از قیامت بخوانید گلچینها

از قیامت گلچین های 5








































بهترین حکایه در جامعه همان است که جامعه را رنج بدهد؛ کسی اگر او حکایه را شناخت و برای تغییر او حکایه زحمت کشید ماندگار می شود مانند فیودور داستایفسکی، جک لندن، اولیام سکسپیر، مارتوین، پارلزدیکنز  وغیره... همه شان یک نقطه مشترک داشتند بین حکایه های تلخ جامعه شان زندگی نموده بودند و او حکایه ها را شناخته بودند.
کتاب های مکتب راه سوم او منطق را دارد.  

!بخش کوچک از کتاب قیامت
عجب زندگی داریم در این مقطع از تاریخ! اگر که به فریب دادن موفق شوند فکر می کنند فریب خورده حمق است؛ حال اینکه ممکن برای او اعتماد کرده باشد.
اگر اهمیت اعتماد از بین برود هر فریبکار، دیگران را حمق تصور نمی کند؟
اگر که غیر از فریبکار همه حمق شده باشند او جامعه چگونه انسانی شده می تواند؟
او زمان اشک ملت را بین شراب می اندازند تا نشه گی شان بیشتر شود و تا نوشیده بگویند: چه خوب ناب است که مزه می دهد. لیکن رفتن آبرو را نمی دانند که از اعتمادگر زیادتر فریبکار را اهمیت می دهند.
 
     انداخته اند اشـک ملت را در شراب
     نوشیدند و گفتند چه لذتی چنین ناب
     ســــوخته و سوختانده را یکی دیدند
     ندیدند کــــــه رفت آبرو از ناف آب
 
     انسان با خطاها پخته می شود در صورت یکه از خطا درس کشیده عین خطا را تکرار نکند. پس اگر که خطاکردن کار انسانی باشد باید بدانیم تکرار آن محقق که حیوانی ست.
هرگاه انسان به سر قدرت باشد به مثل آن است سر آب باشد؛ پس در او صورت باید که چشم به حباب داشت تا در او آب غرق نشود.
دستی را باید انسان بپذیرد از مشت کردن بیشتر بازکردن را آموخته بتواند. اگر که در یک جامعه دست باز انسانها کمتر از مشتها  باشد در او جامعه رنجها روبه کم شدن می رود؟
ما در جامعه یی زندگی می کنیم بیشتر از خنده، گریان را آموخته اند. اگر که تا این اندازه گریه را درس داده باشند دست ما را سوی سعادت کی بلند می کند؟
بیند این وطن که عشق ما را در چه حال انداخت؟
اگر او عشق عشق وطن هم باشد عشق بازی را ندانیم او عشق عوض سعادت، اشکریز شدن را سبب نمی شود؟
انسان بی درد نمی باشد لیکن درد داشته را هم حالش ویران می باشد. شب و روز که در گذر است در عمر مختصر سعی کنیم که حال ما بیشتر خراب نشود.
 
     سعی کن سعــــــی که روز شب در گذر است
     تلاش به خــــــــرچ بده که عمر مختصر است
     رنگ گل هست بین غنچه و عـــــــــــــــــــــدم
     چه فصل مختصر و گل خودش بی خبر است
     باران و برف ببارد روز شـــــــــــــب در هوا
     چقدر سرد باشدهم جان برف در خطر اســـت
     پــــــــــــــــی آن رو ببین کس اول خبر نیست
     هر کــــــــــــی در بند کذب افتیده و اسر است
     من نگـــــــــــویم غم دل را به کس حواله کنی
     اشــــک بر خود بریز که غم در بند سر است
     هر کـــــــــــــی دم زد نزد کس بیگانه ز خود
     آب بـــــــــی فایده رود خود غرق تکسر است
     راه بگـــــــــــشا ساروان در گذرگاه عمر من
     ره آن عقیل باشـــــــــد که عمر در گذر است
 
     زبیده که با خود سخن زنی داشت گه به ستاره ها می دید گاه غرق تفکر می شد لیکن هیچگاه از نزد چشمانش حبیب جانش دور نبود.
سر را به پایانی خم کرد دو باره سوی ستاره ها دید و کمی مکث نموده گفت: شرایطی که بالایم فرمان دارد بلکه بین گذشته و آینده ام پلی باشد مرا در سعادت آینده برساند.
کی می داند فردایم چه می شود؟
گاه بر خود می گویم کمی به زمان اعتماد کنم که زمان خود چاره ساز برای دردهاست و شاید مرا به جایی برساند که شایستگی آن را دارم.
آیا از اشتباهات خود چیزی را آموختم؟
یا در تلاش انکار اشتباهات هستم؟
اگر که بیشترین وقت خود را مصرف انکار کردن اشتباهاتم کنم چگونه زمان به من کمک کند؟
چونکه در او صورت من در تلاش اشتباه کردن می شوم نه در تلاش درس گرفتن از خطاها!
این بخت یکه بر سرنوشت من نوشته شد ازلی بود؟
یا تسلیم شرط های شرایط زندگی شدم که دیگران نوشتند؟
من به مثابه گزینه دست ثمرالدین ارزش داده می شوم نه به منزلت اولویت!
اگر که انتخاب شده دست ثمرالدین باشم و ارزش من را وی به این خاطر بلند برده باشد کجا شخصیت من اولویت پیدا می کند که من با شخصیت خود ارزش پیدا کنم؟
مشکل جامعه ما در این نقطه است.
هر گزینه را ما بیشتر برتری از ارزشش می دهیم نه آن های را که برای شخصیت شدن خود جوهر درونی را اولویت داده اند.
به من ثمرالدین تلاش می کند تا من خوش باشم و هر نو سعی را در این ارتباط انجام می دهد تا او خوشی را بپذیرم. به راستی گاه زمان تفکرم را به نقطه ی می برد به خود می گویم اینقدر تلاش وی خاطر نگه کردن من در قفسش است؟
یا به او خیانتی که برای من و حبیب جان سبب شد زیر وجدان در خجالت است؟
اگر از نزدیکی ها بدون مقصد در تلاش کارهای خوب برما باشد آیا لازم نیست که اهمیت زحمت وی را بدانیم؟
من ثمرالدین را شناخته نتوانستم!
من به مانند همان اولادها هستم که پدر و مادرها در مقابل او اولادها به چهره دوگانه نمایان می شوند. یعنی از یک طرف "مادر" نو ماه در شکم زحمت می کشد تا او اولاد نش نمو کند و بعد با دردها تولد می کند و در او زمان پدر نیز تلاش می کند تا اولاد وی سالم به دنیا بیاید؛ لیکن بعد از اینکه اولاد چند ساله شد والدین همان زحمت کشی ها را از یاد می برند چونکه خاطر او زحمتها برای اولاد ارزش شخصیت قایل نمی شوند. آنها می خواهند از دید آنها اولاد به او گونه باشد آیا شده می تواند زیست یکه قاعده های جدا از خواست هر کس دارد؟
یا که همان زحمت را به مثابه قرض دادن بر اولاد تصور می کنند؟
آیا به خود می گویند حال نوبت اولاد هست بدون چون چرا به ما تسلیم باشد؟
چرا بدون چون چرا تسلیم باشد؟
این نقطه است که برای اولاد هیچگونه حقوق قایل نمی شوند. در نظر او والدین، وظیفه پدری و مادری همان مدتی است که اولاد در دنیا بیاید و بعد کمی که بزرگ شد وظیفه را ختم شده می دانند و مقام شان را عوض مسئولیت یک امتیاز می دانند.
مگر در یک نقطه متوجه نیستند، او مرحله، برای هر جاندار، وظیفه داده شده از طبیعت یک دستور است که اجرا دارد، نه کدام خدمت.
چه سک، چه یک پرنده و چه دیگر حیوان....
پس تفاوت بین انسان و حیوان چه شد؟
این باریکی است که جامعه ها را پیشرفته یا عقب افتیده ساخته است. برای اینکه در جامعه های پیشرفته والدین در تلاش می شوند تا فرزندان شان را در هر مرحله از حیات همکاری کنند و این همکاری در طفلیت بیشتر مادی می باشد و بعد که در بلغ رسید برای اولاد شخصیت قایل می شوند و دایما از نقطه نظر معنوی در عقب اولاد قرار می گیرند.
در این نقطه لازم است باید جامعه رسیده باشد تا محوطه جامعه رسیده، پدر و مادرها را متوجه به مسئولیت کند.
ثمرالدین مانند همان والدین برای من چهره دوگانه دارد. از یک طرف کوشش می کند تا به من خدمت کند و از جانب دیگر برای اندیشه های من احترام قایل نیست. گویا راز سعادت را تنها وی می داند. شده می تواند؟
من را چهره دوگانه ثمرالدین بر نقطه ی آورده است مجبور هستم به صدای قلبم گوش بدهم که قلبم زنده بودن حبیب جان را برایم می گوید و با صدای قلبم به خود می گویم یا وی زنده باشد؟
چنین گفت سخت به گریه افتید. او لحظه بدون صدا اشک از چشمان او به زمین ریخت و او در دل گفت:
 
     این چند عمریکه دورم زتو تنها گریستم
     گاهـــی ناامید و گه به امید شبها گریستم
     گفتم به فلک خلــــــــــوت ندارم به عشق
     بــــــــی تو پنهان و پنهان هر جا گریستم
     چون شمع یکه بســــــــــــــــــوزه تا اخیر
     از شب تا ســـــــــــــحر درد تمنا گریستم
     خامـــــــــوش نشد ماجرای دل اضطراب
     در عشــــــــــــق تو پنهان و تنها گریستم
     یک روز نشد دل بخندد ز گرمــــــــــــی
     سردی به سرم و بــــــــــی گرما گریستم
     روشن نشد ز بخت سیه خــورشید روزم
     در شبــــــــــــــی سیه تا به فردا گریستم
     چون عمر اخیر شمع خاکستر شـــدم من
     پروانه منم بــــــــی شمع هر جا گریستم
 
     زبیده حالت عجیب داشت گاه به ستاره ها می دید گه غرق تفکر شده در زمین دیدن می کرد و لیکن در او حال در روح او یک راز بود مگر او راز را نمی دانست. حبیب جان که دایم در چشمانش ظاهر بود از دو رنگی ثمرالدین به او حال عجیب افتیده بود بر خود گفت: دشمن یکه صادقانه کینه ورزی می کند بهتر از دوست یکه مخفیانه من را تحقیر می سازد.
چونکه ثمرالدین در ظاهر بهترین دوست من است لاکن در بین او دوستی، خود را تحقیر شده می بینم که ناراض از حیات هستم.
آیا من آرامش درونی دارم؟
کی از رفتن حبیب جان ثمرالدین برایم آرامش درونی گذاشت؟
حتی برای ماتم من دخالت کرد که دانستم بگویم اجازه ندهید دیگران با رفتار خواست خودشان آرامش درونی شما را ویران کنند.
من که در اسارت ثمرالدین افتیدم هرگز او احساس اش را بر همان گونه که بود برایم نگفت؛ دایما زبان اش بازی خود را داشت مگر او بی خبر هست که رفتار هر انسان چه بودن احساس او را بیان می کند.
بنآ من چگونه اعتماد بر دوستی او کنم؟
در همه مشکل که برایم تقدیر گفته روا دیدند خود را قوی حس کردم تا جدل من باخت را نمایان نسازد.
لیکن صمیمانه آرزو دارم کسی پیدا شود دستهایم را گرفته بگوید همه چیز خوب می شود. من بر چنین دوست ضرورت دارم.
در این شب که ستاره ها سوی من دیدن دارند تصورم گواه ست شاید حبیب جانم در حیات باشد و همان تصور در روح من حقیقت داشته باشد که من خبر از او نداشته باشم.
چه می شود در حیات من معجزه شود وی بر من بیاید!؟
وقتی چنین گفت به شدت اشک ریخت و زمزمه کرد گفت:
 
     ای کاش بال و پری مـــــــی داشتم
     بر سوی یار گذری مــــــــی داشتم
     از گلشن دل مـــــــــــی دادم دل را
     ای کاش با او میگساری می داشتم
 
     وقتی چنین گفت دو باره به تفکر رفت و در ذهنش فکری خطور کرد با او فکر به خود گفت: آیا انسان های بزرگ از مشکل بودن کار هراس دارند؟
نخیر ندارند.
آنها عوض هراس داشتن از مشکلی کار، احتمالآ به عظمت آنچه پیدا می کنند تفکر خواهند کرد.
پس چرا هراس کنم؟
چرا با مشکلها روبه رو نشوم؟
اگر که هراس کنم بالایم غلبه نمی کنند؟
آب معظم اقیانوسها نمی تواند حتی یک قایق کوچک را غرق کند مگر که بین قایق سوراخی موجود باشد.
آیا انسان در مقابل هزاران ناکس به مانند همان قایق نیست؟ اگر که خود ما اجازت ندهیم که در درون ما رخنه کنند چگونه می توانند ما را تحقیر کنند؟
بنآ ما باید خود را نقد تصور کنیم تا دیگران ما را نسیه نفروشند.
ما باید خود عوض تقدیر تغییر بخوریم تا ارزش ما کم نشود. ارزش ما زمانی تجلی می کند نه با احساس باید با ایمان در حقیقتها دیدن کنیم تا اعتمادیکه می کنیم بر او ایمان داشته باشیم نه احساس!
این همه به من چیزی که آموخت، درک کردم، اگر کسی برای من یک بار خیانت کند اشتباه اوست زیرا او خیانت بر او نیز چندان فایده ندارد؛ لیکن اگر دو بار خیانت کند اشتباه از من است که در بار اول نه او را شناختم و نه خود را!
زمانیکه چنین گفت به سما دید در تفکر رفت لحظه ی مکث نمود. او لحظه در تخیل در آن جا حبیب جان را دید در مقابل او ایستاد بود برای او از دل ریخت:
 
     من اگر در چشم تو یک درویشم
     بر عشق تو همان قدر کافر کیشم
     دلــــــم در خیالت افتیده در نماز
     مثل بلبل به گلش افتیده با اندیشم
     خواهمت ببوسم شب تا ســـــــحر
     غم عمر بشــویم تا صبح آید پیشم
     رخـــت بست عمرم افتیده در کدر
     گذشت بــی تو که من به تشویشم
     شاطر عشق منم در نزد حد خود
     دستت بدســــت باشد نادرویشم
 
     انسان ضعیف انتقام می گیرد لاکن قوی می بخشد. هوشیار نادیده می گیرد لیکن من راه گم شدم نمی دانم خطای کی ره چگونه ببخشم؟
نمی دانم از کی انتقام بگیرم؟
نمی دانم چگونه نادیده بگیرم حال اینکه ظاهرم به مانند پرنده ها آزاد، مگر دنیا برایم قفس شده و من در او قفس اسیر هستم.
می گویند با پول نمی توان شخصیت، فهم، شعور و ادب را خرید و اما در جامعه ما هر چه را خرید اگر که پول بود.
اگر که هر چیز خریده شود، در او جامعه چه باقی می ماند تا اهمیت جامعه را منعکس بسازد؟
تجربه همان ساخته کاری هست که برای کم رنگ ساختن خطاها استفاده کنیم؟
یا سلسله ی خطاهاست که ما را انسان می سازد؟
می گویند آبادی ملک در دوش خطاکارهاست تا او خطاها سبب پختگی عقل شود؛ اگر که خطاها سبب پختگی عقل شود چرا در جامعه ما با اینقدر خطا، عقل سالم به وجود نیآمد؟
این مقوله خطاست؟
یا ما انسان های خطا هستیم؟
من نمی دانم اما درکم این است: در یک جامعه خطا را زمانی خطا دانسته می توانیم برای مقایسه او باید در همان استقامت درستها موجود باشد.
وقتی سخن کسی به یاد ملت بماند نقش را سخاوت او بازی ندارد، همان سخن در اصل دردی بوده، او شخص در زبان آورده و بر دیگران اهمیت پیدا کرده.
هر اثر زمانی ارزش پیدا می کند از دست استاد برآمده باشد و از او یک دانه باشد.
آیا هر کدام ما یک دانه اثر خداوند نیستیم که ارزش نداشته باشیم؟
اگر تا این اندازه نایافت باشیم چرا ارزان فروخته می شویم؟ اگر که من ارزان فروخته شده باشم و دنیا برایم قفس و زندان ساخته شده باشد آیا یک روز ثمرالدین را دیگران ارزان نمی فروشند؟
ما اگر از خطاها درس گرفته نتوانیم قیمت بودن ما با نرخ ارزان فروخته نمی شود؟
چنین گفت در صندلی نشست و به ستاره ها دید؛ در ستاره ها دید یک آخ کشید اشک در اطراف چشمان زیبایش حلقه زد به خود گفت: تنهاام در روز و شبم.
تنهاام در ذهن و عقلم.
تنهاام بین هزارها با یک سر و تنهاام گفت به شدت گریان نموده در دل زمزمه کرد:
 
     بشــــنو ز من به دل غیر تو یار نیست
     جز ســـــــــــــــودایت کدام افکار نیست
     به خیال عشـــــــــــــــــــــقت افتادم من
     غیر از راه ی تو دیگـــــــر کار نیست
     گر زلف شب را شانه زنم تا ســــــحر
     رویایت آرزویم دیگر اصــــرار نیست
     هر کـــــــــــــــــــــی بیند میآبد مجنون
     جز جنونم ز دست تو جنونگذار نیست
     صبرم به آخر شــده منزل سرم خراب
     جز آرزو صحبتت دیگر اخبار نیســت
     من خام طمع عشـــــــــقم در خیال تو؟
     یا پروانه که دیگر سوخته دار نیست؟
     آن باد خاکــــــی ز مقام تو بیارد بوی
     دردماغم جزبوی تو دیگرعطار نیست

ادامه در کتاب 
از قلم اوکتای اصلان راه سوم