از قیامت گلچین های 7
شاعر مبالغه را دوست دارد زیرا معشوقه برای او عزیزتر از هر چه است. وقتی معشوقه تا او اندازه عزیز باشد ناگزیر هست از دیدگاه خیالپرست خود به معشوقه دنیای دیگر بسازد و لاکن، به جامعه که دیدن کند دردهای جامعه انقدر زیاد اند لازم نمی بیند مبالغه کند. داستانهای کتاب های مکتب راه سوم من، دو بخش دارند یک بخش دردهای جامعه و بخش دیگر همان دنیای من را انعکاس می دهد در دوره مکتب "مریم" دختر زیبا را دیده بودم. مکتب و کارهای تجارتم بعد از مریم نزد من ارزش داشتند. از اینکه زیر پایم موتر مدل جدید سال بود هر روز وقت مکتب رفتن و آمدن وی را تعقیب داشتم. چکنم دوره جوانی و دیوانگی بود. اگر هر روز نمی دیدم هوش از سرم دور بود تا زمانیکه بعد از معرفی کوتاه، وی را شهادت از من گرفت و با خود در دنیای دیگر برد. از او روز به بعد، دنیای من دیگر شد تا که من را با قلم دو باره او در رویا آشنا ساخت. حال در داستانهای کتاب های مکتب راه سوم وی را انعکاس میدهم کدام چیز دیگر نیست. وی را با دردهای جامعه یکجا انعکاس میدهم چونکه مریم را دردهای جامعه از من گرفت.
بخش کوچک از کتاب قیامت!
آیا از این سرنوشت پیش آمده بترسم؟
ترس هر لحظه کشتن نمی کند؟
بهتر آن نیست که یک دفعه بمیرم؟
نخیر پیش از مرگ از جور ترس بار بار نمیمیرم فقط یک بار طعم آن را میچشم. چونکه در ترسو باخت و برد وجود ندارد بنآ بهتر هست که در راه برد رفت با متانت و شجاعت!
چیزی نداشته باشم چیزی برای از دست دادن دارم؟
جانکه مال خداست غیر از جان دیگر چه دارم که ببازم؟ برای باختن چیزی ندارم گفته باید حرکت کنم تا در مقصد برسم.
آیا زندگی من خوب است یا بد؟
یا بگویم عمومآ زندگی خوب یا بد؟
یا که خوب بد گفته ما در اسارت ذهن خود بند هستیم که زندگی را از پنجره حقیقت های فقط ذهن خود دیدن داریم؟
اگر هر خوب یا بد را از زاویه حقیقت چند کس دیدن کنیم یعنی آزمایش کنیم همه یک جواب را داده می توانند؟
ای خدا تا کی اسیر چیرکنی های دروغ باشیم که ذهن ما دستور می دهد؟
خدایا من را سر گیج مساز که تصور کنم دنیا تنها در سر من دور می خورد.
اگر سرم را تاج دار بدانم لاکن خالی از هرچه سرم باشد تاجم با قیمتترین جواهرات مزین هم باشد چه منطق دارد؟ چنین گفت از دل به زبان ریخت:
تاج من در سر نیست در صدای قلـــب من
جای الماس و زیور این ندای قــــــــلب من
هر کی در سر و بدن در ظاهر دیدن دارد
چه کـــــــنم درویش منم با سودای قلب من
در این دنیا شیطان برای رسیدن در هدف حتی بر کتاب آسمانی تکیه می کند.
شیطان که اخلاق ابلیس است به چه شکل او شیطان را بشناسیم که او جسم معین یکه، خارج از جسم انسان ندارد؟
آیا در دنیا هنری خلق شده هست که از صورت، داخل را دیده، شیطان بودن یا نبودن را تفکیک کنیم؟
آیا می دانیم که انسان کیست؟
خوش اندامی که جدا از هر جاندار باشد انسان است؟
یا گفتار خوش حتی از بین کتاب آسمانی داشته باشد؟
یا همان کسی هست که با انجام داده ها می گوید شیطان را در وجودم نمی بینید؛ چونکه من قبل از آمدن تان مجادله کردم از وجود راندم؟
عقل من را غیر از خودم کی دزدیده می تواند؟
آیا ما همان جاندار نیستیم که بیشتر از دیگران خود برای خود ضرر می رسانیم؟
اندیشهها، آرزوها و اشکها و غیره و غیره زاده عشق اند و عشق است که ما را از دیگر جاندارها جدا ساخته است آیا ما عشق را آفریدیم یا عشق ما را آفرید؟
اگر عشق را ما آفریدیم چرا بسیاری کارهای ما خارج از عشق است؟
اگر عشق ما را آفریده چرا بر او تسلیم نیستیم؟
آیا قلب همیشه بی تجربه نیست که عاشق شدم گفته خارج از منطق روان می گردد؟
عشق چنان کلیدی هست که هر قلب را بدون منطق باز کرده می تواند.
اگر در عشق منطق باشد او عشق شده می تواند؟
این قلب من که بدون ادراک منطق به زبیده تسلیم شد خدایا شب هایم سرد شده یک پارچه از گرمی یار را خواهانی است گفته اشک را با سروده ریخت:
به شب های سردم دلم شکر مــــی خواهد
آشفته می شه بر او از او خبر می خواهد
از بســــکه از هجر او در شب های سرد
به گریه دلـــــم شده با او بستر می خواهد
آرزو دارم روزی این حقیقت به واقعیت مبدل شود که همهی انسانها برابرند. این جمله کوتاه زیبا را بسیاریها گفتند لاکن اگر که بعضی انسانها از برابر بودن، خود به بی برابری بروند و عوض سجده به عقل خود به عقل دیگران کنند آرزوها چه منطق دارد؟
آیا بهتر آن نسیت که ما به روی پای خود بمیریم تا جسورانه زندگی کنیم؟
هر انسان خود را بزرگ تصور دارد این غریزه به انسان داده شده است لاکن فکرها کوچک باشد تصور کردن چه ارزش دارد؟
اگر که به کارهای کوچک دست زنیم لیکن تصور بزرگ بودن در ذهن ما باشد آیا به معنی آن نیست که به کارهای بزرگ توانایی نداریم؟
کارهای بزرگ تنها با عشق ممکن شده می تواند و عشق هست که او انسان را بزرگ ساخته می تواند دیگر هرچه حکایه!
عشق عشق را بار می آورد با عشق کارهای بزرگ جوانه می زند این برای همه یک منطق دارد.
حبیب جان چنین گفت از چشمان اشک ریخت چونکه پشت نگار دق شده بود از دل به زبان ریخت:
با من کنون از کران آســــــــمان سخن بزن
ستاره هســــــــــتی بمن درخشان سخن بزن
چشمانم خیره گــــــــــردد از درخش نور تو
چو خورشید به زمینم خروشـان سخن بزن
ادامه در کتاب
از قلم اوکتای اصلان راه سوم