از قیامت بخوانید گلچینها

سروده های دلانگیز عشقی


بوئیدن و بوسیدنم درحافظه تبدیل می شود

انفاس گلسـتان شده درذهن تکمیل می شود
نقش گلستان عشق ازبوسه های لب 

بر دوش خاک من صد بار تحمیل می شود

گر جام کیفر مرگ، بنوشم در بهار     

یاد از من بماند که به آینه تبدیل می شود

هر شب چو شاپرکی بپرم گرد تو    

با اشک تر ت این خیال تشکیل می شود

 این باده ی عشق که می گیرد از طی دل
با غصه و درد هر بار تحـمیل می شود


از قلم اوکتای اصلان راه سوم




با دو چشمان سیاه ش چه زیبا زیبا نشسته

بی گمان او جادوی جان یک گل رعنا نشسته 

کف دست نازنینش با حنا زیب بسته 

به سرش سربند طلا گوهر اعلا نشسته 

چی میشه بیاید یک روزکه به او رسیده باشم

با عـبیر و پونه ی وی به دلم هوا نشسته

بکمند سر زلفش سرم را به دار گذاشتم 

به کمان زلف عشقش من بینوا نشسته

از قلم اوکتای اصلان راه سوم


 

خصومت وشیفتگی دو ویژه ی دل 

نیم دل با عـداوت نیم آن عادل 

دل که است مستانه با حر خود دیوانه

دیوانه این دل دردها مشکل 

در صدای دو ویژه افتیده بی درمانم            

دردها در دل یار از این غافل  

خیس سرخ چشمانم، نما او دردهایم 

دردها مشکل ـ مشکل مقابل     

از داخل دل من کوفت دلم بادلم   

راز دلم با دلم دنیایم سفیل 

 
از قلم اوکتای اصلان راه سوم



بیا تو ساغرم شو صهبا مهرت، می، شود

چمانه پر خـمر شود بدل آرامی شود 

سکونت نیست دلم طغیان سوی باده است

ز دستت سلاف بده بدل گرامی شود 

هر صبا با عشق بنگر با صبوحی تازه دم

صراحی از راف کن صحنه دلگرمی، شود

شام تا سحر بیداری دم بدم نبیذ نوشی  

با این کار،بغض را بکش بدل غلامی شود

مل انگورشراب خمارش زدست توست

مسکر با مهر بده دل به تو هامی شود
 
       از قلم اوکتای اصلان راه سوم

  

 

بستۀ مکـــــــــروه را به جان من زده بست بست 

هایل درد داده با خنده او نشســـــــــته بست بست   

زواله غم داستان ز پیکر حــــــــــــیله گر کار او

روان جانم کرده او ظالـــــــم که بافته بست بست

خدا را صدا کنم با حــــــال اشک چشم ها هر دم 

شکایت از او کنم بگــــــویم او ساخته بست بست    

زوال از عشق ش شـدم زپـیمان عهد شکـن دم دم    

نمی داند حال را او شعله را افروخـته بست بست

بســـته شده بخت من این حیل هنر اوست بدبخت  

بی اندازه زهرداده به این حالم انداخته بست بست 
                  

        از قلم اوکتای اصلان راه سوم

    

 

رنجور رنجبر شدم با رنج رنجور خود دم دم

بی اندازه زار شدم به نبود یار خود هردم 

زوله ی زهر شد زواله از غم دل، دل دل 

سنگ صبور که نیستم زواله بر جان من بهردم

درب دل کوبیده شد باسنگ های سنگ دل سنگ سنگ

بلکه گوید من هستم بی وفا یارت هستم ای دم 

استهزا شده حیات با حیل درد و غم ها، درد درد

سایل این غم منم بگو راز حیات را دم دم         


از قلم اوکتای اصلان راه سوم



نم نم باران هست چشمان آبی من

باران از اشک چشم است چشم شرابی من

لرزیده دلم خسته از کاسه ی راف عشق 

از شراب عشق هست درد ویرانی من

دل تنگ بی صدا من با دنیای راز خود 

بانگ دردم گرفـته روز بیتابی من 

لجوج شده قلبم با حر کمال خویش 

بی تاثیر هست حرفم به قلب تأبی من

با همه این کدرها با اشک چشم منم  

گذاشتی ای بی وفا با صد ویرانی من


از قلم اوکتای اصلان راه سوم 

  

 

تپیده من طپـیده با دل فریـفـته من

بار سنگین عشق هست با دل آشفته من 

سنگ صبور که نیستم هر ظالم       سنگ زند

بازی عشقی گوید، باشم هدف ده من  

من که ابراهـیم نیستم گل شود از آتشدان

 آتش حیات شده آواره سر گشته من

هر موسم بهاری مثال برف تو بودی  

ربودی توغنچه را هر لحظه واریخته من

طپیده من تپیده با دل گرفته من 

سنگ صبورم ساختی با دل شکسته من


از قلم اوکتای اصلان راه سوم



اگر تو فارغی از حال من هستی یارا

فراغ بی تو میسر نمی شود بدان تو ما را

بیا که وقت بهار شد نگذرد بهار

بگردیم دست بدست دشت و صحرا را

شده تاریک خورشیدم از نبود تو       

فروز بساز با نورت این یار شیدا را 

به درد هوس آرزو افتیدم من با من

بیا ببین درمانم درد این سیما را
   

از قلم اوکتای اصلان راه سوم


 

اوج بیمار دلم خسته و زارم می کند 

می کشد یاد تو ما را غم دارم می کند 

آسمان نم نم ریـزد ز باران بهار 

زیر باران بهار تشنه و ترم می کند

من که تا ببینمت جور سرم مـی گردد 

بس که از جور دوری مرا خرابم می کند

دزد شبگیر جنون منتظر است و لیک

گر که با دل نباشی او غم دارم می کند

حیف باشد ز طلسمی چشم نبینی نگار

پای کوب و درد دل مرا کبابم مـی کند

از قلم اوکتای اصلان راه سوم


 

ز نگاه ی مست یار که سر من خمار دارد

او شراب وصل یار که بین عشق دیار دارد  

چکنم دیگر جهان را جان رسید به جان جانان 

جان رسید به جان جانان به جهان چه کار دارد     

گفتم من توبه کنم من همـیشه باده بنوشم 

دور کنم من زاهدی را با مستی افکار دارد  

چکنم باده پرستم ز دست یار پرستم    

این چنین تقدیر ره ساخته سر من اخبار دارد 

تا باشد جانم در بدن بگویم از عشق سخن 

گرفته من را او از من خماری رفتار دارد


از قلم اوکتای اصلان راه سوم


       

      سروده های این سایت از قلم اوکتای اصلان راه سوم می باشد و در روح هر صحنه حکایت در کتاب ها سروده شد. کتاب های مکتب راه سوم اتوپیای نوین است و در مخالف استقامت باد عصر، جریان خود را دارد تا مسیر نوین برای زندگی میسر شود. کتاب ها با داستان های شیرین تلخ و با سروده های شیرین و حکیمانه از یک طرف مطالعه کننده را مسرور نگه می دارد و از جانب دیگر وی را بر دنیای دیگر می برد. اگر داشته های این سایت بر منفعت باشد از دوستان افغانی و دوستان ایرانی صمیمانه تقاضا می گردد همکار شده آدرس سایت را بر دوستان شان برسانند. کتاب ها از قلم اوکتای اصلان راه سوم 4/29/2016