سرورده شیرین با سخنان زیبا
از کتاب مادر از کتاب های مکتب راه سوم از قلم اوکتای اصلان راه سوم بگو تقصیراتم را، من نمی دانم که چیست؟ آخر منم سنگ صبور که نیستم در هر حالت با دردهای حیات با دردهای نبودن تو مجادله کنم آخر یک انسان هستم.
ابرهای سیاه دایما در چشمانم هستند بدین خاطر همیشه باران چشمانم خلاصی ندارد.
ببین قلب لجوج ام را هیچگاه نتوانستم این قلب لجوج ام را قناعت به نبودن تو بدم. هر بار که تلاش کردم حریت اش را بیان کرد چه کنم با این احوال ام؟
اگر وجدان در عاشقی وجود داشته باشد یک بار با وجدان شو بگو کجا هستی؟ دنیا ام از دست تو قیامت است از نبودن تو. در این روزها که دردم پی در پی زیاد میشه ساخته خندان در لبانم است امّا چشمانم خیس بارانی...
در بی وفایی تو مثلیکه سنگ صبور شدم مگر هراسم، سنگ، این دلم نشود که با بغض کدرها روی گردان از عشق شود.
به خدا امید دارم؛
به خدا امید دارم امّا اضطراب سر تا پایم را فرا گرفته است.
بازهم لبخند می زنم؛
بازهم لبخند میزنم با چشمان ابرهای بارانی در بین فرهنگ جنگ که جامعه را ویران ساخته است. بین این دردها تو که نیستی هوایم حالش را نمی فهمد گاه گرم گه سرد است مثل پاییز از نیمه گذشته باشد گاه سردی هوا گه گرمی هوا سر زده باشد.
چه بگویم؟
می گویم خدایا لرزه در وجودش بیاید تا با تکان قلبش گرمی گم شده را دریابد؛ بلکه او زمان از پیشین های خاطرات، دل شراره از آتش عشق کند بداند یاری داشته بود اسیر با قلبش. حس کند بداند افتیده است با دردها و کدرها در بین دهها مشکل بین فرهنگ یکه، انسانها اش معجزه را در عقل شان ندیده، هوسها و آرزوها دارند آیا زندگی این است؟
این که ما زندگی می گویم عجیب است این پدیده!
در تابلوی ذهن هر کس عکس عزیزانش است از هر کس جدا؛ امّا در ذهن عاشق تنها عکس کسی است جانش را فدا کرده می داند.
در همه تابلوی بزرگ فقط یک عکس.
با این حالت چه سخت هست دلت به کسی تنگ باشد ندانی کجا بودنش را در هنگام سختترین روزگار حیات.
نه حرفی زده بتوانی نه قاصد فرستاده بتوانی. با صد سختی تو را فریفته کرده باشد عقب تو دویده از خود کرده باشد، مگر بی خدا حافظی یک باره ترکت کند. ترکت کند و تو به فراموشی او تلاش کنی لاکن قلبت حریت جدا از تو داشته باشد.
بتپد بطپد با ابر چشمان بارانی.
چه سخت هست این روزگار وای خدایا؟! چنین گفت با چشمان خیس شده، زمزمه کرد گفت:
تپیده من طـــــــــــپیده با دل فریفته من
بارسنگین عشــــــق شد با دل آشفته من
سنگ صبورکه نیستم اوظالم سنگ زند
بازی عشـــــــقی گفته باشم هدف ده من
من که ابراهیم نیستم گل شــودازآتشدان
آتش حیات شـــــــده آواره سر گشته من
هر موســـــــــم بهاری مثال برف بودی
ربودی توغنچه راهرلحظه واریخته من
طپیده من تپیده با دل گرفـــــــــــته من
سنگ صبورم ساخـتی بادل شکسته من
ادامه در کتاب مادر، کتاب مادر با حکایه شیرین تلخ روح شما را در هنگام مطالعه خوش نگه می دارد. سروده ها با ادبیات سخنان شیرین حبه انگور برای داستان این کتاب است. حکایت مرکزی، قصه های کودتا پند دهنده را و جریان سیاست نزدیک افغانستان را از یک زاویه حقیقی طوری بیان می کند هرگز از خواندن کتاب خسته نمی شوید. کتاب های مکتب راه سوم از قلم اوکتای اصلان راه سوم 4/26/2016