از قیامت گلچین های 2
کتاب قیامت من حقیقت های تلخ از وطن را با داستان شیرین تلخ بیان دارد و یک عیب بزرگ ما ملت را در رخ ما می زند کتاب قیامت را بخوانید لذت می گیرید.
بخش کوچک از کتاب!
من که می گویم به باغچه داخل شدن زمانی از دور دیدن پراهمیت است اگر که عوض ویرانی قلب، آبادی یک گل را ترجح داده باشد، مگر کجاست؟همه تو را کشته شده می دانند تنها قلبم است بر من حس زنده بودن تو را می دهد که اسیر در دست ظالمها در گوشه نشسته هستی و من را صدا داری نه صدایت را رسانده می توانی و نه من توان رفتن خاطر نجات تو دارم.
چکنم عزیزم؟ چنین گفت از چشمان زیبا اشک ریخت با او حس زمزمه کرد و به دل گفت:
آن رفیق مهربانم در کــــدام قله نشسته؟
دل غمگـــین کدرم در اینجا خفه نشسته
به تند زیر باریش، گلــــی پژمرده بافتد
مثل او گل منم، دل من خسته نشسته
غزل عشق گـــریخته ترانه رخت بسته
منم بلبل خسته دل من باخته نشسته
شام خورشید دلم صبح هم در غروب است
روز من یک سیایی دل من سوخته نشسته
زیر تیر صـــــــیاد غزال که جان دهد
من شدم همچون او غزال دل من خفه نشسته
زبیده دلشکسته بود در بین دبدبه ها و شکوه های پرجلال با غم و الم خود بود. هر چند با منشی زنان هوای دل خوشی می داد لیکن یک حس دایم وی را به حبیب جانش می برد. در همان شب دعوت پرجلال نیز، در حقیقت با یار خود بود نه با محفل!
چه اندازه خانم های مشاورین بر وی حرمت داده صحبت های گرم می کردند و وی را در تاشکند و دوشنبه دعوت می نمودند با لبان در ظاهر پرتبسم که محبت و التفاتها را با التفاتها جواب می داد، چیز دیگر نبود.
چه اندازه که نقش زن منشی کمیته ولایتی را بازی می کرد به همان اندازه در دل در غم و کدرهای یار خود بود، هرگز یارش، وی را رها نمی کرد.
وقتی مدتی کوتاه از مهمانان فراغت حاصل نموده در زیر روشنی ستاره ها با خود در گردیش شد، با ریختن اشک چشمان به سما دید و با ستارهها صحبت نمود و در دل گفت: شما که از دور به من لبخند می زنید لبخندهای یارمن کلید بهشتم بود که هر بار جنت با او لبخندها باز می شد.
مه که خود را بین جنت حس داشتم جانم در بند یارم بود که سعادت از من بود.
وقتی با نوازش، یارم کوشش می کرد تا کلمه های انتخابی را ترتیب داده جمله زیبا را بگوید می گفتم لازم نیست برای ترتیب کلمه ها زحمت بکشی، چونکه دلت به اندازه ی پاک است هر کلمه که از زبانت می ریزد با پاکی دلت به جوهری تبدیل می گردد از ترتیب شان بهترین جمله زیبا و شیرین انسانی به وجود می آید.
آری ستاره ها چنین می گفتم چونکه هر انسان اگر قلبش را پاک از هر خبیثی کند ضرورت ندارد برای انسان نشان دادن خود در پی کلمه های انتخابی برود.
زیرا، او زیبایی قلب بالای کلمه ها تاثیر خود را دارد که جمله شیرین انسانی خودبخود تظاهر می کند؛ نه باکوشش خاطر نشان دادن خود.
وقتی چنین گفت از سما به زمین دید و از چشمان اشک ریخته درد دلش را چنین بیان کرد
همه هســــتی من دیدن لبخند تو بود
هستم با کــدرم دل دربند تو بود
خاطره از تو مانده مـــنم گل پژمرده
افتیدم در خــاطره دل در وند تو بود
دل بالرزه و فرســــــــوده و فرسوده
غم هجر به سرم دل در بند تو بود
چه ســـخته انتظاری باامید منتظری
نبود تو دردلم درد مـــــه درد تو بود
به زمین می دید از چشمان نازنین خود اشک حسرت را می ریخت. افسوس داشت، چند مدتی که با حریت، قلبها در پیوندی هم بودند مانند باران تیز آمده بود و تر ساخته بود و تیز رفته بود. رفته بود چونکه حیات زبیده زمانیکه حبیب جان در اسارت دشمن افتید و کشته شده تبلیغ شد کویر گردید و او حال بد وی را در طلسم خود گرفت. در طلسم خود گرفته بود زیرا وی را دایم اشک ریز کرده بود و از دل و چشمان، سبب ریختن قطره های زلال را پیشکش کرده بود که هر کدام معنی برای زبیده داشت.
بار دیگر این معصومه سر بالا کرد به مهتاب هلال دیدن کرد که نو از بین ستاره ها آیینه خود را انعکاس داده بود. سوی مهتاب که دید با تبسم خندید لیکن با قطره های اشک! خندید و تبسم کرد گفت: ای کاش یک توته سنگ تو می بودم، با تو ناز نموده گاه کمی روی ام را نشان می دادم گاه با همه احتشامم رخ می زدم مثل تو مهتاب!
ببین من این شانس را ندارم نه خود را پنهان کرده می توانم و نه در خواست دلم رخ زیبایی ام را زده می توانم.
من که حر هستم در بین زندان جامعه حریت نسبتی دارم و این جامعه است من را حکم دین گفته به ماتم من ندیده برای ثمرالدین برادر در نکاح داد.
بلی برای برادر در نکاح داد آن هم از دستور دین!
چرا برادر بزرگ حبیب جان را برادر نمی گفتم؟
آخر وی مانند برادرم بود، زیرا برادر شوهرم بود. لاکن ببین که دین جامعه من را به نکاح برادر دیروزم داد و وی امروز شوهرم است.
همه گفتند حبیب جان تو در دست ظالمها کشته شد لازم است برای ناموس داری، با برادر بزرگش نکاح کنی چونکه دین چنین امر می کند.
آری دین را استفاده کردند حال اینکه دین عقل شان را سرم تطبیق دادند نه دین خداوند را!
چکنم من ای مهتاب!؟
ببین با خنده تبسم که می کنم رلی است که مجبور از زهر دلم در جامعه در نمایش می گذارم تا من را بی دین نبینند.
من کی بودم؟
حبیب جانم کی بود؟
ما از دل دور از مادیات دنیا دو درویش بودیم تا هیچگاه دست ما بر کسی دراز نشود.
آری ما درویشی را انتخاب کرده بودیم چونکه می دانستیم هر انسان اگر از دل، مقابل داشته های دنیا، خود را دایم به اخلاق درویشی ببیند، ضرورت ندارد به خاطر چند مقدار مادیات، دلها را ویران کند.
برای ما جوهریکه از بطن خود ما هر چه ره میسر می کرد قناعت داشتیم. هرگز در طعمه زیادتر که از داشته های جوهر انسانی ما بیشتر بود اخلاق انسانی نمی دانستیم.
ببین که امروز دستها و گردنم از زیورات قیمتی مزین اند و هر کی افغان یا خارجی حرمت زیاد می دهد چونکه زن قدرتمنترین شخص زمان منطقه هستم و لاکن بین همه دبدبه ببین اشک چشمانم جاری ست. چنین گفت با شدت از دل گریان کرد که اشک از چشمان قطره شده می ریخت که در دل زمزمه نموده گفت:
در غروب بخت افتیدم بــــــــــی کاروان
ساربان من کــــــــــجاست سخت نگران
دل لـــــــــــحظه ی آرامیش و سر ندارد
بـــــی سرپرست و غمگینم بی درمان
چو گلـــــکه بین ریگ سر از زمین کند
نالـــــــــــه مثل او دارم تنها و با طغیان
غزال تیر خـورده چه جهد کند ضد دام؟
افتیدم دست صـــــــــــیاد مثل او پریشان
ماهی در خشکه چه حدود زیست دارد؟
همـــــــــــچو او تنگ نفس و با عصیان
افتیدم در هجر بگـــــــــــــــو کجایی تو؟
جدایـــــــــــــــی مشکل دلم با گریان
ادامه در کتاب
از قلم اوکتای اصلان راه سوم