وکالت بدهم؟
نزدیک شد از بازوی دست راست او گرفت مقابل آیینه قدنما آورد گفت: یکبار خود و من را از بین آیینه ببین. آیینه ها از پدر کاکاهایم مرد هستند چهره ابلیس تو را در رخ تو می زنند.
مه که از دختر بزرگ تو سن کوچک دارم وجدان تو ناراحت نمیشه بالای من تجاوز کنی؟
یا از دین و انسانیت خبر نداری...
یا دین و انسانیت را به نفس ابلیس ات فروختی؟   
مولوی صاحب ذکی، خطیب و برده بار بود تبسم کرد گفت: مه هم خوش نبودم لیکن مه برای عزت پدر مادرت فداکاری کردم.
اینقدر عقل در سر داشتی چرا با علی شیهه زنا کردی؟
شبنم به چشم او خیره شد پرسید: مه زنا کردم؟
ای ای ای در این جامعه هرکس از حقیقت خود به حادثه ها دیدن می کند.
مه زنا نکردم علی زنا نکرد اخلاق جامعه، ما را به او کار مجبور کرد.
حال می پرسم هرچه با چشم دیده شود حقیقت را انعکاس دارد؟
روزها نزد مادر گریه کردم زاری کردم گپ من را بشنو گفته. علی مثل من گریه کرد زاری کرد کس به گپ های او گوش نداد به خواست های او احترام نکرد.
حال بگو مقصر تنها ما هستیم؟
مولوی صاحب: خبر نداشتی با شیهه نکاح تو ناشدن را؟
شبنم: به یی گپ خودت باور داری؟
سند از اسلام داری؟
مولوی صاحب: ببین اگر رسم رواج یک مردم قبول نکنه، دین به او احترام می کنه.
شبنم: هر خرابی را خاطر رسم رواج کنیم در روز محشر رسم رواج را پیشکش کنیم گناه بخشیده میشه؟
سند اسلامی داری؟
مولوی صاحب: خطا کردی عزت پدر مادر و کاکاها را در نظر می گرفتی مه کار خطا نکردم برای آبرو شان فداکاری کرده، یی کار را قبول کردم.
شبنم: تو ابرو آنها را در رخم می کشی، ای ولله خوب کردی لیکن بگو ابرو عزت و آرزوهای مه چه میشه؟
مولوی صاحب: هرچه لازم باشه به ابرو عزت تو می کنم.
هرچه آرزو داشتی خدمت می کنم.
شبنم: تو می خواهی من ره بخری، تو جسم مره خریدی، روح من را خریده نمیتوانی.
ببین در شکمم اولاد علی جان را دارم روحم و وجدانم از اوست نه از تو.
مولوی صاحب: دختر ساکن شو یی گپها خوب نیست.
حال تو ناموس مه شدی.
مه نمی مانم ناموس بدنام شوه.
شبنم: از کجا مه ناموس تو شدم؟
مه تو را به شوهری قبول کردم؟
تو ساده هستی در خواب میبینی.
تو بگو ناموس چیست؟
مولوی صاحب: هرچه میگی بگو بیا سر دسترخوان هرچه یخ زد.
شبنم نزدیک شد غوری پهلو را گرفت در سر لباس سپید مولوی صاحب ریخت کنج دسترخوان را بالا کرد کش کرد هرچه پاشیده شد گفت: بتو دو راه می گم یا مره می کشی یا هر روز شب را به یی حال قبول می کنی.
مولوی صاحب: هرچه کنی زنم هستی.
اگر فایده داشته باشه هرشب روز یی اخلاقت را نشان بده. مه اوصله دارم گفت از اتاق بیرون شد نزد خواهر بزرگ رفت برخورد شبنم را گفت.
خواهر: در حال بد روحی قرار داره تشویش نکن.
یی کارش نورمال است صبر می کنیم.
مولوی صاحب: دسترخوان را جمع کن طلاها را بگیر گم نشه. در پطنوس غذا دیگر آماده شوه با صرایی آب در تاخچه بگذار خانه را از سرش قفل کن مه امشب بیرون هستم.
خواهر خو گفت به برادر همقیده بودن را گفته خاطر جمعی داد.
او گفت: چند روز به حالش می مانیم بعد مه صمیمی میشم آهسته آهسته رام می کنم.
تو تیز نرو.
هرچه خرابکاری کنه، اوصله داشته باش.
خواهر نزد شبنم رفت بدون گپ زدن طلاها را جمع کرد خانه را پاک کرده یک پطنوس غذا را آورد و دروازه را از بیرون قفل زد.
مولوی صاحب در باغ رفت در باغ خیمه بهاری بود دراز کشید تا صبح خواب کرد. او در نماز صبح بیدار شد صبحانه را در بیرون حویلی با مهمانها خورد و نزدیکی چاشت مراسم مردانه را ختم داده به خواهربزرگ گفت: ده بیرون حویلی کسی نماند حال پرگرام تخت جمعی شماست مهمانها را عزت کنید بعد از غذا دادن پرگرام را خاتمه دهید.
مولوی صاحب در چایخانه ی قصبه رفت با پدر و کاکای شبنم در چایخانه نشست.
جوان یکه در دعوت آمرجنایی بود معلم جان را با خود برد. او همان دختر مریض را آورده بود تا شام با او دختر بودند.
گاری را معلم جان برای بار اول همان روز در کار کشیده بود شام معلم جان را از مهمانخانه او جوان می آورد.
علی جان مثل هر روز دیگر در باغ بود. او مکتب را رها کرده بود در غم شبنم بود. از روز نامزدی شبنم حال او خراب بود شوهرخاله با چرس او را آرام می کرد.
او برای بار اول چرس می کشید، چرس وجود او را ضعیف ساخته بود. اشتیای او کم شده بود لاغر ضعیف بود.
همان روزعروسی او بی خبر از عروسی در باغ بود. سر او و تمام بدن او درد داشت چرس بالای چرس زده بود.
بعد از چاشت بود در خانه ی خاله رفت خاله و شوهرخاله را غمگینتر دید پرسید: چه شده چرا از من پریشانتر هستید؟
خاله: چیزی نیست به حال تو دیده پریشان هستیم.
شوهرخاله: علی یک گپ میگم جگرخون نشو به نظرم خوب شد.
یک طرفه شد.
قول است مه خود بتو دختر خوب پیدا می کنم.
علی جان: چه شده؟
بگو به شبنم چیزی شد؟
خاله: علی حال نام شبنم را نگیر او مثل تو با وفا نبرآمد.
علی جان: چه میگید شما؟
چه شده؟
شوهرخاله: امروز در خانه مولوی صاحب عروس رفت.
خاله: نامزد بود عروس رفت.
شوهرخاله: اگر با وفا می بود بتو می گریخت، حال به او ارزش مدی.
سر علی جان دور خورد در زمین افتید خاله و شوهرخاله بالا کردند آب دادند دل تسلی کردند.
علی جان چیزی نگفت مثل هر روز گریان هم نکرد بلند شد گفت: مه باغ میرم.
شوهرخاله: ناوقت شد حال تاریکی میشه نرو.
علی جان: زود میایم تشویش نکنید.
علی جان از خانه خاله برآمد در خانه ی مولوی صاحب روان شد.
نزدیک به شام بود هوا آهسته آهسته تاریک می شد. او آدرس خانه مولوی صاحب را از نورجان گرفته بود. او در نزد خانه ی مولوی صاحب رسید چند طفل در کوچه بازی داشتند خانه مولوی صاحب بودن را پرسید.
او مطمئن شد او خانه از مولوی صاحب است دست را مشت زد با مشت دروازه را کوبید.
در مشت سوم یک گروه از خانمها دروازه را باز کردند بیرون شدند.
آنها به علی جان خیره خیره دیدن کردند.
ازبین آنها یک دخترعلی جان را شناخت عاجل داخل شد شبنم را خبر کرد.
در اوثنا علی جان چند بار دیگر با مشت دروازه را کوبید سرش دور خورد به شدت در زمین افتید.
او به شدت در زمین افتید در آنجا سنگ کلان بود سرش به شدت در سنگ خورد و خون جاری شد.
شبنم که از آمدن علی جان خبر شد، خود را از کلکین انداخته پای برهنه در بیرون حویلی دوید.
در او اثنا مادر و دیگران دویدن او را دیدند هرکس از عقب او در بیرون حویلی رفتند.
علی جان پرخون افتیده بود در اطراف او زنان جمع بودند.
شبنم رفت در بغل گرفت نام او را گرفته گریان کرد. در او اثنا هرکس در کوچه برآمد حال علی جان و شبنم را دیده بی صدا شد.
شبنم با صدای بلند گریان داشت از زنان یک زن نزدیک شد گفت: عروس چه می کنی او نامحرم است.
دور شو.
شبنم به بی منطقی او زن سر علی جان را در سر سینه آورد و دو دست را به دو طرف باز کرد به آسمان دید با صدای بلند فریاد زد.
با او فریاد او، خون از بینی او آمد و چند لحظه بعد از دهن او خون آمد.
هوا نیم باز نیم ابر بود صدای غرش شنیده شد.
صدا پی در پی زمین او منطقه را تکان داد.
در او اثنا هرکس که بی صدا دیدن داشت، مولوی صاحب با پدر و کاکای شبنم رسیدند.
از دور صدای گاری معلم جان شنیده شد گاری معلم جان از طرف راست کوچه آمد، شوهرخاله ی علی جان از مقابل او در سر حادثه رسید.
علی جان در بغل شبنم جان داده بود شبنم با فشار فریاد از داخل خونریزی کرده بود.
لحظه های اخیر حیات او بود.
هرکس بی صدا به او تراژدی نگاه داشت.
شبنم به سوی مادر دید تبسم کرد.
او به چشمان پدر دید سر را دو بار تکان داد از روی علی جان بوسید روی خود را به روی علی جان گذاشته، چشمان را پنهان کرد.
بار دیگر او چشمان باز نشد.
هوا که صدای غرش خود را تکرار تکرار می زد، باران تند خود را بارید.
هرکس در زیر باران تند بی صدا بود.
چونکه گپ باقی نمانده بود.
گپ آخری نزد معلم جان بود، او گپ آخری را زد گفت: «اوف روز خوش ما را خراب کرد!»
یزنه ی علی جان: دلتان یخ زد؟
حال شبنم را شما ببرید علی جان را او خائن های دیگر.
ختم حکایه
 
تندی و آشفتگی از جانب خدا بود
از حال بی چاره ها یک اندرز و صدا بود
گریان آسمان بود با تند باد و باران
از سر او مظلومها نشانی جدا بود
هر کس که آن جا رسید خاموش و پریشان شد
چونکه حال مظلومان با دردها هویدا بود
همه که خاموش شدند کس حرف به کسی نداشت
او حال او غریبان حرفها را صد ندا بود
همه که خاموش بودند آسمان به گریه شد
اشک خدا جاری بود قیامت ابتدا بود
حریت انسان را خدا به انسان داده
از سیزده ی سجده اش با انسان در دعوا بود
لیکن همه می گفتند این همه از تقدیر است
تقدیر او مظلومان به او فرهنگ فدا بود
هدایت خدایی در نزد آنها نبود  
فرمان عقلها بود یک فرهنگ رسوا بود
پایان کتاب
 
   ستاره های بیشمار بین یک تاریکی مست در حرکت اند، تاریکی تنها تاریکی نیست بی شمار روشنی را در بطن خود دارد.
همه روشنی اطراف یک کعبه می چرخند؛
با احترام و ثناگو و تسلیم شده...
ای جان تو هم در گرد چنین یک کعبه بگرد!
ای گدا تو هم در اطراف چنین یک سفره ی پر برکت بگرد!
به عشق او خدای پاک که، کائنات را برای همه از صفر آفرید.
در عشق او ذات پاک لول خورده عاشق شده بگرد.
او بدن یکه بر تو مربوط است، سایه به تو نباشد.
از روشنی بی خبر مباش!
محبت را داخل سینه داشته باش، با روح ات عاشق شده بگرد؛
همچون پروانه.
بدن مادیات پایان است آن چه تو را تو می سازد معنویات توست.
روح ات را پرورش داده با روح ات تسلیم شده عاشق شده بگرد.
روح از آتش عشق آفریده شده است؛
او عشق آفریدگار بود که دمیده شد.
او عشق بود که آدم آفریده شد.  
هر جنس مشتاق جنس خود است.
مس مس، طلا طلا...
بدان خوبی تنها خوبی را قبول می کند و بدی فقط بدی را؛
به خوبی برو تا او کعبه را بشناسی.
بدان ای انسان تو از هیچ آفریده شده یک مخلوق هستی؛
در مقابل ذات پاک خداوند از یک هیچ عبارت هستی.
هر وقت این حقیقت را دانستی، او وقت از پنجه اضطراب فکرهای آشفته نجات پیدا می کنی.
 
از قلم اوکتای اصلان راه سوم